شهيد محلاتي در قامت يك همسر(2)


 






 

گفت و گو باخانم اقليم السادات شهيدي محلاتي ، همسر مكرمه شهيد محلاتی
 

آيا شما از شكنجه هاي ايشان در زندان اطلاع داشتيد؟
 

به من نمي گفتند كه ما شكنجه مي شويم . يك بار كه ايشان از زندان آزاد شدند و به خانه آمدند، وقتي كه ندا خانم پدرش را ديد، اول شروع كرد به خنديدن، بعد يك مرتبه زد زير گريه از خوشحالي . من ديدم ايشان تشنج گرفتند و افتادند ، عمامه هم از سرشان افتاده . هول شدم ، گفتم : ببينيد بچه ها ، باباي تان چه شده ، اما خودش را كنترل كرد. گفتم : چرا اين جوري مي شويد، گفتند: من نخوابيده ام. دروغ مصلحتي به من گفتند كه من ديشب نخوابيده ام ،‌هيچ ناراحت نباش . بعد طولي نكشيد كه ديدم از بازار ، سي ـ چهل نفر آمدند ، رفتند اتاق كتابخانه و دكتر فخر را آوردند. سؤال كردم براي كي دكتر آورده ايد؟ بچه ها گفتند : براي بابا. به بچه ها مي گفتند: بابا چيزيش نيست ، زندان بوده يك خرده ناراحت است . اما طولي نكشيد كه بعد از سه ماه دو باره ايشان را گرفتند . ما خيلي از اين برنامه ها داشتيم . يك روز صبح ـ‌پس از بازگشت ما به خانه ، بعد از وقايع 17 شهريور ـ‌ساعت نه صبح در زدند . از دادستاني ارتش يك سرهنگ ارتشي و سه تا لباس شخصي دوباره ريختند خانه و آلبوم هاي عكس ،حتي نامه هايي را كه احمد آقا راجع به شهادت حاج آقا مصطفي به پدرش نوشته بودـ و من همه اين نامه ها را به عنوان يادگاري بالاي كمد جمع كرده بودمـ آوردند و يكي يكي خواندند وبرداشتند . قدري كتاب از توي كتابخانه حاج آقا برداشتند ، بعد همان سرهنگ گفت « اين را امضا كن تا ما ببريم . گفتم امضا نمي كنم.گفت : چرا ؟ گفتم من امضا نمي دهم يك عده خائن آدم كش . گفت : ما آدم كشيم يا روحانيون؟ گفتم شماها ؛ روحانيون كه اسلحه ندارند. گفت: آن هارا كي تحريك كرد؟ گفتم : شماها .خيلي عصباني و ناراحت شد . دخترم ده دوازده سالش بود، از او امضا گرفت كه من اين كتاب و آن كتاب را ـ از كتاب هاي دكتر شريعتي ودو سه تا از كتاب هاي آقاي مطهري ـ را بردم . البته خانه را زير و رو كردند ، درست همان وقتي كه داخل خانه بودند ، حاج آقا به اتفاق آقاي خلخالي و آقاي شجوني كه آن موقع مشهد بودند با منزل تماس گرفتند، آقاي خلخالي پشت تلفن بود. تا فرد ساواكي گوشي را برداشت ، آقاي خلخالي حرفي نزد و تلفن را قطع كرد ، ولي اين ها كه از در رفتند بيرون ، حاج آقا زنگ زدند وگفتند: چه خبر؟ گفتم : ريختند توي خانه . گفت : توي خانه آقاي شجوني هم ريخته اند، خانه آقاي خلخالي هم رفته بودند.

حاج آقا در زندان با چه كساني هم سلول بودند؟
 

حاج آقا مي گفت : در يكي از دفعات كه زندان بودم ، حدود دو ماه با يك كمونيست ـ كسي كه سرهنگ طاهري را با درفش كشت ـ تو سلول بردندم. حاج آقا مي گفتند : شب اول ديدم نماز نمي خواند ، گفتم : آقا ، مگر شما نماز مي خوانيد؟ گفت : نه . گفتم : به چه دليل ؟ گفت : من اعتقادي به نماز ندارم. وقتي فهميده بودند او كمونيست است ، با ايشان صحبت كرده بودند. اين شخص شب اول كه آمده بود توي زندان خوابيده بود، گفته بود : من پدرم چهل روز است مرده ، امشب پدرم را در يك حالت خيلي بدي خواب ديدم. خواب ديدم
پدرم دم تنور گداخته اي از آتش نشسته و متأثر وناراحت است . حاج آقا گفته بود: پدرت از دست تو ناراضي است كه يك چنين خوابي ديده اي . خلاصه حاج آقا چهل روز با ايشان صحبت مي كند. به او مي گويد : بيا برو حمام غسل توبه كن بيا من شهادتين را به تو بگويم. نماز يادش داده بود ، خلاصه توي زندان آن شخص مسلمان شده بود .او گفته بود : لباس ندارم بروم حمام . گفته بود: برو لباس هاي مرا بپوش بعد لباس هايت را توي حمام بشوي و بياور همين جا توي سلول خشك كن. ايشان مي گفت: سلول به اندازه يك حمام نمره بود ، نمي شد كامل بخوابيم ، پاي مان را بايد به ديوار تكيه مي داديم ، گاهي او مي خوابيد و من مي نشستم و گاهي من مي خوابيدم واو مي نشست . سردمان هم بود . دو تا پتو داشتيم كه يكي روي مان مي انداختيم و يكي هم زير . يك پتو او داشت و يكي هم من . بعد از اين كه اين شخص را آزاد مي كند ، مي رود پيش برادر كه رئيس يكي از شعبه هاي بانك بود . برادرش مي گويد شب كه آمد ، ديدم بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند . اصلاً تعجب كردم ، چون از بچگي نه نماز خوانده بود ، نه روز گرفته بود و نه خدا را قبول داشت . سؤال كردم و گفتم : چي شده ؟ گفت : من با يك آقايي در زندان به نام محلاتي آشنا شدم ، ايشان مرا مسلمان كرد و راه اسلام را به من ياد داد. وقتي حاج آقا آزاد شدند ، برادر اين شخص آمد خانه و خيلي از حاج آقا تشكر كرد كه شما ايشان را مسلمان كرديد ، ما خيلي عذاب مي كشيديم ، پدرم از ايشان ناراضي بود.

عكس العمل حاج آقا در قبال زنداني شدن و تبعيد امام به تركيه چه بود؟
 

موقعي كه امام را تبعيد كردند به تركيه ، ساعت ده از قم تلفن زدند به حاج آقا ، ايشان منزل بودند و بنا بود بروند مسجد ، از ساعت يازده تا دوازده سخنراني داشتند. حاج آقا ديگر سخنراني را رها كردند و با آقايان تهران ، روحانيون مبارز ، تماس گرفتند و گفتند : حتماً بايد امشب دور هم جمع بشويم و جلسه تشكيل بدهيم. صحبت هاي شان را رمزي مي كردند ، ولي من متوجه مي شدم . به خاطر اين كه نكند يك وقت تلفن ها در كنترل باشد ، اين جور صحبت مي كردند . گفتند : مي خواهيد خانه ما يا هر جاي ديگري كه صلاح مي دانيد جمع شويم و با هم صحبت كنيم .نظرشان اين بودكه مي گفتند درباره تبعيد امام بايد اعلاميه بدهيم . بعضي ها مي گفتند : حالا ما ده تا اعلاميه هم كه بدهيم و ده نفر هم امضا كنند، همه مان را مي گيرند . ايشان مي گفت: من صد تا ، صد و پنجاه تا امضا از روحانيون مي گيرم . الكي نيست ، اين همه را كه يك دفعه نمي گيرند.
حاج آقا البته توي خانه هر قدر هم نگراني داشتند ، بروز نمي دادند كه ما ناراحت بشويم ، ولي من از حالات و رفتارشان مي فهميدم كه خيلي ناراحتند . دائماً در حال جنب و جوش بودند. يك وقت مي ديديم ساعت يك و نيم ، دو شب مي رفتند ، مي گفتند : ما كار داريم ، بايد برويم ناصرخسرو ، با يك چاي خانه كار داريم. مي رفتند اول صبح ، دو تا گوني اعلاميه را با تاكسي مي آوردند خانه . خدا شاهد است ساعت پنج مي آمدند ، ولي ساعت ده ، هر چه اعلاميه در خانه ما بود ، پخش مي شد . بيست ـ سي نفر را نماينده مي كردند كه اعلاميه ها را ببرند كرمان ، تبريز ، اروميه ، اصفهان و شيراز . گروه گروه دانشجويان مي آمدند خانه ما و اين اعلاميه ها تا صبح پخش مي شد . در عين حال در طول مدت مبارزات ، مأمورين ساواك يك اعلاميه نتوانستند از ايشان بگيرند ، با همه زرنگي اي كه ساواك داشت و با همه تهديدهايي كه مي كرد ، نصيري خائن يك اعلاميه نتوانست از ايشان بگيرد، يا يك اعلاميه از خانه ما لو نرفت. در ماجراي پانزده خرداد هم كه تازه نجمه خانم به دنيا آمده بود يك گوني اعلاميه و سي ـ چهل تا نوار از امام توي خانه ما بود. ايشان كه صبح از خانه رفتند بيرون ، تا ساعت دوازده ، برادرشان و برادر من و يكي دو نفر ديگر مثل حاج مهدي عراقي آمدند .خانه ما و همه اعلاميه ها را ريختند توي چاه ، نفت ريختند و آتش زدند و درش را هم موزاييك گذاشتند كه پيدا نباشد . بعد هم آمدند خانه را دو ، سه شب گشتند و رفتند . توي حكومت نظامي به خانه ما ، مرتب پليس شخصي آمد و رفت مي كرد . حتي مأموران ساواك ،همه آمد و رفت ها را به خانه ما كنترل مي كردند.
توي اين خانه اي كه الآن هستيم ، حاج آقا ، ده شب مخفي بودند و نماز جماعت مي خواندند . اين جا خانه پدر آقاي زارع نژاد بود ،خانواده ي آن ها ـ حاج اصغر آقا وحاج اسماعيل زنجاني ـ پشت سرشان نماز مي خواندند .دختر اول من دوازده روزه بود ، خيلي هم اورا دوست داشتند.ساعت نه و نيم ، ده شب آمدند خانه و صبح ساعت پنج دوباره رفتند و به من گفتند :ايشان كجا هستند؟ حاح آقا فقط گاهي زنگ مي زدند و احوال مي پرسيدند.نمي گفتند كجا هستند.روز پانزده خرداد ، صبح كه از خانه رفتند بيرون اين بچه دنيا نيامده بود ، رفتند از خانه بيرون و سخنراني هاي داغ و كوبنده كردند ، كه خبر رسيد امام را زنداني كرده اند . از قم كه خبر رسيد ، صبح زود ساعت پنج ايشان رفتند و حدود پنجاه روز ديگر ايشان را نديديم. بعدها گفتند كه درمنزل يكي از بازاري ها مخفي شده بودند . اول رفته بودند منزل آقاي خوانساري و به ايشان اعتراض كرده بودند كه چرا شما نشسته ايد و اعلاميه نمي دهيد . بعد هم درمنزل حاج آقا چهل ستوني رفته بودند که ايشان را بگيرند ،اما از پشت بام فراري شان داده بودند. همان شب بود كه مي خواستند از آن جا به خانه ديگري بروند و استخاره كرده بودند كه بروند خوب آمده بود. سه نفر ديگر از آقايان ، لباس شخصي پوشيده بودند ، اما ايشان گفته بود من اگر به شهادت رسيدم بايد با لباس روحاني باشم . بعد از اين كه آن ها از خانه بيرون مي روند ـ ده دقيقه بعد ـ ‌بلافاصله مأموران رژيم مي ريزند توي خانه ، اما خوشبختانه آن ها به جاي ديگري رفته بودند. ايشان در زمان مخفي بودن شان هم مبارزات را ادامه مي دادند.

خاطرات خودتان را از سفرهايي كه با حاج آقا داشتيد ، بيان بفرماييد.
 

ما يك سفربا هم به نجف رفتيم . ايشان اعلاميه هاي امام را از اين جا براي آقاي حكيم و آقاي شيرازي و روحانيون ديگر به نجف بردند. به نظرم سال 1341 بود. من مفاتيحي داشتم، ايشان مفاتيح مرا بردند بازار و جلد چرمي گرفتند و زير جلد آن همين اعلاميه را گذاشتند و بردند آن جا تكثير كردند .در آن جا هم مرتب به درس آقاي حكيم و آقاي خويي و آقايان ديگر مي رفتند . توي خانه همه آقايان و مراجع مي رفتند . هر كس هم ساكت بود و سكوت مي كرد ، مي گفتند: شرعاً پيش خدا مسؤول هستيد و اگر به كارهاي دولت ايران اعتراض نكنيد ، فرداي قيامت بايد پيش خدا جوابگو باشيد. اين قدر مي گفتند تا آن ها را تحريك مي كردند كه يك اعلاميه اي را تأييد كنند. ايشان مي گفتند كه هر چه تعداد نام و امضا در پاي اين اعلاميه ها بيشتر باشد ، كار مبارزه اساسي تر و احتمال تعقيب و كيفر آن ها از جانب رژيم كمتر مي شود.
اين سفر حدود چهل و پنج روز طول كشيد كه پانزده روز آن را نجف بوديم و چند روز هم دركربلا گذرانديم . چهار پنج روز هم سامرا و كاظمين بوديم . من سه سفر هم با ايشان به مكه رفتم . ايشان شانزده بار مكه رفتند . يك سفر با من مستطيع بودم ، يك سفر هم ايشان مرا بردند. سال اول انقلاب كه از طرف امام نماينده حج شدند ، هر چه گفتم مرا هم ببريد ،گفتند: نه ، خلاف شرع نمي كنم. مرا امام فرستاده ، شما را نمي توانم ببرم . شما كه تا به حال دو بار، رفته ايد .سال سوم بعد از انقلاب بود كه بعثه ، ايشان را به عنوان مبلغ مي خواستند به حج ببرند ، گفتم : شما داريد مي رويد ، مارا نمي بريد؟ گفتند : نه ، اگر پول از خودم بود و حج از پول خودم مي رفتم ، تو را هم مي بردم. من كه از خودم نمي روم ، من ميهمانم . پول هم اگر داشتم ، شما را مي بردم. اما به دنبال اتفاق جالبي كه افتاد ، در آن سال من به نيابت از يك نفر به سفر حج رفتم ، اما ايشان شخصاً براي سفر حج من اقدام و تلاشي نكرد.
يك سفرهم به ملاقات تبعيدي ها رفتيم. از جاده رشت رفتيم رودبار .آقاي خلخالي رودبار تبعيد بودند. بعدهم مي رفتيم خلخال . آن شب از شهرباني هم در تعقيب ايشان بودند ،ولي چون معروف به محلاتي بودند و آن ها به دنبال فضل الله مهدي زاده مي گشتند ، مشكلي پيش نيامد و نتوانستند حاج آقا را شناسايي كنند. در اين مسافرت ، همه بچه ها همراه من بودند به جز احمد آقا كه امتحان اعزام دانشجو داشت . محمود آقا آن موقع دوازده سالش بود . يك شب و يك روز منزل خلخال بوديم،بعد به مشكين شهر رفتيم پيش آقاي شيخ حسن صانعي و يك شب و يك روز هم آن جا بوديم . باز راه افتاديم رفتيم پيش آقاي مشكيني كه در مرند بود. يك شب و يك روز هم آن جا بوديم . هر كجا مي رفتيم ، از شهرباني مي آمدند سؤال مي كردند كه فضل الله مهدي زاده هستند يا نه ؟ آقايان تبعيدي هم با خانواده هاي شان آن جا بودند.

وضع روحي آن ها چگونه بود؟
 

روحيه آن ها خيلي قوي بود . پسر آقاي خلخالي همراه ما بودند . و چون انگليسي بلد بودند ، با آقايان حرف هاي سياسي را به انگليسي رد و بدل مي كرد.

از صحبت هاي شما معلوم شد كه در مبارزات همكاري هاي خوبي باهمسرتان داشتيد . آيا قبل از پيروزي انقلاب توي راهپيمايي ها هم شركت مي كرديد؟
 

بله . ولي از وقتي كه ميثم به دنيا آمد ، حاج آقا علاقه خاصي به او داشت و چون مريض بود ، آقا زياد راضي نبود که من در همه راهپيمايي ها شركت كنم. نجمه خانم دختر بزرگم دوازده سيزده سالش هم بيشتر نبود، ولي همه راهپيمايي ها را شركت مي كرد.منزل ما توي كوچه روحي بود و مسجد قائق و مسجد سادات اخوي هم توي خيابان سقاباشي . اين ها هر وقت مدرسه تعطيل بود ، در راهپيمايي شركت مي كردند. حاج آقا هم خودشان مي رفتند راهپيمايي . در زمان انقلاب ما بهشت زهرا مي رفتيم و هر روز توي تظاهرات و راهپيمايي ها بوديم . روزهاي آخر كه انقلاب اوج گرفته بود و نزديك پيروزي بود ، خودشان هم مي آمدند بهشت زهرا . مأمورين و ساواكي ها و گاردي ها با توپ و تانك بهشت زهرا را به محاصره در آورده بودند . معمولاً بعداز ظهرها ، مردم ، شهدا را دفن مي كردند . آن موقع مردم خيلي داغ بودند ، يك نگاه و يك گوش داشتند و نسبت به انقلاب و روحانيت هم خيلي صميمي بودند . اصلاً من نمي توانم صميميت و دوستي آن زمان را توصيف كنم. مي توانم بگويم مردم عاشق بودند . خاطره ديگر اين كه هفده شهريور قرار بود با حاج آقا ، خانوادگي ، به مسافرت برويم. روز قبلش عيد فطر بودو آن راهپيمايي مفصل انجام شد ، حاج آقا با شهيدان مفتح و باهنر و بهشتي و مطهري ، همه با هم بودند و آن روز يك اعلاميه دادند. روز هفده شهريور صبح كه ما بلند شديم نماز بخوانيم ، حاج آقا گفت : اگر بخوابيم هوا گرم مي شود ، پس صبحانه بخوريم ، آماده شويم و برويم . ما داشتيم صبحانه مي خورديم كه متوجه شديم از ميدان شهدا صداي تيراندازي مي آيد . حاج آقا وقتي كه متوجه ماجرا شدند ، اين قدر عذاب روحي مي كشيدند كه بچه ها جرأت نمي كردند با ايشان حرفي بزنند. مسافرت آن روز ما لغو شد. ما ديديم ايشان خيلي ناراحتند . هيچي نگفتم ، گذشت تا ظهر شد و نماز خواندند ، و ناهار خورديم . ساعت سه بود ، درست نظرم نيست كه شهيد مفتح بودند يا شهيد باهنر كه تلفن كردند و گفتند آقاي محلاتي ، خانه هستي ؟ گفت : بله . گفتند : از خانه بيرون برو ، چون رفته اند سراغ آقاي بهشتي و آقاي مطهري . نمي دانم گفتند آقاي مفتح را گرفته اند يا آقاي باهنر را؟ ايشان به برادرم گفتند كه مرا سوار كن ، ببر توي فلان كوچه پياده كن و ماشين را بردار و بياور كه مبادا يك وقت گير بيفتي . برادرم از كوچه پس كوچه هاي دردار و آبشار حاج آقا را برده بود نزديك خانه يكي از رفقاي شان به نام آقاي كشفي و پياده كرده بود كه تا اول شب آن جا بودند و ديگر اول شب از آن خانه رفتند بيرون و حدود پنجاه روز مخفي بودند . ايشان زنگ مي زدند منزل حاج آقاي معيني ـ همسايه ما ـ چون تلفن ما كنترل بود. در زمان حكومت نظامي ،مأموران ريختند منزل ما ، محمود هفده سال بيشتر نداشت و بزرگ خانواده مان بود. فاميل ها هم مي ترسيدند كه شب بيايند خانه ما بخوابند. احمد آقا خارج بود و ميثم هم دو ، سه ماهه بود.
كماندوها با يك ماشين بزرگ مي آمدند . با لباس هاي ضد گلوله ، كلاه هاي ضد گلوله ، من از هيكل هاي درشت و عجيب و غريب شان وحشت مي كردم كه آن ها را نگاه كنم.آن شب سر شام ريختند توي خانه ، ساعت نه بود. بلند شدم ،ايستادم و گفتم چه كار داريد؟ چه مي خواهيد ؟ مي گفتم : به پير ، به پيغمبر ، من خبر ندارم ايشان كجا هستند . مي گفتند : شما خبر نداريد كجا هستند؟ آخر اگر ريگي به كفشش نبود فرار نمي كرد . اين جواب را به ما مي دادند و بچه ها را يكي ، يكي تهديد مي كردند. حدود دوازده ـ سيزده شب ، اين برنامه ادامه پيدا كرد . شب چهاردهم ـ‌پانزدهم كه آمدند ، محمود آقا را خواستند و تهديد كردند و گفتند: اگر پدر شما تا فردا نيايد و خودش را معرفي نكند يا نباشد، ما شما را مي بريم و زندگي تان را به آتش مي زنيم. شب ديگر آمدند و گفتند خانم بهت اخطار مي كنيم كه فردا شب هر سه بچه ات را مي بريم . نجمه دوازده سالش بود . دخترم ندا هشت ساله بود . رئيس آن ها گفت : فردا دخترهايت را مي برم . فردا كه حاج آقا به منزل يكي از همسايه ها زنگ زدند ، من رفتم ، گفتند : چه خبر شده خانم؟ گفتم : اين طور شده و اين ها تهديد كرده اند و من ديگر تحمل ندارم كه بچه هايم را ببرند و بلايي سرشان بياورند . گفتند خانم نمانيد . بعد زنگ زدند به اخوي شان و ايشان آمد و ما به عنوان اين كه مي خواهيم بچه را پيش دكتر ببريم ، با محمود آقا رفتيم منزل عموي بچه ها . بيست و پنج روز خانه نبوديم ،حدود هفده هجده روز منزل اخوي هاي همسرم بوديم . بعدها ساواكي ها ريختند توي خانه ما واين قدر با قنداق تفنگ به در زده بودند كه در آهني تو رفته بود. ساواكي ها از همسايه ها نردبان مي گرفتند و مي رفتند بالاي ديوار و مي گفتند : اين ها كجا هستند؟ چرا رفته اند؟ هفت هشت روز هم منزل خواهرم بوديم . بعد كه مدرسه ها بازشد ، يك خرده اوضاع ساكت شد و ايشان هم رفته بودند مسافرت ، همان جا اعلاميه ها را تكثير مي كردند و گاهي يك زنگ هم به خانه خواهرم يا برادرشان مي زدند و ما به منزل خودمان برگشتيم.

در اين مدتي كه حاج آقا در زندان يا متواري بودند ،زندگي تان را چگونه اداره مي كرديد؟
 

قدري از بازار به ما كمك هايي مي شد . يا به يك زنداني كه با ايشان بود، وقتي آزاد مي شد مي گفتند : برو پيش فلاني ، وجهي هست بگير و ببر به خانواده ما بده. پدرم هم تا زنده بودند ـ‌دوازده سيزده سال بعد از ازدواج ما پدرم زنده بودندو من بيست و دو سالم بود كه پدرم فوت كردند ـ كمك مي كردند . فكر مي كنم سال 1345بود كه پدرم مرحوم شدند . وقتي حاج آقا درزندان براي حسن علي منصور محاكمه شدند و زندان ايشان شش ماه طول كشيد ، پدرم شنيده بود كه اين بچه ـ نجمه ـ غصه مي خورد و گريه مي كند و مي گويد : ما چرا شب عيد نداريم؟پدرم با اين كه يك روحاني معروف بودند و در محلات ، عيدها هميشه بايد براي بازديد و آمد و رفت آماده مي بودند،شب عيد ، چهار ـ پنج روز در تهران پيش ما ماندند. يك بار هم باهم رفتيم زندان ، ملاقات حاج آقا و تا بودند ، پدرم ، كمك هايي مي كردند . پدر شوهرم سه ماه بعد از انقلاب فوت شد . ايشان هم كمك مي كردند . اصلاً شبي كه حاج آقا را مي گرفتند ، صبحش پنجاه نفر تلفن مي كردند خانه ما كه شنيده ايم حاج آقا را گرفته اند؛ ناراحت نباشيد .

از آن روزي كه امام به ايران آمدند چه خاطره اي داريد؟
 

روزي كه امام به ايران آمدند ، حاج آقا خانه نبودند ، مادرم و خواهرهايم و برادرهايم خانه ما بودند.
با امام ملاقات خصوصي نداشتيم ، ولي عمومي زياد ايشان را ملاقات مي كرديم ، چه در مدرسه علوي و رفاه و چه در حسينيه جماران . وقتي هيأت دولت يا نماينده هاي مجلس به ديدار امام مي رفتند،ما هم مي رفتيم . ملاقات هاي خصوصي ما بعد از شهادت حاج آقا محلاتي بود . دوازده روز بعد از شهادت ايشان ،حاج آقا توسلي ، دوازده تا كارت براي ما فرستادند و ما به ملاقات ايشان رفتيم. تا سه سال اين برنامه بود كه ما با امام در آن اتاق كوچك ، ملاقات خصوصي داشتيم.

امام در اين ملاقات چه صحبت هايي براي شما داشتند؟
 

دو سه روز بعد از شهادت حاج آقا محلاتي ، خانم امام تشريف آوردند منزل ما و تا مرا ديدند و بوسيدند و گريه كردند و گفتند که امام در دو شهادت خيلي گريستند و بلند بلند گريه کردند:يكي در شهادت شهيد مطهري بود و يكي هم در شهات شهيد محلاتي . خانم امام فرمودند : امام در شهادت مصطفي كه فرزند و پاره جگرشان بود. اين قدر ناراحت نشدند . دوازده روز بعد از شهادت كه مارا بردند خدمت امام ، امام نشسته بودند . مادر همسرم كه پيرزن بود و قامت خميده اي داشت ، اول رفت تو. بعد ما يكي يكي رفتيم. برادرهاي ايشان هم بودند . دامادها و عروس هايم هم بودند.
از دركه رفتيم تو ، آقاي توسلي يكي يكي ما را معرفي كردند و امام همين جور سرشان را تكان مي دادند . ما دست شان را كه زير شمد بود ،بوسيديم و نشستيم . ايشان گفتند « من اين مصيبت را به شما خانواده شهيد عزيز و به مادر ايشان تسليت مي گويم. مي دانم شما جگرتان مي سوزد ، ولي من بيش از شما درك مي كنم كه ايشان چه كسي بود. مثل اين كه من بازويم را از دست داده ام ، و اشك هاي شان سرازير شد و همه ما با گريه امام ،گريه كرديم . اول خودمان را كنترل كرديم ـ چون ايشان ناراحتي قلبي داشتندـ اما وقتي كه امام گريه كردند ، ماهم گريستيم . دو سال بعد هم كارت دادند و ما به ملاقات خصوصي ايشان رفتيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56