امام راحل از زبان شهيد محلاتي (2)


 






 

آيا خاطره اي درباره ي رابطه حضرت امام و آيت الله كاشاني داريد؟
 

مرحوم آيت الله كاشاني به امام خيلي معتقد بود. قبل از 28 مرداد ، جبهه ي ملي نسبت به ساخت آيت الله كاشاني خيلي بد عمل كرد و روزنامه هايي مثل شورش كه مال كريم پوربود ،خيلي [به ايشان] بد مي گفت و جسارت مي كرد. روزهاي آخر، عكس معظم له را به گردن سگي انداخته و توي خيابان ها گردانده بودند .امام در پامنار تهران ،درمنزل پدر همسرشان آيت الله ثقفي تشريف داشتند . اين خبر را كه به ايشان دادند؛فرمودند: ديگر خدا صبر نخواهد كرد.چندي بعد دوران جبهه ي ملي سپري شد و بدتر از آنان سر كار آمدند.
يك بار هم آيت الله كاشاني بيمار بود و در خانه اي در دزاشيب استراحت مي كرد و امام هم در تهران بودند. من با اتومبيل يكي از رفقا رفتم وامام را به ديدار مرحوم آيت الله كاشاني بردم. وقتي رفتم ، ايشان روي تختخواب خوابيده بود. امام پاي تخت نشستند ودست مرحوم آيت الله كاشاني را گرفتند. آستين شان را بالا زدند و دست شان را مدتي نگه داشتند و براي آيت الله كاشاني دعا خواندند. آيت الله كاشاني به همان لهجه ي خودشان ، مرتب به اين مضمون به امام فرمودند: «مي دانيد كه من اهل تملق نيستم. به جدم قسم شما خير الموجودين واميد ملت هستيد . شما را در بين مراجع از همه بهتر مي دانم و اين ، اعتقاد من است.»

بعد از درگذشت آيت الله بروجردي ، برخورد حضرت امام با مسأله ي مرجعيت چگونه بود؟
 

بعد از مرحوم آيت الله بروجردي ،من از نظر تقليد و احتياط به ايشان رجوع كردم و دائم با ايشان انس داشتم . بعد از مرحوم آيت الله بروجردي كه عده اي شروع كردند به مرجع تراشي ،امام از خانه بيرون نيامدند و رساله شان هم هنوز چاپ نشده بود.در مجالس شركت نمي كردند و با اين كه در روزنامه ها عكس ايشان بود ، اصلاً نمي خواستند كه در وادي مرجع تراشي و اين مسائل داخل باشند . خودشان را كنار كشيدند . تا اين كه در مجلس شب هفتي كه براي مرحوم آيت الله بروجردي گرفتند و خودشان در آن شركت كردند،ما طلاب نيز به آنجا رفتيم و به ياد دارم كه آقاي مولايي به ايشان گفت :«ما رساله ي شما را مي خواهيم . ما مقلد شماييم.»
بالاخره رساله ي ايشان را گرفتند و طلاب با پول خودشان آن را چاپ كردند . من يادم است كه يك نفر در زمان مرحوم آيت الله بروجردي هفت ، هشت هزار تومان دست گردان كرده بود با من وگفت:«اين را ببريد به آقايان قم بدهيد.» واسم دو نفر را آورد . گفتم :«من مي دهمش به آقاي خميني .» اما صاحب پول موافقت نكرد. بالاخره قرار شد نصفش را بدهم به آقايي و نصف بقيه اش را به امام بدهم. مي خواهم حالات دو مرجع را مقايسه كنم. حالا نمي دانم خوب است اين گفته شود يا نه ، ولي يك نكته ي تاريخي است كه بايد بماند.
من پول را بردم پيش يكي از آقايان قم . آن شخص خيلي ازما استقبال كرد و به ما اجازه ي گرفتن سهم امام داد و هزار تومان از پول را هم به خود من برگرداند . بعد هم گفت :«من بناست حوزه را اداره كنم . شما در مجالس بگوييد حوزه احتياج به پول دارد و از اين حرف ها.» و گفت :«كسي خوابي ديده كه امام زمان (عج) به من نظر دارد و من بايد حوزه را اداره كنم.» من خيلي ناراحت شدم . بعد رفتم خدمت امام و پول را به ايشان دادم. ماجراي آن روحاني ديگر را هم نگفتم . اول ايشان مقداري مرا نصيحت كردند و فرمودند :
آيت الله بروجردي كه رفته ، فكرنكنيد كه رازق ما بوده ، با شيخ عبدالكريم رازق ما بود ،رازق ما خداست . شما بايد عزت روحانيت را حفظ كنيد . يك وقت فكر نكنند روحاني محتاج است . نبايد كوچكترين جمله اي كه در آن نقض روحانيت باشد بگوييد. شما دراين موضع گيري ها براي مرجع تراشي ، حق نداريد يك كلمه از من حمايت بكنيد يا غيبتي از آقاي ديگري بكنيد . شما وظايف تان را بايد خوب انجام دهيد . به درد مردم برسيد،مبارزه كنيد.
نكته اي كه ايشان همواره [ما را] به آن توجه مي دادند ،اين بود كه بعضي ها ، بعد از مرحوم آيت الله بروجردي ، مي خواهند ميان روحانيت شكاف ايجاد كنند و آن نقشه هايي را كه شايد با ملاحظه حضور ايشان عملي نكردند ،مي خواهند به انجام برسانند. از اين رو ،فرمودند : ما بايد مواظب انجام وظيفه مان باشيم.
به هر حال ،بعد از نصيحت هاي زيادي كه كردند ، پول را در محضر شان گذاشتم. ايشان عنوان كردند كه: اين پول ، سهم امام است ، نه مال من است نه مال شما. به مسؤوليت خودتان هرچه نياز داريد برداريد.
من گفتم :«آقا! من هيچ نيازي ندارم. الان نياز شما براي طلاب و ديگر امور بيشتر است.» و از ايشان خواستم كه اگر اجازه دهند ، من همان طور كه مورد نظر ايشان است در گرفتن سهم امام عمل كند. ايشان به خط مبارك خودشان همان روز اجازه [نامه] براي من صادر كردند. آن اجازه [نامه] را هنگامي كه ساواك به خانه ام ريخت، برد و فكر مي كنم الان در پرونده ام در اداره ي اسناد موجود باشد.

لطفاًً قدري درباره ي ماجراي لايحه انجمن هاي ايالتي و ولايتي و نقش امام در جريان مبارزه با آن لايحه صحبت كنيد.
 

 

در زمان مرحوم آيت الله بروجردي ، مرجعيت يكي بود و قدرت روحانيت در وجود ايشان متمركز شده بود. به همين دليل ، شاه نمي توانست برنامه ي خود را پياده كند. بعد از فوت آيت الله بروجردي ، شاه سعي كرد با كمك ايادي خود كاري كند كه اولاً مرجعيت حتي المقدور در ايران نباشد ، و ثانياً درافراد متعدد باشد تا قدرتي به وجود نيايد و قدرت خودش مسلط بر تمامي قدرت هاي داخلي باشد؛كه تا حدي هم موفق شد . وقتي كه شاه محيط را براي اجراي برنامه هايش مناسب ديد،ازانجمن هاي ايالتي و ولايتي شروع كرد.البته در قانون اساسي كه تنظيم كرده بودند و مي خواستند تصويب واجرا كنند ،چند نكته بود: يكي اين كه شرط كسي كه انتخاب مي شود ، مسلمان بودن نبود.ديگر آن كه قسم به قرآن كه سنتي دراين مملكت بود ، در آن قيد نشده بود. يكي هم مسأله ي دخالت زن ها بود كه مي خواستند زن ها را به محيط فاسد بكشانند ، نه اين كه حق رأي به آنان بدهند ، زيرا مردها هم حق رأي نداشتند ، چه رسد به زن ها .
امام از همان زمان در فكر اين بودند كه روحانيت منسجم باشد و انتظار حمله ي دستگاه بر ضد روحانيت اسلام را هم داشتند و مي دانستند رژيم نقشه دارد. ايشان از اول رنج مي بردند كه چرا روحانيان نبايد قيام و مردم را راهنمايي كنند؟ وظيفه ي روحانيت در نماز و ذكر و روضه و نماز ميت واين ها خلاصه نمي شود . برنامه ي روحانيت همان برنامه ي انبياست . من در درس ايشان بودم. مي فرمودند: منهاي نبوت و ولايت تشريعي ،هر وظيفه و كاري را كه پيامبر و امام داشتند ، غير مسأله نبوت شان و امامت شان ،‌مرجع تقليد مي تواند داشته باشد ، از قضاوت و حكومت و تمام شئون . اين را آقايان فراموش كرده بودند.وقتي امام قيام را شروع كردند ، فرموند : كار ما سخت است ، هم بايد تكليف خودمان را انجام بدهيم، هم تكليف گذشتگان را بايد انجام بدهيم. بر اين اساس بود كه امام بعد از مرحوم آيت الله بروجردي ، دنبال اين بودند كه از قدرت روحانيت استفاده شود.
وقتي ماجراي لايحه ي انجمن هاي ايالتي و ولايتي مطرح شد ، ايشان در مبارزه پيش قدم شدند ،آقايان را همان روز جمع كردند و گفتند: ما بايد متحد شويم و مقابله كنيم.
امام دفتردار نداشتند. اما خودشان مرتب به علماي بلاد و شخصيت ها نامه مي نوشتند و خطرات را گوشزد مي كردند و آنان را متوجه قدرتي كه دارند مي كردند. نقش شاگردان امام هم خيلي مهم بود. آنان با روحيه ي امام آشنايي كامل داشتند و طرز تفكر ايشان را مي دانستند . ريشه ي اين انقلاب را بايد در درس هاي امام پيدا كرد.

اول ،تلگرامي براي خود شاه فرستادند كه در آن روز خودش بزرگترين مبارزه بود.
آن موقع ، [اسم] شاه اصلاً مطرح نمي شد و كسي جرأت نداشت به شاه بد بگويد . در آن هنگام ، هر كسي كه مي خواست اسم شاه را ببرد ، مي بايست دو سه سطر القاب مي گذاشت .اما امام يك تلگرام فقط با عنوان «اعلي حضرت همايوني» كه آن هم متن تندي داشت ارسال كردند. اين حركت خيلي صدا كرد و شايد از چهار تلگرام كه به او شده بود ، جواب سه تلگرام را داد ، ولي جواب تلگرام ايشان را نداد. يك تلگرام و يك نامه هم براي اسدالله علم ؛نه به عنوان نخست وزير ، بلكه با عنوان «آقاي اسدالله عَلَم»؛ فرستادند و بايد بگويم كه آن تلگرام را به من دادند و من كارم از همان موقع شروع شد ، و رابط بين ايشان و آقايان قم بودم.
در اين مبارزه ،نوعاً اعلاميه ها را از ايشان مي گرفتم و به تهران مي آوردم. درتهران يك ارگان مخفي داشتيم كه در رأسش مرحوم حاج حسين آقا مصدقي در بازار بود ايشان كاغذ فروش بود و با چاپخانه ها ارتباط داشت .من اعلاميه ها را مي آوردم و به حاج حسين آقا مصدقي مي دادم و او هم آن ها را براي چاپ مي برد. بعضي اوقات ، شب تا صبح در چاپخانه بوديم. يك شب هم همان اعلاميه هاي خطاب به اسدالله علم را چاپ مي كرديم . يادم است كه پليس آمد و چاپخانه چي فوراً با چكش به جان ماشين چاپ افتاد كه گفتند :«چه كار مي كنيد؟» گفت :«من بدبختم، بايد فردا كار كنم وماشين خراب است ، دارم ماشين را درست مي كنم.»مأمور آمد و نگاه كرد و در را بست و برگشت . در را از پشت قفل كرديم و شروع كرديم به چاپ كردن اعلاميه امام ، كه پس از توزيع خيلي صدا كرد. در آن وقت امام پول نداشتند كه كارها را اداره كنند. ماهم طلابي بيش نبوديم. من ، هم اعلاميه هاي امام را چاپ مي كردم و هم وعاظ را دعوت مي كردم و پيغام هاي ايشان را به آنان مي دادم. گاهي كه اعلاميه اي مي نوشتند ، مي آورديم تا بر سر منبر خوانده شود ،كه خوانده مي شد. حتي در مسجد ارك جلسه اي بود ، امام اعلاميه ي تندي داده بودند كه آخرش "الم تَرَكيفَ" بود و آقاي فلسفي روي منبر گفت : اين را دم بدهيد.» و همه دم دادند. در همان موقع من اعلاميه اي تنظيم كردم و از علماي تهران امضا گرفتم كه در آن وقت چنان صدايي كرد كه سابقه نداشت . امام جماعت هايي كه فقط مسأله مي گفتند و نماز ميت مي خواندند ،يك مرتبه بر ضد حكومت اعلاميه دادند.
به هر صورت ،اين مبارزه اوج گرفت تا پيروز شد. در قضيه ي انجمن هاي ايالتي و ولايتي ، دستگاه حاكم آن قدر وحشت كرده بود كه وقتي دولت تصويب نامه ي انجمن هاي ايالتي و ولايتي را لغو كرد، متن اعلاميه اي را كه در مورد الغاء آن تصويب نامه مي خواستند در روزنامه منتشر كنند، پيش از چاپ به من دادندو من رفتم قم و آن را به امام نشان دادم. امام آن را خواندند ، در حالي كه روزنامه ها هنوز چاپش نكرده بودند .بعد،تلفني براي آقايان ديگر هم خواندند و ديگران هم قبول كردند . آن وقت در روزنامه ها اعلام شد . به اين ترتيب ، روحانيت دراين قضيه پيروز شد و آبروي دستگاه رفت .
امام در اين ماجرا كه پيروز شدند، تصميم گرفتند روحانيت را با يكديگر متحد كنند. از جمله دستورهايي كه به من دادند ، اين بود: به آقايان بگوييد همه شان ، حتي هفته اي يك شب هم كه شده دور هم بنشينند، با هم چاي بخورند و هيچ كار ديگري نكنند. از اين جا امام اين رويه را با آقايان قم شروع كردند و دستور دادند اين برنامه در شهرستان ها هم انجام شود تا اين كه موضوع رفراندم پيش آمد.

ماجراي رفراندم چه بود؟
 

همان طور كه گفتم ، تا پيش از ماجراي انجمن هاي ايالتي و ولايتي ، شاه فكر مي كرد كه هيچ قدرتي نمي تواند در مقابل رژيم او بايستد ، از اين رو ، علم را به ميدان فرستاد ، ولي وقتي ديد كه علم شكست خورده ، خودش شخصاً به ميدان آمد . او ديد كه در جريان انجمن هاي ايالتي و ولايتي، روحانيت ، ملت را بسيج كرده است . خواست ملت را از دست روحانيت بگيرد، به ظاهر با حربه ي حمايت از طبقه ي ضعيف به ميدان آمد و شش ماده به نام انقلاب سفيد نوشت كه عنوان هاي آن ها جالب بود. گرفتن زمين از مالكان بزرگ و تقسيم كردن بين كشاورزان ، حق رأي دادن به زنان ، سهيم كردن كارگردان در سود كارخانه ها و دادن سهام به آنان ، با سواد كردن بي سوادان و از اين قبيل . اين ها شعارهاي خيلي جالبي به نظر مي رسيد ، اما نقشه اي بود كه كشاورزي از بين برود و ايران مركز واردات شود و اگر هم صنعتي به وجود آيد ، صنعت مونتاژ باشد.
شاه تصور مي كرد كه در اين مملكت ، قدرتي وجود ندارد كه بتواند در مقابل شخص او كه خود را ظل الله مي دانست استقامت كند. از اين رو مسأله رفراندم را پي كشيد و اين برنامه ، مقدمه اي براي برقراري ديكتاتوري و تثبيت موقعيت خودش بود. در اين باره جرياناتي در خاطرم است كه عرض مي كنم.جريان شش ماده كه پيش آمد ، خيلي از علماي تهران كه با دربار بودند ، با شاه مخالفت كردند. مسائل اصلاحات ، موقوفات و مسائل ديگري بود كه شايد انگيزه اي شد كه آنان به مخالفت برخيزند ،و آنان جزء طرفداران شاه بودند.
يادم است كه يك روز به خانه ي مرحوم بهبهاني رفتيم ، ده ، بيست نفر از علماي تهران هم آن جا جمع بودند ، اسدالله علم را هم خواسته بودند. نصيري هم آمده بود كه در آن وقت رئيس شهرباني بود. آن جلسه ، جلسه ي بسيار بدي بود كه وقتي تفصيل آن را براي امام تعريف كردم ، ايشان خيلي ناراحت شدند . بهبهاني مسأله را بدجوري مطرح كرد. خدا رحمتش كند،گفت كه :«اين كارها خلاف شرع است .در تقسيم اراضي ، برخي موقافات هست كه عده اي از اين ها استفاده مي كنند ، برخي فقرا و علما از آن استفاده مي كنند.»خلاصه ، به نحو بدي مطرح كرد كه موجب تضعيف روحانيت شد . در آن شرايط ،آن مردك ـ علم ـ گفت كه : «ما به مصرفش كاري نداريم. زمين در دست يك نفربوده ، حالا مي دهيم به يك عده اي بكارند و پول هايش را مي دهيم به خود آقايان و مصرفش هم به عهده ي خود آقايان باشد.»در مجموع ، در آن جلسه برخورد اهانت آميزي با روحانيت شد . در اين ميان ،يكي ديگر از آقايان گفت :«خير ، مسأله اين نيست و روحانيت هم تنها اينان نيستند كه اين جا نشسته اند. ما كاره اي نيستيم .شما برويد قم و آن جا صحبت كنيد.» اين جلسه براي امر مهمي تشكيل شده بود؛اما بعضي آقايان مي گفتند كه [بايد] نصيري دستور بدهد گذرنامه ي زيارتي به آنان بدهند. اين هم طرز تفكر آنان بود. علم نهايتاً گفت كه :«ما ناچاريم كه اين برنامه را پياده كنيم و اگر نكنيم ،ما مي رويم و عده ي ديگري مي آيند وانجامش مي دهند.»
بعد ،مرحوم بهبهاني مرا خواستند و گفتند :«شما به قم برويدو به آقايان بگوييد كه اقدام كنند.» من به قم رفتم و خدمت امام رسيدم. ايشان گفتند : برويد با آقايان ديگر هم مذاكره كنيد . من نزد آقاي گلپايگاني ونجفي رفتم و با آنان صحبت كردم و قرار شد ترتيب جلسه اي در منزل يكي از فضلا داده شود و بعد من نتيجه را به علماي تهران اعلام كنم . شب ، جلسه تشكيل شد و مرحوم داماد و آقاي حائري هم آنجا بودند. جلسه چند ساعتي طول كشيد . بعد مرا خواستند و گفتند كه :«ما در اصل مطلب حرفي نداريم، وليكن راه قانوني را شما عرضه كنيدتا مطالعه شود.»
امام از اساس ، مخالف مطرح كردن مسأله ي اصلاحات ارضي بودند و مي فرمودند: صلاح نيست . به اين آقايان بگوييد كه صحبت از مالكيت نكنند و اصلاً اسمش را نياورند .براي اين كه اين ها تمام رعيت ها و روحانيت و كارگرها و تمام زن ها را عليه روحانيت مي شورانند . ما با ديكتاتوري شاه مخالفيم و شاه نبايد در رفراندم دخالت كند و طبق قانون اساسي بايد عمل كند . اين حق شاه نيست و اين تجاوز به قانون اساسي است . به آقايان بگوييد در عين حال اين مسأله را مطالعه كنند ، كه محور مبارزه با شاه چه باشد . بعد از جلسه من تا خانه ايشان را همراهي كردم. در بين راه امام فرمودند : من اميدي به اين آقايان ندارم. من اين دفعه با شاه طرفم. مي دانم اگر اقدام كنم ، مرا تنها مي گذارند و عقب مي كشند و وسط راه مي گويند:«آقا! وظيفه ي شرعي مان تغيير كرده . نمي توانيم كه گردنش را بزنيم.» مي گويند :« تا به حال وظيفه ي شرعي مان بوده ، ولي حالا ديگر نيست .» اين آقايان اين طورند و روحيه شان اين است . آقاي شريعتمداري مي گويد كه :« مي ترسم پليس در خانه مان را بزند.» اين كه اين طور مي ترسد كه مبادا پليس در خانه اش را بزند ، آدمي كه اين طرز فكرش باشد ، چگونه مي تواند به ميدان بيايد ؟خب ، پليس در خانه ي او را بزند ، وقتي وظيفه اي شرعي شد ؛ پليس چيست؟ پليس بيايد و او را بگيرد و ببرد؛ ولي او از پليس مي ترسد . آدمي كه فكرش اين است ،چگونه مي تواند ما را همراهي كند و به ميدان بيايد؟ اين ها نيستند ، وسط راه مي گذارند و مي روند. برويد به آقايان بگوييدخطردارد . خطر زندان و كشته شدن دارد . به اين ها بگوييد ، ببينيد حاضرند؟
ما رفتيم تهران و موضوع را به آقايان گفتيم ، ديديم كه آنان هم همان وحشت را دارند ؛ مي ترسند .امام هنوز اعلاميه اي نداده بودند، تا اين كه در جلسه اي كه در خانه ي آيت الله بهبهاني ترتيب داده شده بود، آقاي فلسفي سخنراني كرد. بعد كه از خانه بيرون آمدند ، پليس هجوم آورد. قرار شد عصر همان روز ، جلسه در مسجد سيد عزيزالله باشد و طبق دستوري كه از قم داده بودند ، قرار شد راجع به اصلاحات ارضي هيچ نگويند. در آن جا متأسفانه دو تا ماده تنظيم شده بود كه آن را به عنوان قطعنامه ، آقاي فضل الله خوانساري (داماد بهبهاني) خواند. يك ماده اش راجع به اصلاحات ارضي بود. بعدهم جلسه تمام شد. من آن روز همراه آقاي خوانساري بودم . پليس ها ريختند و مردمي را كه شعار مي دادند مورد ضرب و شتم قرار دادند. حتي عباي آقاي خوانساري از دوش شان افتاد و نعلين از پاي شان درآمد. ايشان بدون عبا و نعلين به طرف منزل رفتند. اين جسارت كه به آقاي خوانساري شد ، امام فرمودند: ديگر وظيفه ي ما دفاع از روحانيت است .
امام اعلاميه دادند ، اعلاميه شديدي كه من آن را گرفتم و آوردم و چاپش كرديم . تا اين كه ائمه ي جماعت جمع شدند و مبارزه اوج گرفت . جلساتي نيز تشكيل مي شد ، ولي به دليل نداشتن رهبري صحيح و فقدان سازماندهي ، اشتباهات خيلي فراوان بود.
فكر امام را هم قبول نمي كردد. مثلاً عده اي در خانه آقاي سيد محمدنقي ، يكي از ائمه جماعت تهران جمع شدند ، آقاي بهبهاني و آقاي فلسفي با جعفر بهبهاني نشستند و تصميم گرفتند كه نامه اي راجع به يك مسأله شرعي ، يعني قضيه ي موقوفات بنويسند. بعد نامه را براي علم فرستادند. علم اين بهانه را در دست گرفت وهياهو كرد كه :«اي ملت! بدانيد اين ها موقوفه خورند.» رفتم به امام گفتم ، امام قرمز شدند و ناراحت بودند . امام يك هدف را از همان وقت تعقيب مي كردند و آن هدف ، مبارزه با شخص شاه بود ، هر چه پيش مي آمد ، مي گفتند : ريشه ي فساد ، خودش است . ريشه ي فساد خود شاه است . او را بايد كوبيد . اما ديگران بيشتر به دنبال شاخ و برگ بودند؛مسائلي از قبيل موقوفه و زمين .موقعي كه امام با خود شاه طرف شدند ، آنان اول اعلاميه هاي خيلي ساده اي دادند.
اما مرا با آقاي مولايي فرستادند پيش شريعتمداري .امام فرمودند : شما نمي توانيد در فكر او اثر بگذاريد، او همه چيز را مي فهمد ،اما يك قدري تشجيعش كنيد. رفتم آن جا و ديديم كه ايشان هم مي ترسد و به ما مي گويد :«شما برويد آقاي خميني را نصيحت كنيدكه اين قدر روزنامه نگاري نكنند. اين شيوه ي مبارزه ، شيوه علمايي نيست ، شيوه ي روزنامه نگاري است . به شاه اهانت نكنيد. اين قدر به دولت حمله نكنيد.»
وحشت همه ي وجودش را گرفته بود . آمديم به امام گفتيم :«ما از طرف شما براي نصيحت ايشان رفته بوديم ، او به ما پيغام داد كه برويد ايشان را نصيحت کنيد كه اين قدر تند نرود كه مصلحت نيست .»
در همين ايام ، جريان مدرسه ي فيضيه در روز وفات امام صادق (ع) ـ دوم فروردين ـ پيش آمد.ساواكي ها در لباس كارگر و رعيت به مدرسه آمده بودند. آقاي انصاري از طرف آيت الله العظمي گلپايگاني به منبر رفتند، ساواكي ها شروع كردند به تكبير گفتن و صلوات فرستادن ، و بعد شاخه هاي درخت ها را شكستند و با چماق به جان طلاب افتادند و شروع كردند به زدن آنان ، و آنان رااز بالكن پايين انداختند و عده اي را مجروح و شهيد كردند . رئيس شان هم سرهنگ مولوي خبيث بود .در آن زمان من در تهران بودم. وقتي كه همان شب يا فردا شب به قم رفتم ، ديدم كه عده اي از دوستداران امام آمده اند كه ايشان را جايي مخفي كنند. امام فرمودند : همه تان برويد بيرون ؛ من ازجايم تكان نمي خورم. و همان جا ثابت ماندند و نقطه اتكايي شدند براي بقيه . من رفته بودم قم . بعد مي خواستم به خاطر كاري به محلات سري بزنم. امام فرمودند : زود برگرديد و اعلاميه اي را كه مي نويسم ، ببريد و چاپش كنيد.
علماي تهران تلگرام تسليتي فرستاده بودند و گفتند جواب تلگرام است . روز بعد ، قدري دير رسيدم ، ديدم ايشان اعلاميه را نوشته و داده اند به فرد ديگري . بعد فرمودند : به تهران برو آن را بگير. به امام عرض كردم :«مضمون اعلاميه چيست؟» فرمودند : به شاه بر مي گردد . پرسيدم : «اسمش را در اعلاميه آورده ايد؟» ايشان فرمودند :«بله .» آن اعلاميه ‌،همان اعلاميه ي معروف خطاب به آقاي سيد علي اصغر خويي ، پيرمردترين علما بود . در آن اعلاميه آمده بود كه :«اين ها با شعار شاه دوستي ريختند جنايت كردند، قرآن را پاره كردند، كتاب ها را سوزاندند... شاه دوستي يعني غارتگري...» چون موسوم نبود كسي به شاه حمله كند ، به ايشان گفتم :«آقا! خطرناك است.» همان طور كه چهار زانو نشسته بودند ، فرمودند :«قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا.» هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد . شما برويد كارتان رابكنيد . من هم آن اعلاميه را چاپ و پخش كردم ،كه آن جنجال به پا شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56