شهيد تندگويان درقامت يك همسر


 






 

گفتگو با خانم بتول برهان اشكوري، همسر شهيد تندگويان
 

درآمد:
 

خانم بتول برهان اشكوري،ساليان زيادي كوه فرقت را به دوش كشيده وچه در دوره در بند بودن همسرش در زندان شاه وچه در دوره اسارت وچه در زماني كه خبر قطعي شهادت مهندس محمد جواد تندگويان به گوشش رسيده،سنگ صبور چهار فرزند دلبند خويش بوده است.
اين خانم دلسوخته و والامقام،دراین گفتگو، از تنهايي هايش گفته است و از دلشكستگي ها و البته از اميدواري هاي خويش...
اين گفت وگو را بخوانيد:

چگونه شد كه با شهيد تندگويان آشنا شديد و ازدواج كرديد؟
 

از طريق جلسات قرآني‌اي كه برگزار مي‌كرديم، همسر يكي از دوستان شهيد با من آشناشد و مرا معرفي كرد به شهيد تندگويان و ايشان در خواست كرد كه با هم ملاقاتي داشته باشيم. سپس در منزل دوست ايشان،ديداري داشتيم و شهيد مقداري با من صحبت كرد و نظرات و افكارم را جويا شد و همچنين اجازه خواست كه به همراه خانواده شان به منزل ما تشريف بياورند، بعد از همان جلسه اولي كه با ايشان ديدار كردم،شهيد تندگويان به همراه مادرشان و يكي ديگرازبستگان به منزل ما تشريف آوردند و رسماً از من خواستگاري كردند و هر چه قدركه خانواده و من اصرار كرديم كه براي ازدواج زود است- من داشتم درس مي‌خواندم- ايشان قبول نكردند و گفتند: من بسيار زياد صبر كرده‌ام و درسم هم تمام شده و مشغول به كار هستم و بايد ازدواج كنم. در هر صورت، نظر من به ايشان جلب شد و خواستم كه جلسات آشنايي ادامه داشته باشد و باز هم آقاي مهندس به منزل ما آمدند و به تفاهم رسيديم و قرارعقد و مراسم را گذاشتيم.

در آن جلسات آشنايي، چه مسائلي بين شما ردو بدل شد؟
 

چند جلسه‌اي برگزارشد كه تقريباً در جلسه آخري كه با خانواده آمده بودند،كنارهم نشستيم و ايشان مطالبي داشتند. عقايد و افكار و مطالعاتي را كه من داشتم پرسيدند و عقايد خودشان را بيان كردند و اين كه خيلي صادقانه گفتند:هرساعتي،ممكن است ساواك مرادر تهران دستگيركند و اگر من دستگير شوم براي شما مشكلي نيست؟ قبول مي كنيد كه با اين شكل اين زندگي را شروع كنيم؟ من درجواب ايشان گفتم كه شروع اين گونه براي من مسأله‌اي نيست چون به هرحال هم فكرو هم عقيده بوديم و من درخانواده‌اي بزرگ شده بودم كه شاهد فعاليت هاي انقلابي بودم خود ايشان نيز اين افكار را داشتند و اين فعاليت ها را دنبال مي‌كردند.بعد ازاين مراحل قرارعقد را گذاشتند كه درمنزل ما برگزار شد و جشن مختصري هم بود كه در منزل همسايه آقايان و درخانه ما نيز خانم ها حضور داشتند و جشن عروسي نگرفتيم چند ماه بعد از عقد،خيلي ساده به منزل پدرشوهرم رفتم و زندگي مشترك مان را در آن جا شروع كرديم.

از خصوصيات شهيد تندگويان بگوييد؛ كلاً چند سال با مهندس زندگي كرديد؟
 

روي هم رفته هفت سال بيشتر در كنار هم نبوديم كه ايشان چند ماه بعد از شروع زندگي دستگيرشد و حدود يك سال در زندان ساواك شاه به سر برد و وقتي جنگ شروع شد، متأسفانه چند روز بعد از جنگ، به اسارت نيروهاي بعثي عراق در آمد و در اسارت بود.

شهيد تندگويان به عنوان يك مرد زندگي چه ويژگي هايي داشت؟ چگونه مردي بود؟ از اخلاق شهيد بگوييد.
 

درزندگي خيلي احساس مسؤوليت مي‌كرد. به زندگي مشترك اهميت مي‌داد و همچنين مرد كاربود،با جان و دل براي مملكت كار مي‌كرد و از كم كاري بدش مي‌آمد. خيلي فرد منظمي بود هميشه سروقت در محل كارش حاضر مي‌شد و خيلي مقيد بود كه رأس ساعت در محل كار خود باشد و هميشه هم ديرترازهمه كاركنان به منزل برمي‌گشت. با اين كه خانواده‌اش را خيلي دوست مي‌داشت،اما تعهد به كار داشت و بسيار به آن اهميت مي‌داد.

مي‌دانيم كه وقتي شهيد در زندان شاه بود، نخستين فرزندتان آقا مهدي به دنبا آمد. آن زمان چگونه زندگي مي‌كرديد؟ روزگار به شما چگونه گذشت؟ چه شرايطي داشتند؟
 

درآن زمان،با مادرشوهرو پدرشوهرم زندگي مي‌كرديم.درطبقه بالاي منزل آن ها ساكن بوديم. كلاً مسؤولان زندان دو بار با همسرم اجازه ملاقات به ما را دادند كه بعد از آن خدا به ما اين فرزند را اعطا كرد. فكر مي‌كنم در زماني كه بچه اول ما به دنيا آمد، يك بارملاقات داشتيم آن هم در كميته انفرادي.بعد ازبه دنيا آمدن بچه، رفتيم به ديدن ايشان و بعد هم در زندان قصر همراه فرزندم ايشان را ملاقات كرديم، يعني در آن يك سال روي هم رفته سه بار بيشتر با هم ملاقات نداشتيم؛چرا كه اجازه نمي‌دادند. آن چند بارهم خيلي به سختي اجازه ملاقات گرفتيم و توانستيم با ايشان ملاقات كنيم. پدر ايشان ازطريق آشنايان خود با سرهنگي تماس مي‌گرفت و حتي به اين سرهنگ پول مي‌داد تا بتواند اجازه آن ملاقات ها را بگيرد.

در ملاقات هاي تان،شهيد تندگويان با شما چه صحبت هايي مي‌كردند و چه حرف ها يي رد و بدل مي‌شد و چه اطلاعاتي به شما مي‌دادند؟
 

اول آن كه من درزندان كميته ضد خرابكاري صحبت خاصي نمي‌توانستم بكنم و صحبت هاي معمولي انجام مي‌شد-سلام و احوال پرسي-و درزندان هم تنها مطلبي را كه توانستند بگويند اين بود كه به قم برويد و به علما بگوييد كه اين جا اجازه نمي‌دهند تا ما نمازجماعت بخوانيم و ما را زيرهشت مي‌برند،حتي اجازه نمي‌دهند كه ازمهرنماز استفاده كنيم.اين مطالبي بود كه كلاً به خانواده گفتند و ما هم درآن جا حضور داشتيم.

در مورد آقا مهدي كه به دنيا آمدند چه سفارشاتي مي‌كردند؟ معلوم نبود كه چه زماني آزاد مي‌شوند؟
 

فرصت براي اين صحبت ها نبود،ولي اسم ايشان را مهدي گذاشتند.اتفاقاً من هم در خانه به همين موضوع فكر كرده بودم كه اين نام را انتخاب بكنيم.ايشان داخل زندان به اين نام فكر كرده بودند و هر دو به يك اسم فكر كرده بوديم.شهيد گفته بودند كه اسم فرزندمان را مهدي بگذاريم و مهدي هم صدا كنيم و اين تنها صحبتي بود كه درباره فرزند اول مان،آن موقع شنيديم و زمان ملاقات آن قدر كوتاه بود كه نمي‌توانستيم با هم صحبت هاي ديگري بكنيم.

مَهدي كه مي‌گفتند يعني مثل آن چه عوام مي‌گفتند نگوييد؟ اسم ايشان را صحيح اداكنيد؟
 

بله،تأكيد مي‌كردند كه اين اسم زيبا و مقدس را صحيح و درست ادا كنيم.

بعد ازاين كه از زندان آزاد شدند چه شرايطي پيش آمد؟ ازآن روزها و از شرايط زندگي بگوييد.ازصحبت هايي كه راجع به مبارزه مي‌كرديد.ازدرد دل هايي كه ايشان با شما مي‌كرد.
 

بعد از آزادي،شهيد تندگويان به من گفتند كه هفت ماه تمام زيرشكنجه بوده‌اند و مي‌گفتند در آن زمان، اين شكنجه بي سابقه بوده است. خيلي عصبي بودند و فشار روحي زيادي را تحمل كرده بودند و دوست نداشتند از سختي هاي زندان حرفي بزنند و به همين خاطرما خيلي مراعات حال شان را مي‌كرديم،خيلي حساس و زود رنج شده بودند.بعد هميشه در اين ترس به سر مي‌بردند كه شايد دوباره دستگيرشوند.
متأسفانه برسر هر كار دولتي‌اي نمي‌توانستند بروند، چون از ايشان برگه عدم سوء پيشينه مي‌خواستند و به سبب مبارزات و زندان، نام شان در ليست سياه ساواك بود، پس به پيشنهاد يكي از دوستان خود در بوتان گاز كاري پيدا كردند و روزها به سر كار مي‌رفتند. شب ها هم براي اين كه حال و هواي آن بزرگوار عوض بشود،با يك دستگاه اتومبيل،مسافر كشي مي‌كردند،به همراه يكي از دوستان دندان پزشك شان-آقاي دكتر اعتمادي- مي‌رفتند مسافركشي تا خودشان را به كار مشغول كنند بعد از مدتي از ساواك، سراغ ايشان را مي‌گرفتند،به درخانه مي‌آمدند وپرس وجو مي‌كردند كه يك وقت از تهران خارج نشده باشند. شهيد تندگويان مي‌ديد كه اگر شرايط به اين گونه پيش برود، براي‌ شان عذاب آور مي‌شود،گفتند من از تهران بيرون مي‌روم و تنها جايي كه مي‌توانستند بروند، محل كارآقاي مهندس بوشهري بود كه در شركت پارس توشيباي آن موقع- پارس خزرفعلي- بودند.

مهندس بوشهري واسطه شدند كه شهيد تندگويان بروند به شركت پارس توشيبا؟
 

لبه، ايشان تشريف بردند به پارس توشيبا و حدوداً تا بعد ازپيروزي انقلاب، در آن جا كار مي‌كردند. بعد از انقلاب، شهيد تندگويان را دعوت كردند كه در پالايشگاه تهران كاركنند و پالايشگاه تهران از ايشان براي راه‌ اندازي پالايشگاه آبادان قدرداني كردند و با آن بزرگوار رفتيم آبادان.

در آبادان زندگي مي‌كرديد؟
 

بله، مدتي درآبادان بوديم. ايشان هم از طرف وزارت نفت دعوت شده بودند و هم از طرف ستاد پاك سازي ادارات به سر پرستي مرحوم آقاي اشراقي داماد حضرت امام خميني(ره) شهيد، در اين مدت آن جا بودند تا زماني كه پالايشگاه راه‌اندازي شد. بعد از گذشت مدتي، ايشان به سمت مديريت مناطق نفت خيز جنوب در اهواز منصوب شدند. دراهواز سكونت داشتيم تا اين كه ايشان را به تهران دعوت كردند؛ براي سِمتِ وزارت نفت. در اين خصوص، شهيد رجايي با شهيد تندگويان صحبت كردند. شهيد رجايي اول از طريق دوستان با ايشان صحبت كردند ايشان به همراه مهندس بوشهري براي پست وزارت نفت به شهيد رجايي معرفي شده بودند، بعد با شهيد ملاقات كردند و از طريق مجلس مهندس تندگويان را براي پست وزارت انتخاب كردند. ما در تمام اين مدت در اهواز بوديم و جنگ شروع شده بود و بالاخره ايشان بعد از آن كه درمجلس معرفي شدند، به اهواز آمدند و به اتفاق هم به تهران برگشتيم.

پس از اين كه شهيد آزاد شدند در پارس توشيبا مشغول به كار گشتند، آن انقلاب اوج گرفت، درشرايط انقلاب، از مبازرات شهيد تندگويان چه خاطراتي در ذهن داريد؟ از روزهاي تظاهرات، راه پيمايي و دستگيري هاي ساواك...
 

قبل از پيروزي انقلاب،زماني كه در پارس توشيبا كار مي‌كردند، از طريق آقايي كه صاحب شركت پارس توشيبا بود دعوت كرد كه مهندس تندگويان بروند و درس مديريت بخوانند و مدرك فوق ليسانس خود را بگيرند.آن زمان به اين دانشگاه ICMS مي گفتند.

كه الآن اسم آن دانشگاه امام صادق(ع) است؟
 

بله و ايشان به تهران آمد و در دانشگاه ثبت نام كرد و درآن جا به مدت دوسال درس مديريت خواند،البته مدتي هم در رشت بود و بعد كلاً تهران آمد و پس از پيروزي كامل انقلاب،صحبت از راه‌اندازي پالايشگاه آبادان بود.
تاقبل از پيروزي انقلاب نيز هر فرصتي كه پيش مي‌آمد،درتظاهرات و راه پيمايي ها شركت مي‌كرد و يادم است كه از طرف پارس توشيبا سفري به ژاپن داشت- مصادف شد با تظاهرات ماه محرم سال 1357- يك مأموريت كاري داشت و بعد برگشت، پس از آن، 22 بهمن رسيد و انقلاب پيروز شد.

دوستان و همكاران شهيد تندگويان مي‌گويند زماني كه ايشان وزير شدند، اخلاق و كردارشان كوچك ترين تغييري نكرد و همان آدم درس خوانده‌اي بودند كه زندگي ساده و رفتارمتواضعانه‌اي داشتند و همان مسير را ادامه دادند. ازآن روزها بگوييد.
 

همين طوربود.ايشان دَرِاتاق شان به روي همه باز بود. تازه درباره ما بيشتر سخت گيري مي‌كردند كه مواظب بيت المال باشيم و خداي نكرده ازبيت المال براي مخارج خانواده استفاده نشود.ازماشين اداره براي مسائل شخصي استفاده نمي‌ كردند و درباره همان اتومبيل مدل بالايي كه در اختيارشان قرار گرفته بود، مي‌گفتند: براي من سخت است كه در اين ماشين بنشينم همين پيكان برايم بهتراست و با ماشين پيكان رفت و آمد مي‌كردند- البته با راننده- يك وقت هايي هم كه راننده آرام رانندگي مي‌كرد، مي‌گفتند: بگذاريد من بنشينم پشت فرمان، چون مي‌خواهم به موقع به جلسه‌ام برسم. همسرم، به خاطر موقعيت جنگي ستادي تشكيل داده بودند كه شب ها در آن جا مي‌ماندند- در محل كار- و اكثراً تقاضا مي‌كردندكه به جاي ديگران هم سر كار حضور داشته باشند. همه كاركنان را به مرخضي مي‌فرستادند، اما خودشان ديرتر از همه مرخصي آمدند.

آن وقت، به خانواده شان چطور رسيدگي مي‌كردند؟
 

در آن زمان بيشتر مسؤوليت زندگي، به عهده من بود و بچه ها عادت كرده بودند و شب ها پدرشان را هم نمي‌ديدند. در شب هايي هم كه ايشان به خانه مي‌آمدند، اكثر اوقات، بچه ها خواب بودند.

چگونه از اسارت همسرتان آگاه شديد؟
 

از طريق يكي از دوستان به نام آقاي علي اصغر لوح كه هنوز هم با ايشان ارتباط داريم.
آقاي لوح به منزل ما تلفن زدند و گفتند: خبر را شنيده‌ايد؟ گفتم چطور؟ گفتند: شهيد تندگويان اسير شده‌اند. آقاي لوح ناراحت بودند،به خاطر اين كه هميشه به شهيد مي‌گفتند:نرو،خداي ناكرده اسير مي‌شوي. ايشان تصميم گرفته بود كه برود و به حرف كسي هم گوش نمي‌كرد وقتي خبر دادند كه جواد اسيرشده گفتم: بالاخره كار خودش را كرد، آن كاري كه نبايد مي‌شد انجام گرفت. سپس پي جوشديم كه در چه شرايطي هستند و كجا به سرمي‌برند، ديديم كه نمي‌توانند خبري از ايشان به دست بياورند يا از دست دشمن نجاتش بدهند، از طريق آقاي سادات متوجه شديم كه نيروهاي لب مرز با شهيد چمران تماس گرفته بودند و ايشان نيروهاي گارد خودشان را فرستاده بودند تا شايد همسرم و همراهانش را قبل از خارج شدن از مرز ايران و عراق نجات بدهند، اما متأسفانه وقتي نيروها رسيده بودند، شهيد تندگويان را به عراق برده بودند و نتوانستند براي ايشان كاري بكنند.

مثل اين كه به غير از اين كه نيروهاي خودمان دنبال ايشان بودند و جوياي حال شهيد بودند،خود شما هم از طريق صليب سرخ كارهايي انجام داده بوديد. از آن تلاش ها بگوييد.
 

ما با همراهي آقاي سادات- خدا خيرشان بدهد كه دراين چند ساله تنهاي مان نگذاشتند- نامه نگاري هايي داشتيم، هم با مقامات ايراني و هم با مقامات خارجي، كه اين موضوع را پي گيري كنند تا حداقل صليب سرخ بتواند همسرم را در اسارت ببيند و بتوانيم يك خبر رسمي از ايشان به دست بياوريم تا پي گيري شود براي آزادي ايشان و نيز آقاي مهندس بوشهري و آقاي يحيوي. دراين خصوص آقاي سادات، نامه هايي را تنظيم مي‌كردند و ما امضا مي‌كرديم-منظورم از ما، خانم بوشهري و خانم يحيوي و من است- نامه ها را مي‌فرستادند براي مقامات و جلساتي را براي مقامات خودمان تنظيم مي‌كردند. ما در اين جلسات حضور داشتيم و خواسته هاي مان را بيان مي‌كرديم و آن ها هم پي گير مي‌شدند، اما بيشتر فعاليت خودمان چشمگيربود كه به دنبال كارها بوديم. در سال 1365 در سفري به ژنو رفتيم، براي ديدن مسؤول صليب سرخ و حقوق بشر و با آن ها ملاقات كرديم و همچنين با صدراعظم پيشين اتريش ملاقات و از همه آن ها تقاضاي كمك مي‌كرديم. تمام مسؤوليني كه با آن ها ملاقات كرديم،ازدرخواست هاي ما به گرمي‌استقبال مي‌كردند و قول مساعد همكاري مي دادند،ولي متأسفانه به نتايج مطلوب نرسيديم،امابازهم فعاليت مان را ادامه داديم.

زماني كه آزادي اسرا شروع شد ووارد خاك ميهن مي شدند،طبيعي بود كه چشم به راه همسرتان بوديد،از آن روزها وحال وهوا بگوييد.اول ماجراي تولد آخرين فرزندتان هدي خانم را بگوييد كه مدت كوتاهي بعد از اسارت شهيد تندگويان به دنيا آمد.بعد به آزادي اسرا بپردازيد.
 

زمان تولد هدي ارديبهشت ماه 1360 بود. اتفاقاً در آن زمان من به كلاس عربي مي رفتم كه قبل از تولد هدي توسط آقاي رضايي در دانشگاه تربيت معلم برگزار مي‌شد.كتابي تدريس مي‌شد به نام گامي به سوي قرآن و منزل ما در ميدان آرژانتين بود و من اين مسير را با اتوبوس مي رفتم و بر مي‌گشتم. آخرين روزي كه قبل از تولد هدي رفتم كلاس و برگشتم كه شبش هدي به دنيا آمد.اتفاقاً پدر هدي قبل از اين كه برود،يك گوسفند نذر كرده بود كه ما بچه دارنشويم،چون شهيد مي گفت كه شما خيلي ضعيف شده‌ايد و ما نبايد بچه دار شويم. وقتي اسيرشد اين بچه حدوداً دو ماه ونيمش بود.

چرا نذركرده بود كه بچه دار نشويد؟
 

مي گفت: چون بچه ها پشت سرهم به دنيا آمده‌اند، شما ضعيف هستيد، و مي‌گفت: نگهداري بچه ها براي شما سخت است. از حالا من نذرمي‌كنم و وقتي برگردم گوسفند را مي‌کشم.و اين ناشي ازنگراني ايشان نسبت به حال من بود. وقتي هم داشت مي‌رفت، از همه خداحافظي كرده بود. به طوري كه مشخص بود كه ديگر خداحافظي آخراست،اما از ما خيلي عادي خداحافظي كردو هيچ حرفي نزد كه نگران شويم.حتي اولين حقوق خودش را كه گرفته بود،گذاشته بود در جيب لباسش و حتي اشاره‌اي هم نكردكه اين پول اين جا است تا مثلاً اگرخواستيم برداريم و رفت و بعد از چند ماه كه لباس هاي شهيد را جست وجو مي‌كردم،متوجه وجود آن حقوق شدم، فقط سيصد تا تك توماني از روي آن بر داشته و بقيه رابراي ما گذاشته و رفته بود.
در آن شرايط، دخترم هدي به دنيا آمد ودر همان سال، اين بچه فقط چند ماهه بود كه- خانه ما روبه روي سفارت روسيه بود- منافقين در يك ماشين بليزر، تي‌آن تي گذاشته بودند و يك روز،صبح اول وقت منفجرشد كه بچه هاي شركت نفت اكثراً داخل آن ساختمان بودند.درآن زمان ما در ساختماني سه طبقه كه در هر طبقه سه واحد بود، زندگي مي‌كرديم.

منزل مهندس يحيوي كه با همسرتان اسير شده بودند هم همان جا بود؟
 

بله،مهندس يحيوي در طبقه اول بودند، ما در طبقه دوم بوديم. بالاي طبقه ما هم آقاي آيت اللهي بودند.

كسي هم در آن جريان شهيد شد؟
 

خير،خوشبختانه صدمات جزيي وارد شد. مأمورحفاظت شركت نفت دم در ايستاده بود. شيشه دم در مثل شيشه هاي بانك ها بود كه خرد شده وبر سر اين نگهبان ريخته بود. يك خانمي هم آن جا بود – همسر دكتر محمدي كه استاد تاريخ هستند- و ايشان هم لب شان زخمي شد. شيشه ها مثل خنجر به در و ديوار فرو رفته بود؛ حادثه‌اي پيش آمده بود كه خوشبختانه به خير گذشت.

درواقع، شما هم از اين طرف در معرض خطربوديد و هم همسرتان اسير بودند، كلاً در شرايط جنگي سختي قرار گرفته بوديد...
 

واقعاً ،مثل اين كه وقتي مي‌خواستم بچه ها را از كوران حادثه در آن انفجار، بيرون ببرم مجبورشدم هدي را از پنجره بيرون بندازم مردمي كه در زير پنجره بودند اورا از روي هوا گرفتند و نجاتش دادند در خانه مان آتش گرفته بود... و به خاطر برخورد تركش ها همه چيز در حال منفجر شدن بود. من دو تا از بچه ها را بغل كردم و اين سومي را هم ناچار شدم بياندازم پايين.

آن موقع،آقامَهدي كجابود؟
 

آقامَهدي درخانه مادر بزرگش بود. وقتي هدي به دنيا آمد،مادر بزرگش گفت: شما دست تنها هستيد. بهتر است مَهدي بيايد پهلوي ما باشد تا بتوانيد به بچه رسيدگي كنيد.

خب،مي‌رسيم به اين جا كه تلاش هاي شما براي آزادي همسرتان بي ثمرماند و بالاخره زمان آزادي اسرا فرا رسيد. ازآن شرايط و حال و هوا بگوييد و آن انتظار كشيدن هاي تان...
 

آن چه مهم بود اين كه همه ما منتظر آمدن اسرا بوديم.منتها من چون اخلاق مهندس تندگويان را مي‌دانستم، مي‌توانستم پيش بيني كنم كه به اين زودي ها نمي‌آيد، چون مي‌گفت كه تا همه آزاد نشوند، من آزاد نمي‌شوم .البته چون صليب سرخ نيز همسرم را نديده بود،معلوم نبود كه كي نوبت ايشان مي‌شود.

اصلاً معلوم بود كه ايشان زنده هستند يا در اسارت، شهيد شده‌اند؟
 

ما دورادور از اسرا خبر داشتيم، اسرايي كه آمده بودند مي‌گفتند كه ما ايشان را تا سال 1365 در درمانگاه هواخوري مي‌ديديم. اميدواربوديم كه زنده است منتها صليب سرخ همسرم را نديده بود ما خبر رسمي‌اي داشته باشيم.حتي وقتي آقاي مهندس بوشهري و يحيوي هم آزاد شدند، چون من حالم خوب نبود،خبرآزادي اين دو نفر را به من ندادند، چون فكر مي‌كردند كه وقتي مي‌بينم كه شهيد همراه آن ها نيست ناراحت شوم.

يعني نمي‌دانستيد كه اين دو نفر آزاد شده‌اند؟
 

نمي دانستيم و تا مدت ها خبر نداشتيم، تا اين كه بالاخره به منزل آقاي آيت اللهي زنگ زدم و تلفني خبردارشدم و با آقاي بوشهري حرف زدم و ايشان هم گريه كردند. گفتم: چرا ناراحت هستيد؟ گفتند كه ما شرمنده‌ايم كه آمديم و مي‌بينيم كه جواد آقا هنوز نيامده‌اند. گفتم: من خيلي خوشحال هستم، بازگشت شما مانند اين است كه قسمتي از وجود ايشان آمده است. شما براي چه خودتان را ناراحت مي‌كنيد؟ ايشان اگر قرارباشد بيايند، مي‌آيند. بعد از مدتي در سال 1370 خبر دادند كه مسؤولين عراق مي‌گويند ايشان زنده نيستند. يك بار گفتند خود كشي كرده و بعد گفتند فوت كرده است كه من متعرض شدم گفتم دولت نبايد هيأتي را بفرستند به عراق تا از واقعيت جريان با خبر شوند و مدارك درستي پيدا كنند؟ بالاخره هيأتي تنظيم شد متشكل از صليب سرخ و پزشك قانوني و وزارت امور خارجه و هلال احمر، كميسيون حمايت از اسرا، و خانواده كه رفتند به عراق.

از خانواده فقط پدر شهيد رفتند؟
 

خير، برادر من هم با آن ها بود.

ومي‌دانيم كه بعد از آن پيكر پاك شهيد را با خود آوردند از زماني بگوييد كه با پيكر شهيد روبه رو شديد، بعد از سال ها كه ايشان در زندان بودند،و شما اولين و آخرين فرزندتان را در نبود ايشان به دنيا آورده و در زمان اسارت و بعد نيز شهادت همسرتان آن ها را به تنهايي بزرگ كرده بوديد.
 

وقتي رفتم به بهشت زهرا و روي شهيد را نشانم دادند،سؤالي كه در دلم از ايشان كردم، اين بود كه به من بگو، با اين بچه ها چه كار كنم؟ قبل از آن خوابي ديده بودم و تعبيرش اين بود كه ايشان نگران دخترها هستند.

چه خوابي ديده بوديد؟
 

در خواب ديده بودم، سر يك خنجر بود، سر شمشير هم رو به بالابود و يك سري شمشيربود، روي يك قبر، به طرف بالا.

تعبيرش اين بود كه شهيد نگران دخترها هستند؟
 

بله،بعد گفتم بگو من با اين بچه ها چه كنم . يادم است به گوش دل شنيدم كه گفت: مراقب دخترها باش.

پس وقتي كه اين جمله را شنيديد، خيال تان راحت شد...
 

بله،پيغام ايشان را گرفتم و خوشبختانه من تا خود دخترها بزرگ شوند، هر سه داماد هايم را ازحضرت زينب(س) خواستم، وقتي رفتم خدمت خانم حضرت زينب(س) گفتم من دامادهايم را از شما مي‌خواهم، شما براي من آن ها را انتخاب كنيد، هر طور كه مي‌پسنديد.و درخواست من اين بود كه اين سختي هاي زندگي كمتر شود و الحمدالله بعد از خدا از حضرت زينب(س) ممنونم كه در حق ما و اين بچه ها لطف كردند.

شخصيت شهيد تندگويان چگونه بود؟ اصلاً ايشان چه جورآدمي بود؟ به هر حال چون نزديك ترين فرد به ايشان هستيد،قطعاً بيشترين شناخت را شما داريد؟
 

فكرمي‌كنم كه بيشترين شناخت را مادر ايشان مي‌تواند داشته باشد و بعد، من در كل، شهيد تندگويان فردي متعهد، دلسوز، مهربان و بامسؤوليت و پرمسؤوليت بود كه از خواب و خوراكش صرف نظر مي‌كرد و كارش را انجام مي‌داد و هميشه ترس از اين داشت كه در مسؤوليت اجتماعي خودش كوتاهي كرده باشد. به هيچ وجه حب جاه نداشت اما دلسوزمردم بود.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47