13سال در زندان (2)


 






 

گفتگو با ابوالفضل حاج حيدري
 

لطفا از چگونگي دستگيري تان بفرماييد؟
 

بعد از اعدام حسنعلي منصور، برادران دستگير شدند. آنها نتوانستند از طريق اعتراف اين کار را انجام دهند، لکن از طريق شناسايي خانواده برادران، نفوذ کردند و آقاي بخارايي، نيک نژاد، هرندي، حاج صادق اماني و آقاي عراقي و ديگران را دستگير کردند. بنده به خوزستان رفتم و بعدا طوري برنامه ريزي شد که به عراق بروم. اما در آن شرايط احساس کردم حضورم در داخل واجب تر است. بنابراين از اهواز برگشتم و با يکي از برادران قراري گذاشتم ولي وقتي به فضاي قرار رسيدم، متوجه شدم منطقه بسته است و به محل قرار نرفتم و مسير خود را ادامه دادم. بنز شهرباني مرا دستگير کرد و حکم حبس ابد براي من تثبيت شد. در اقع من آخرين نفري بودم که دستگير شدم. مرا مسئول گروه انتقام ناميده بودند. نزديک 13 سال، آقاي عسگراولادي، آقاي اماني و آيت الله انواري و بنده در قبل از انقلاب در زندان بوديم. دادستان ارتش، گروه ما را گروه انتقام ناميده بود. نام گروه اعدام انقلابي را هم گذاشته بود گروه ترور و امثالهم.

وظيفه گروه انتقام چه بود؟
 

موقعي که برادران دستگير شدند، بازجوئي ها انجام و وارد مرحله دادگاه شديم. در کيفرخواست، دادستان ما 13 نفر را از نظر فعاليت و موضوع فعاليت به سه گروه تقسيم کرده بود. اسم يک گروه را گذاشته بود گروه ترور که عوامل اجراي اعدام انقلابي منصور بودند. مرحوم بخارائي و نيک نژاد و هرندي و حاج صادق اماني جزو اين گروه بودند. اسم يک گروه را هم گذاشته بود گروه فتوا و اعلاميه مثل مرحوم آيت الله انواري، مرحوم حاج احمد شهاب و تعدادي از برادرها و اسم يک گروه را هم گذاشته بود گروه انتقام.
در اين گروه کل تجهيزاتي که مورد نياز بودند، تهيه مي شدند، يعني تهيه اسلحه، شناسائي افراد و رفت و آمدها توسط اين گروه صورت مي گرفت. طبيعي بود که بايد پيش بيني نيازهايي چون اسلحه، مواد انفجاري و نارنجک مي شد. تهيه و طراحي براي رفع اين نيازها موجب شد که ارتباط بنده با شهيد عراقي و شهيد حاج صادق اماني افزايش پيدا کند.

تقسيم بندي هاي دادستان چقدر با واقعيت تطبيق داشت؟
 

اين تقسيم بندي ها را دادستان براساس آنچه که در پرونده ها آمده بود، انجام داده بود. البته برادران نهايت دقت را در حفظ اطلاعات کرده بودند. در گروه انتقام به عنوان متهم رديف اول، اسم بنده را نوشته بودند و متهم رديف دوم شهيد عراقي بود!

آيا بعدها، يعني پس از آزادي از زندان، فعاليت ديگري هم در اين شاخه داشتيد؟
 

يادم هست که حضرت امام اعلاميه اي درباره چهلم شهداي تبريز داده بودند که بازار بايد تعطيل شود و تمام تلاش ساواک، اطلاعات شهرباني و نظام طاغوت اين بود که به ويژه به خاطر حساسيتي که به وجود آمده بود، عکس العمل نشان بدهد و قدرت نمائي کند و بازار تعطيل نشود، لذا برادران تشکيل جلسه دادند و ضرورت ها را بررسي کردند و تصميم گرفتند براساس اطلاعاتي که مستقيم و غيرمستقيم دريافت کرده بودند، طرح هائي را که دستگاه براي مقابله با اين تعطيلي ريخته بود، به هم بزنند و هر طور شده بازار تعطيل شود، لذا تصميم گرفتيم مواد منفجره اي را تهيه کنيم و در بازار مورد استفاده قرار دهيم بي آنکه تلفاتي بدهد. مقداري باروت تهيه کرديم و بعد بحث بسته بندي اينها مطرح شد. خيلي فکر کرديم که چگونه از اين مواد استفاده مطلوب کنيم. شهيد عراقي در خيابان دولت، سه راه نشاط منزلي دو طبقه داشت که وسط بيابان بود. با ايشان که تماس گرفتيم، گفت: «بهترين راه اين است که بيائيد منزل ما، چون هرجا برويد، ممکن است از نظر مراقبت و کنترل رفت و آمدها نتوانيد بر شرايط، مسلط باشيد، ولي چون منزل من وسط بيابان است و در اطراف آن فضاي مسکوني نيست، راحت مي شود رفت و آمدها را کنترل کرد». شبانه رفتيم منزل ايشان. بنده بودم و شهيد عراقي و حبيب ايپکچي و تقي کلافچي. شب به منزل ايشان رسيديم. مواد مورد نياز براي بسته بندي آماده شده بود. رفتيم روي پشت بام و اين وسايل را آماده کرديم. يک نوع بمب صوتي بود. تا ديروقت اين کار را انجام و بسته ها آماده شدند. موقعي که اين نارنجک ها و سه راهي ها ساخته شدند، باز خود شهيد عراقي بود که اينها را توي ماشين جيپ گذاشت و با هم به خيابان خاوران و طرف هاي هاشم آباد رفتيم تا قدرت صداي اينها را امتحان کنيم، ضمن اينکه در قاسم آباد يک پاسگاه ژاندارمري بود و بايد به گونه اي عمل مي کرديم که کسي دچار آسيب نشود.
اعلام شده بود که بازار بايد فردا ببندد. من اين وسايل را بردم منزل و صبح زود برديم بازار. مرحوم عراقي هماهنگ کرده بود. بسته ها را برديم اول دالان سراي حاج حسن که مرحوم حاج محمد متين و آقاي حاج محمود مقدس نژاد در آنجا يک مغازه شريکي داشتند. گمانم در کار حوله و اين چيزها بودند. مواد ساخته شده را برديم و در محل مورد نظر گذاشتيم و عده اي از برادرها وظيفه توزيع اين مواد را به عهده گرفتند.
از آن طرف سرهنگ طاهري، رئيس کوماندهاي شهرباني که آدم بسيار جلادي بود، همه نيروهاي شهرباني را موظف کرده بود که از بسته شدن بازار ممانعت به عمل آورند. مغازه دارها کرکره ها را بالا نکشيده بودند، اما شهرباني، کلانتري و ساواک منطقه بازار تهديد کرده بود که اگر مغازه ها را باز نکنند، برخورد شديد خواهند کرد. بعضي از مغازه دارها از برادران انقلابي بودند و اين تهديدها هيچ اثري روي آنها نداشت و رفته بودند، اما عده اي هم پشت در مغازه هايشان مانده بودند. سرهنگ طاهري و معاونين او و کوماندوها مي آمدند و وارد بازار مي شدند و با تهديد، مغازه دارها را وادار مي کردند که مغازه ها را باز کنند و قفل بعضي از مغازه ها را هم مي شکستند که به هر نحو ممکن اعتصاب را بشکنند. از اين طرف اينها مي آمدند و از آن طرف برادرها مي رفتند و با اين بمب هاي صوتي در جاهاي ديگري عمل مي کردند و عملا تا ظهر بازار بسته ماند و هيچ داد و ستدي انجام نشد. ماموران رژيم، آن روز نتوانستند حتي يکي از برادرهايي را که بازار را به تعطيلي کشاندند، دستگير کنند. به هر حال کيفيت کار مرحله به مرحله بررسي و طراحي مي شد.

گويا شما در گروه انتقام به گامهاي جلوتري هم در ساخت مواد منفجره رسيده بوديد؟
 

آخرين مرحله اي که طراحي شد، ساخت نارنجک جنگي بود. حاج اسدالله صفا در خيابان خاوران تراشکاري داشت. با کمک ايشان و شهيد عراقي و بنده پوسته يک نارنجک جنگي را آماده مي کرديم. پس از دستگيري، قالب کامل شده نارنجک جنگي با تمام خصوصياتي که يک نارنجک جنگي دارد و اين گروه، همه طراحي هايش را کرده بود، همراه با چمدان حاوي اسلحه کشف شد!

اين اقدامات در بازجويي براي ساواک مشخص شده بود؟
 

بعد از اينکه من دستگير شدم، با کمک حق تعالي در بازجويي ها متوجه شدم که در زير شکنجه احياناً چه کساني چه مطالبي را بيان کرده اند. آن وقت براساس ويژگيهايي که توي بازجويي ها مي شد اعمال کرد يکسري از مطالب را مي گفتيم و يکسري ديگر را انکار مي کرديم. طبيعي است که برخورد و شکنجه و... هم نقل و نبات کار بود. مثلا من از تهران يک اسلحه اي تهيه کرده و در اختيار گروه گذاشته بودم که هيچ کس از مسير تهيّه آن اطلاعي نداشت؛ يعني آن طريقي که تعدادي اسلحه تهيه شده بود و در پرونده مطرح بود بود غير از اين طريق بود. در بازجويي ها برادران عزيزمان را مي زدند و ما را هم به همين ترتيب بازجويي مي کردند که اين اسلحه از کجاست؟چون من اطمينان داشتم که آنها هيچ گونه اطلاعي از اين موضوع ندارند. بنابراين از نظر من قطعي بود که هيچ کس نمي تواند اطلاعاتي را در اين ارتباط مطرح کند. دائم من را مي زدند و محل اسلحه را مي پرسيدند و من در جواب مي گفتم توي فلان بسته که آن روز به فلان آقا دادم. از جهت تعداد آن هم اظهار بي اطلاعي مي کردم. اينها مي رفتند و مي آمدند و دوباره مرا شکنجه مي کردند که اين اسلحه از کجا آورده اي؟ در همين راستا افراد ديگر را هم مورد شکنجه قرار مي دادند تا از آنها اعتراف بگيرند و از طرف ديگر به سراغ شهيد عراقي مي رفتند و با اذيت و آزار ايشان اطلاعاتي را در مورد اسلحه جويا مي شدند. يک روز نيک طبع که از بازجويان مجرب سازمان اطلاعات شهرباني محسوب مي شد و در واقع نفر دوم سازمان اطلاعات شهرباني به حساب مي آمد من را از اتاق بازجويي با خودش چشم بسته بيرون برد و وارد اتاق ختائي رئيس اطلاعات شهرباني کل کشور کرد و چشم مرا باز کرد. اينها در بازجويي ها هر چه مي زدند و مي گفتند مهدي عراقي يا محمد مهدي عراقي را مي شناسي من مي گفتم نه. در مقابل اين جواب نيز آنها ناراحت و عصباني مي شدند. آن روز مرا به قصد روبرو کردن با شهيد عراقي به اتاق خطائي بردند تا تکليف اسلحه روشن شود. بعد از اينکه وارد اتاق شدم ديدم ميز کار ختائي در انتهاي اتاق بزرگي قرار گرفته و مرحوم شهيد عراقي نيز در کنار ميز نشسه بود. از در اتاق که وارد شدم ديدم شهيد عراقي نشسته است. ختائي و نيک طبع هم چشم به صورت من دوخته بودند تا عکس العمل مرا ارزيابي کنند. نيک طبع از من پرسيد: اين آدم را نمي شناسي؟ در جواب گفتم: مي شناسمش. چون فهميدم که عراقي قبلاً گفته مي شناسمش. نيک طبع با فحاشي با من برخورد کرد و گفت: «چطور پس مي گفتي او را نمي شناسمش؟»
در جوابش گفتم: «خب شما اگر به من مي گفتي معمار مي شناختمش.» لازم به ذکر است يکي از اسامي مستعار شهيد عراقي معمار بود. و اين لقبي بود که کارگران آجرپزي روي ايشان گذاشته بودند. همانجا در اتاق ختايي شهيد عراقي را ديدم توجهم به دست راست ايشان جلب شد. در واقع ناخن2 انگشت از دست راست ايشان را کشيده بودند و آن را بسته بودند، من آن روز بسيار ناراحت شدم. خلاصه مطلب اينکه در همين اثنا که در اتاق ختائي حضور داشتيم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم دو، سه مطلبي که فيمابين من و شهيد عراقي بود به آن صورتي که در پرونده مطرح شده بود، بيان کردم تا سر نخ دست مرحوم شهيد عراقي بيايد. ختايي همانجا با داد و فرياد و فحاشي از نيک طبع خواست که مرا بيرون ببرد. آنها نيز دوباره چشم مرا بستند و بيرون بردند تا موضوعي را منتقل نکنم.

از دادگاه هم خاطره اي در ذهن داريد؟
 

در دادگاه رسيدگي به ترور حسنعلي منصور، چه در محاکمه اول و چه در دادگاه تجديد نظر 2 تن از مهره هاي صددرصد وابسته به رژيم به عنوان رئيس دادگاه مسئول صدور حکم بودند. رئيس دادگاه بدوي سرهنگ بهرون بود که بعد از اينکه رأي دادگاه را قرائت کرد، درجه اي به او داده شد و به نشان تيمساري ارتقاء پيدا کرد. در دادگاه تجديد نظر نيز بدترين و جاني ترين انساني که آن روز در دادستاني ارتش فعاليت مي کرد، تيمسار سرلشکر عرب مسئوليت پرونده را برعهده گرفت. در همين زمان بود که از طرف دستگاه به ما مراجعه کردند و گفتند که شما بايد وکيل بگيريد. برادران با هم مشورت کردند و ضرورتي در گرفتن وکيل نديدند. آنها نيز ناچار شدند که 4 وکيل تسخيري براي ما استخدام کنند. اين افراد عبارت بودند از تيمسار شايانفر، سرهنگ شاه قلي(که بعضي آن روز مي گفتند احتمالا بهايي بوده است)، سرهنگ رستگار و سرهنگ الهياري که دادستان دادگاه مرحوم نواب صفوي بود.
شاه قلي که وکيل مرحوم احمد شهاب هم بود بلند شد و يکسري مطالب غير واقعي در دفاع از وي مطرح کرد. به طور مثال در مورد اعلاميه ها مي گفت او نفهميده و ندانسته مرتکب اين کار شده است و... مسائلي از اين قبيل که معمولاً در دادگاهها براي اثرگذاري بر رأي حاضر مطرح مي باشد. در اين هنگام بود که حاج احمد شهاب از جاي بلند شد و از اعلاميه و کارهاي خودش دفاع کرد و به همين خاطر بود که به 10 سال زندان محکوم شد. و الا اگر صرفاً به خاطر توزيع اعلاميه بود محکوميت اين چنيني نداشت و با يک دوره حبس شش ماه يا يکساله مسئله اش برطرف مي شد. دفاع جانانه او در دادگاه براي او يک حبس 10 ساله در زندانهاي مخوف رژيم شاهنشاهي را به همراه داشت.

نگاهي هم به دوران زندان بياندازيم. يکي از چالش هايي که در دوران زندان شما در ميان زندانيان سياسي پيش آمد، بحث تغيير ايدئولوژي سازمان مجاهدين بود که بخش عمده اي از زندانيان سياسي با آنها همراه بودند، اين تغيير ايدئولوژي چگونه رخ داد و چه واکنش هايي در زندان داشت؟
 

موقعي که آقاي عسگراولادي، شهيد لاجوردي و بنده به زندان مشهد تبعيد شديم، در آنجا در کنار رده هاي بالاي منافقين از جمله مهدي ابريشم چي، محمد حياتي، بازرگان، حسين آلادپوش، محمد صادق و سيدي کاشاني بوديم. اينها کساني بودند که همزمان با ما از زندان تهران به زندان مشهد تبعيد شدند و در طبقه سوم بند1 که بوديم، دائماً با هم در تماس بوديم، يعني سلول ها به گونه اي بود که رفت و آمد و اختلاط وجود داشت. خدا رحمت کند شهيد لاجوردي را و خدا نگه دارد آقاي عسگراولادي را، احمد حنيف نژاد مکرر بحث هاي طولاني با اينها داشت. البته بحث اين هم مفصل است که اينها اساسا چرا مي آمدند و بحث مي کردند و چه سوءاستفاده اي مي خواستند از اين جور کارها بکنند. در همان جا بود که در سال 53 تغيير ايدئولوژيک سازمان اعلام شد و بعضي از اعضاي آن به ديگران اعتراض کردند که: «چرا در اعلام اين مواضع شتاب کرديد؟ مي گذاشتيد که ما تحت اين پوشش، به اثرگذاري خودمان در مورد نيروهاي جواني که وارد زندان مي شدند، ادامه مي داديم و الان اين تغيير ايدئولوژيک، موجب يک سري مقابله ها با سازمان مي شود».
ما با اين مسائل و با تفسير به راي ها اينها کاملا آشنا بوديم. مرحوم عراقي و حاج هاشم آقاي اماني در تهران بودند و در جريان و روند اين موضوع قرار گرفتند. بعد اينها را از زندان قصر به بند1 اوين آوردند و ما را هم از مشهد به تهران به بند2 بردند و بعد به بند1 منتقل کردند. زنداني در طول روز فرصت هاي زيادي دارد و در آن بندها مباحث مختلفي مطرح مي شدند. در بند2 اوين مسعود رجوي، موسي خياباني، محمد حياتي، مهدي ابريشم چي و رده هاي بالاي سازمان منافقين بودند. شهيد رجائي هم در بند2 بود. ما يافته هايمان را از زندان مشهد آورديم و با برادران در اوين مورد بحث قرار داديم. يادم هست شهيد لاجوردي ساعت ها اين يافته ها را در موقع قدم زدن با شهيد رجائي به بحث گذاشت. ايشان تا اين زمان هنوز متوجه ماهيت اينها و سوءاستفاده هايشان از نهضت نشده بود. کلا اين مجموعه، اطلاعات کافي و نمونه هاي شفاف و محکمي را در اختيار برادراني که در بند1 بودند، قرار داد. در زندان آيت الله مهدوي، آيت الله هاشمي رفسنجاني، آقاي منتظري، آيت الله طالقاني، آيت الله رباني شيرازي، آقاي کروبي و حاج شيخ حسن لاهوتي بودند. آقايان در اتاق بزرگي مي نشستند و ما هم بوديم و بحث مي کرديم و يادم نمي رود که مرحوم طالقاني مکرر تاسف مي خوردند از اينکه نامشان مورد بهره برداري سازمان منافقين قرار گرفته بودند. محمدي گرگاني چون در تغيير ايدئولوژيک سازمان، موضع گرفته بود، رژيم، او را هم آورده بود به بند1، ولي او هنوز متاثر از سازمان بود، هر چند به يک صورت هائي به رهبران منافقين نقد داشت که جاي بحث مفصل دارد. در اينجا بود که آقايان علما احساس وظيفه کردند و آن فتوا صادر شد، چون سازمان منافقين از نام اسلام سوءاستفاده مي کرد و جوان هاي مردم را مي فريفت. موقعي که فتوا صادر شد، بزرگان و علما مباحث گوناگون و مصاديق بي شماري از التقاط منافقين را مطرح مي کردند. واقعيت اين است که صدور اين فتوا، آسيب جدي به سازمان منافقين زد و آنها به مقابله پرداختند و بي پروا گفتند کساني که فتوا داده اند ساواکي هستند. هيچ استدلال منطقي در مقابل اين فتوا نداشتند و فقط احساس جوان ها را تحريک مي کردند.

براي حسن ختام اگر خاطره اي در ذهن داريد بفرمائيد؟
 

عکسي از شهيدان محمد بخارائي، مرتضي نيک نژاد، رضا صفار هرندي، حاج مهدي عراقي و حاج صادق اماني وجود دارد که زياد به نمايش گذاشته شده است و آن زماني است که اين بزرگواران در دادگاه گرد هم جمع شده اند. به عکس که دقت مي کنيد متوجه شور و نشاط عجيبي در چهره آنها مي شويد. اين نشاط دليل بر چيست؟ در حاليکه آنها در دادگاهي هستند که در واقع يک بي دادگاه است و نتيجه آن هم مشخص است. به نظر من دليل اصلي آن است که با اطمينان خاطر اين راه را انتخاب کرده اند و شما زمانيکه اين نشاط و شادابي را مي بيني از آن لذت مي بري. رژيم شاه هم تلاش بسياري مي کرد تا اين افراد را در انتخاب مسير و هدفي که پي گرفته اند، متزلزل سازد لکن به هيچ وجه موفق نشد اين مهم را به انجام برساند. مرحوم بخارائي در آخرين دفاعياتش مي گويد: "ناله را هر چند که مي خواهم که پنهان برکشم سينه گويد که من تنگ آمدم، فرياد کن" در شرايط آن روز دادگاه اين گونه صحبت کردن زمينه هاي اعتقادي بسيار بالايي مي طلبد و مي بينم که با اين همه فشار ذره اي ترديد و خلل در اراده اين عزيزان ايجاد نشد.
چرا مبارزين راستين عليرغم گرما و سرما و شکنجه ها و ناسزاها دست از مبارزه با ظلم و خدمت به اسلام برنداشتند؟ زيرا راجع به کاري که تصميم به انجام آن گرفته بود تحقيق کرده و آنرا با تمام وجود پذيرفته بود. من به قشر جوان عرض مي کنم که ما در مقابل مکتب وظيفه داريم. مکتبي که معصومين با آن مقام والاي شان اينگونه بر روي آن سرمايه گذاري کرده اند تا به دست ما رسيده است. پس به خاطر دفاع از آن و ماهيت آن بايد تمام سعي و تلاشمان را به کار گيريم. هم اکنون شرايط خفقان وجود ندارد. پس عزيزان بايد تحقيق کنند و در رابطه با دين و مکتب اطلاعات کافي را بدست آورند و با اطمينان خاطر دست به انتخاب مسير بزنند. راه هدايت اين است که انسان بتواند در خدمت اسلام باشد و با تمام وجودش انجام وظيفه کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39