گفتگو با حسين دهقاني (لودرچي)
درآمد
درآن روزها شهيد هاشمي به قوميت جايگاه و ظاهر رزمنده ها كاري نداشت. او به دنبال دلاور مرداني بود كه در عرصه دفاع استوار باشند. حسين دهقاني نيز از اين دست رزمندگان بود كه آن قدر براي تامين جان پناه رزمندگان پشت لودر نشست تا بيشتر از آنكه او را با نام اصليش بشناسند، با نام لودر چي مي شناختند. او را كه اينك نيز به شغل مشابهي مشغول است، در ميان يكي از رفت و آمدهايش ميان تهران و بوشهر يافتيم تا زوايايي از فرماندهي شهيد هاشمي را برايمان باز گويد.
چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
در ابتدا با تكاورهاي خرمشهر بودم، اما بعد از مدتي به آبادان رفتم و در آن جا با شهيد هاشمي آشنا شدم.
دركنار تكاورهاي خرمشهر به چه فعاليتهايي مشغول بوديد؟ آيا از آن روزها خاطره اي را به ياد داريد؟
ما در عمليات خانه به خانه و تن به تن شركت مي كرديم. به ياد دارم يك روز همراه با تكاوري دركنار شط كارون ايستاده بوديم. يك عراقي در حالي كه كلاشينكوف بر دوش،آر.پي.جي در دست و كلت در كمر داشت، آن طرف رودخانه ايستاده بود. تكاور به من گفت:« با تفنگ آن سرباز عراقي را نشانه بگير». از آنجايي كه من تا آن زمان بطور مستقيم به سمت نيروي دشمن تيراندازي نكرده بودم، مي ترسيدم و هربار كه مي خواستم آن سرباز را نشانه بگيرم، سرتفنگ به سمت پايين كج مي شد. تكاور به پشت سر من زد وگفت:« بزن» من هم شليك كردم و به لطف خدا تير به هدف خورد وآن عراقي به داخل آب افتاد. البته بعد از آن ماجرا ترسم فرو ريخت و در تيراندازي حرفه اي شدم. حتي به ياد دارم بعد از فداييان اسلام وقتي به لشكر امام حسين (ع)پيوستم، سوار بر تانك زرهي مي شدم و با گلوله تانك نيروهاي دشمن را به راحتي نشانه مي گرفتم. آن زمان هنوز بسيج شكل نگرفته بود و من جزو نيروهاي مردمي بودم.
اولين بار چگونه پشت لودر نشستيد؟
در آن شرايط اگر نيروها نياز به لودر داشتند از جهاد درخواست مي کردند تا برايشان بفرستد. من به جهاد فارس(درآبادان) رفتم و به آنها گفتم قصد دارم پشت لودر بنشينم. از آنجايي كه رانندگي بلد بودم و از طرفي قصد يادگيري داشتم، به لطف آقاي جزايري- كه مسئول آنجا بود- راه انداختن لودر را در مدت يك ساعت ياد گرفتم. در آن موقع 17 سال داشتم. آنها به من ماموريت دادند تا با لودر به فداييان اسلام بپيوندم. من هم از داخل شهر (مقري به نام كودكستان محبوبه) به سمت منطقه ذوالفقاريه رفتم.
وقتي به ذوالفقاريه رسيديد، منطقه را چگونه ديديد؟
نيروهاي عراقي در سمتي از شط كه به شادگان و بيابان ماهشهر منتهي مي شد، مستقر شده بودند. سنگرهايشان معمولي بود و ارتفاع خاكريزها به بيش از يك متر هم نمي رسيد.
وقتي براي اولين بار سيد را ديديد به شما چه ماموريتي دادند؟
آقا سيد مجتبي به من سفارش كرد براي اينكه عراقي ها هنگام كار مرا نبينند از تاريكي شب استفاده كنم و با لودر خاكريز بكنم. اما من عصر كارم را آغاز كردم. عراقي ها به سمتمان شليك مي کردند. همه رزمندگان از اطراف لودر فرار كردند و به سمت سنگرهايشان رفتند. اما من به لطف خدا نترسيدم و توانستم حدود 1900 تا 2000 متر خاكريز بزنم. اين در حالي بود كه منورها در بالاي سرم تمام فضا را روشن كرده بودند. وقتي منور روشن مي شد، از نور آن مي توانستيم سوزن را هم بر روي زمين پيدا كنيم، اما با ياري خداي متعال عراقي ها با وجود منورها نتوانستند لودر به آن بزرگي را ببينند . لودر هيچ اتاقک و بالطبع شيشه اي هم نداشت ، چون با وجود شيشه نور منعكس مي شد و عراقي ها موقعيت ما را تشخيص مي دادند. بازوهاي هيدروديناميكي لودر از جنس استيل است و ما گِل به بازوها مي ماليديم تا نور انعكاس پيدا نكند و عراقي ها متوجه حضور ما نشوند. بولدوزر يا لودر فرق دارد. بولدوزر قابليت پر و خالي كردن خاك را ندارد و با آن مي توان خاك را بلند كرد. من به كار با هر دو وسيله مسلط بودم. يك شب مشغول كار بودم كه احساس كردم دو نفر درحال نزديك شدن به بولدوزر هستند. يكي دو روز بعد چند تن از رزمندگان به من گفتند:« چند شب پيش كه در حال گشت زني بوديم، متوجه شديم دو سرباز عراقي به سمت بولدوزر مي آيند . ما هم فوراً تيراندازي کرديم و در نهايت آن دو متواري شدند ».عراقي ها هميشه از صداي بولدوزر جهت شناسايي موقعيت ما استفاده مي کردند. به همين دليل هر وقت قرار بود يك نفر با لودر مشغول به كار شود، ده، بيست نفر ديگر كمي جلوتر نيروي تامين تشكيل مي دادند تا مشكلي پيش نيايد، ولي من هميشه از غروب شروع به كار مي كردم و به لطف خدا بدون هيچ مشكلي تا صبح به كارم ادامه مي دادم.
يك روز سوار بر بولدوزر از كار برمي گشتم. بولدوزر صدايي شبيه تانك دارد. رزمندگان تصور كردند كه تانك عراقي ها به سمت آنها مي آيد، به همين دليل با آر.پي.چي به طرفم شليك كردند. البته به لطف خدا آر.پي.جي به من اصابت نكرد. يك بار طي عمليات شبانه (شبيخون) تعداد زيادي از نيروهاي عراقي را به اسارت درآورديم. يكي از اسرا كه مقام و درجه بالاتري داشت، با زبان عربي از رزمندگان ما پرسيد:« راننده بولدوزر كيست؟ مي خواهم بدانم چه هيكلي دارد؟» بچه ها صحبتهاي او را برايم ترجمه كردند آن عراقي وقتي مرا ديد، برسر خودش زد و گفت:« پس آن كسي كه مرا عاصي كرده اين است؟» من هميشه با بولدوزر تعداد زيادي خاكريز مي زدم. رزمندگان از چند خاكريز استفاده مي کردند و بقيه خاكريزها را براي نمايش و به وحشت انداختن دشمن بلا استفاده مي گذاشتند تا آنها تصور كنند كه ما اسلحه و مهمات زيادي پشت خاكريزها پنهان مي كنيم. به ياد دارم كه يك روز صبح وقتي در منطقه با موتور بين خاكريز ايران و عراق گشت مي زدم متوجه شدم كه عراقي ها منطقه را ترك كرده اند. دشمن چند تيربارچي را هنوز
در آن حوالي گذاشته بود. من با موتور سيكلت 250 (كه به آن كله اسبي هوندا مي گفتند) دو مرتبه آن حوالي را دور زدم. تيربارچي هاي عراقي به سمتم شليك مي کردند. من هم با موتور زمين خوردم و پايم زخمي شد. خلاصه خبر رفتن و عقب نشيني عراقي ها را به گوش رزمندگان رساندم. دشمن به پشت بيابانهاي آبادان- ماهشهر عقب نشيني كرده بود.
به نظر شما چرا دشمن عقب نشست در حالي كه در مقابلش رزمندگاني بودند كه سلاح چنداني در اختيار نداشتند؟ آيا دشمن برآوردي هم از امكانات شما داشت؟
در آن ماجرا چند سرباز عراقي را به اسارت در آورديم. اسرا به ما گفتند:« ما تصور مي كرديم پشت خاكريز شما مهمات زيادي وجود دارد و به همين دليل از ترس مهمات عقب نشيني كرديم!» آن زمان شبيخون زياد مي رفتيم تا جايي كه رفتن به عمليات شبانه براي من تبديل به بازي شده بود. يك شب در عملياتي همراه با آقاي علي نظري نجف آبادي در سنگر عراقي ها مشغول جنگيدن بوديم. ناگهان آقاي نظري چيزي به طرفم پرتاب كرد. ابتدا تصور كردم اسلحه است و آن را گرفتم، اما وقتي متوجه شدم انگشتانم به تعدادي انگشت گره خورده است، تازه فهميدم كه دست قطع شده يك عراقي در دستانم است. همانطور كه مي دانيد هر عضو از بدن انسان كه قطع مي شود تا چند ثانيه بعد جان دارد. دست قطع شده آن سرباز عراقي هم هنوز گرم بود و از آن خون مي چكيد. طي عملياتي در آذرماه 1359 تعداد زيادي از رزمندگان ما به شهادت رسيدند. جنازه شهدا نزديك نيروهاي عراقي بود و بالطبع ما نمي توانستيم اجساد را بياوريم. بعد از گذشت چند ماه وقتي عراقي ها به پشت جاده آبادان- ماهشهر عقب نشيني كردند، تصميم گرفتيم براي آوردن اجساد شهدايمان اقدام كنيم. من با لودر به ايستگاه 12 مي رفتم و پنج، شش جنازه را با آن به منطقه خودمان مي بردم. شايد باور نكنيد، اما با وجود گذشت چند ماه بعضي از جنازه ها هنوز سالم بودند.
محل استقرار فداييان اسلام در كدام جبهه بود؟
جبهه فداييان اسلام دقيقاً در نوك حمله نيروهاي عراقي بود و بيشترين فعاليت دشمن در مقابل اين جبهه صورت مي گرفت. عراقي ها قصد داشتند كه منطقه را دور بزنند و ذوالفقاريه را قطع كنند تا به اين وسيله منطقه را تحت محاصره كامل خود در آورند وليآنها دليرانه ايستادگي مي کردند. جبهه آقا سيد مجتبي و نيروهايش در فاصله 1900تا2000 متري عراقي ها بود و نيروهاي دشمن بيشترين تيراندازي را به سمت فداييان اسلام مي کردند.
شما در آن ميان به چه كاري مشغول بوديد؟
من هر شب در منطقه خاكريز مي زدم. فردا شب هم دوباره به همان منطقه مي رفتم و در فاصله 100-150 متري مقابل يا سمت چپ و راست خاكريز قبلي خاكريز جديدي مي كندم. هر خاكريز حدوداً 20 تا 40 مترطول داشت. يك بار هم به ياد دارم در عمليات خرمشهر با بولدوزر تانك عراقي ها را دنبال كردم. آن روزها عضو لشكر امام حسين(ع) اصفهان بودم. 2000 سرباز عراقي از ترسشان از سوله به داخل آب فرار كردند. رزمندگان هم كه آن طرف رودخانه ايستاده بودند به عراقي ها در آب شليك مي کردند.
گويا بني صدر بازديدي هم از خط شما داشته است. از چگونگي وقايع آن روز بگوييد.
به خاطر دارم يك بار بني صدر در دوران رياست جمهوري اش جهت بازديد از جبهه ها به مناطق آمده بود. من، آقاي علي نظري و آقا سيد مجتبي به رزمندگان گفتيم كه در سنگرهايشان بمانند، چون بني صدر شايسته استقبال نيست و به آنها گفتيم اگر كسي در اين ميان زخمي شود ما او را به بيمارستان نمي رسانيم. همان طوركه مي دانيد امام در مورد بني صدر فرموده بودند:« ما به رأي مردم احترام مي گذاريم» و به ناچار او را پذيرفته بودند. بعضي از بچه ها در سنگرهايشان ماندند ولي عده اي هم به استقبال بني صدر رفتند. همانطور كه قبلاً هم اشاره كردم جبهه فداييان اسلام نوك حمله نيروهاي عراقي بود و جبهه ارتش سمت چپ جبهه فداييان اسلام قرار داشت. وقتي بني صدر از منطقه بازديد وآنجا را ترك كرد، رزمندگان هنوز خارج سنگرهايشان به صحبت با يكديگر مشغول بودند. حدوداً 5 دقيقه بعد از رفتن بني صدر ناگهان نيروهاي عراقي جبهه فداييان اسلام را به آتش كشيدند. آن روز چهل، پنجاه نفر از رزمندگان زخمي يا شهيد شدند .ما هم با تويوتا زخمي ها را ، شش هفت تايي به درمانگاه رسانديم.
شما چند بار لودرتان را عوض كرديد؟
معمولاً لودر را مي زدند و منفجر مي کردند. يك بار گلوله تانک مستقيماً به بيل بولدوزر اصابت كرد و بيل کاملاً كنده شد. از آنجايي كه روزها هم مشغول به كار مي شدم، بيشتر در آتش عراقي ها قرار مي گرفتم. حتي گاهي اوقات موج انفجار لاستيك را مي تركاند. شبها وقتي تيرباران شروع و لاستيك لودر پنچر مي شد، من بيل را روي زمين مي گذاشتم تا حائل لاستيك شود، بعد لودر را پشت خاكريز مي بردم تا لاستيكش را عوض كنم. گاهي اوقات كه دور مي زدم تا به عقب خط بروم، تير به رادياتور لودر اصابت مي كرد و تمام آبش خالي مي شد. همانطور كه گفتم اسراي عراقي بعد از اسارت مي گفتند:« ما 700 ،800 نفر را مامور كرده بوديم تا بولدوزر را نشانه بگيرند». تصور كنيد فقط صد كلاشينكوف به طرف بولدوزر نشانه گيري و هر كدام با سي گلوله تيراندازي كنند، چه آتشي به پا مي شود. گاهي اوقات بيل را كه بالا مي آوردم، متوجه مي شدم كه بعد از تيراندازي بيش از صد گلوله داخل بيل افتاده است. در اين ميان دو بار زخمي شدم. يك روز در تپه هاي دشت عباس روي تانك زرهي ايستاده بودم كه ناگهان دشمن با موشك مستقيماً تانك را نشانه گرفت. چند متر به هوا پرتاب شدم و پايم در اثر اصابت تركش موشك زخمي شد. قبل از اينكه به بهداري بروم، تانك را عقب آوردم و بعد به بهداري رفتم تا زخمم را پانسمان كنم.
معمولاً چه غذاهايي به شما مي دادند؟
غذاهاي مفصلي براي خوردن نداشتيم. بيشتر اوقات سيب زميني آب پز مي خورديم. ديگران مي گفتند:« بايد به لودرچي غذاي بيشتري داده شود تا زمان كار گرسنه نماند».
آيا براي ساخت سنگر فقط از لودر استفاده مي كرديد؟
براي ساخت سنگر بعد از كار با لودر نياز بود كه با بيل دستي هم روي سنگر كار شود. ولي من آنقدر در زدن خاكريز با لودر تبحر داشتم كه بعد از پايان كار ديگر نيازي نبود كه با بيل دستي كار را ادامه دهيم.
از جنگ در خرمشهر اگر خاطره اي به ياد داريد برايمان بگوييد.
جنگ درخرمشهر تن به تن بود و در واقع سرباز عراقي يا رزمنده ايراني در صورتي درآن پيروز مي شد كه قويتر از ديگري باشد. به خاطر دارم چند روز بعد از سقوط خرمشهر ايستاده بوديم، ناگهان ديديم دختر خانمي تلوتلوخوران از آن سمت پل و از قسمتي كه به اشغال عراقي ها درآمده بود به سمت ما مي آيد. وقتي به نزديكي ما رسيد گفت، كه چندين عراقي به او تعدي كرده اند و از شدت فشار روحي بي هوش شد. ما بسيار متاثر شديم. او وقتي به هوش آمد از وحشيگري هاي عراقي ها چيزهايي را تعريف كرد كه انسان از بيانش شرم مي كند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}