آن روزهای نامهربان


 






 

خاطرات رضوانه ميرزا دباغ فرزند مرضيه حديدچي(دباغ) از دوران شکنجه در زندان
درآمد
 

در آغازين ساليان نوجواني با مکتب فکري و مبارزاتي مادر آشنا شد و دل در گرو آن نهاد، و آنگاه که در چنگ بدترين مردمان زمانه گرفتار آمد و پذيراي دردناک ترين شکنجه ها شد، به گونه اي که تا امروز نيز بهاي آن را با دست و پنجه نرم کردن با بيماري هاي گوناگون مي پردازد. خانم رضوانه ميرزا دباغ با واحد فرهنگي و انتشاراتي موزه عبرت ايران به گفت و گو نشسته و نتيجه آن در کتاب «آن روزهاي نامهربان» از سوي آن موزه به تاريخ پژوهان عرضه شده است:
چهارده سال بيشتر نداشتم و در دبيرستان رفاه تحصيل مي کردم. مادرم نه تنها به عنوان يک مادر، بلکه خط دهنده زندگي من بود و جهت را براي من مشخص کرده بود. همه چيز الهي بود و اين لطف خدا بود و همراه بودن پدر و مادر، راه نوراني اي را براي من ترسيم کرده بود. سمت و سوي فعاليت هاي ما در مسائل فرهنگي و سياسي و الهي بود و من همواره در جلساتي که مادرم داشت، شرکت مي جستم و جان تشنه خود را از کلام او سيراب مي کردم. مادرم مرا در مدرسه اي ثبت نام کرده بود که عزيزاني نظير آيت الله شهيد بهشتي و محمدعلي رجايي از گردانندگان اصلي آن بودند و فرزندان خود آنان نيز در همان جا فعاليت مي کردند. وقتي فعاليت ها و زحمات مادرم را مي ديدم. بر آن مي شدم تا من هم کاري بکنم.

با يکي از دوستان به نام خانم حداد عادل بر آن شديم که حرکتي را آغاز کنيم. شبانه راديو را روشن مي کردم و از راديو عراق اعلاميه ها و به پيام هاي حضرت اما خميني گو ش مي دادم و به دقت مي نوشتم و چون دستگاه تکثير نداشتيم، با استفاده از کاربن اعلاميه ها را رونويسي مي کردم و صبح به مدرسه مي بردم و قبل از اينکه بچه ها به مدرسه بيايند، با کمک دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل ميز بچه ها مي گذاشتيم. زماني که مامورين ساواک وحشيانه به منزل ما ريختند و مسائل ما برايشان رو شد، مرا دستگير کردند. ابتدا زير بار نرفتم و همه چيز را انکار کردم. خداوند لطف کرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواک بر آن شد تا نمونه هاي خطم را چک کند و متوجه شد که نوشتن اعلاميه ها کار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد کرده بودم و وسايلي خريده بوديم که همه را داخل چمداني گذاشته بودم. به خيال خودم اعلاميه ها را لابلاي آن اجناس پنهان کردم که ساواک به آن دست پيدا نکند، اما ساواکي ها همه جا را به هم ريختند و اشيائي را که داخل چمدان بود، از جمله طلا و وسايل عروس را با خود بردند و پارچه هايي را که تا شده بود، به طول پارچه با سيگار در مقابل چشمانم سوزاندند. آنها سيگار را داخل پارچه ها فشار مي دادند و مي سوزاندند. بالاخره هم به مدارک پنهان شده رسيدند. پدرم از آنان خواست که او را به جاي من ببرند و با ناراحتي مي گفت او بچه است مرا ببريد. آنها هم در پاسخ گفتند شما خيالت راحت باشد و پيش بچه هايت بمان.
چشمانم را بستند. وقتي داخل کوچه شدم از زير چشم بند، دو دستگاه اتومبيل را ديدم. به خيال خودم لباس پوشيده اي در زير چادر به تن کرده بودم که اگر در ساواک چادرم را کشيدند، باحجاب باشم. متاسفانه وقتي به ساواک رسيديم، نه تنها حجاب را از من گرفتند، بلکه به لباس تنم هم رحم نکردند و کتک ها و شکنجه ها آغاز شد. يونيفورم مخصوص زندان که شامل يک تونيک و شلوار بود، به من تحويل شد و براي پوشش سر از پتو استفاده کردم. زماني که مرا به کميته آوردند، روانه سلولي شدم که مادرم در همان سلول بود و اين براي من بسيار ارزشمند بود. در اتاق افسر نگهبان، فردي به نام آقاي اکرمي را که از دوستان خانوادگي ما بودند، ديدم که آن چنان به ايشان سيلي زده بودند که فکشان کاملا از جا درآمده بود. درباره من از او سئوال مي کردند و او گفت نمي دانم. برخورد ساواک با همه زندانيان مشخص بود، زيرا مسلما کسي را براي نوازش کردن به بازداشتگاه نمي بردند.
متاسفانه بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتريکي، بسياري از مسائل را به ياد نمي آورم و باقي را هم با کمک خواهرم راضيه به ياد مي آورم. نامزدم، آقاي بهزاد کمالي اصل را نيز دستگير کردند و با اطو سوزاندند و اذيت کردند. البته ايشان قبل از من دستگير شده بود. يک روز با مراقبت و کنترل خانه ما، 12 نفر را دستگير کرده بودند. هيچ وقت لحظه دستگيري ام را فراموش نمي کنم. واقعا به طرز وحشيانه اي برخورد کردند. ساواکي ها فکر مي کردند با يک گروه طرف شده اند. آن چنان داد و فرياد مي کردند که کسي جرئت نداشت نفس بکشد.
قبل از اينکه مادر را دستگير کنند، ساواکي ها چهار هفته در خانه ما اقامت و آزادي را از همه ما سلب کردند و حتي اگر مي خواستيم برادر کوچکم را براي خريد به بيرون از منزل بفرستيم، تا تفتيش نمي کردند، اجازه نمي دادند که از منزل خارج شود. ساواکي ها در حالي که ادعا مي کردند خيلي زرنگ هستند، اما لطف خدا و هدايت فکري مادر در همين اوضاع سخت هم به کمک ما آمد و از بقال محل کمک گرفتيم. بقال محله ما مرد بزرگواري به نام آقاي بهاري بود که مغازه او بيشتر شبيه عطاري بود و در اين جريان، کمک زيادي به ما کرد. او حتي شهادت آيت الله سعيدي را به ما اطلاع داد و کساني که قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش کوچه بازگردانده مي شدند. مادرم کاغذ کوچکي را نوشت و روي آن علامتي گذاشت و آن را به دست برادر کوچکم سپرد و مبلغي پول به او داد که آن تکه کاغذ کوچک، پشت يکي از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: «به آقاي بهاري بگو به ما شکلات برساند.» همين پيام، آقاي بهاري را متوجه مشکلات ما کرد. ايشان فرد متشرعي بود و نسبتا در جريان مسائل قرار داشت. ايشان يک بار نامزدم، آقاي کمالي، را از سر کوچه برگرداند و به اين وسيله مانع دستگيري ايشان شد. ساواک تلاش بسياري کرد تا در طول مدتي که در خانه اقامت کرد، اسناد و مدارکي را به دست بياورد. دو جعبه اعلاميه داخل خانه بود که با رهنمود مادر، آنها را داخل تشت آب و زير لباس چرک ها پنهان کرده بوديم و با غفلت نگهبان ها به داخل حمام رفتيم و با بلند کردن صداي آب، اعلاميه ها را پاره کرده و داخل چاه ريختيم.

در طول مدتي که آنها در خانه اقامت داشتند، مادر براي آنها غذا تهيه مي کرد و سعي داشت وانمود کند سواد ندارد و از هيچ چيز سر در نمي آورد، در حالي که منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالين انقلابي بود. به هر حال دستگير شدم و در کميته مشترک مرا با دو دست به تختي زنجير کردند. سلول ما در جايي قرار داشت که بسيار نمناک بود و هوايي هم براي نفس کشيدن نداشت. چشمانم بسته بود و چيزي را نمي ديدم و فقط صداها را مي شنيدم. در سکوت، صداي شکنجه گران و افراد تحت شکنجه را با همه وجود لمس مي کردم و جسم و روحم، حتي براي لحظه اي آرام و قرار نمي يافت. صداي شلاق زدن ها و نواري که دائما پخش مي شد: «بزن، بزن که داري خوب مي زني» و بازجويان مست پست فطرتي که مانند حيوانات درنده به جان زنداني ها مي افتادند، امان انسان را مي بريد بازجوي من شخصي به نام منوچهري بود که همواره به من شوک الکتريکي مي داد. يادآوري صحنه هاي شکنجه مادرم برايم بسيار سخت و دردآور است. به خاطر دارم که مادرم را سرپا نگه داشته بودند و اجازه نمي دادند لحظه اي بنشيند و يا به او بي خوابي مي دادند که گاهي 48 ساعت و بيشتر طول مي کشيد. وقتي که شب مي شد، تازه اول کار بازجويان بود و سيلي خوردن و شکنجه با کابل مانند نقل و نبات نثار زندانيان مي شد. شوک الکتريکي تمام ابعاد وجودم را به لرزه در مي آورد و بدنم از ضربه هاي شلاق، هميشه خونين و مالين بود.
بنيان ساواک بر دروغ بود و از نيرنگ هاي زيادي استفاده مي کرد. يک روز مرا براي بازجويي آورده بودند. پسري را پيش از من تا سرحد شهادت شکنجه کرده بودند و مي گفت: «بايد بگويي که با اين پسر آشنا هستي» من اظهار بي اطلاعي کردم و آن زنداني شکنجه شده هم همين طور و شکنجه ها ادامه پيدا کرد. به قدري شکنجه شده بودم که ديگر تنفس برايم ميسر نبود. کارم به جايي رسيده بود که هر روز يک يا دوعدد آنتي بيوتيک به من تزريق مي شد و ديگر توان جاني نداشتم. منوچهري، بازجوي من، بسيار کريه المنظر بود. به اعتقاد من حتي نگاه به چنين اشخاصي بر روح و روان انسان اثر منفي مي گذارد. بازجويان ساواک به قدري آلوده و پليد بودند که بعد حيواني شان به نهايت اعلا رسيده بود و تا مرتکب جنايات پليد خود نمي شدند، اقناع نمي شدند.

بازجوها ترفندهايي را به کار مي بردند تا از بچگي من استفاده کنند. در اتاق بازجويي براي ناهار خودشان چلوکباب گذاشته بودند و بعد يک پرس از همان غذا را جلوي من گذاشتند تا تصور کنم آنها با من کاري ندارند. زهي خيال باطل که مي خواستند با آن يک پرس غذا از من حرفي بکشند. در داخل سلول ناني که مي دادند آن قدر خشک بود که آن را زير سرمان مي گذاشتيم. آنان معمولا از الفاظ زشت و رکيک استفاده مي کردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط صدا مي زدند. يک بار در اتاق بازجويي يکي از بازجويان به نام تهراني، بعد از چند روز شکنجه پي در پي از من پرسيد: «تشنه هستي؟» جواب دادم: «بله.» آب را جلوي صورتم گرفت و بر زمين ريخت. من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسين(ع) فکر مي کردم و با خودم گفتم: «اينها فرزندان يزيديان هستند».
از خباثت و کارهاي کثيفي که بازجويان انجام مي دادند نمي توانم حرفي بزنم، چون شرم دارم. آن همه زشتي و پلشتي را مي ديدم، اما کاري از دستم بر نمي آمد. با هر شکنجه اي دچار ضعف و بي حالي مي شدم. اما روح بلند مادرم و ديدن وضعيت ايشان برايم تسکين بود. خانمي را کنار ما آورده بودند که هيچ کدام از انگشتانش ناخن نداشت و با تيمم نماز مي خواند. من وقتي بلند مرتبگي مادرم را مي ديدم، صبر مي کردم. من مدام صداي آه و ناله افراد مختلف را که زير شکنجه بودند، مي شنيدم و زجر مي بردم. در شرايطي آن همه شکنجه شده بودم که از نظر قانوني بايد پرونده ام در دادگاه اطفال بررسي مي شد، اما ساواک قوانين و اختيارات خود را داشت.
بيشتر زندگي من پس از آزادي از زندان به بيماري گذشته است و نتوانسته ام آن طور که شايسته بندگي خداست، شاکر خدا باشم و او را عبادت کنم. قطعاً اين مشيت الهي بوده که من در کنار چهره هاي پرزرق و برق آن روزگار، الگويي مانند مادرم داشته باشم، خدا مي داند که نمي خواهم از خودم بت درست کنم، اما لحظه اي از خدا غافل نشدم و آن دوران سخت سپري شد. اکنون افسوس مي خورم که چرا حالا آن حالات را ندارم. من چهارده ساله بودم که دستگير شدم. از خدا مي خواهم همه جوانان و نوجوانان ما بدانند که انقلاب چگونه به دست آمد، چون فقط در آن صورت است که با علم به همه آنچه گذشته، مي توانيم در حفظ و نگهداري انقلاب کوشا باشيم. انشاء الله درس عبرتي براي همگان باشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39