پیرو سيره ي امام خمینی(ره) – (1)


 






 

گفتگو با احمد مهدي زاده محلاتي فرزند شهيد آیت الله محلاتی
درآمد
 

حاج احمد مهدي زاده مشهوربه محلاتي ، فرزند ارشد و يكي از سه پسر شهيد محلاتي است .او آدمي است بسيار ساده و روان ، و من كه افتخار ديدار پدر بزرگوارش را در زمان حيات دنيوي شهيد نيافته ام ،درحين انجام اين مصاحبه ، رگه هايي از شخصيت والاي آن شهيد عزيز را در پسرش يافتم . ويژگي مهم اين گفت وشنود ، در برخي نكاتي است كه شايد براي نخستين بار بيان مي شود ، يا دست كم با بياني تازه به استحضار عموم مي رسد. مثلاً به اين قسمت توجه كنيد:
«تابستان ها امام معمولاً خانواده شان را به محلات مي فرستادند و خود حضرت امام نيز ده،پانزده روزي به محلات تشريف مي آوردند .پدر بزرگم آن جا باغ داشتند. ما عكس هايي داريم كه با امام ، دور حوض، در باغ نشسته ايم»...

حاج آقا ،ازنخستين روزهايي بگوييد كه در دامان چنين پدر مبارزي چشم باز كرديد.
 

من متولد سال 1334 هستم و شهيد محلاتي متولد 1309 ، و تقريباً بيست و چهار ساله بودند كه ازدواج كردند و يك سال بعد من در محلات ـ استان مركزي ـ به دنيا آمدم.
دليل اين كه به پدرم محلاتي مي گفتند ، اين بود كه در قديم رسم براين بود كه طلبه ها و روحانيون معمولاً از شهرهاي مختلف مي آمدند و تعدادشان هم كم بود .به همين سبب ، آن ها را به اسم شهرستان محل زندگي شان صدا مي كردند. مثلاً حضرت امام خميني (ره) را چون اهل خمين بودند، به ايشان «آقاي خميني» مي گفتند ، و گرنه فاميلي معظم له مصطفوي بود . نام فاميل ما هم مهدي زاده بود ، ولي چون حاج آقا از محلات به قم آمده بودند ، بين طلبه هاي ديگر به محلاتي معروف شدند: «شيخ فضل الله محلاتي ». بعدها پدرم محلاتي را به ادامه نام فاميل خود اضافه كردند . در اسناد ساواك هم كه تا به حال 2 كتاب در اين خصوص به چاپ رسيده ، از ايشان به نام شيخ فضل الله محلاتي «مهدي زاده» ياد شده است .
من سه ساله بودم كه به قم آمديم و پدرم رو به روي منزل امام منزلي اجاره كردند و آن جا ساكن شديم . من با نوه امام كه سيد حسين آقا باشد هم بازي بودم. به ياد دارم ، كودك كه بوديم ، به سيد حسين مي گفتيم برو از آقا يك دوزاري بگير تا برويم و چيزي بخريم ، او هم مي رفت به منزل امام ، كه الآن موزه شده است ، و از پدر بزرگ گرامي اش پول مي گرفت و براي مان مي آورد.

از رابطه خانوادگي شهيد محلاتي با حضرت امام نيز زياد شنيده و خوانده ايم.
 

ما با خانواده امام رفت و آمد خانوادگي داشتيم و تابستان ها كه هواي قم خيلي گرم مي شد امام معمولاً خانواده شان را به محلات منزل پدر بزرگ مادري ام «آقاي شهيدي محلاتي » مي فرستادند كه روحاني وازشاگردان امام بودند و خود حضرت امام نيزده ، پانزده روزي به محلات تشريف مي آوردند .پدر بزرگم آن جا باغ داشتند. ما عكس هايي داريم كه با امام ، دور حوض ، در باغ نشسته ايم.

از اولين مبارزات شهيد چه مي دانيد؟
 

اولين مبارزات ايشان در زماني است كه هجده ساله بودند و عوامل رژيم مي خواستند جنازه رضا خان را در قم دفن كنند. من هنوز به دنيا نيامده بودم واين طور كه تعريف مي كنند ، شهيد در مدرسه فيضيه قم، بالاي يك چهارپايه مي روند و اعتراض مي كند و تظاهرات به راه مي افتد و همان اعتراض ها باعث مي شود كه جنازه را برگردانند و در شهر ري حرم حضرت عبدالعظيم(ع) دفن كنند و مقبره اي بسازند. در اسناد ساواك عليه پدرم ثبت شده است . البته شهيد تعريف مي كردند : ما سه نفر طلبه بوديم ، قرار گذاشتيم كه به نوبت بالاي چهار پايه برويم و هر كدام را كه گرفتند و پايين كشيدند ، يكي ديگر برود و ادامه بدهد ،وازآن زمان مبارزه را شروع كردند . از ديگر مبارزات شهيد ، قبل از ازدواج شان اين بود كه به عنوان نماينده آيت الله كاشاني براي تبليغ نمايندگان مجلس به تبريز رفته بودند و در مجلسي كه شهيد بالاي منبر درحال سخنراني بودند ، به سمت ايشان تيراندازي مي شود كه حاج آقا را ازپشت بام فراري مي دهند و مردم متفرق و تعدادي هم كشته مي شوند. و اين مدارك مرتبط با اين قضيه هم دراسناد ساواك موجود است .
پدر ايشان ـ حاج غلامحسين ـ كشاورز بود و كار تجارت را به سبك قديم انجام مي داد و بچه ها هم كمكش مي كردند. شيخ فضل الله پسر بزرگ و به درس طلبگي علاقه مند بود، ولي پدربزرگ اجازه نمي داد كه ايشان طلبه شوند،تا اين كه آيت الله خوانساري كه به محلات مي آيد ،واسطه مي شود و حاج آقا را راهي قم مي كند .آقاي خوانساري با پدربزرگم صحبت مي كند . آقاي خوانساري با پدربزرگم صحبت مي كند و موافقت او را مي گيرد و شيخ فضل الله به قم مي رود و رسماً درس را شروع مي كند.

چه شد كه به تهران آمديد؟
 

علت خاصي نداشت .قبل ازپانزده خرداد ، شايد هم زودتر،آمديم تهران و من اول ابتدايي را درتهران خواندم .كلاً ما دوسال بيشتر قم نبوديم.فكرمي كنم پنج سالم بود كه به تهران آمديم و بعد هم من به مدرسه علوي رفتم.
شيخ فضل الله با دختر آقاي شهيدي محلاتي ازدواج كرد. مادرم آن موقع سيزده ساله بوده و پدرم ده ، دوازده سال بزرگتر بودند ، آقاي شهيدي در محلات تدريس مي كردند و پدرم در واقع با دختراستاد خود ازدواج كرده بودند.
مابا مرحوم آيت الله محمد رضا توسلي ، رئيس دفتر حضرت امام ، در قم يك خانه داشتيم . چون آقاي توسلي اهل محلات و با پدرم نيز هم درس بود. ما در آن چند سالي كه در قم بوديم با ايشان كه همشهري مان بود، هم خانه شديم.

پدرتان اولين بار از طريق آيت الله توسلي به محضر امام رسيدند؟
 

نه ، منزل ما مقابل منزل امام بود و با معظم له همسايه بوديم.

منزل تان به طور اتفاقي مقابل منزل امام بود؟
 

نه ،به دليل علاقه اي كه حاج آقا به امام داشتند و شاگرد ايشان بودند و به درس شان مي رفتند ، آن جا خانه گرفته بودند . البته پدرم ابتدا شاگرد آيت الله كاشاني بودند . حاج آقا تعريف مي كردند كه من در مجلس ختمي ،كناري نشسته بودم كه حضرت امام خميني (ره) وارد شدند و گوشه اي نشستند .همان موقع آيت الله كاشاني رو كرد به من و گفت :اگركسي بتواند كاري بكند‌، همين جاج آقا روح الله است .آن زمان هيچ صحبتي از انقلاب يا پيروزي بر محمدرضاشاه نبود . من اين را از زبان خود حاج آقا شنيدم كه خيلي قبل از انقلاب ، آن اوايل كه حاج آقا شايد هنوزازدواج هم نكرده بودند ،آيت الله كاشاني گفته بودند: اگر كسي بتواند براي اين مملكت كاري بكند ، حاج آقا روح الله است . اين موضوع مربوط به سالي مي شود كه انتخابات مجلس بود و آيت الله كاشاني هم بودند و آن موقع پدرم طلبه جواني بوده اند.

حاج آقا ،پدربزرگوارتان روحيه ي مبارزه جو و پرشوري داشتند. با آن سن كم با آيت الله كاشاني كه به خصوص از لحاظ سياسي وزنه اي بودند نزديك مي شوند. روي چهارپايه مي روند و به آوردن جنازه رضاخان خان اعتراض مي كنند.يعني در عين سن و سال كم ، درايت هم داشته اند . همين طور كه مي بينيم پدر بزرگوارتان مقارن پيروزي انقلاب آن مناصب مهم را از طرف حضرت امام به دست مي آورند. براي اين روحيات مصداق هايي بگوييد كه ما بيشتر شهيد محلاتي را بشناسيم .
 

من معتقدم كه بيشتر كارهاي حاج آقا براي خدا بود واقعاً بدون تعصب و بدون اينكه تظاهر بكند ، براي خدا كارمي كرد. نه اين كه پدرم باشد و بخواهم ازاوتعريف كنم. خدا گواه است كه اين طور نيست .نسبت به مسائل شرعي مقيد بود،بدون اين كه سختگيري بكند . مثلاً بعد از انقلاب من خاطراتي از عروس حضرت امام ، خانم حاج احمد آقا،شنيدم كه مي گفتند : امام اگر كسي به ايشان نسپرده بود؛ براي نماز صبح بيدارش نمي كردند .بعد كه خانواده مي آمدند و مي گفتند ما خواب مانديم ، مي گفتند زود قضايش را بخوانيد . حاج آقا هم دقيقاً همين طور بودند ، يعني غير ممكن بود كه به ما اجبار بكند كه نماز بخوانيد ، نه ، ما آزاد بوديم.

با توجه به اين كه شهيد فردي روحاني بودند و مهمترين وظيفه يك روحاني تبليغ دين است ،ولي با اين حال شما مي فرماييد ايشان به هيچ وجه اصرار نمي كردند و تعصب نمي ورزيدند كه يك وقت شما معذب نشويد.
 

درست است ،براي من هم جالب بود كه بدانم پدرم چرا اين طوري رفتار مي كنند ، ولي با خاطراتي كه خانم حاج احمد آقا خميني از امام تعريف كردند ، ديدم خصلت، خصلت امام و سيره ،سيره امام است . در صورتي كه دربين اقوام ما ، كسي بود كه به قدري تعصب داشت كه تا حدي كه يك روز صبح بچه اش آقا پسري كه به سن تكليف رسيده بود ـ‌را صدا زده بود تا نماز بخواند و چون اين بچه بلند نشده بود ، از بالاي پشت بام ، لاي رختخواب او را هل داده بود واز آن بالا به پايين افتاده بود. آن فرد گفته بود من بچه اي را كه نماز نخواند ، نمي خواهم.
تعصب نشان دادن هميشه نتيجه عكس در بر دارد. ما مي ديديم كساني كه به بچه هاي شان سخت مي گرفتند ، خيلي از بچه هاي اين ها مذهب واقعي ندارند،ولي آن هايي كه آزاد بودند ، شناخت بهتري از دين پيدا مي كردند.

يعني مذهب متعصبانه طوطي واري است؟
 

احسنت. به ياد دارم كه در رژيم گذشته ، اگر خانم بدحجابي پيش پدرم مي آمد. اين طور نبود كه صورتش را برگرداند، در صورتي كه ممكن بود روحانيون ديگر صورت شان را برگردانند . حاج آقا نگاه نمي كردند، ولي بي احترامي هم نمي كردند ، با همه مؤدب بودند.

يعني دين خدا را عملاً و نظراً تبليغ مي كردند ، ولي اختيار را به خلق الله واگذار مي كردند؟
 

بله، يك اخلاقي هم كه شهيد داشتند ، اين بود كه خيلي خوشرو و خوش خنده بودند . به غير از مواقعي كه كسي يا كساني ـ نعوذبالله ـ‌ به ائمه اطهار (ع) توهين مي كردند ، هميشه روي لب ايشان لبخند بود. آقاي سيد حسين رضوي ، منبر قديمي ، تعريف مي كرد كه ما دو نفر يك جا به منبر رفته بوديم كه ما را گرفتند و به كلانتري بردند. در همان كلانتري كه بوديم وداشتند پرونده سازي و گزارش تهيه مي كردند ، بازجوي كلانتري آن موقع ، كه يك آدم قلدر به تمام معنا بي مذهب و خشن بود ، به حضرت زهرا(س) توهين كرد. حاج آقا بلند شدند و سيلي محكمي به گوش اين فرد زدند و گفتند : اين غلط ها به تو نيامده ، با آن كه بعدش به همين خاطر ، حاج آقا را خيلي كتك زدند و اذيت شان كردند.
پدرم در مقابل دوستان و آشنايان و كساني كه حداقل اعتقادات مذهبي را داشتند ، هيچ تعصبي نداشت ، ولي درمقابل كساني كه خداي ناكرده بي حرمتي به ائمه اطهار(ع) مي كردند و با آنان دشمن بودند اين گونه بود . من يادم است زماني كه كمالي ، شكنجه گر معروف را گرفته بودند، چون يكي از كساني كه را شكنجه كرده بود پدر من بود؛ به ايشان گفتند شكايت تان را در دادگاهي كه براي دكتر كمالي تشكيل شده است ارائه دهيد ـ كمالي آدم بي سوادي بود ، ولي به اودكترمي گفتند ـ حاج آقا در دادگاه حاضر شدند و گفتند من شكايتي از
اين فرد ندارم ، مرا زياد شكنجه كرده ، ولي بعضي وقت ها كه مرا شكنجه مي كرد ، به حضرت زهرا (س) هم توهين مي كرد. من از آن كار قيبحش شكايت دارم ، شكايت خودم مسأله اي نيست و از آن مي گذرم ، ولي حكم آن توهين ها را اجرا و او را اعدام كنيد.مي خواهم بگويم روحيات ايشان روحيات اسلام واقعي بود .
داستان ديگري كه به ياد دارم اين است كه : مي خواستيم با خانواده به مشهد برويم و آن موقع اتومبيل هم نداشتيم . با اتوبوس هاي تي .ام .تي شركت چراغ برق رفتيم. راننده در همان گاراژ ابتداي مسير نوار مبتذلي را روشن كرد. حاج آقابه او گفتندكه اگر مي شود اين نوار را خاموش كنيد. من روحاني هستم. راننده گوش نكردو گفت : آشيخ ،اگر نمي خواهي پياده شو. حاج آقا هم چون ما دو سه تا بچه كوچك همراه شان بوديم ، هيچ چيز نگفتند و آرام نشستند . تا اين كه رسيديم به پلور و سفره غذا را پهن كرديم. مادرم لوبيا پلو درست كرده بود . حاج آقا رفتندو راننده و شاگردش را دعوت كردند كه بيايند و با ما ناهار بخورند . آن ها گفتند كه قهوه خانه هست . حاج آقا گفتند : ممكن است قهوه خانه به شماغذاي خوب ندهد و مريض شويد. اين غذا را از خانه آورده ايم . آن ها آمدند و حاج آقا نفري يك بشقاب غذا به شان داد و خوردند وبه قول معروف نمك گير شدند و راه افتاديم.
شب كه شد ،راننده به پدرم گفت: حاج آقا، من شب درحال رانندگي خوابم مي برد ، اگر اجازه دهيد چند تا نوار عربي دارم ، آن ها را بگذارم و گوش بدهم .حاج آقا گفتند اشكالي ندارد .راجع به آن راننده تي . ام . تي هم بايد بگويم به رئيسش خبر داده بودند و چون رئيس آن شركت با حاج آقا آشنا بود وكسي خبر داده بود كه فلاني به حاج آقا اهانت كرده ، كه آشيخ ، اگر نمي خواهي پياده شو و اين طور مسائل ، او را اخراج كرده بودند و راننده به در منزل ما آمد كه حاج آقا اين طوري شده . حاج آقا گفتند كه والله من كاري نكرده ام. سپس به رئيس او زنگ زدند وگفتند او را به سر كارش برگردانيد ، در راه خوابش مي آمد ، من به او اجازه دادم كه نواربگذارد . يعني اين قدر ايشان انعطاف داشتند و دل رحم بودند : تبليغ اسلام با محبت؛ و ما مي دانيم كه روش ، روش پيغمبر (ص) بوده است. پيغمبر (ص) با كسي كه خاك بر سر ايشان مي ريخت چگونه برخورد كردند؟ به ديدارش رفتند و او را مسلمان كردند! حاج آقا گله هايي هم داشتند ،مي گفتند انقلاب ما قوه دافعه اش بيش از قوه جاذبه آن است . مردم را دفع كرديم ، به يكي گفتيم تو ريش نداري ، به يكي گفتيم تو چادرت درست نيست و از هر كس يك ايرادي گرفتيم و كم كم افراد را از خود دور كرديم . آدم بايد عيب ها را بگويد تا بشناسند؛ نظر شهيد اين بود نظر من همين است . ايشان به تمام معنا پيرو اسلام واقعي بود ، نه اسلام تحجرگونه.
از ديگر اخلاق و منش هاي شهيد اين بود كه هميشه خنده رو بود و به همه سلام مي كرد و با همه هم نشين مي شد و طرفداري مظلومان را مي كرد. من يادم است آن موقع حاج آقا اتومبيل نداشت ، يكي از آقايان بازاري يك اپل خريده بود و به دست حاج آقا داده بود ، حاج آقا هم چون رانندگي بلد نبود،يكي را به عنوان راننده استخدام كرده بود .از اين كه در آن زمان يك بازاري يك اتومبيل به يك روحاني بدهد و بگويد شما كارتان را انجام بدهيد ، ما باشيم به نوعي نمك گير مي شويم. وقتي اين آقاي تاجر با شاگردش دعوايش شده بود ،چون آدم مذهبي اي هم بود ،آمد پيش حاج آقا تا بين آن دو حكم كند. شهيد حرف آن دو را گوش كرد و سرانجام حق را به شاگرد داد . آن آقا هم ناراحت شد و اتومبيلش را پس گرفت ، ولي حاج آقا گفت من آخرتم را به خاطر دنيا نمي دهم. اين مي رساند كه حاج آقا طرفدار حق بود . اين نبود كه بيايد چيزي را مخفي يا لاپوشاني كند. يعني حاج آقا يك مسير را نه تنها به صورت سرو ته مي ديد ، بلكه رفت و برگشت هم مي ديد . يعني همواره در مسير سير و سلوك خودش با خداي خويش در اعتقاداتي كه داشت مشاوره مي كرد.

از فرمايش هاي شما اين گونه نتيجه مي گيريم كه حاج آقا در سيره ي خودش يك مسير را كامل مي ديد. در يك نقطه و در يك ايستگاه توقف نكرده بود كه مجبور شود به دور خودش يك حصار بكشد ،همان جا بماند و تاوانش را هم بدهد. خيلي هم با انعطاف و نرمي رفتار مي كرد و از مزاياي آن نيز برخوردار مي شد . اشتباهي كه بعضي از ما بنده هامي كنيم كه جا دارد ، اين نقطه از زندگي شهيد برجسته بشود ، اين است كه ما وقتي در يك نقطه مي مانيم ، هم ديگران را از خودمان مي رنجانيم ، هم وظيفه مان را نصفه و نيمه انجام مي دهيم و هم بيشتر بارهاي منفي را به خودمان جذب مي كنيم و به اين ترتيب همه چيز ابتر مي ماند ، ولي حاج آقا نه تنها به طرف تذكر مي كرد ، بلكه وقتي طرف توهيني هم مي كرد ، حاج آقا ناراحت نمي شد، اكرامش مي كرد. او را ميهمان سفره خود و زن و بچه اش مي كرد،‌تازه بعد كه طرف مي آمد و مي گفت خوابم مي آيد هم انعطاف نشان مي داد و زماني هم كه او را از محل كارش اخراج مي كردند ناراحت مي شد ، كار و زندگي اش را بر زمين مي گذاشت و براي بازگشت او به سركارش اقدام مي كرد.
 

دقيقاً همين طور بود . دوستان شهيد تعريف مي كردند كه ايشان اعلاميه مي نوشت راجع به مسائل انقلاب و خود شهيد هميشه آخرين امضاءرا مي كرد. همه امضاها را جمع مي كرد ، عنوان همه را مي نوشت آيت الله و در آخر براي خودش مي نوشت : الاحقر فضل الله مهدي زاده محلاتي. آيت الله خامنه اي در سخنراني شان مي فرمودند :«ما در جامعه روحانيت به آشيخ فضل الله مي گفتيم موتور العلما ، يعني علما را راه مي اندازد، محرك علماست .» برايش مهم نبود كه اسمش را بگويند،نگويند ، پيامي داشته باشد ، نداشته باشد . من كمتر ديده ام اما در معرفي افرادي كه شهيد مي شوند‌، در پيام شان اين جمله را بگويند . شما پيام امام را كه مي خوانيد ، مي بينيد:«شهيد محلاتي را كه من و شما او را مي شناختيم...» و در اين جا "شما" يعني مردم ، چون خيلي ازعلما را فقط روحانيت مي شناختند ، مردم آن ها را نمي شناختند،ولي حاج آقا چون در بازار بود و مبارزاتش هم طولاني بود مردم هم مي شناختندش ،يعني در واقع حضرت امام بر جنبه مردمي بودن اين روحاني كه سن و سال زيادي هم نداشت ـ و موقع شهادت فقط پنجاه و چهار سالش بود ـ صحه گذاشتند . يادم است آن اوايل من يك ماشين شورلت داشتم و يك ماشين بنز هم از كميته به حاج آقا داده بودند ،چون ايشان با آقاي مهدوي كني به كميته رفته بود. مي گفتند موقعيت خطرناك است ، ولي حاج آقا به من مي گفت تو بنز را سوار شو ، من رويم نمي شود ميان مردم بنز سوار شوم ، من شورلت را سوار مي شوم . شيخ فضل الله در مجلس نماينده بود و تا زماني كه نماينده بود ، هيچ حقوقي از مجلس نگرفت . شهيد در وصيت نامه خود نوشته اند كه من از مال بيت المال و سهم امامي كه مي گرفتم، مگر در مواقعي كه ممنوع المنبر بودم استفاده نكردم وزندگي ام از منبر تأمين مي شد . منبر مي رفتند و پول مي گرفتند و زندگي شان را از منبر مي گذراندند.
زماني كه من مي خواستم براي تحصيلات به آمريكا بروم پدرم تا فرودگاه آمد و در فرودگاه گفت : پسرجان ! من تا الان شمارا بزرگ كرده ام. الآن تكاليف شرعي ات با خودت است ؛ گناه بكني پاي خودت مي نويسند ، ثواب بكني پاي خودت مي نويسند. سعي كن كار غير شرعي انجام ندهي و از همه مهمتر اين كه خون شما از منبر و از توفيقي كه امام حسين (ع) نصيب ما كرده است جريان دارد.
ايشان با فدائيان اسلام بودند . ابوي مي گفتند با نواب صفوي در زمان آيت الله كاشاني ارتباط داشته اند.

در جريان اين فعاليت ها مشكلي براي شان پيش نيامد؟
 

نه ، چون شهيد تازه وارد گروه آن ها شده بود و سن كمي داشت و فقط به آن كمك مي كرد . مي گفتند اعلاميه هاي شهيدنواب صفوي را بعد از شهادت ايشان شهيد محلاتي پخش مي كردند در كل مبارزات گروه فدائيان اسلام حضور داشتند و از خصلت هاي ديگر شهيد كه به ياد دارم اخلاق خوش ايشان در جذب جوان ها بود. هميشه دل شان مي خواست جذب كنند ، يعني اسلام را اسلام رحمت ، رأفت ، اسلامي كه حضرت پيغمبر(ص) آوردند و به مردم نشان دادند ، عرضه كنند. از اين جهت مي خواستند اسلام را گسترش بدهند و همه را جذب كنند. به ياد دارم مأموران ساواك كه به خانه مي آمدند ، در مي زدند يا پشت در مي ايستادند و حاج آقا كه مي آمد ، مي آمدند داخل و ايشان با خنده از آن ها پذيرايي مي كردند . مادرم ناراحت مي شد و به ساواكي ها پرخاش مي كرد، ولي به خاطر برخوردي كه حاج آقا داشت ، آن ها چيزي نمي گفتند. آن ها تا اندازه اي ، به روحانيت احترام مي گذاشتند. آدم هميشه حق را بايد بگويد ، وقتي مي ديدند طرف روحاني است ، واقعاً احترام مي گذاشتند و خودشان را جمع و جور مي كردند.
پدرم ما را تا جايي كه مي توانستند انقلابي بار مي آوردند. من يادم است يك دفعه ساواكي ها به خانه ما آمدندو مداركي را كه در كتابخانه حاج آقا پيدا كرده بودند صورت برداري كردند. 3،2،1 و... مي نوشتند كه مثلاً 1ـ فلان كتاب ، 2 ـ فلان كتاب . به شماره 20 كه رسيدند ، نوشتند عكس خميني . من هم كوچك بودم و با زيرشلواري كنار مأمور ساواك نشسته بودم . به مأمور ساواك گفتم كه ببين ، همه جا آقاي خميني 20 است ! به او برخوردو گفت : پاشو برو ... ايشان خانواده خود را هم انقلابي بار مي آوردند.
موقع دستگيري ، هميشه شهيد با خنده مي رفت ،ايشان بيش از هفده بار دستگير شدند و به زندان رفتند و زندان رفتن شهيد هم مشكلات خودش را براي ساواك داشت . زماني كه ابوي را به زندان شهرباني بردند، ايشان براي ديگر علما و روحانيون ديگري كه در زندان بودند ، در حكم مدير بود . زمان پيروزي انقلاب هم جزوكميته استقبال از امام و اولين دبير جامعه روحانيت بودند كه بيشترين تلاش را براي سامان دهي اين جامعه حاج آقا انجام دادند. من فكر مي كنم اگرشهيد زنده بود ، شايد اين انشقاق در روحانيت كه بشوند جامعه روحانيت وروحانيت مبارز پيش نمي آمد. ايشان هميشه دنبال وحدت روحانيت بود. درست يكي ، دو سال بعد از شهادت ايشان ، آن ها از هم جدا شدند.

شما قبل از انقلاب آمريكا بوديد؟
 

من قبل از انقلاب آمريكا بودم و با برخي دوستان عضو انجمن اسلامي تشكيل شده در تگزاس بوديم.بعد كه امام تشريف آوردند فرانسه ،من هم از آمريكا به فرانسه آمدم و قرار بود كه پدرم نيز به آن جا بيايند و همديگر را ببينيم ،ولي حاج آقا را چون ممنوع الخروج كرده بودند ، پدرم به فرانسه نيامدند . در پاريس ما با آقاي عسگراولادي در دفترامام بوديم و بچه هاي آمريكا نيز همكاري مي كرديم. درآن تاريخ كه فرودگاه ها را بسته بودندو امام سخنراني كردند و فرمودند: در اولين فرصت بر مي گردم ؛ من آن جا بودم . و شب قبل از حركت امام به سمت تهران ، ايشان با همراهان صحبت كردند و گفتند كه سازمان هواپيمايي كشوري اجازه نداده است كه همه بيايند و من خواهش مي كنم يك عده پرواز خود را لغو كنند كه عده اي اين كار را كردند ، و روز حركت هم خلبان گفت من بايد سوخت داشته باشم كه اگر تهران اجازه نداده بنشينم ، سريع برگردم .خدمه ،مسافرهاي هواپيما را به دو دسته تقسيم كردند و مابا هواپيماي دوم آمديم . هواپيماي دوم اير فرانس وقتي در تهران نشست، ما از آن بالا مي ديديم كه امام در خيابان آزادي هستند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56