شهيد محلاتي در قامت يك همسر(3)
شهيد محلاتي در قامت يك همسر(3)
شهيد محلاتي در قامت يك همسر(3)
گفت و گو باخانم اقليم السادات شهيدي محلاتي ، همسر مكرمه شهيد محلاتی
برگرديم به دوران شهادت حاج آقا؛ شما چه تلقي اي از شهادت ايشان داشتيد؟
آخرين ديدارتان قبل از شهادت حاج آقا را به خاطر داريد ؛ بفرماييد.
شب آخري كه منزل بودند ، با شوهر همشيره ام و آقاي ديبايي نشسته بودند و گفته بودند كه فردا مي خواهم بروم جبهه . من مي خواستم حمله فاو آن جا باشم و بي خود قول داده بودم كه براي سخنراني به مشهد بروم ، حالا تصميم گرفته ام كه به جبهه بروم . حتي گفتندكه آقاي رضايي به من گفته اند: با هواپيماهاي سپاه به جبهه برويد ،اما ايشان گفته بودند : نه ، حالا كه ديگر حمله تمام شده است نمي خواهم يك هواپيما از بيت المال براي من راه بيندازند ، هر موقع هواپيماهايي رفت با آن مي روم. صبح زود ساعت پنج ، نماز خواندند و زنگ زدند فرودگاه كه پروازدارند براي منطقه يا نه ؟ البته شب قبل گفته بودند ، فردا بناست سه تا پرواز به جنوب داير باشد ،بنابراين ايشان گفته بود : من با يكي از اين ها به منطقه مي روم . شوهر همشيره ام نيز زياد مي رفت جبهه ، حتي بعد از سالگرد اول حاج آقا ، ايشان اسير شد و در واقع حدود سه سال و هشت ماه مفقود الاثر بود.ايشان همان شب به حاج آقا گفته بود كه مگر امام نگفته اند شخصيت ها نروند خط مقدم؟ حاج آقا جواب داده بود من با شخصيت ها فرق دارم ، من نماينده امام در سپاه هستم ، بايد به جبهه بروم و به جوانان مردم و رزمنده ها روحيه بدهم. من با مسؤولان ديگر خيلي فرق دارم ، بايد مرتب به جبهه سركشي كنم ، بچه هاي مردم آن جا مثل گل پرپر مي شوند. شوهر خواهرم مي گويد: من هم مي خواهم به جبهه بروم. حاج آقا مي گويد: نه ، شما نرويد ، شوهر خواهرم مي گويد: چرا شما خودتان مي خواهيد برويد؟ مي گويند: من عملم با شما سواست، شما مهندس هستي و مي تواني اين جا ، پشت جبهه ، موشك بسازي يا كمك هاي ديگر بكني ، ولي من نماينده امام در سپاهم و بايد در جبهه حضور داشته باشم . آن روز صبح ، بعد از تماس با فرودگاه ، ناخن شان را گرفتندو اصلاح كردند و حمام رفتند ـ هر دفعه هم مي خواستند به جبهه بروند غسل شهادت مي كردند ـ بعد آمدند ، گفتند: خانم ، ساك مرا آماده كرده ايد؟ من گفتم : بله . گفتند : مسواك و صابون و قرآن كوچك و حوله را هم بگذار. گفتم : چشم ، و گذاشتم. بعد گفتند : چاي پاسدارها را داده اي ؟ گفتم: بله . گفتند : كيف من توي سپاه است ، گفتم : خب از صبح تا حالا كسي را مي فرستاديد ، مي آوردند. گفت : نه ، توي دفتر كارم است ، اگر لازم شد ، شما بعداً بفرستيد براي تان بياورند. بعداً متوجه شديم آخرين وصيت نامه اي كه چهل روز ، دو ماه قبل از آن نوشته بودند توي آن كيف بوده . ايشان نه وصيت نامه نوشته بودند كه اين ، آخرين آن ها بود. بعد آمدند توي اتاق و گفتند : خانم ، من دارم مي روم. گفتم : حالا كي بر مي گرديد؟ گفتند : ما رفتن جبهه مان با خودمان است ، ولي برگشتن ما با خداست . ايشان پنج نفر پاسدار همراه داشتند. گفتم : كدام يك را مي بريد؟ گفتند : من اصلاً به بچه هاي مردم نمي گويم بيايند دنبال من توي منطقه و جبهه هاي جنگ ، هر كدام خودشان مي خواهند ، مي توانند با من بيايند . صبح همان روز ، قرار بود براي آقايي به نام فاطمي ، كه طلبه بود وتوي دفتر نمايندگي كار مي كرد ومثل اين كه سرطان گلو داشت ، نامه اي بنويسند. اين نامه را توي خانه ننوشتند ، پاي پلكان هواپيما نوشته و داده بودند به پاسدارشان ، كه اين را بده به ستاد تا بدهند به فلان دكتر . قبل از رفتن از منزل ، به آن دكتر تلفن كردند و گفتند كه نصف هزينه اين عمل را مي دهم ، نصف ديگر را هم شما گذشت كن. بيمار ، طلبه سيد جواني است ، زن و بچه دارد . اين حرف را من از تلفن شان متوجه شدم . بعد ازاين ، تلفن كردند به دفترشان و خواستند كه با فرودگاه تماس بگيرند كه هواپيما نرود. هواپيما بنا بود ساعت نه و نيم پرواز كند، اما ساعت يازده و بيست و پنج دقيقه حركت كرده بود . ساعت دوازده و بيست و پنج دقيقه هواپيما سقوط كرد.
آن روز من خيلي نگران بودم . هر روز ، چهار قل و آيه الكرسي مي خواندم ؛ براي همه كساني كه به مملكت خدمت مي كنند. يك چهار قل و آيه الكرسي هم براي بچه هايم و حاج آقا مي خواندم. هر موقع كه ايشان مي رفت مسافرت ، اين را مي خواندم. آن روز هفت هشت بار رفتم بخوانم از دهانم افتاد ،يا كسي تلفن كرد يا مادرم چيزي گفتند و جواب دادم ، يا در زدند . ظهر كه شد منقلب بودم ،ناراحت بودم . همه اش دلم مي خواست گريه كنم. وضو گرفتم ، نماز و زيارت عاشورا را خواندم و گريه كردم . به ميثم ، كه پنج سالش بود و آمادگي مي رفت .به خاطر اين كه قدري خودش را كثيف كرده بود تشر زدم ، گفت : به بابا مي گويم كه مرا دعوا كردي . يك مرتبه يادم افتادكه حاج آقا جبهه است ، بند دلم پاره شد . آن روز ختم انعام دعوت داشتيم. ساعت سه ،آن جا خانمي دعاي توسل خواندو من خيلي گريه كردم . خدا مي داند فكر حاج آقا نبودم ، اما دلم گرفته بود. حتي فكر بچه هايم هم نبودم. با خود مي گفتم : احمد و خانوده اش ، ان شاء اله در بقيع هستند، عصر است رفته اند دم بقيع . توي اين فكرها بودم ، يادم آمد بگويم آقاي غيوران گذرنامه حاج آقا را هم درست كرده بودند و به ايشان مي گفتند: شما هم بياييد برويم مكه ، چرا نمي آييد ؟ ايشان در جواب گفتند : الآن منا ،عرفات و صفا ، بيابان هاي جبهه است . بچه هاي مردم مثل گل پرپر مي شوند ، چرا بروم مكه ؟ اين جا ثوابش بيشتر است . به هر حال فكر نمي كردم چنين اتفاقي بيفتد.
از شهادت ايشان چگونه مطلع شديد؟
از تشييع جنازه و مراسم بزرگداشت ، آن چه كه به ياد داريد بيان بفرماييد.
قبل ازاين ماجرا هفته اي يك شب ايشان به قم مي رفتند و توي دانشگاه سپاه سخنراني مي كردند . به آقاي مولايي گفته بودند كه اگر من لياقت دارم ، ما بين شهدا يك جايي ـ يك قبر ـ برايم در نظر بگيريد . آقاي مولايي بعداز شهادت ايشان ، تا بچه هاي من رسيدند ـ دو سه شبانه روز طول كشيد ، تا پسرها رسيدند ـ دائم زنگ مي زدند و پسرشان را مي فرستادند و مي گفتند: اجازه بدهيد ما ايشان را در قم خاك كنيم. آقاي خامنه اي فرمودند: ايشان را در بهشت زهرا مثل هفتاد و دو تن دفن مي كنيم ، ايشان سرور شهداي چهل و چهار تن هستند. من هم تأكيد داشتم كه ايشان در تهران دفن شوند. مي گفتم : هفته اي دو روز مي خواهم بروم سر مزار ايشان ،قم براي من دور است . آقاي مولايي گفتند : من ماشين مي فرستم شما را بياورد قم ، ولي من فرداي قيامت نمي خواهم جلو برادر شهيدم روسياه باشم و زير قولي كه به ايشان داده ام بزنم. خلاصه من راضي شدم كه ايشان را در قم به خاك بسپارند.
ما را در قم بردند ستاد مركزي سپاه ، جمعيت زيادي هم آن جا بود. به ما ناهار دادند و بعد جنازه ها را بردند گلزار شهدا براي تيمم دادن . بعد جنازه ها را آوردند مسجد امام حسن(ع) چون ماشين نمي توانست از ميان جمعيت عبور كند ، ما را پياده كردندـ از مسجد امام حسن تا صحن نو قم جمعيت كيپ تا كيپ ايستاده بودند ـ ما را از كوچه پس كوچه ها بردند مسجد بالا سر ، توي آستانه ، بالاي قبر آقايان حائري و خوانساري . بعد ، جنازه را از مسجد تشييع كردند و آوردند توي صحن . آقاي توسلي ، نماز ميت خواندند . قمي ها خيلي گريه مي كردند ، توي سر و صورت شان مي زدند ، چون سه شنبه قبل ـ حاج آقا براي دو برادر كه در غرب به شهادت رسيده بودند ـ به نام زين الدين و فرمانده بودند ـ در قم سخنراني كرده بودند و حالا خودشان به شهادت رسيده بودند ؛ و شنبه عصر توي صحن قم داشتند پيكر ايشان را دفن مي كردند . موقعي كه من رسيدم توي مسجد بالاسر ،يك مرتبه يادم افتاد چند روز قبل كه حاج آقابه منزل آمدند دختر كوچكم گفته بود: بابا ، براي ما گذرنامه تهيه كن برويم مكه . ايشان گفت كه اين خلاف شرع است ، الآن موقع جنگ است ، من اين كار را نمي كنم.
من همان شب كه خوابيدم ، خواب ديدم كه در يك مسجدي من محرم شده ام با دو تا دخترهايم ، نجمه خانم و ندا خانم . نمي دانم مسجد جوفه يا مسجد شجره بود. بعد از خواب هر چه فكر كردم كه اين مسجد كجا بود يادم نيامد، اما به محض اين كه به رواق بالاسر در صحن قم رسيدم ، به نظرم آمد كه درخواب در همين مسجد محرم شده و لباس احرام پوشيده ام . در خواب ، خانم آقاي مولايي هم بودند كه سوال كردند شما آمديد؟ گفتم :بله . گفتند : ديديد حاج آقا مي گفتند نمي شود؟
اما حالا كه قسمت شد ، درست شد. حاج آقا ايستاده بودند ، مي گفتند : زود بياييد برويم ، چون دخترها سفر اول شان است ، بايد طواف يادشان بدهيم.دو تا خانم هم آن طرف مسجد با پوشيه نشسته بودند. حاج آقا گفتند : بناست اين ها را من ببرم طواف شان بدهم. به آن ها گفتند : بياييد نيت را يادتان بدهم.رفتيم ، بالا خانه كعبه ، دريک جاي بلند ، يك استخر خيلي زيبايي بود. بچه ها رفتند توي استخر ، گفتند : ما غسل طواف نكرده ايم . بعدكه غسل طواف كردند ، من يك دفعه نگاه كردم ، ديدم پشت خانه كعبه ، همان جا كه ناودان طلاست ، دو تا قبر كاهگلي تازه ، يكي كوچك و ديگري بزرگ هست . سؤال كردم ، حاج آقا گفتند : اين قبر حضرت ابراهيم (ع) و اين قبر حضرت اسماعيل(ع) است . من رفتم ، دست هايم را گذاشتم روي كاهگل اين قبرها و چشمم به ميثم افتاد . خدا را قسم دادم به ائمه اطهار (ع) كه اين بچه را شفا بدهد ، قدري هم گريه كردم. با اين كه گل قبر خيس بود ، ولي دستم گلي نشد . بعدكه بلند شدم و اين خواب را براي حاج آقا نقل كردم و براي هر كسي گفتم ، گفتند : ان شاء الله قسمتت مي شود مي روي مكه ، حالا بعد از چهار روز كه اين فاجعه پيش آمد و ما را بردند آن جا ، من يك دفعه به نظرم آمد كه من همين جا ، در اين مسجد ، بالاي قبر اين علما احرام پوشيدم . با دخترهايم تا نشستم ، دودستي زدم توي سرم و گفتم : من اين جا احرام پوشيدم و حالا حاج آقا اين جا دفن مي شوند. به اين ترتيب ايشان را توي رواق بالا سر دفن كردند. بعدهم آقاي مولايي گفتند : اگر اجازه مي دهيد نماينده دامغان را هم با ايشان در اين جا دفن كنيم . گفتم چه اشكالي دارد ، اجازه نمي خواهد . ايشان را هم آن جا دفن كردند.
اين اتفاق براي ما خيلي تأسف آور بود، خيلي ناراحت بوديم . روز سوم از طرف دولت در مدرسه شهيد مطهري ختم گرفتند. تمام دوستان و آشنايان ، آقايان ، همه بودند . ولي من نگراني ام از اين بودكه پسرانم نبودند ، چون محمود آقا رفته بود مكه ، احمد آقا هم مأموريت بود. من خيلي گريه مي كردم كه حاج آقا دو پسر دارند ، ولي هيچ كدام شان نيستند. شب دوشنبه بود كه آمدند ، ساعت يك بعد از نصفه شب ، غوغايي توي خانه به پا شد ،وقتي كه اين ها رسيدند.
حتي يكي از برادرهاي حاج آقا و مادرشان غش كردند . اين ماجرا واقعاً براي ما دردآور بود، ولي خب چون شهادت بود ، خدا صبر و تحمل مي دهد . وقتي خواهران حاج آقا سرو صدا مي كردند ، مي گفتم : آدم در شهادت عزيزانش نبايد زياد شلوغ كند كه دشمنان سوء استفاده كنند . حاج آقا هميشه به ما تذكر مي دادند كه من اگر سعادتي داشتم و به شهادت رسيدم ، در شهادتم سرو صدا و گريه و زاري و شلوغ نكنيد كه دشمن سوء استفاده كند. هيچ وقت هم لباس جُلُنبر تن تان نكنيد كه بگويند اين بنده خدا شوهرش شهيد شده؛ هميشه آبرومندانه بپوشيد . پيش بچه ها و پيش مردم آبرو داري مرا حفظ كنيد كه نتوانند نقطه ضعفي از شما پيدا كنند. هميشه هم تأكيد مي كردند كه شما دعا كنيد من به شهادت برسم . مي گفتند: من نزديك سي و هفت ـ هشت سال از چهارده سالگي ، مبارزه كرده ام ، حالا نمي خواهم توي رختخواب بميرم به من هم گفتند : از سر تقصيراتم بگذر ، مرا حلال كن . مي گفتم : من در زندگي شما ناراحتي نديده ام ، مي گفتند : در دوران زندگي شما شب ، نصفه شب ريختند توي خانه، تو بچه كوچك داشتي ، باردار بودي ، ناراحت بودي ، بالاخره اين ها سختي است براي شما ، من ديگر نمي توانم روز قيامت روي پل صراط جلوي جدت حضرت فاطمه (ع) رو سياه وارد شوم ، از من بگذر و دعا كن من به شهادت برسم.
يادم مي آيد ماه رمضان ، سماور را روشن مي كردند . ايشان اول سؤال مي كردند غذاي پاسدارها را داده ايد ؛ مي گفتم : بله . بعد ازانقلاب سه پاسدار همراه ايشان بودند. هميشه مي گفتند: اول غذاي آن ها را بده ، بعد خودمان غذا مي خوريم. بعد خودشان مي رفتند و سيني را مي آوردند . وقتي در نماز شب مي ديدم از خدا تقاضاي شهادت مي كنند ، من بند دلم پاره مي شد. خيلي ناراحت مي شدم. مثل اين كه شوك به من دست مي داد؛ از ناراحتي . مي گفتند : من دوست ندارم توي رختخواب بميرم . براي من ننگ است توي رختخواب مردن.
با طلب علو درجات از خداوند براي آن شهيد عزيز ، لطفاً درباره روش تربيتي شهيد محلاتي مطالبي بيان بفرماييد.
حاج آقا مي گفتند : وقت دوستي ، دوستي؛ وقت تفريح ، تفريح. مي گفتند: اگر بچه ، بيرون ، كار خلافي كرد و تو ديدي ، نيا جلو ميهمان وديگران بگو ، آهسته و آرام بيا به من بگو و من هم يواشكي او را مي خواهم. آبروي بچه نبايد بريزد و حيثيتش را نبايد از دست بدهد. بعد او را مي خواستند ، در اتاق را مي بستند و پنهاني باهاش صحبت مي كردند و مي گفتند: اين كار تو خلاف است ،با وجود شؤونات خانوادگي تو ، اين كار ، درست نيست . خب ، بچه ها هم با احترامي كه براي پدرشان قائل بودند ، دست از آن كار نادرست برمي داشتند.
هميشه به بچه هاي شان تاكيد داشتند كه در كارهاي تان خلاف شرع نباشد .هيچ كاري در اسلام عيب نيست ؛ اگر خلاف شرع نباشد . شاد باشيد ،با هم خوش رفتاري كنيد. گاهي كه دور هم مي نشستيم و صحبتي مي شد ، ايشان دو تا سه تا مسأله را كه وظيفه شرعي بچه ها بود و جوان ها بايد بدانند مي گفتند.مي گفتند : غيبت نكنيد، از كسي چيزي نگوييد ، از خودمان بگوييد . مواردي پيش مي آمد ـ خب من هم جوان بودم ـ و چيزي مي گفتم و مي خواستم ، مي گفتند : خانم، من جهنم نمي خواهم بروم ، شما مرا جهنمي نكنيد. كاري كنيد كه هم خودتان بهشتي باشيد ، هم من . دنيا محل گذر است ، اين جا ما مسافرهستيم ، مي رويم و نمي مانيم. اصل ، آن دنياست . بچه هارا فوق العاده دوست داشتند، چه پسر ، چه دختر . اگر چند روز اين ها را نمي ديدند ناراحت مي شدند . يادم است شب پنجم عروسي آقاي بجنوردي ، نجمه خانم و آقاي ديبايي و احمد آقا ، و محمودآقا بودند. ايشان برگشت و گفت: من دوست دارم دور سفره ام پر باشد . هيچ وقت نبايد دور سفره من خالي باشد ،من خوشحال مي شوم كه دور من باشيد ، دور مامان تان باشيد . ولي خب ،خودتان غذا درست كنيد و به ايشان كمك كنيد ، مادر شما مريض است ، من توي اين دنيا يك خانم دارم و نمي خواهم صدمه ببيند. من بعداً گفتم : اين چه حرفي بود شما زديد؟ گفت : من حقيقت را مي گويم ، من از كسي رودربايستي ندارم. حالت شان اين طوري بود. هيچ وقت دورو نبودند. داماد ها را هم مثل فرزندهاي خودشان حساب مي كردند. حتي برادران مرا مثل فرزندان خودشان مي دانستند. هيچ وقت هم در مورد وظايف شرعي به بچه ها فشار وارد نمي آوردند. مي گفتند : وظيفه هر مسلمان است كه اين كار را انجام بدهد.
در مقابل چه خواسته هايي ايشان مي فرمودند ما را جهنمي نكنيد؟
شهادت ايشان چه تأثيراتي در زندگي تان داشت؟
حرف آخر من اين است كه رسالت ما در برابر شهدا خيلي سنگين است . ما هر كاري كنيم، نمي توانيم حق خون شهدا را ادا كنيم . حالا من خودم را نمي گويم ، اما دل خانواده شهدا شكسته است ، ناراحت هستند. مردم بايدبيشتر با اين ها آمد و شد كنند. دردهاي شان را جويا شوند ، از حالات شان ، بچه داري شان سؤال كنند. اگر مي توانند در كارهاي شان به آن ها كمك كنند. خانواده شهدا را اگر توي بهشت هم ببرند ، جاي جوان يا همسرشان يا برادرشان را نمي گيرد ، ولي براي خاطر اين كه انقلاب را نگهداري و پاسداري كنندو پشت سر امام و رهبر و نايب بر حقش باشند ، توي روي مردم مي گويند و مي خندند ، مبادا دشمن ، شادي كند يا منافقين يا ديگران سوء استفاده كنند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}