يادی از شهید آیت الله محلاتی


 






 

گفتگو با حجت الاسلام سيد حسين رضوي از دوستان و هم بندان شهيدمحلاتي در زندان رژيم ستم شاهي
درآمد
 

حجت الاسلام و المسلمين سيد حسين رضوي ، يكي ازدوستان نزديك شهيد محلاتي بوده است . وي به طور كاملاً اتفاقي در زندان مشهور كميته شهرباني در دوران ستم شاهي با آن شهيد بزرگوار هم بندبوده و همين ، جداي از همراهي و مبارزات مشترك و قبلي اين دو ، به سبب اطلاعات ذي قيمت مصاحبه شونده ، ارزش اين گفت و گو را افزون تر مي كند.

شما متولد چه سالي هستيد ؟
 

1323.

با اين حساب ، شما چهارده سال از شهيد محلاتي ديرتر به دنيا آمده ايد. بفرماييد كه چطور و كجا با ايشان آشنا شديد؟
 

آشنايي ما با شهيد حاج شيخ فضل الله محلاتي از سال 1340 شروع شد كه بنده در قم طلبه بودم و تقريباً هفده سالم بود. به ياد دارم آن زمان ، دوره اي بود كه مرحوم آيت الله بروجردي ـ رضوان الله تعالي عليه ـ از دنيا رفته وآغاز مبارزات مردم ايران به رهبري حضرت امام ـ رضوان الله تعالي عليه ـ بود. ما با مرحوم حاج شيخ فضل الله در پانزده خرداد 1340 در قم آشنا شديم . بعد از وفات مرحوم آقاي بروجردي ، رفت و آمد ما به منزل حضرت امام (ره) از همان سال آغازشد . مرحوم حضرت امام (ره) در محله اي بودند در قم؛ نزديك بيمارستان دكتر فاطمي؛ جايي بود به نام محله حاج قاضي . از سال 1341 به بعد ، مراوده ما با شهيد محلاتي بيشتر شد. با مرحوم امام كه از سال 1338 ، زماني كه من به قم رفتم به منزل ايشان رفت و آمد داشتم. دوران مبارزه كه آغاز شد ، در دوازدهم محرم سال 1342 ، حضرت امام يك سخنراني در مدرسه فيضيه كردند و ما جزو طلبه هايي بوديم كه آن زمان خيلي جوان و فعال و پرتلاش بوديم و حضرت امام را وقتي بازداشت كردند ، منزل من نزديك مدرسه حجتيه بود و صبح آن روز مطلع شدم . باري ،امام به تهران آورده شدند. در تهران به خوبي به ياددارم كه با حاج شيخ فضل الله به محضر معظم له مي رسيديم ، در قيطريه تهران ، كه آن زمان خيلي هم مشكل مي شد به منزل امام رفت و آمد كرد ، چون زير نظر بود و مأموران مراقب بودند . امابه هر صورت ما به عنوان طلبه اي كه مي خواهيم از ايشان جواب مسأله مان را بگيريم به خدمت شان مي رفتيم . بعد كه حضرت امام از زندان به حصر آمدند و از حصر به قم تشريف آوردند، جشن مدرسه فيضيه را ما برپاكرديم. به ياد دارم در آن سال ما شعري را بالاي سردر مدرسه فيضيه نوشتيم كه : «بي گناهي كم گناهي نيست در ديوان عشق/ يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است» و بدين ترتيب ، جشن مدرسه فيضيه برقرار شد . در آن جشن آيت الله خزعلي سخنراني مي كردند ، تا سالي كه امام را مجدداً بازداشت كردند و به تهران آوردند و از تهران به بورساي تركيه . سال 1347 ما به تهران آمديم . وقتي به تهران وارد شديم ،درآن جا منزلي گرفتيم كه تقريباً چند خانه فاصله با مرحوم حاج شيخ فضل الله داشت ، يعني نزديك خيابان ايران ، كوچه برزين كه منزل ايشان آن جا بود . آن زمان ما منبر را آغاز كرديم ، ضمن منبر رفتن در وادي و برنامه هاي مبارزه هم بوديم. محل اجتماع ما ،روزها منزل مرحوم آقاي محمد تقي فلسفي ، واعظ معروف ، در خيابان ري بود ، مي آمديم آن جا ، البته خيلي از افرادي كه با ما همفكر بودند و با هم در يك مسير مبارزه مي كرديم ، الآن فوت كرده اند. خيلي از آن عزيزان الآن از مدار زندگي خارج شده و به رحمت خدا رفته اند، ولي از آن دوستان كه به منزل آقاي فلسفي مي آمدند ، الآن حجت الاسلام آقاي جعفر شجوني ، در قيد حياتند و مرحوم حاج شيخ فضل الله محلاتي سال هاست كه به فيض شهادت نايل شده اند و به جز اين ها چند نفر ديگر از رفقا نيز بودند.
در سال 1347 آقاي فلسفي منبري مي رفتند در مسجد جمعه تهران . سالي بود كه شاه به آلمان رفته بود . كنفدراسيون دانشجويان اروپا عليه شاه خيلي تظاهرات برگزار كرد؛ تخم مرغ و گوجه فرنگي هم به سمت او پرتاب كردند . اين ها مصادف شد با همان منبر رفتن آقاي فلسفي در مسجد جمعه . اتفاقاً اين ها شده بود با دهه مبارك حج ، دهه اول ماه ذي الحجه و مرحوم آقاي فلسفي درباره اسرار حج ، از زواياي مختلف و دريچه هاي گوناگون صحبت مي كرد. شب دهم ماه ذيحجه آن سال ، شب عيد قربان ،درباره فلسفه رمي جمرات صحبت كرد .مي دانيد كه رمي جمرات يكي از اعمال حج است و قضيه شيطان اول ، شيطان دوم و شيطان سوم در منا. ايشان درباره فلسفه رمي جمرات صحبت كرد و گفت الآن هم در دنيا اگر يك رئيس جمهوري ، رهبري از رهبران منفور دنيا به كشوري ديگر بروند ، به طرفش گوجه فرنگي پرتاب مي كنند ، ولي اسلام براي تبري جستن ، سنگ را قرار داده براي رمي جمرات در حج. بعد ازاين سخنراني ، فرداي آن روز ، جناب فلسفي به منزل ما آمدند ، در خياباني كه الآن بيمارستان ساسان در آن قرار دارد. مسؤول امور روحانيون مرد خشني بود به نام آقاي ازغندي . پس فردا كه ما در منزل آقاي فلسفي جمع شديم ، همين ازغندي تلفن زد و به آقاي فلسفي گفت كه شاه دستور داده شما ديگر منبر نرويد ، فقط در خانه بنشينيد.

شهيدمحلاتي هم در آن جمع بود؟
 

بله ، آن جا محل اجتماعات مان بود ، همه ما روحاني بوديم ، منبري هاي آن زمان تهران ، كه شايد نود درصدشان الآن فوت كرده اند.

درآن موقع ، شما يك جوان بيست و چهار ، پنج ساله بوديد و شهيد محلاتي نيز حدود چهل سال سن داشت.
 

بله . مرحوم شهيد محلاتي آن زمان از طرف حضرت امام وكالت اخذ وجوهات را داشتند. تنها وكيلي كه در بين مبارزين ،وكيل منصوص حضرت امام بود ، مرحوم حاج شيخ فضل الله محلاتي در تهران بود . رفت و آمدها انجام مي شد ، اعلاميه هايي صادر مي شدكه ما از علماي آن زمان تهران ، عليه دولت و رژيم امضا جمع آوري مي كند، در بين خودمان مخفي نگه داشته بوديم. آن زمان منزل ما خيابان ري ، كوچه دردار بود و ديگر ، همسايه شهيد محلاتي نبوديم ، كمي پايين تر آمده بوديم . البته مرحوم شيخ فضل الله محلاتي آن منزل را فروختند و تا زمان شهادت ، در خيابان ايران بودند. ايشان به منزل ما رفت و آمد زيادي داشت . آن زمان ما يك دستگاه فتو استنسيل داشتيم و اعلاميه هاي حضرت امام را به وسيله آن تكثير مي كرديم . سپس اعلاميه ها را بين مردم ،به هر شكلي كه مي توانستيم تقسيم مي كرديم و اين روال ادامه داشت . به ياد دارم كه در سال 1350 يكي از مبارزين را در زندان قصر اعدام كرده بودند . مرحوم حاج شيخ فضل الله محلاتي به ما تلفن زد كه مخفيانه مجلس ختمي براي ايشان گرفته اند در منزل آن شخص ، در خيابان كاخ آن زمان كه فلسطين امروز است . آن مجلس هم مجلس عجيبي بود و تعدادي از خانم ها و تعدادي از آقايان حاضر بودند . من ، شب كه به منزل آمدم ،حاج شيخ فضل الله تلفن زد ، گفت كه آقاي رضوي! زود از خانه برو بيرون كه مأمورين در به در دنبال تومي گردند . به ياد دارم يك آقاي رضوي ديگري بود كه او مثل من سيد نبود . كتابي هم دارد به نام تجسم عمل يا تبديل ماده به انرژي . مأمورين ساواك خيال كرده بودند كه رضوي آن شخص است و به خانه او رفته بودند و اين فرصت باعث شد كه من از خانه فرار كنم.

چه بلايي سر آن بنده خدا آمد؟
 

آن آقا را فهميدند كه اشتباه شده است و رهايش كردند. من نيز در آن دو ، سه ساله ، يعني حدود سال هاي 1350 ، 1351 و 1352 كمتربه خانه مي آمدم ، و بيشتر به منزل پدرم مي رفتم.

با مرحوم شهيدمحلاتي چطور ارتباط داشتيد؟
 

با ايشان تلفني ارتباط داشتم.

مگر تلفن ها كنترل نمي شد؟
 

گمان نمي كنم كه آن زمان ، دستگاه هايي كه الآن تلفن ها را به وسيله آن ها كنترل مي كنند ، وجودداشت ، شايد هم كنترل مي شده ! سال 1356 من و حاج شيخ با يكديگر هم پرونده بوديم . هر چه براي من اعلام جرم كرده بودند ،براي حاج شيخ هم عين همان را كرده بودند. من و شهيد محلاتي به منبر مي رفتيم و در منبر عليه دولت ، عليه شاه ، عليه دستگاه ، مسائلي را از تاريخ اسلام مطرح مي كرديم ، به اين شكل كه معاويه بن يزيد چنين بود ، يزيد چنين بود ، اما مردم آن زمان به خوبي حقيقت سخن ما را مي فهميدند كه منظور واقعي ما چه كساني هستند.

واضح صحبت نمي كرديد؟
 

نه صحبت هاي ما با تمثيل همراه بود.

در واقع در جلساتي كه با مرحوم فلسفي داشتيد ، توجيه مي شديد كه چگونه در منابر صحبت كنيد . مثلاً اين كه به مناسبت محرم ، ماجراي يزيد و حضرت سيد الشهدا(ع) را بگوييد.
 

من با مرحوم آقاي فلسفي تقريباً از سيزده سالگي آشنا بودم در تهران . منبرهاي ايشان را مي رفتيم ، مي نوشتيم ، در مسجد حاج فيض الله ، مدرسه مروي.

مرحوم فلسفي هم مستقيم با امام مرتبط بودند؟
 

مرحوم فلسفي با امام ارتباط داشت ، حاج شيخ فضل الله محلاتي هم با امام ارتباط داشت و هم با مرحوم حاج سيد احمد آقاي خميني و مرحوم حاج سيد مصطفي خميني مرتبط بود.آن زمان حاج آقا مصطفي هنوز زنده بود و تا سال 1356 مبارزاتش ادامه داشت . ما به خانه هاي افرادي كه دستگير مي شدند ،مي رفتيم و به وضعيت معيشتي آنها رسيدگي مي كرديم.
در اين راه ازتجار بازار كمك مي گرفتيم ؛ برنج ، روغن ،پول و وجوهات به ياد دارم كه آقاي شجوني را سال 1352 دستگير كردند. منزل ايشان خيابان پيروزي سر سه راه سليمانيه بود كه الآن به نظرم صندوق قرض الحسنه شده است .اداره كننده منزل آقاي شجوني من ،حاج شيخ فضل الله محلاتي و آقا نجم الدين اعتمادزاده بوديم . مي رفتيم منزل ايشان واحتياجات مادي خانواده شان را بر‌آورده مي كرديم.سال 1356 من ناهار در منزل يكي از آقايان بودم در غرب تهران كه معمم و روحاني و همچنين ازمبارزان فدائيان اسلام قديم بود ، همان مرحوم حجت الاسلام احمد مولايي كه در خيابان بوذرجمهري دفتر اسناد رسمي داشت . بعد از انقلاب از طرف حضرت امام (ره) به عنوان توليت آستان مقدس حضرت عبدالعظيم (ع) برگزيده شد و توليت آستانه حضرت معصومه (ع) راهم به ايشان سپردند .ايشان چون دفتر اسناد رسمي داشت ،خيلي نمي توانست در مبارزات به شكل آشكارا حضور پيدا كند ولي پشتيباني مي كرد ، مثلاً سال 1355 مرحوم حاج شيخ صادق خلخالي ،دادستان اول انقلاب را تبعيد كرده بودند و به رودبار قزوين. آن زمان يك پيكان نو خريده بوديم ، من ، آقاي شجوني ،حاج شيخ فضل الله محلاتي و حاج نجم الدين اعتماد زاده حركت كرديم ، رفتيم به رودبار قزوين در محل تبعيد ايشان.آن روز كه من ناهار غرب تهران بودم ، ارتباط تلفني به شيوه اي كه الآن تلفن همراه و موبايل هست آن زمان كه نبود ، ولي آقاي مولايي وقتي كه به خانه مي آمده ،ديده بوده كه مأمورين ساواك دور تا دور خانه با لباس شخصي منتظر هستند كه من چه موقع وارد خانه مي شوم تا دستگيرم كنند. من تقريباً ساعت چهار بعد از ظهر بود كه از سرچشمه مقداري ميوه خريدم و پياده آمدم تا كوچه دردار به منزل مان . وقتي رسيدم به خانه ، پشت سر ما يك افسري بود كه لباس پلنگي پوشيده بود. او در زد و بچه ها رفتند كه ببينند كيست ، گفته بود كه در را باز كنيد، بچه ها هم در را باز كرده بودند ، خب ، آن جا خانه يك طلبه بود و هر كسي كه در زده بود ، در را باز كرده و سه ، چهار نفري وارد خانه شده بودند.آن زمان من منزل شهيد محمد مقدسيان را ،كه هنوز شهيد نشده بود و بعدها در هواپيما همراه با حاج شيخ فضل الله محلاتي شهيد شد ،خريده بودم. ما منزل ايشان را در سال هاي 1352 ،1353 خريديم وخراب كرديم و ساختيم. طبقه زيرين منزل ، كتابخانه من بود. خلاصه ماموران وارد كتابخانه شدند و آن دستگاه استنسيل را ديده بودند و اعلاميه ها نيز همه پخش در اتاق بود. كاري كه ما كرده بوديم اين بود كه همراه با هر اعلاميه يا مصاحبه اي كه حضرت امام در نجف انجام مي دادند و ما آن را تكثير و توزيع مي كرديم ، يك عكس امام را هم لاي اعلاميه ها مي گذاشتيم . مأموران رژيم آمدند طبقه دوم خانه ،كه مخصوص خانواده واهل و عيال من بود ، همه را به هم ريختند و رفتند طبقه سوم كه درحكم مخزن كتابخانه ما بود ،آن جا را نيز به هم ريختند و خيلي كتاب از آن جابرداشتند. ساعت تقريباً حدود پنج و نيم بعدازظهر بود كه گفتند بفرماييد. لباس پوشيدم و به اتفاق آن ها از درآمديم بيرون . به كوچه آبشار كه آمديم ، مأموران چشم مرا بستند كه نفهميم كجا مي رويم. البته من يك بار ديگر هم به زندان كميته شهرباني رفته بودم؛ در جريان ختم مرحوم دكتر علي شريعتي . مرحوم شريعتي اوايل 1356 از دنيا رفت (29 خرداد 1356) و مجلس ختمي براي ايشان گرفتند در مسجد اراك تهران . ما به همراه استاد شهيد مطهري ،شهيد دكتر مفتح ، شهيد هاشمي نژاد ، مقام معظم رهبري و آقاي ناطق نوري جلسه اي تشكيل داديم. رابط من و اين جلسه آقاي ناطق بود .شهيد محلاتي هم درآن جلسه بود . ماموران ،آن روز هم ما را گرفته بودند اما فقط با يك سؤال و جواب ساده و آشنايي و عكس و تشكيل پرونده ،امروز گرفتند فردا رهايم كردند ولي اين بار وقتي چشم هاي مرا بستند ، اين افسر ، بي سيم خود را از داشبورد ماشين درآورد و مي گفت از كبوتر به پرستو. سوژه مورد نظر دستگير شد ، به مقر هدايت مي شود . آن وقت متوجه شدم كه دارند مرا به كجا مي برند. ديگر چيزي نفهميدم چون چشم هايم را بسته بودند تا اين كه آمديم به زندان شهرباني ، كميته ضدخرابكاري . كميته ضد خرابكاري ، آن زمان به رياست سرتيپ سجده اي اداره مي شد كه بعد از پيروزي انقلاب ، اعدام شد . ماموري هم بود كه ما به او مي گفتيم گوريل زندان ، چون هيكل درشت و قد بلندي داشت و چهار شانه هم بود به نام عضدي كه به او مي گفتند سرهنگ عضدي . ما را به اتاق عضدي بردند ، سؤال و جواب مختصري كردند و لباس هايمان را نيز گرفتند. سپس بردندمان به حياطي پشت كميته ضد خرابكاري، چون كميته ضد خرابكاري گرد و دايره مانند است و الان هم مي دانيد كه تبديل شده به موزه عبرت . پنج ، شش سال پيش هم يك بار رفتيم آن جا از سلول خودمان بازديد كرديم و با مامصاحبه اي كردند و پرونده مان را هم دادند...

داشتيد از اتفاقات مربوط به دستگيري تان مي گفتيد...
 

خلاصه ، ماموران رژيم ، مرا به انفرادي بردند. كف انفرادي ها موازئيك شده بود و يك تكه موكت خيلي محدود كف آن انداخته بودند .فضا فقط به قدري بود كه اگر دونفر مي خواستيم در اين سلول بخوابيم ، نمي توانستيم عمودي بخوابيم ، حتماً بايد افقي مي خوابيديم . سلول ، مستطيل شكل بود. قد من به عرض آنجا نمي رسيد. شبيه يك قبر بود .تاريخ آن دقيق يادم نيست ، ولي عكس من الان در موزه عبرت هست . ما نشسته بوديم ، بعد ازظهر بود و مقررات زندان هم مقررات محدودي داشت . اگر مي خواستيم دستشويي برويم ، ناچار بايد نگهبان را صدا مي زديم . اگر كسي در دستشويي نبود ، نگهبان به ما اجازه مي داد . صبح يك بار ،بعدازظهريک بار و شب قبل از خوابيدن .يک روز بعد ازظهرنشسته بوديم كه ديدم در سلول باز شد ، كسي را آورده و روي صورتش را پوشانده بودند. به زنداني هايي كه تازه مي آوردند ، پيژامه اي به رنگ يشمي مي دادند و يك جليقه كه آستين داشت . چيزي مي انداختند روي سر و جلوي چشم ها را مي بستند . من ديدم در سلول باز شد ، يك سربازي همراه زنداني بود كه بعد فهميدم كه نمي دانسته اين آقا با من رفيق و هم پرونده است ، در را باز كردند ، روپوش را كه از صورت زنداني برداشتند ، ديدم كه حاج شيخ فضل الله است ، اشاره كرد كه چيزي نگو.

سرباز به طور اتفاقي ايشان را به بند آورده بود؟
 

بله ،يعني بازجو گفته بود او را ببر به بند ، اما نمي دانست كدام بند ،چون دربندهاي ديگرجا نبود.

يعني در دوره اي به سر مي برديد كه شمار دستگيري ها زياد بود.
 

بله ،دانشجوها بودند ،دخترها و پسرها بودند .

چه ماهي از سال 1356 بود؟
 

فكرمي كنم تيرماه بود.

يعني حدود يك ماه بعد از رحلت دكتر شريعتي بود.
 

شايد .بازجوي من يك مردي بود به نام آقاي رسولي كه بهبهاني بود و به او مي گفتند مهندس رسولي . چون به بازجوها القاب مي دادند؛دكترو مهندس و سرهنگ و جناب سروان و اين ها . بازجوي آقاي محلاتي مردي بود به نام كمانگرو به كمالي معروف بود كه بعد از انقلاب در زندان اوين اعدام شد. تقريباً مدت يك شبانه روز ، با آقاي محلاتي ، هر چه داشتيم با هم هماهنگ كرديم كه تو چه بگو ، من چه بگويم. مثلاً اگر بازجو راجع به آن مسأله چيزي پرسيد تو چه بگو ، راجع به آقاي فلسفي چه بگو ، من چه بگويم. اين ها يك شب بين ما مبادله شد.

بحث شنود واين جور چيزها كه در كار نبود؟
 

نه ،فقط يك پنجره طوري روي در بود كه تق تق صدا مي كرد وآن را مي بستند . يك پنجره هم آن بالا بود . صبح فردا من ديدم يك نفر با لگد به در مي زند . اين كار ، خدايي بود .هيچ راهي نبود ، اگر حاج شيخ را مي بردند به زندان ديگري و من در زندان ديگري بودم ، يقيناً حرف هاي مان متناقض در مي آمد . حياط كميته ضد خرابكاري گرد بود . يك طرف بازجوها بودند ، يك طرف سلول ها بود . سلول زير زير ، سلول همكف ، سلول طبقه اول ،سلول طبقه سوم كه طبقه زندان مشترك است . زندان ، عمومي بود . بعد از مدتي كه بازجويي ها انجام مي شد و زنداني را تخليه اطلاعاتي مي كردند، او را به زندان عمومي مي بردند. معروف بود كه كمانگر ،سني ناصبي است ، اما من به خصوصيات افراد وارد نبودم . اين ها را برادران سازمان اسناد انقلاب اسلامي مي توانند بفهمند .كمانگر به آخوندهايي كه مي گرفت ،اول يك كشيده مي زد ، بعد ـ العياذ بالله ـ نسبت به حضرت زهرا(س)بي احترامي مي كرد ، كه انسان حتي نمي تواند به زبان بياورد . فرض كنيد اتاق رسولي اين جا بود و اتاق كمانگر مقداري آن طرف تر.

صداها به شما مي رسيد؟
 

صداها نمي آمد ، ولي اگر حادثه غير مترقبه اي اتفاق مي افتاد و كتك كاري اي ، چيزي مي شد ، صداي فرياد مي آمد . ما نشسته بوديم و به رسولي بازجويي پس مي داديم . كمانگر ، وقتي حاج شيخ را ديده بود ، بي احترامي به حضرت زهرا (س) كرده بود. حاج شيخ فضل الله سيد نبود ، ولي نسبت به حضرت زهرا(س) خيلي حساس بود. يادم مي آيد سال هاي خيلي قبل هم که من منبرمي رفتم و روضه حضرت زهرا (س) را مي خواندم ،حاج شيخ فضل الله خيلي منقلب مي شد و گريه مي كرد ، ارادت خاصي داشت .حاج شيخ مي گفت من ديگر نفهميدم چه شد؛او به حضرت زهرا(س) اهانت كرد؛من هم دستم را آوردم عقب و يك كشيده محكم خواباندم توي صورت بازجو. بازجو كتك زدن،كارخيلي مشكلي است .ميزهاي اتاق بازجويي آهني بود ، آن زمان ميزهاي چوبي نبود يا اگر بود ما در ادارات نمي ديديم يا مثلاً در اتاق هاي مدير كل ها بود. آن كشيده اي را كه شيخ به صورت كمانگر زده بود، سرش به تيزي ميز خورده و شكافته بود. البته حساب حاج شيخ را آن روز رسيدند. آن روز خيلي حاج شيخ را زدند . صدا هم منعكس مي شد. بازجوهاي آن جا رسولي ،كمانگر ، آرش ، جمشيدي و افضلي بودند كه اين ها بعد ازانقلاب دستگير و اعدام شدند ، ولي مشهود است كه مي گويند رسولي فرار كرده و به مصر رفته است ، نمي دانم مرده يا زنده است . ما بازجويي هاي مان را پس داديم و به سلول آمديم ،ولي حاج شيخ را ديگر پيش ما نياوردند . اما رسولي مي گفت كه من مقلد اميرزا سيد علي بهبهاني هستم. آميرزا سيد علي بهبهاني يكي ازعلماي بهبهان بود كه او هم متمايل به دستگاه بود. رسولي مي گفت من مقلد او هستم. رسولي خيلي خشن بود . من به ياد دارم كه يكي از اين دو ماهي كه من شب و روز را تشخيص نمي دادم،فقط از صداي گاز ماشين هاي دو طبقه ـ آن جا پشت توپخانه واداره پست است ديگر ـ مي فهميدم كه صبح شده ، بلند مي شدم نماز مي خواندم . خلاصه ، ديدم كه شيخ فضل الله را آوردند با تن آش و لاش . اين طرف سلول ما ،سلول رو به رويي آقاي شجوني بود . مدت ماندن ما در آن بند تقريباً دو ماه ، يكي ، دو روز كمتر شد. به ياد دارم كه به تعطيلات خورد و بازجوها به تعطيلي رفته بودند. بعد از دو ماه كه در انفرادي بوديم ،وقتي به قول خودشان ما را تخليه اطلاعاتي كردند ، به بند عمومي در طبقه سوم بردندمان .در بند عمومي آيت الله جنتي بود. آقاي فاضل هرندي بودند كه فوت كرد. او را در مراسم عروسي دخترش در قم گرفته بودند. آقاي مرتضوي كروني بود كه در دوره پنجم نماينده مجلس شد . يك محكوم به حبس ابد هم بود كه از زندان قصر آورده بودندش به آن جا كه خودش مي گفت كارمند شركت فيلكو است ودر خيابان كوكاكولا كار مي كرد. حاج فضل الله بود ،من بودم ، شجوني بود. در آن بند به ما خوش گذشت . طلبه بوديم ، هم صحبت و هم سفره بوديم ، نماز را با هم مي خوانديم . البته نمي گذاشتند نماز جماعت بخوانيم. نگاه مي كردند اگر نماز به جماعت مي خوانديم ،مي زدند .مي گفتند نماز را انفرادي بخوانيد. هفته اي يك بار هم به حمام مي رفتيم . حمام به اين شكل بود كه هيچ دوشي نبود ، سربازي روي بلندي مي ايستادو شيلنگ دستش مي گرفت و صدا مي زد مثلاً شماره يك بدنت را بشور ، شماره دو ، سه ، چهار ، پنج و شش. يك روز نمي دانم صبح بود يا بعدازظهر كه يك سرباز آمد ، صدا زد حسين كيست؟گفتم منم . گفت اثاثت را جمع كن بياور ما خوشحال شديم كه مي خواهند آزادمان كنند. پرسيد فضل الله كيست؟ حاج شيخ بلند شد گفت منم . گفت تو هم اثاثت را جمع كن. اثاثت مان را جمع كرديم. لباس هاي مان را عضدي داخل كمد مخصوص گذاشته بود، لباس هاي ما بعد ازكنترل در دفتر پايين گذاشته شده بود. لباس هاي ما را به خودمان دادند. زندان كميته شهرباني سه در تو در تو داشت ، منتها جلوي هر دو ، يك مانع بزرگ گذاشته بودند كه بايد پا را بلند مي كردي و آن طرف مانع مي گذاشتي تا مي رفتي به آن در مي رسيدي ، بعد ، در بعدي قرار داشت كه از آن در بايد مي رفتي بيرون . ما يك دفعه ديديم كه به دست من و حاج شيخ دستبند زده اند . فهميديم كه قصه ، قصه آزادي نيست.

حالا رسيديم به آن جايي كه گفتيد من و شيخ فضل الله هم پرونده بوديم.
 

بله ، دستبند زدند و فهميديم كه قصه ، قصه آزادي نيست ، چون اگر بخواهند آزاد كنند كه ديگردستبند نمي زنند . چشم هاي ما را بستند و مارا به اوين بردند . حاج شيخ را به يك سلول بردند و مرا به يك سلول ديگر.

در راه هيچ صحبتي با يكديگر نكرديد؟
 

نه ، نمي شد. يك ريوي ارتشي بود ، چشم هاي ما بسته بود ، دو مأمور مسلح اين طرف و آن طرف نشسته بودند و اسلحه هاي شان را رو به ما گرفته بودند كه اگر مي خواستيم فرار كنيم ، بزنندمان ، در اولين بازجويي ما مردي به نام كاوه كه خيلي خشن بود.

اسم ها اكثراً مستعار بود ديگر...
 

بله ، به او مي گفتند كاوه. اوايل شب بود كه ما را آوردند .سلول هاي اوين ، غير از سلول هاي كميته ضد خرابكاري بود. سلول ها اين طوربود كه تخته موكت انداخته بودندو توالت دستشويي در خود سلول بود ، كه فقط در را باز مي كردند و به ما غذا مي دادند.سلول ها انفرادي بود. زمان ، شهريور 1356 بود. دقيقاً يادم نيست ، ولي در آبان 1356 بود كه ما را آزاد كردند. در اوين شهيد مهدي شاه آبادي هم به ما پيوست .

در زندان كميته با شهيد شاه آبادي نبوديد؟
 

نه ، در كميته من با آيت الله عميد زنجاني بودم كه زماني به رياست دانشگاه تهران هم رسيد . تا آبان ماه ما را آزاد كردند . حاج شيخ را قبل از من آزاد كردند ، مرا بعد از او . چون وقتي من از زندان به خانه آمدم ، گفتند حاج شيخ تلفن زده .

در زندان هيچ گونه اطلاعي از همديگر نداشتيد؟
 

ارتباط ما فقط موقع حمام رفتن بود ، البته همديگر را نمي ديديم ، فقط صداي هم را مي شنيديم . يادم است يك بار در حمام من اين آيه را خواندم «ذلك فضل الله يعطيه من يشاء» اين لطف خداست به هر كسي بخواهد مي دهد ، چون كلمه فضل الله دارد ، او هم خواند «ان الحسين مصباح الهدي و سفينه النجاه» ما فهميديم كه اين حاج شيخ است ، او مرا شناخته ، من هم او را شناخته ام.
خاطره ديگري كه من و حاج شيخ داريم ،‌يك دفعه كه مادر حمام بوديم ، در زندان كميته ، آمديم داخل انفرادي ، باز آمدند ما دو نفر را صدا زدند ، بردند به اتاق سربازجو عضدي . زماني بود كه مي خواستند ما را تحويل اوين بدهند ،ازآن جا هم ما را بردند به اتاق سجده اي.درِاتاق سجده اي از بيرون باز نمي شد ،زنگ مي زدند ، اگر مي خواست در را باز كند ، كليدي داشت زير ميزش ،آن را مي زد و در باز مي شد. ما را به اتاق عضدي بردند. در آن جا فردي روحاني را آوردند كه در جريان شريعتمداري اعدام شد با قطب زاده و مهدوي .البته آقا رسول مهدوي و قطب زاده خيلي قبل از آن اعدام شدند و آن شخص بعداً . او ازآلمان آمده بود ، در سال 1352 ، و به ده سال زندان محكوم شد ، چون منبررفته بود. محكوم بود در زندان قصر . ما بيرون بوديم . در روز نهم آبان سال 1353 ايشان در جمع زندانيان زندان قصري منبري رفته بود و از شاه نام برده و به شاه ،ولادت پسرش را تبريك گفته بود. دو سال از زنداني اش را كشيدو هشت سال بقيه را به او بخشيدند، يعني او را خريدند . البته جسته و گريخته ، وقتي آن روحاني نما به خانه آقاي فلسفي مي آمد ،آقاي فلسفي به ما مي گفت كه آقايان ، خيلي اسرارتان را به اين فرد نگوييد . ايشان به او اطمينان نداشت. البته اسراري هم نداشتيم ، اما از اين كه ايشان را به راديو مي بردندـ‌او در راديو و تلويزيون آن زمان برنامه مذهبي داشت و نيز در مسجد حاج شيخ عبدالحسين ، مسجد ترك ها ، بازارـ از اين كه از راديو سخنراني هايش پخش مي شد و تلويزيون گاهي شب هاي نوزدهم و بيست و يكم ماه رمضان و دهم محرم با ايشان مصاحبه مي كرد ، از اين قصه ما مشكوك بوديم كه اين همه منبري در تهران است ، چطور از بين همه منبري ها او را مي برند ، لذا از جمع خودمان منزوي اش كرديم. اتقاقاً او به آلمان رفته بود و از آلمان براي آقاي عضدي سوغاتي آورده بود. آن روحاني نما را به اتاق عضدي آمد،با لباس روحانيت و خيلي مرتب . ما هم از حمام آمده بوديم . در اتاق عضدي ما شكي كه بيرون به اوداشتيم ، تبديل به يقين شد . البته من آن جا چيزي به حاج شيخ فضل الله نگفتم ، نمي شد هم گفت . در همين زمان تيمسار سجده اي زنگ زد، عضدي را خواست ، در حالي كه مثلاً اين ميز عضدي بود و پرونده ما و حاج شيخ هم روي ميز او قرار داشت . چون روي پرونده عكس الصاق شده بود. اطلاعات ساواك به صورت شنبه ، يك شنبه ، دوشنبه ، سه شنبه و چهارشنبه بود . شنبه گزارش مي دهد ، يك شنبه تأييد مي كند ، اما يك شنبه كيست ، شنبه كيست ، دوشنبه كيست ، اين ها معلوم نبود . اين ها رمز بود . شنبه يك فردي بوده ، اسمش را گذاشته بودند شنبه ، اسم مستعار يكي از مأمورين بود. در همان حال عضدي رفت به اتاق تيمسار سجده اي و آن روحاني وابسته به راهرو رفت . من يك لحظه سرم را دراز كردم روي ميز عضدي ، ديدم گزارش دهنده دستگيري من ، آن روحاني نما بوده . به صراحت نوشته بودند گزارش از فلاني.

چطور؟ آخر آن ها كه خيلي امنيتي كار مي كردند؟
 

گاهي از دست شان در مي رفت . فصلي بود كه در عمومي بوديم. وقتي شب ما را آوردند بالا ، يادم مي آيد پسر آقاي جنتي محكوم به اعدام بود. ما درازكش كنار هم خوابيده بوديم ، آن جا هم خيلي مراعات مسائل امنيتي را مي كرديم كه حرف ها خيلي پخش نشود . گفتم حاج فضل الله ، ديدي گفتم فلاني وضعش خراب است . حرف آقاي فلسفي تبديل به يقين شد . بعد از انقلاب هم وضعيت او براي ما كاملاً روشن بود.

پس چرا تا چند سال بعد از انقلاب با او كاري نداشتند تا اعدام شد؟
 

چرا ،اتقاقاً زندانش هم كردند . او در سال 1348 كه مرحوم حاج سيد احمد آقا آن موقع هنوز ملبس و معمم نبود و مي خواست به عراق برود، گذرنامه ايشان را درست كرده بود ،يعني يك رفاقتي با سيد احمد آقا داشت . من احتمال مي دهم به خاطر حاج سيد احمد آقا، با اوكاري نداشتند تا وقتي كه جريان شريعتمداري پيش آمد.

و بين اين دو ماجرا ، بعد از انقلاب يك زندان رفت .
 

بله آزاد هم شد .

حاج شيخ فضل الله به شما چه گفت؟
 

حاج شيخ فضل الله گفت آقاي فلسفي به ما در مورد اين شخص گفته بود ،ولي ما يقين نداشتيم.ما حساب مان را روشن کرديم.قبل از انقلاب ، هر جا كه من يا حاج شيخ يا آقا نجم اعتماد زاده يا شجوني را به منبر دعوت مي كردند ، ديگر ما با آن روحاني نما يكجا به منبر نمي رفتيم ، يعني در يك مجلس با هم منبر نمي رفتيم. سال 1357 ، ماه رمضان در مسجد قندي خاني آباد از من دعوت كردند ، گفتم چه كسي منبر مي رود؟ گفتند ، فلاني ، گفتم من منبر نمي روم. ولي روحيات حاج شيخ ، يك مرد منضبط با تقوا بود كه خيلي نسبت به امام ارادت داشت . اين حرف هايي را كه مي زنم مال سال 1345، 1346 است . آن زمان مي گفت كه من در دنيا به هيچ كس عشق نمي ورزم ، جز به آقاي خميني . آن موقع به حضرت امام (ره) مي گفتيم حاج آقا روح الله. ما و حاج شيخ خيلي با هم محشور بوديم . به اين شكل كه وقتي من به تهران آمدم و حاج شيخ هم به تهران آمد يامن در خانه حاج شيخ بودم، يا او در خانه ما بود.

رسيده بوديم آن جا كه شما از زندان آزاد شديد و گفتند حاج شيخ فضل الله به شما زنگ زده .
 

بله و فهميدم كه حاج شيخ فضل الله هم آزاد شده است . ايشان تأسيساتي را در ميدان شهدا قبل از انقلاب تأسيس كرد به نام حسينيه سيد الشهدا(ع) . از ميدان شهدا ـ ژاله آن زمان ـ كه يك مقدار بيايد بالا ، اين حسينيه پيداست . تابلو خورده بود: حسينيه محلاتي ها كه بعدها شد شهيد محلاتي . ما در اين حسينيه زياد منبر مي رفتيم . الآن هم مي روم...

هنوز آن جا براي شان سالگردهم مي گيرند؟
 

سالگرد هم مي گيرند ، آقازاده هاي شان مي آيند . شيخ فضل الله محلاتي فردي متدين بود ، خيلي اهل ولايت بود ، اهل ارادت به اميرالمؤمنين (ع) بود ، تسليم امام بود . الآن بيست و چهار سال از شهادت ايشان در سال 1364 گذشته است . در آن جمع ما كسي كه جرأت داشت در آن سال هاي سياه ستمشاهي نام از آيت الله خميني در منبر ببرد، حاج شيخ بود. كسي كه تحرير الوسيله امام را ، هر كسي كه مي خواست سراغش مي رفت ، حاج شيخ فضل الله بود. مي دانيد كه حتي داشتن اين رساله هم در آن زمان جرم سنگيني بود ؛ چه رسد به توزيع آن.

تكثيرش مي كرد؟
 

تحريرالوسيله چاپ عراق بود و آن را به نام موسوي مصطفوي به ايران مي آوردند ، چون ساواكي ها نمي فهميدند موسوي مصطفوي كيست ، فقط"خميني" را مي شناختند . به اين صورت رساله را به تهران مي آوردند و در جايي نگه مي داشتند و اگر كسي مي خواست ، مي رفت سراغ حاج شيخ. ساواكي ها بعداً فهميدند. يارساله فارسي امام را كه آن زمان رساله مرحوم آيت الله بروجردي بود كه حاشيه مراجع تقليد روي آن بود ،اسم امام را با «خ» مي نوشت ، فتواي «خ» اين است هر كسي رساله امام را مي خواست ، سراغ حاج شيخ مي رفت يا اگر كسي از تجار بازار مي خواست به امام وجوهات بدهد ، كسي نبود آن زمان ، فقط يك آسيد محمد صادق لواساني بود در تهران كه فوت شد ، يكي هم حاج شيخ فضل الله. سيد محمد صادق لواساني وكيل منصوص امام بود، منتها ساواك با او كاري نداشت.

معمم بود؟
 

بله ،امام جماعت بود، پدر عروس آقاي فلسفي . وجوهات را به حاج شيخ مي دادند ،البته ساواك اين اواخر ديگر كاملاً فهميده بود كه پول را شيخ فضل الله از تهران به نجف مي فرستاد يا بين طلبه هاي آن زمان تقسيم مي كرد. خود امام اجازه مي دادند و اين ها را بين طلبه هاي سادات مستحق تقسيم مي كردند.
از سال 1356 درآمديم و وارد سال 1357 شديم و ارتباطات قوي تر شد . مبارزات هم علني شده بود و ساواك هم مي دانست ، ولي ديگر پايه هاي رژيم كاملاً سست شده بود . ما به خوبي در بستر مبارزات افتاده بوديم . يك بار ديگر ، مأموران مرا گرفتند . تقريباً سال 1357 بود ، زماني كه «مرگ بر شاه» گفتن ها علني شده بود.

دستگيري شما به شهيد محلاتي ارتباطي داشت؟
 

نه ،كار جمع كردن بچه هاي محله در خيابان ري ، كه بيايند روي پشت بام ، يكي بگويد «بگو» و بقيه بگويند «مرگ بر شاه » اين سرنخ را از من گرفته بودند.

همسايه شهيد محلاتي هم بوديد؟
 

نه ،آن زمان منزل ما با منزل شهيد محلاتي فاصله داشت . ايشان در كوچه برزين خيابان ايران بود و ما در كوچه راشد بوديم ؛ پشت اآش نشاني خيابان هفده شهريور (شهباز) . خلاصه ،افتاديم به گود مبارزات و گاهي دو ، سه نفري با حاج شيخ به محلات و خمين مي رفتيم.

براي چه كاري مي رفتيد؟
 

حاج شيخ منبر مي رفت ،او مي رفت به محلات . من مي رفتم خوانسار و كارها را با همديگر تقسيم مي كرديم.

با همان پيكان صفر كيلومتري كه خريده بوديد؟
 

بله ،با همان ماشين مي رفتيم. حاج شيخ يك بنز 190 داشت ؛ از اين ها كه دنده روي فرمان شان قرار دارد. يك بار در سرماي زمستان ، طرف هاي دماوند ، به منبر رفته بود كه موتور ماشين يخ زده و سوخته بود.

در اين منبرها علناً حرف سياسي مي زديد ؟
 

ديگر فضا باز شده بود.

ساواك مزاحم شما نمي شد؟
 

فقط يك بار ما را گرفتند. من بودم ، آقاي مهدي شاه آبادي ، آقاي نجم الدين اعتمادزاده ، محمد خندق آبادي و حميدزاده بود ،منبري هايي كه جوان بودند در تهران و به اصطلاح جمعيت جمع كن بودند ، همه اين ها را گرفتند . البته خيلي طول نكشيد ، حدود يك ماه وسه ، چهار روز ، و بعد آزاد شديم.

اين ها در سال 1357 اتفاق افتاد؟
 

بله ،و رفاقت ما باحاج شيخ ادامه داشت تا تأسيس كميته استقبال از حضرت امام؛ بهمن 1357 . ديگر همه شخصيت هاي مهم انقلاب رو شده بودند؛ شهيد بهشتي ، شهيد مطهري ، شهيد مفتح ، شهيد مهدي شاه آبادي ، مرحوم آقاي فلسفي و خيلي هاي ديگر،ازجمله حاج شيخ فضل الله . قبل از تشكيل كميته استقبال از حضرت امام ، خاطره اي كه من از حاج شيخ دارم مربوط به تحصن دردانشگاه بود . قصه ما با حاج شيخ ادامه داشت تا روزي كه حضرت امام مي خواستند وارد ايران بشوند. من روي يكي از ميني بوس هايي كه در ميدان فردوسي شعار مي داد ،بودم . زماني بود كه بختيار هنوز سرپا بود. بعد هم قضيه رفتن به فرودگاه پيش آمد.

شما با شهيد محلاتي هم مسير بوديد؟
 

بله ، باهم بوديم. به فرودگاه رفتيم . منتها افرادي كه مي خواستند داخل گيت فرودگاه بشوند ، آن زمان نيروي هوايي از آن ها محافظت مي كرد، آن ماشين بليزر آقاي رفيق دوست ، راننده امام نيز آن جا بود.

شهيد محلاتي درفرودگاه سخنراني كرد؟
 

شهيد محلاتي فقط در هنگام پيروزي انقلاب از راديو سخنراني كرد به در گيت رسيديم و تعداد افرادي را كه مي خواستند داخل راه بدهند مشخص بود ؛ آقاي ناطق نوري هم بود. تا حضرت امام تشريف بياورند ، ما تا نيمه هاي راه بهشت زهرا ما رفته بوديم . ديگرراه بند آمده بود.

بعد از انقلاب رابطه شما با شهيد محلاتي چگونه ادامه پيدا كرد؟
 

حاج شيخ ، نماينده حضرت امام در سپاه شد . من در بيست و نه بهمن 1357 ، يك هفته بعد از پيروزي انقلاب ، به عنوان نماينده آقاي مهدوي كني ، رفتم و شيرو خورشيد را در اختيار گرفتم . دكتر خطيبي هنوز سر كار بود. دكتر خطيبي رئيس شير و خورشيد ايران بود و اين نهاد هنوز هم شير و خورشيد سرخ ايران نام داشت . ما رفتيم آن جا را سر و سامان داديم ، اموال شير و خورشيد را حفظ كرديم.

نماينده امام در شير و خورشيد بوديد؟
 

بله ،و بعد كه قطب زاده وزير امور خارجه شد ، با مكاتباتي كه با سازمان ملل كردند ، نام شير و خورشيد به هلال احمر تبديل شد.

بعد ازانقلاب هم مرتباً شهيد محلاتي را مي ديديد؟
 

بعد از انقلاب ايشان درگير كارهاي اجرايي شد ، ما هم درگير كارهاي اجرايي بوديم ، فقط يادم مي آيد يك جلسه ديگري در زماني كه بين شهيد بهشتي ، آقاي هاشمي رفسنجاني ، حضرت آيت الله خامنه اي از يك طرف و بني صدر از سوي ديگر اختلاف افتاده بود، در جامعه روحانيت مبارز تشكيل شد.

شما هم عضو جامعه روحانيت بوديد؟
 

بله ، آن جلسه در ولي آباد ، خيابان هدايت ، خنجر آباد برگزار شد . شهيد محلاتي بين مرحوم حضرت امام و بني صدر رابط بود تا اختلافات را حل كند كه بني صدر را آوردند آن جا و ما باز هم شهيد محلاتي را ديديم.

در آن جلسه بين بني صدر و شهيد محلاتي چه گذشت؟
 

آن شب اختلافات مطرح شد. در آن جلسه آيت الله خامنه اي ، آقاي هاشمي رفسنجاني ، آقاي مهدوي كني ، مرحوم شهيد مهدي شاه آبادي و شيخ فضل الله محلاتي بودند.

در واقع گرداننده جلسه شهيد محلاتي به نمايندگي از طرف امام بود . در نهايت چه شد؟
 

حاج شيخ كه طرفدار امام بود ، نقايص و چالش هايي را كه بني صدر گرفتارشان شده بود ،درآن جلسه به او متذكر شد. آن جلسه سه ،چهار ساعت طول كشيد . البته به نتيجه هم نرسيد ، بني صدر راه خودش را رفت و آن داستان هاي دانشگاه تهران به وجود آمد.

پس اين ماجرا قبل از چهارده اسفند بوده . شما شهيد محلاتي را ديگر نديديد؟
 

من ديگر شهيد محلاتي را نديدم تا سال 1362 . ايشان يكي از اقوام شان فوت كرد و به من تلفن كرد ،گفت فلاني! مجلس ختمي هست . ايشان مسجدي داشت به نام مسجد امام محمد باقر(ع) ، در ايستگاه موتور آب . آن جا منبر مي رفتيم . ايشان را ديگر نديدم تا زمان شهادتش و تشييع جنازه كه ديگر آخرين ديدار ما بود.

شهيد محلاتي دوست و هم بند شما و در مبارزه همراه و هم كسوت شما بود. خوشبختانه شما فرصت پيدا كرده ايد كه سال ها بعد از شهيد محلاتي زندگي كنيد و ان شاءالله كه حالا حالاها هم باشيد . مي خواهيم بدانيم كه در اين مدت ، به چه وجوه يا جمع بندي هاي تازه اي از آن يار قديمي رسيده ايد؟
 

در يك جمع بندي بايد عرض كنم كه مرحوم شهيد محلاتي خيلي در مبارزه مخلص و پايمرد بود و خيلي درمبارزه ثبات قدم داشت. همواره به خاطرات روزهايي فكر مي كنم كه گاهي با هم درمجالس مختلف مي نشستيم ، مرحوم محلاتي بود و مرحوم آقاي لاهوتي ،و با هم در مسير مبارزه بوديم.مرحوم آقاي لاهوتي خانه اش در باغ شريفي بود. ايشان هم خيلي زندان مي رفت . من و آقايان لاهوتي ، نجم الدين اعتماد زاده ، شيخ جعفر شجوني و شهيد محلاتي با هم همرزم بوديم . واقعاً ياد آن روزها به خير ، به قول شاعر:
"ياد باد آن روزگاران ياد باد..."
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56