خاطراتی از زندان قصر(1)


 






 

گفتگو با آقای محمد حجتي کرماني
درآمد
 

خاطرات دوران زندان، به ويژه در سال هاي فشار ساواک و اعمال شکنجه هاي مخوف، نمي تواند جز رنج و اندوه در دل و جان آدمي بنشاند، اما طرفه آنکه همه زندانيان آن برهه چون به ياد همدلي ها و مهرباني هاي خالصانه آن روزها مي افتند، با حسرت از آن ياد مي کنند. خاطرات حجتي نيز از اين رنج هاي آميخته با رضايت و شادماني عميق، سرشار است:

اولين دستگيري شما در چه زماني و به چه علتي بود؟
 

مرا در سال 1354دستگير کردند. دليلش هم مبارزاتي بود که عموما بچه هاي مذهبي با آنها درگير بودند. سابق بر اين اخوي در زندان بودند و ما مرتباً به ملاقاتشان مي رفتيم. ساواک روي منسوبين زندانيان، حساس بود و تعقيب مي کرد تا ببيند آنها کجا مي روند و چه کار مي کنند. ماهم که با دوستان جلساتي داشتيم و کوه مي رفتيم. مخصوصا ساواک روي کوه رفتن بعضي ها حساس بود و مي خواست بداند اينها کوه که مي روند چه مي کنند. در آن ايام، کوه براي مبارزان سياسي فضاي خوبي بود، چون هم مي توانستند با خيال راحت با هم گفتگو و بحث کنند و هم در هواي آزاد نفسي بکشند و جسم و ذهنشان را ورزيده کنند.
ما که به ديدن اخوي مي رفتيم، احمد آقاي منصوري هم مي آمد که به ديدن اخوي شان آقاي جواد منصوري برود. آن موقع داشتند بند تازه اي را در زندان قصر مي ساختند. احمد آقا به من گفتند: «ببين! دارند براي ما جا تهيه مي کنند.» احمد آقا را زودتر از من گرفتند و اتفاقا من وقتي رفتم، ديدم ايشان را به آن ساختمان نوسازي برده اند که صحبتش را مي کرد و مرا هم به همان جا بردند! يادم نيست بند7 بود يا 8. ما با بچه ها رفت و آمد داشتيم. من با احمد و رضا و مهدي رضائي آشنا بودم، ولي با شهيد احمد آشنايي بيشتري داشتم. يادم مي آيد اولين دفعه اي که با شهيد حنيف نژاد ملاقات کردم، در منزل احمد رضائي در خيابان دردار، خيابان ري بود. آن وقت ها ما با شهيد باهنر در دروازه دولاب در يک خانه مي نشستيم. اخوي را که در سال 44 گرفتند، وقتي به ملاقات ايشان مي رفتيم، احمد رضائي به ملاقات آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان و بقيه مي آمد و ما با او آشنا شديم. البته اخوي را قبل از سال 44 هم يک بار دستگير و زنداني کرده بودند. رابطه ما با احمد رضائي ادامه داشت تا وقتي که او شهيد شد. يادم مي آيد اولين بار، سه نفري با حنيف نژاد و احمد رضائي کوه رفتيم. به شيرپلا که رسيديم، نمي دانم چه کار داشتم که از آنها جدا شدم و برگشتم و قرار شد آن دو بروند و از کلک چال پائين بيايند.
ارتباط ما با اينها بود و من حتي در جريان مذاکراتي هم که درباره تاسيس سازمان مجاهدين انجام مي شدند، بودم. من حنيف نژاد را دو سه بار بيشتر نديدم. و آن هم در خانه احمد رضائي بود و ارتباطم بيشتر با احمد بود. البته اين ارتباط، سازمان يافته نبود، يعني هنوز سازماني تشکيل نشده بود که ما عضو رسمي باشيم، بلکه بحث هاي سياسي داشتيم. يادم هست وقتي شهيد بخارائي و دوستانش به شهادت رسيدند، من و احمد سر مزار آنها در مسگرآباد قديم رفتيم. يک بار هم با شهيد باهنر رفتيم. افرادي چون حنيف نژاد و رضائي که با مرحوم آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان و نهضت آزادي ارتباط داشتند، آن طور که از حرف هايشان مي فهميدم، معتقد بودند که کار بايد به شکل سازمان يافته صورت بگيرد و در عين احترام و علاقه به شهيد بخارائي و دوستانش، معتقد بودند که کارهاي مقطعي به اين شکل، کارائي لازم را براي از بين بردن رژيم ندارد. مي گفتند که بايد جامعه دانشگاهي را آماده کرد و مي دانيد که ارتباط آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان با تيپ دانشگاهي بيشتر بود تا با تيپ بازاري. اينها گاهي در حرف هايشان مي گفتند که کارها بايد ريشه اي تر و گسترده تر از آنچه که انجام مي شد، انجام شود و لذا به فکر ايجاد سازمان مجاهدين افتادند که بعد به اين روز افتاد. البته وقتي مجاهدين را گرفتند و به زندان بردند، اخوي که در زندان بودند، گاهي که به ملاقاتش مي رفتم، از پشت ميله ها به من مي گفتند که احتمالا آخر و عاقبت اينها درست از کار در نخواهد آمد و نسبت به موضوع التقاطي بودن افکار آنها با مارکسيسم، سوءظن داشتند.
اگر فيلم محاکمه خسرو گلسرخي را ديده باشيد، او با آنکه مارکسيست بود، از امام حسين(ع) حرف زد و گفت ما به اسلام احترام مي گذاريم. از اين طرف در محاکمه سال 50، نمي دانم سعيد محسن بود يا يکي ديگر از مجاهدين که در دادگاهي که او و ناصر صادق و حنيف نژاد حاکمه مي شدند، گفت که ما مارکسيسم را علم مبارزه مي دانيم.

يعني چند سال قبل از تغيير ايدئولوژي رسمي...؟
 

همين طور است. آنها همديگر را قبول داشتند. کوه که مي رفتيم، عده اي از چريک هاي فدائي خلق هم مي آمدند. اگر درست اسمش يادم باشد، سنجري نامي بود که بعدها در درگيري کشته شد. به گفته يکي از اينها: «مارکسيسم مي گويد چگونه مبارزه کنيد، اسلام مي گويد براي چه مبارزه کنيد.» و لذا التقاطي شدند و نهايتا کارشان رسيد به جائي که ديديم و ديديد.

پس شما عضو سازمان مجاهدين خلق نبوديد؟
 

خير، يک ارتباط عادي بين دو فرد سياسي بود.

پس چه موضوعي منجر به دستگيري شما شد؟
 

جزئيات قضيه را اگر بخواهم بگويم خيلي مفصل مي شود. وقتي که گروه نه نفري وحيد افراخته، دو تا از مستشارهاي آمريکائي را ترور کردند، من در شرکت پولاد که متدينين بازاري تشکيل داده بودند، مشغول کار شدم. من قبلاً در شرکت مريخ کار مي کردم و آقاي هاشمي رفسنجاني که مرا مي شناختند و با هيئت مديره شرکت پولاد کشور هم آشنا بودند، به من گفتند که چنين شرکتي تاسيس شده و شما بيا برو آنجا کار کن. من هم به دفتر شرکت در خيابان ايرانشهر رفتم که تقريبا روبروي مسجد جليلي بود. ما رفتيم آنجا و مشغول کار شديم. دو نفر از دوستاني که با آنها کوه مي رفتيم، يعني حسين خواجه عبدالوهاب، معروف به حسين بنکدار- چون در بازار بنکداري داشت، به او حسين بنکدار مي گفتند- و حسن حسين زاده دستگير شدند.

برادر خانم شهيد کچوئي؟
 

بله، برادر حسين زاده اسمش محمد بود که توي زندان به او مي گفتند: «محمد بيگناه.» اين لقب را هم گمانم شهيد لاجوردي به او داده بود، چون توي زندان هر کس از او مي پرسيد: «چه کار کردي؟ چرا تو را به اينجا آورده اند؟» مي گفت: «والله ما بي گناهيم. بي خودي ما را گرفته اند.» به ده پانزده سال حبس هم محکوم شد. حسن حسين زاده، به کرات دستگير و زنداني مي شد. دائما او را مي گرفتند، به زندان مي آمد و دوباره مي رفت بيرون. جمال نيکو قدم، از بچه هاي حزب ملل بود که چند سالي در زندان بود و بعد آزاد شد.
موقعي که حسن حسين زاده از زندان آزاد شد، با جمال نيکو قدم رفتيم به ديدنش. جمال نيکو قدم بسيار خوش بيان و خوش مجلس بود. به او گفت: «چند وقت است بيرون هستي؟ کي بايد دوباره برگردي زندان؟» موقعي که حسن حسين زاده و حسين بنکدار را گرفته بودند و اينها در «تک نويسي» و زير فشار گفته بودند که با من کوه مي رفتند و صحبت مي کردند.
وقتي مرا گرفتند و زير فشار قرار دادند، مي گفتند براي تو «تک نويسي» شده. اسم نمي بردند که چه کسي درباره تو نوشته و چي نوشته. مي گفتند بايد خودت بگوئي. من هم تاوقتي که توانستم مقاومت بکنم، حرفي نزدم و گفتم کوه رفتن، تفريح است، جرم نيست. بالاخره هم من اسم کسي را نبردم، ولي حسين بنکدار و حسن حسين زاده براي من «تک نويسي» کرده بودند. «تک نويسي» هم يعني اينکه فرد، زير فشار، رفقاي خودش را لو مي دهد و مي گويد که کجاها رفته اند و چه صحبت هايي کرديم.
وقتي که مستشارهاي آمريکايي را ترور کردند و کيهان، اين خبر را با تيتر درشت زد، من وارد دفتر کارم شدم و روزنامه را ديدم. محمد بسته نگار، داماد آقاي طالقاني، آن موقع ها آمده بود و در آن شرکت با ما همکاري مي کرد خوشحال هم بودم که دارند جرثومه هاي جاسوس استعمار را از بين مي برند. تحصيلداري آنجا بود که کارهاي بانکي را هم انجام مي داد. آقائي هم بود که از قزوين مي آمد و مي رفت و با ايشان هم در تماس بودم. بعدها توي حرف هاي بازجو متوجه شدم که اين آقاي تحصيلدار، از عکس العمل من نسبت به مسئله ترور مستشارها به ساواک گزارش داده بوده.
يادم هست آن روزها وقتي از در خانه مي آمدم بيرون، يک نفر در لباس متکدي جلوي خانه ما بود که زيرچشمي مرا مي پائيد. يکي دو روز قبل از دستگيري هم، سرماخوردگي شديدي پيدا کرده بودم و رفتم به درمانگاه نزديک خانه که آمپول بزنم و ديدم به جاي تزريقات چي هميشگي درمانگاه، يک پرستار شيک و آلامد آنجا هست و آمپول مي زند. بعدها متوجه شدم که او مامور ساواک بوده. روزي هم که مرا دستگير کردند، گلويم به شدت درد مي کرد و وقتي از خانه آمدم بيرون، ديدم که محل کاملا خلوت است و در خانه ها بسته. معلوم بود که محله را قرق و خانه را محاصره کرده اند.

براي چنين جرمي علي القاعده بايد خيلي شما را شکنجه کرده باشند...
 

تا حدودي، البته حساسيت روي اخوي هم بود. ايشان ده سالي بود که در زندان بودند و ما مي رفتيم و مي آمديم. يک افسر بداخلاق و هتاکي هم آنجا بود که خيلي ملاقات کننده ها را اذيت مي کرد و چريک هاي فدائي خلق، او را هم ترور کرده بودند. من هميشه به ملاقات اخوي مي رفتم و با زير و بم زندان آشنا بودم. اينها تصور مي کردند من جزو گروه وحيد افراخته هستم و حساسيت هايشان مضاعف شده بود. يادم هست در سلول که بودم با خودم محاسبه مي کردم پنجشنبه و جمعه که تعطيل است و احتمالا شنبه مي آيند به سراغم، اما صبح جمعه بود که آمدند. لباس زندان، آبي کم رنگ بود. آن را مي انداختند روي سر و بعد بازجو آستين آدم را مي گرفت و او را به اتاق بازجوئي مي برد. اگر در اتاق فقط يک نفر بود، اشکالي نداشت که به اين طرف و آن طرف نگاه کني، ولي اگر چند نفر بازجوئي مي شدند، بايد مستقيم به بازجو نگاه مي کردي و حق نداشتي اين طرف و آن طرف نگاه کني، و گرنه توي صورتت مي زدند. «سين جيم» معروف اين بود که مي نوشتند: «س: هويت شما محرز است. خود را معرفي کنيد و فعاليت هايتان را بنويسيد.» مشخصات خودمان را مي نوشتيم و بعد هم اينکه کاري نکرده ايم. يکي دو تا سئوال به اين شکل مي کردند. بعد مي گفتند بلند شو، و آن روپوش را دور سر آدم مي پيچيدند. بازجوي من اسمش شاهين بود که بعد از انقلاب اعدام شد. البته اسم مستعارش شاهين بود. شروع کردند به زدن مشت و لگد. من احساس مي کردم صورتم کج شده! بعد آستين مرا گرفتند و توي دايره کميته مشترک چرخاندند و گفتند: «چريک الفتح». آن روزها چريک هاي ياسر عرفات و الفتح به اين روز نيفتاده بودند، بلکه نماينده مشخص مبارزه عليه صهيونيسم در خاورميانه و بلکه دنيا بودند و کارهايشان جالب بود.
مبارزين ايراني را هم زياد آموزش داده بودند...؟
شنيده بودم که حنيف نژاد و بعضي از مجاهدين به آنجا رفته و آموزش ديده بودند. وقتي که پذيرائي به عمل آمد، مرا به اتاق شکنجه بردند. ظاهرا اول زنداني را مي ردند تا بدنش گرم و براي شکنجه ديدن، آماده شود. الان هم آن تخت فلزي که زنداني را روي آن مي بستند و شلاق مي زدند، در موزه عبرت هست. دست و پاهاي زنداني را با تسمه مي بستند، همين طور چشم هايش را تا جائي را نبيند و آن قدر با کابل به کف پاي زنداني مي زدند که مي ترکيد و خون بيرون مي زد. بعد از اين، حسيني که «سربازجو» بود مي آمد و به بازجوها دستور مي داد که چه کار کنند. گاهي هم خودش شکنجه مي کرد. هيکل درشت و چهره کريهي داشت و از بس ترياک مي کشيد، صورتش قهوه اي و تيره و به رنگ ترياک شده بود. فوق العاده زشت و هتاک بود. با آن هيکل سنگين مي نشست روي سينه من و وقتي حس مي کرد که نفسم دارد بند مي آيد، بلند مي شد.
به هر حال با آن پاهاي ورم کرده، ما را در دايره هاي کميته مشترک مي دواندند. بلافاصله بعد از هر شکنجه اي هم ما را مي بردند پانسمان که زخم هايمان چرک نکنند و کارمان به بيمارستان نکشد. من هرگز تصور نمي کردم پاهايم خوب شوند، چون تا زانو، سياه و متورم شده بودند و آنها را باندپيچي و پانسمان مي کردند که منتهي به قطع پا نشود. پاها را پانسمان مي کردند و دوباره روز بعد همان حکايت بود، طوري که ما نمي توانستيم روي پا راه برويم و وقتي مي خواستيم به اتاق بازجو برويم، نشسته مي رفتيم.
يک روز در اتاق بازجوئي نشسته بودم که يکي از بازجوها از پشت سر من گفت که اين را بفرستيد به سلولش. اين موقعي بود که وحيد افراخته و گروهش را دستگير کرده بودند که اين براي ما فرجي بود و توانستيم براي مدتي استراحت کنيم.

در واقع اتهام ترور مستشارها از شما رفع شد، چون وحيد افراخته، همه را لو داده بود و احتمالا اسمي از شما نبرده بود...؟
 

بله. منيژه اشرف زاده کرماني، اگر اسمش را درست گفته باشم، جزو گروه افراخته بود و اعدام شد. به دليل کرماني بودن او، هنوز تا حدي به من مظنون بودند. بازجو که گفت او را به سلول برگردانيد، خيلي خوشحال شدم. طبقه اول و دوم کميته مشترک سلول هاي انفرادي بود و طبقات بالاتر سلول هاي جمعي که وقتي بازجوئي ها تمام مي شد تا وقتي که زنداني را مي بردند به زندان قصر، در آنجا بود. بازجوئي بود که نمي دانم به او براي ما سفارش شده بود، در هر حال مي آمد و دائما به بازجوي من مي گفت اگر بازجويي اين تمام شده، او را بفرستم بالا و بازجوي من مي گفت: «نه! اين هنوز حرف هايش تمام نشده.» دائما هم سلول ما را عوض مي کردند که من نفهميدم فلسفه اش چيست. مدت ها توي زندان بوديم و ديديم خبري نشد و خدا را شکر مي کرديم. در عين حال که زخم پاها هم ناجور شده بود و نمي شد روي آنها شلاق بزنند. وضعيتي بود که روز و شب، يک نفس صداي شکنجه در کميته مشترک مي پيچيد، مخصوصا وقتي که گروه افراخته را آوردند، وضعيت بسيار وحشتناکي بود. پاها و گردن هايشان را با زنجير بسته بودند و اين طرف وآن طرف مي کشيدند.
يک بار نمي دانم از بازجويي بر مي گشتم و يا از اتاق پانسمان که ديدم چون جا نبوده، يک نفر را توي راهرو خوابانده و رويش پتويي انداخته اند. مامور داشت مرا داخل سلول مي برد که پتو از صورت او کنار رفت. من لبخند زدم و مامور شروع کرد مرا با باتوم زدن که چرا مي خندي؟ اين تازه وقتي بود که بازجويي تمام شده بود و قرار بود مرا به زندان قصر بفرستند! وقتي بازجويي و شکنجه زنداني در کميته مشترک تمام مي شد، بازجو پرونده را امضا مي کرد و مي فرستاد براي دادرسي ارتش که بعدا محاکمه رسمي شود.
يک بار در بازجوئي بودم که پيرمردي را ديدم که به او مي گفتند استاد و پرونده هاي سبک را به او مي دادند که مشغول باشد. احتمالا مامور آگاهي يا شهرباني بود. روي من به طرف بازجوي خودم بود که ديدم او به يک متهم ارمني که اسمش يادم نيست، مي گويد دستت را بگير و مثل معلم ها که کف دست بچه ها خط کش مي زنند، به کف دست او مي زد و به اين شکل او را تنبيه مي کرد. فحش هاي رکيکي هم مي داد و فرياد مي زد که تو ارمني هستي و اسمت... است، چرا گفتي اسمم علي است که تو را ببرند زندان قصر؟ متهم هم با همان لهجه ارمني مي گفت: «در سلول که بودم يک روحاني به من پيشنهاد کرد که مسلمان بشوم، من هم اين کار را کردم و اسمم را گذاشم علي.
يک نفر از مامورهاي شما آمد و گفت علي کيست؟ من هم گفتم من و مرا برداشتند و بردند زندان قصر. تقصير من چيست؟» بازجوها خنده شان گرفته بود و او دائما اين حرف را تکرار مي کرد. ما روزهاي قبل شنيده بوديم که از آن در اصلي آهني يک نفر فرياد مي زد و مي گفت که مثلا خاچاتور... و هيچ کس جواب نمي داد. بعد مي آمد در تک تک سلول ها را باز مي کرد و مي پرسيد تو اسمت چيست؟ و ما جواب مي داديم. گمانم حدود يک هفته بود که دنبال اين متهم مي گشتند و او اسمش را قلابي گفته بود و او را زندان قصر برده بودند و اينها داشتند دنبالش مي گشتند. حالا اين بنده خدا کي بود؟ آشپز خانه يکي از آمريکايي هايي که ترورشان کرده بودند. بعد از ترور مستشاران آمريکايي هر ايراني اي را که به نوعي در اطراف آنها بود، گرفته بودند که ببينند قضيه از چه قرار است.
وکيل بند که هر 24 ساعت يا هر دو سه روز يک بار عوض مي شد، مامور رسيدگي به سلول هايي بود که در اختيارش بودند و به مسئله غذا و بيماري زنداني ها و امثالهم رسيدگي مي کرد. در زندان قصر هم همين طور بود و اگر شنيده باشيد، اسمش ستار مرادي بود که بعد از انقلاب در کرج يا قزوين شيشه فروشي باز کرد و چون کاري نکرده بود، محاکمه يا تعقيب نشد. آذربايجاني بود و لهجه غليظي هم داشت و بچه ها سر به سرش هم مي گذاشتند.
در سلول ها تنهايي، به خصوص اگر چندين ماه طول بکشد، خيلي سخت است و انسان آرزو مي کند که يک نفر- هرکه مي خواهد باشد - بيايد و با او صحبت کند. وکيل بند در اصلي را باز کرد و فرياد زد: «کساني که يک نفره هستند، بگويند.» يادم هست که من شماره سلولم 12بود. فرياد زدم: «شماره 12». فکر کردم چون چند بار پرسيد، لابد مي خواهد يک نفر را پيش ما بياورد که از تنهايي دربيائيم و خيلي خوشحال شدم. آمد و در را باز کرد و فرياد زد: «چرا گفتي؟» و شروع کرد به پاهاي زخمي من لگدزدن. هرچه مي گفتم خودت پرسيدي و من هم جواب دادم، بيشتر لگد و فرياد مي زد.

پس در عملکرد آنها هيچ منطق خاصي وجود نداشت...؟
 

همين طور است. در زندان قصر، بعد از صبحانه يا ناهار، وقت هواخوري مي دادند. در اين فاصله، ما با هم حرف هاي خودمان را مي زديم و قرار مي گذاشتيم وقتي ما را براي بازجويي مي برند، يک حرف را بزنيم که توي حرف هايمان تناقض درنيايد. بعد ما را به سلول هايمان بر مي گرداندند و در را هم قفل مي کردند. به اين ترتيب موقعي که «زير هشت» مي رفتيم، حرف هايمان يکي بود و مي ديدند که وقت هواخوري ابدا حرف سياسي نزده ايم، در حالي که واقعيت امر چيز ديگري بود، اما آنها از حرف هاي ما با خبر نمي شدند، با اين همه مي ريختند سرمان و با باتوم، حسابي ما را مي زدند. هيچ منطقي بر رفتارهايشان حاکم نبود. هدفشان فقط اين بود که مبارزين را ببرند و اطلاعاتي را که مي خواهند از آنها به دست بياورند. در اواخر سال 55 و اوايل سال 56 بود فضاي باز سياسي شروع شد، ولي اين کار کم و بيش ادامه داشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39