نوجوانان در شکنجه گاه هاي ستم شاهي(1)


 






 

گفتگو با محمد مهدي رباني شيرازي
درآمد
 

گستره جنايات رژيم ستم شاهي، زن و مرد و پير و جوان را نمي شناخت و وحشت اين رژيم از مخالفان خود تا بدان پايه بود که حتي از دستگيري نوجوانان هم ابا نداشت. اين گفتگو شرحي از رنج هاي يک نوجوان در زندان هاي مخوف پهلوي است:

علت اولين دستگيري شما چه بود؟
 

در سال50 و بعد از آن، جو کشور طوري بود که جوان ها، مخصوصاً آنهايي که به مذهب گرايش داشتند، بسيار تمايل داشتند که وارد مسائل سياسي شوند. من در «مجمع اسلامي جوانان، قم بودم که با انجمن اسلامي شهرستان ها ارتباط داشت. اين انجمن ها معمولا به انجمن هاي سياسي تبديل شده بودند و از نهضت امام طرفداري مي کردند و طبيعتاً ساواک نسبت به آنها حساسيت داشت و من بيشتر به خاطر فعاليت در انجمن هاي اسلامي بود که دستگير شدم.

فعاليت هاي شما در انجمن از چه نوع بود که ساواک حساسيت به خرج مي داد؟
 

ما حتي کارهاي عادي هم که انجام مي داديم، صبغه سياسي به خودش مي گرفت. مثلا در اولين دستگيري، با دوستانمان براي کوه نوردي رفته بوديم و آمدند و مرا بازداشت کردند که: «چرا کوه مي روي؟ چرا تمرين ورزشي مي کني؟» بعد مي آمدند و خانه را مي گشتند و اعلاميه اي، چيزي پيدا مي کردند و پرونده تشکيل مي دادند. يادم هست که گروهي از بچه ها به دعوت آقاي اکرمي که مدتي وزير آموزش و پرورش بود، به همدان رفتند و در آنجا نمايشنامه اي را اجرا کردند. آن نمايشنامه از نظر ساواک يک نمايشنامه سياسي بود و همه بچه ها را دستگير کردند و پرونده ما سنگين شد. هر کاري که مي کرديم صبغه سياسي به خود مي گرفت، مخصوصا که در آن سال ها مبارزه سازمان مجاهدين با رژيم زياد شده بود و جوان ها دنبال اين جور حرکت ها بودند، به خصوص که عده اي از آشنايان ما در اين قضايا بودند، مثل مرحوم مهدي رضائي که بعدها من با او هم زندان شدم. اينها در دادگاه هايشان دفاعيات خيلي جالبي مي کردند و از راديو و تلويزيون پخش و بعد تبديل به اعلاميه مي شد. ما چون به صورت انجمن بوديم و مخفي کار نمي کرديم، اين مطالب را به صورت باز مطرح مي کرديم و وقتي به علت کوچکي دستگير مي شديم، متوجه مي شديم که ساواک پرونده قطوري از ما دارد و از همه کارهايمان مطلع است.

به حساسيت ساواک نسبت به کوهنوردي افراد اشاره کرديد. به اين مورد خيلي ها اشاره کرده اند. دليل اين حساسيت چه بود؟
 

بچه هايي که وارد کار مبارزه سياسي مي شدند، دلشان مي خواست که از نظر روحي و بدني خيلي قوي باشند. يکي از آموز ش هايي هم که به آنها داده مي شد، کوهنوردي بود. اولين آشنايي ما با نهضت مسلحانه از طريق آقاي جواد منصوري، در منزل شهيد موحدي بود. ايشان اولين چيزي که به ما توصيه کرد، همين تمرينات بدني بود و مطالعه کتب و ياد گرفتن زبان عربي. در ميان ورزش ها، کوهنوردي ورزشي بود که هم از لحاظ بدني و هم از لحاظ روحي، خيلي انسان را قوي مي کرد و در نتيجه براي بچه هاي سياسي خيلي جذاب بود تا بتوانند در برابر شکنجه ها مقاومت کنند، مضافاً بر اينکه کوهنوردي غير از قدرت بدني، يک جور احساس آزادگي هم به انسان مي داد و انسان مي توانست در آن تنهايي، خوب فکر کند. بچه ها وقتي به طور منظم به کوه مي رفتند، خيلي قوي مي شدند. ساواک اين را به درستي مي دانست و حساسيت نشان مي داد.

آيا در لحظه دستگيري غافلگير شديد يا از قبل خبر داشتيد؟
 

اولين بار که دستگير شدم، 16سال بيشتر نداشتم و در مراسم خاکسپاري شهيد آيت الله سعيدي بود. ماموران به جمعيت حمله کردند و من هم به خاطر سن کم، زودتر از همه دستگير شدم. البته مدت زيادي در بازداشت نبودم و دو سه ساعت بعد آزادم کردند.

در آن مراسم جمعيت چقدر بود؟
 

فکر مي کنم هفت هشت هزار نفري بودند که با توجه به جمعيت کل قم و جو خفقاني که حاکم بود، بسيار جمعيت زيادي بود، به خصوص که کاملا صبغه سياسي داشت. من تا آن روز چنين منظره اي را نديده بودم. دفعه دوم يک روز جمعه بود. شب قبلش با بچه ها رفته بوديم کوه و موقع برگشتن، مرا دستگير کردند و بردند. توي کوله پشتي من چند تا کتاب بود. براي آنها خيلي مهم بود که يک بچه 17ساله کتاب سياسي مي خواند و اين درست همان موقعي بود که مبارزه مسلحانه تشديد شده بود. مرا به کميته مشترک بردند و 3 ماه در زندان انفرادي آنجا بودم.

کتاب هايي که به خاطرشان دستگير شديد، چه بودند؟
 

درست يادم نيست، ولي مي دانم يکي از کتاب هاي آقاي جلال الدين فارسي بود و جزوه اي هم بود به نام «راه انبيا» که مال مجاهدين بود.

شما وقتي که زير 18 سال بوديد، به کميته مشترک برده شديد. آيا رفتار آنها با يک نوجوان با بقيه فرقي نداشت؟
 

چرا، هم در دستگيري دوم و هم نوبت سوم، وقتي به دادگاه رفتم، چون هنوز سنم قانوني نبود، دادگاه به من تخفيف داد و به 2 سال زندان محکوم شدم.

دفعه سوم به چه علت دستگير شديد؟
 

بار سوم به اصفهان رفتم. در آنجا با پسر آقاي کفعمي قرار داشتم و مي خواستم از طريق زاهدان از ايران فرار کنم، چون مي دانستم پرونده ام خيلي سنگين شده و اگر مرا بگيرند، اذيتم مي کنند.
نزديک اصفهان ماشيني که در آن بودم، توسط ساواک محاصره شد و توي ساکم هم وسايل و اعلاميه بود که داشتم مي بردم آن طرف. مدتي در اصفهان بودم و بعد مرا آوردند به کميته مشترک و بعد هم زندان اوين و زندان قزل قلعه و الباقي مدت محکوميتم را هم در زندان قصر گذراندم. همه زندان هاي آن موقع را يک گشتي زدم.

در کميته مشترک، چه بر شما گذشت؟
 

بار اولي که مرا به کميته مشترک بردند، به من شکنجه روحي دادند و مرا ترساندند. دو سه بار هم شکنجه ام کردند، اما نه خيلي زياد، چون خيلي بچه بودم و جثه ريزي هم داشتم. بيرون از زندان هم خيلي ها داشتند برايم فعاليت مي کردند. مرحوم پدرم بود، آيت الله خوانساري بودند، آيت الله حکيم بودند که به دستگاه فشار مي آوردند و راديوي مبارزين خارج از کشور، هر شب مطرح مي کرد که بچه به اين سن و سال را دستگير کرده و به زندان برده اند. اينها چون به اين نوع واکنش ها حساس بودند، مرا خيلي شکنجه نمي دادند. دفعه دوم به علت اينکه پرونده ام خيلي سنگين بود و اطلاعات زيادي از من مي خواستند و من هم مي دانستم که اگر اطلاعات اول را بدهم، بايد تا آخرش بروم، سفت ايستاده بودم و چيزي را بروز نمي دادم و حتي چيزهاي عادي را هم نمي خواستم بگويم. اينها هم لجبازي مي کردند و با اينکه بار دوم هم سنم زير 18سال بود و تا اواسط زندانم، کارشان قانوني نبود، ولي هم شکنجه روحي و هم شکنجه جسمي شديدي به من دادند.

آيا حساسيت ساواک به دليل اين نبود که شما فرزند آيت الله رباني شيرازي هستيد؟
 

چرا، اين مسئله هم در حساسيت ساواک نسبت به من تأثير زيادي داشت.

آيا در جريان فعاليت هاي پدرتان بوديد؟
 

خير، ما يک گروه دانش آموزي و دانشجويي بوديم که در حقيقت کار سياسي انجام نمي داديم و کارمان بيشتر فرهنگي بود و خودمان را قاتي مسائل سياسي نمي کرديم، ولي ساواک اساسا به هر جمعي که مي خواست کار مثبتي انجام دهد و به خصوص صبغه مذهبي هم داشت، حساسيت نشان مي داد. مبارزات هم که اساسا دست بچه مذهبي ها بود و بنابراين توي هر خانه اي که مي رفتي، همه اعم از زن و مرد و بچه به نوعي پرونده تشکيل مي شد. مثلا يادم هست که رفته بوديم همدان و آنجا کوه رفتيم و جلسه اي تشکيل شد و آقاي آقا محمدي، آقاي اکرمي، خانم دباغ و عده اي از بچه هاي مجاهدين بودند. ما هيچ کدام عضو سازمان مجاهدين نبوديم و اطلاعات زيادي هم درباره شان نداشتيم، و لي همه با هم قاتي بوديم و نمي دانستيم که چه کسي عضو هست چه کسي نيست. گاهي مي شد که 40، 50 نفر مي شديم و مي رفتيم گردش و بعد ها مي ديدم که 4 نفرشان را اعدام کرده اند. بعضي ها رفيق ما هم بودند، ولي روي پيشاني شان که ننوشته بود. البته معدودي را هم مي دانستيم که عضو سازمان هستند.

آيا از نوع ارتباطاتتان مثلا با مهدي رضائي به پدر چيزي مي گفتيد؟
 

اولا ايشان يا زندان بود يا فراري بود يا تبعيد بود، موقعي هم که بود سروکارش با روحانيون بود و در جلسات خاص خودش شرکت داشت که ما اصلا به آنها راه نداشتيم.

موضع ايشان نسبت به مجاهدين چه بود؟
 

تا سال52 همه روحانيون موافق مجاهدين بودند. مجاهدين بدون روحانيون نمي توانستند زندگي کنند، چون اين روحانيون بودند که به اينها کمک مي کردند. حتي يادم هست که يک بار آقاي هاشمي رفسنجاني از زندان بيرون آمده بودند و من رفتم خدمتشان و گفتم: «حاج آقا! من ديگر خودم حاضرم بروم و عضو سازمان بشوم. شما اگر مي توانيد مرا معرفي کنيد.» ايشان گفتند: «کاري که داري مي کني، مفيدتر است. حالا برو بعدا صحبت مي کنيم.» مي خواهم بگويم آن اوايل، رابطه روحانيون با سازمان به اين شکل بود. زندان هم که مي رفتند، گاهي در ارتباط با مجاهدين بود و وقتي بيرون مي آمدند، از تدين و مقاومت اين بچه ها، کلي صحبت مي کردند و پول به اينها مي رساندند. تمام روحانيوني که در فاصله سال هاي50 تا 53 دستگير شدند، در ارتباط با مجاهدين بود.
در داخل زندان شايد اولين فردي که متوجه شد مجاهدين از لحاظ فکري دچار اشکال هستند، پدر من بود. مجاهدين اوليه يک سري جزواتي درست کرده بودند که مطالعاتي بود و خودشان هم ادعا نداشتند که اينها جزوات اعتقادي است. قرار بود سال هاي سال تحقيق و کار کنند که دستگيري هاي مکرر، براي آنها فرصتي باقي نگذاشت. با آن جزوه، کسي نمي توانست به خدا و دين عقيده پيدا کند. در اين جزوه، تنها چيزي که مورد قبول بود، تجربه بود. اين اعتقاد مجاهدين اوليه نبود. بعد که دستگير شدند، تحت رهبري مسعود رجوي، اين جزوه ها شدند جزوه هاي آموزشي! و علما گفتند در اينها بويي از اسلام نيست و اگر قرار است بچه ها اينها را به عنوان شناخت بخوانند، همان کتاب هاي مارکس و لنين را به آنها بدهيد، چه بسا بهتر باشد.
مجاهدين به جاي اينکه بيايند و تفاهم کنند و نرمش به خرج بدهند و بپذيرند که روحانيون، بيشتر از آنها از دين اطلاع دارند، موضع گيري کردند و محکم روي حرفشان ايستادند و اختلاف پيش آمد. اين زماني بود که من و پدرم و مسعود رجوي در يک بند بوديم، من چون با مرحوم مصطفي خوشدل و مرحوم کاظم ذوالانوار خيلي رفيق بودم، با هم زياد درددل مي کرديم. من به آنها مي گفتم: «اين راهي که شما داريد مي رويد خيلي خطرناک است. روحانيت در ايران خيلي قوي است و کسي در مورد اين مسائل به حرف شما گوش نمي دهد».مصطفي و کاظم خيلي به اين حرف عقيده داشتند که مجاهدين بايد با روحانيون کنار بيايند، ولي رهبري سازمان با مسعود رجوي بود. پدر من پيش بيني کرد که به زودي تعداد زيادي از بچه هاي مردم از طريق جذب شدن به مجاهدين، کمونيست مي شوند، چون آموزش هايشان کمونيستي است. ايشان مي گفت: «شما آموزش هاي کمونيستي را بيان مي کنيد و يک شاهد هم از امام حسين(ع) مي آوريد که به آنها صبغه ديني بدهيد. اينکه فايده ندارد.
در زندان که بوديم، ناگهان بخش زيادي از مجاهدين، کمونيست شدند و اعلام تغيير ايدئولوژيک کردند و درگيري شديد روحانيت، با آنها شروع شد. روحانيت مي گفت: «ما از شما حمايت مادي و معنوي کرديم و شما به نام دين وارد خانه هاي مردم شديد و بچه هاي آنها را کمونيست کرديد، پس ما ديگر از شما حمايت مادي نمي کنيم و توي روي شما مي ايستيم.» اساس درگيري از اينجا شروع شد. تازه همان موقع هم مجاهدين نفهميدند که دارند چه اشتباه بزرگي مي کنند و از صبح تا شب با کمونيست ها بودند، در حالي که آنها در ايران هيچ موقعيتي نداشتند. آن مسئله اي که روحانيون مي گفتند کمونيست ها نجس هستند و بچه مسلمان نبايد با آنها ارتباط داشته باشد، مسئله نجاست بدني نبود، بلکه منظور علما اين بود که اساساً به چپي ها نزديک شدن خطرناک است.

اشاره کرديد که در دستگيري سوم، شما را زياد شکنجه دادند. از نوع شکنجه ها نکاتي را بيان کنيد؟
 

در دستگيري دوم و سوم، بازجوي من بيشتر کمالي بود. البته بازجوهاي ديگري هم داشتم، ولي بازجوي اصلي من کمالي بود که خيلي آدم بي رحمي بود. بار سومي که دستگيرم کردند، مرا به تخت خواباندند و يکي دو ساعتي شلاق زدند که چون از نظر بدني ضعيف بودم، بي هوش مي شدم. خيلي به آدم توهين مي کردند. يک بار در زندان اوين، مرا براي بازجويي بردند و من ديدم آقاي منتظري هم هستند. من سلام کردم و به ايشان احترام گذاشتم. همان جا بازجو به من حمله کرد که: «تو ايشان را از کجا مي شناسي؟» گفتم: «ايشان همسايه ماست.» جلوي ايشان مرا تحقير کرد. از هر وسيله اي براي خرد کردن انسان استفاده مي کردند. يک باتوم برقي داشتند که وقتي مي زدند، بدن انسان مي پريد. گاهي سه چهار ساعت با چشم بسته، آدم را توي راهرو نگه مي داشتند و به انحاي مختلف آزار مي دادند، ولي بدترين شکنجه همان شلاق به کف پا بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39