خورشیدی که غروب کرد
خورشیدی که غروب کرد
خورشیدی که غروب کرد
نويسنده: دكترمحمد مهدي اعتمادي
درآمد:
دكتر اعتمادي همچنين به سبب انس و الفت ديرينه با مهندس تندگويان، شناخت خوبي از شخصيت والاي آن بزرگوار دارد كه گفتههايش را با حذف سوالات مي خوانيد:
ما دوران تحصيل را در مدرسه جعفري اسلامي با هم گذرانديم و با يكديگر هم تشابه عقيده داشتيم. ديگراينكه خانهمان نزديك به مدرسه بود و به اين دو دليل دوستي ما بيشتر از رفاقتهاي جاري در مدرسه بود. گاهي وقتها با هم درس مي خوانديم، شبهاي جمعه دعاي كميل مي گذاشتيم و در اخلاق نيز شبيه به هم بوديم. آقاي تندگويان بعد از گرفتن ديپلم، دانشكده نفت را انتخاب كردند، علّت انتخابشان هم اين بود كه از خانواده متوسطي بودند و پدرشان هم مشكل مالي داشتند.درآن زمان، آنجا را انتخاب كردند تا بتوانند در زمان تحصيل كار دانشجويي داشته باشند و از نظر مالي خودكفا باشند و گرنه در دانشگاه شيراز و خيلي جاهاي ديگر هم قبول شده بودند، ولي به اين دليل خاص بيشتر به دانشكده نفت آبادان تكيه كردند. در مواقعي كه مي خواستند از تهران به آبادان بروند، ما هم بدرقهشان ميكرديم. خيلي اوقات تنها من بودم كه بدرقهشان ميكردم، يكبار به من گفتند تو هميشه من را بدرقه كردهاي. حتي يكبار هم نشده است كه نباشي. وقتي هم كه از ماهشهر ميخواستند بروند آبادان، شبش آمدهبودند اهواز،ما رفته بوديم با لشگر قزوين در خوزستان و آنها هم چون دشمن تشكيلاتشان را زده بود، آمده بودند شركت نفت. از جمله اينكه باشگاه شركت نفت را تخت زده و به صورت يك بيمارستاني درآورده بودند.من هم در آن جا به عنوان اينكه كارم دندانپزشكي بود حضور داشتم. در آخرين شب ملاقات ما، مهندس تندگويان و دكتر منافي و چند نفرازآقايان ديگر،از جمله آقاي يحيوي آمدند به باشگاه شركت نفت. آقاي مدرسي هم به ايشان گفته بودند كه دكتر اعتمادي هم دراهواز است كه ايشان يك نفر را فرستاد به دنبال من. ما آمديم و نشستيم، يك صحبتي كرديم و يك شامي خورديم و سپس خداحافظي كرديم. فردا صبح نيز كه مهندس تندگويان ميخواست برود، ما آنجا بوديم كه بعد ماجراي اسارت ايشان پيش آمد. بعدها كه من تطبيق دادم،ديدم كه اين حرف ايشان معني پيدا كرد كه ميگفت تو هميشه آخرين نفر هستي كه با ما خداحافظي ميكني.
در همان شب هم كه در باشگاه شركت نفت بوديم، يك آقاي دكتري از پالايشگاه آبادان آمده بود، از پزشكان بهداري آنجا بود كه وقتي رسيد،او هم اين نگراني را داشت. گفت وضعيت جاده خيلي ناامن است و ما هم از بيراهه آمدهايم.وقتي عنوان شد كه مهندس تندگويان و آقايان ديگرعازم آبادان هستند، گفت: جاده امن نيست، خطرنكنيد، ولي شهيد تندگويان اصولاً هم آدم ماجراجويي بود و هم نسبت به كارش بسيار مسوؤل. دلش براي مردم به خصوص همكارانش در وزارت نفت ميسوخت، دوست داشت حالا كه يك مسؤوليتي دارد، آن را به نحو احسن انجام بدهد وبراي خودش هم اين شأن را قائل نبود كه حالا كه من وزيرم، به گونهاي ديگر بايد برخورد كنم. فكر مي كرد كه بهترين كاري كه ميتواند بكند همين است. كلاً آدم وارستهاي بود. يكبارخانم فاطمه تندگويان- خواهر شهيد- ميگفت حالا كه جواد شهيد شده، من خيلي دوست دارم او را ببينم، چهطور بايد ببينمش؟ گفتم خب، از خودش بپرس. گفت يك شب كه ميخواستم بخوابم، گفتم جواد خودت به من بگو چطوري؟ كه همان شب خوابش را ديدم، ميگفت كه در خواب به صراحت، طرز از دنيا رفتنش را براي من تعريف كرده است.
گفت ازش سؤال كردم كه رفتنت چطور اتفاق افتاد،جواب داد: يك لحظه اتفاق افتاد؛حالا من ميكوشم آن يك لحظه را خدمت شما عرض ميكنم.
وقتي به عراق رفتيم تا پيكر شهيد تندگويان را شناسايي كنيم،ديديم كه به گونه خاصي آن را موميايي كرده بودند. اين ها آمده بودند كاري كنند كه مثلاً زمان مرگ شهيد را از ما پنهان كنند. در آن گزارشي كه راجع به زمان شهادت شهيد مهندس تندگويان نوشته بودند، دكتر پزشكي قانوني عراق گفته بود كه اين اتفاق در همان زماني افتاده است كه وزير نفت ما دستگير شده، حالا مثلاً به فاصله چند ماه،تاريخ اوراق هم مال همان موقع بود. ولي دكتر توفيقي ميگفت اين نحوه عمل كه روي اين جسد شده، نشان مي دهد كه اينها ميخواستند زمان فوت را مخدوش كنند، از جمله وقتي كه رفتيم به سالن تشريح،دكتر توفيقي چند تا برش به ران جنازه زد،براي تشخيص عضله زير پوست كه تاره مي نمود،درحالي كه روي پوست مانند چرم شده بود، يعني نشان مي داد كه اين اتفاق مربوط به ده دوازده سال پيش نيست،بلكه تازگي ها اين اتفاق چون زير پوست تازه بود افتاده. البته با روحيهاي كه ما از تندگويان مي شناختيم.ايشان شديداً مقاومت ميكرده، شديداًهم كتك ميخورده،به طوري كه ما جسد را كه نگاه مي كرديم شكستگي هاي متعددي درناحيه جمجمه،جناق سينه دندان هاي شهيد نموداربود.همان اول كه عراقي ها مهندس تندگويان را به اسارت گرفته بودند،آنقدرمورد شكنجه بوده كه طحالش پاره شده بود كه اين نكته را خودشان هم در تلويزيون شان گفتند. ايشان احتمالاً بعد از آزادي اسرا شهيد شده است.
تندگويان آدم زرنگي بود. اطلاعات فني، اقتصادي، جامعه شناسي خوبي داشت. تندگويان در همه زمينه ها رشد كرده و به اعتدال رسيده بود، در عين حال از نظر خصوصيات جسمي ممكن بود هيچ ويژگي بارزي نداشته باشد و داراي قدي متوسط و جثهاي لاغرو چهرهاي خيلي معمولي بود، ولي روح بزرگ و زيبايي داشت.ايشان به موقع، اهل مزاح كردن،و شوخ طبع بود. وقتي ايشان ازآبادان ميآمدند.فاميلها به ديدنش مي رفتند، خانه شان دو طبقه بود ما هم روي حساب محرم و نامحرمي مي رفتيم بالا، ميهمانها پايين بودند. يك روز كه من آنجا بودم و آن ها مهمان داشتند، طبق معمول من بالا بودم و جواد آمد و براي من نوار مرحوم دكتر شريعتي گذاشت تا من گوش كنم و خودش هم رفت پايين تا به مهمانها برسد. من نيز به خاطر اين كه ديگر در بالا كسي نبود،راحت درازكشيدم و خوابم برد،ايشان آمده بود بالا و ديده بود كه من خوابم برده،نوار را خاموش كرده صداي من را ضبط كرده بود. بعداً كه آمد بالا، به من گفت خب چطوربود؟ من هم گفتم اين طور بود و آن طور بود. نوار صداي من را گذاشت و گفت خب،حالا اين نوار را گوش كن! يعني مي خواهم بگويم او فردي بسيار با حوصله و اهل شوخي بود.
از جمله خصوصيات جواد علاقه به ورزش كاراته و ورزش باستاني بود كه با هم به تبع ايشان به اين ورزش روي آورديم.
بعد از سربازصفري بيكار بود و به دنبال كار ميگشت .مديران يكي از شركت هاي خصوصي كه دوست مهندس بودند، برحسب رفاقت، ايشان را دعوت به كار كردند البته استخدام او غيرقانوني بود، چون پيشينه سياسي داشت.مهندس تندگويان ازصبح تا عصردرآن جا كارميكرد و هرروز،عصر به بعد،به عنوان درآوردن كمك خرجي، با يك وانتي كه دراختيارش بود به جابه جايي مسافر مي پرداخت.تندگويان يك پيكان هم داشت كه بعدها خريده بود. شبهاي ماه مبارك رمضان كه ميرفتيم خانه شهيد تندگويان،ساعت ده، يازده شام ميخورديم و مي رفتيم مسافركشي تا سحر.ايشان پس از گذراندن اين دوره، به دعوت يكي از دوستان، به مديريت يكي از قسمت هاي پارس توشيبا دررشت منصوب شد.
زماني كه مهندس تندگويان را در پالايشگاه شهري دستگيركرده بودند، يك مدّتي ممنوع الملاقات بود و به ايشان سخت ميگرفتند و اذيتش ميكردند.بعد هم كه بازجوييها تمام شده و به بند منتقل شده بود،براي مادرش در نامه نوشته بود:اين كه مي گويند زندان قصر، واقعاً اين جا يك قصري است! بعداً خانوادهاش اطلاع پيدا كرده بودند كه ميتوانند با اوملاقات كنند و دوشنبه صبح هامي رفتند ملاقاتش، ما هم دوشنبه شبها مي رفتيم خانه شان و خبر ميگرفتيم. تندگويان به يك سال زندان محكوم شده بود و داشت محكوميتش را مي گذراند. دريكي از دوشنبه شبها كه ما نرفتيم خانه شان، صبح سه شنبه که من رفتم به كيوسك تلفن همگاني تا به خانوادهاش زنگ بزنم و ببينم حالش چطوراست،خودش اتفاقي زد پشت شانهام، گفت ديگرنمي خواهد تلفن بزني،من ديشب آمدهام والآن هم آمدهام تورا ببينم! ايشان تازه اززندان آمده بود و دندان هايش مشكل داشت.من جواد را به عنوان مدل براي كارآموزي به دانشكده معرفي كردم تا بتوانم دندان هايش را درست كنم. براي دندان هاي بالايش روكش چيني گذاشتم. به من مي گفت من از آمپول مي ترسم، هر بار كه به او آمپول زدم، بيهوش شدم. ما هم به شوخي آمپول به او بيشتر ميزديم و ديگر بي هوش نميشد! دندان هاي جواد،يك عامل مهم درتشخيص جسد او بود كه درآن سفر به عراق،ما ازطريق شكل دندان هايش اطلاعات خوبي به صليب سرخ داده بوديم كه جنازه به خوبي براي شان قابل تشخيص بود. البته براي ما فقط ديدنش كافي و كاملاً معلوم و كارساز در تشخيص جسد او بود.
مهندس تندگويان، وقتي كه درسش تمام شد، تصميم به ازدواج گرفت و چون انساني مذهبي بود، به دنبال يك انتخاب و تشخيص درست مي گشت و ميگفت با هر كس كه بخواهم ازدواج كنم، همه چيز را درباره خودم به او مي گويم.گويا در صحبت هاي ابتدايي كه با همسرشان كرده بودند،همه مسائل را درباره فعاليت هاي سياسي خود به ايشان گفته بودند.
آقاي تندگويان وقتي كه سرپرست مناطق نفت خيزجنوب بود، خيلي ها با او به مخالفت برخاستند و حتي تهديدش مي کردند .آن ها بامهندس تندگويان درگير هم شده بودند،اما ايشان در جواب مي گفت: من به دنبال سنگرميگردم تا به اسلام خدمت كنم، اينجا نشد يك جاي ديگر؛كه بعد هم وزيرشد.
وقتي به وزارت نفت انتخاب شد،در مصاحبهاي شركت كرد و ما هم آن جا نشسته بوديم.درآن جا راجع به مفاد طرح برنامه چهارساله وزارتش صحبت كرد. مهندس راجع به انفال گفت و طرح ايشان نيز در مورد همين آيه بود و اين گونه بحث شد كه چون انفال مال مردم است،حتماً بايد براي مردم خرج بشود و درجهت آن ها سرمايه گذاري شود.درمصاحبه معمولاً رسم اين گونه است كه يك نفرمترجم، پهلوي يك وزيربنشيند و صحبت بكند.آقاي تندگويان خودش برزبان انگليسي مسلط بود، حتي يك مطلبي را گفت كه مترجم آن را بد ترجمه كرد و ازآن به بعد خودش به زبان انگليسي سخن ميگفت.
او هميشه ميگفت اگر دو روز من شبيه به هم باشد،درروزسوم ميميرم.هميشه وقتي درجايي مسؤوليتي قبول ميكرد،پس از انجام آن مي رفت به يك جاي ديگر و ميگفت من نميتوانم يك جا بمانم،آخر،فقط كه نميخواهم ازثمرات مسؤوليتم بهره مند بشوم،اگريك جا بمانم حوصلهام سر مي رود.هيچ وقت ازعضو بودن در يك حزب و گروه خوشش نميآمد،ميگفت كسي كه عضو يك حزب باشد،سواد و عملش حداکثر به اندازه رئيس آن گروه قد ميكشد و اگر بخواهد عملش را بالاترازرأي هرم آن گروه ببرد ،محكوم به فناست.
شايد اگربيشترميماند و رشد ميكرد،كسي ميشد مثل شهيد چمران.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}