روز واقعه


 






 

جزئيات سقوط هواپيماي مسافربري حامل شهيد محلاتي و يارانش توسط دشمن ، از زبان يك خلبان ايراني
درآمد
 

اطلاعات ارزشمند و روايت خلبان بازنشسته ، بهروز مدرسي، از واقعه ي اول اسفندماه 1364 ، در نوع خود ، خواندني و شنيدني است ؛ به ويژه آن جا كه نويسنده ، با احساسات لطيف و پاكش ، لحظه هاي پَركشيدنِ چهل پرنده آسماني را به زيبايي به تصوير مي كشد . مثلاً به اين چند سطر توجه كنيد:
«سرانجام شهيد محلاتي در پاسخ مي گويد: ما شهادت را به تسليم شدن در مقابل دشمن بعثي ترجيح مي دهيم. و خلبان شجاع ، همان كاري را مي كند كه بايد مي كرد...
هواپيما بدون توجه به اخطارهاي مكرر دشمن به راه خود ادامه مي دهد. صداي تلاوت قرآن مجيد ، يك صدا از داخل هواپيما به گوش مي رسد . در اين هنگام ، دشمن زبون اولين موشك را شليك مي كند... به گفته شاهدان عيني كه از پايين شاهد ماجرا بوده اند، با اولين شليك ، بال چپ هواپيما كنده مي شود . خلبان ، با مهارت تلاش مي كند هواپيما را در جايي مسطح فرود آورد. جنگنده عراقي، با مشاهده شجاعت و مهارت خلبان ايراني ، مجبور مي شود دومين موشك خود را به سوي هواپيماي آسيب ديده ، شليك كند. با برخورد موشك ، هواپيما چند تكه شده و مسافران از آن ارتفاع به سوي زمين روانه مي شوندودر حقيقت به آسمان پر مي كشند...»
با اين توضيح كه ، اين نوشته پس از اقتباس از وبلاگ شخصي نويسنده(به سبب نوع نثر و نگارش ايشان كه به زباني خودماني نوشته شده بود)، با شيوه ماهنامه شاهد ياران هماهنگ شده است . اين مطلب را بخوانيد:

اصل خبر
 

يك فروند هواپيماي اف ـ 27 (فرند شيپِ) نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران ،توسط دو فروند ميگ عراقي در نزديكي هاي شهر اهواز سرنگون شد. آيت الله محلاتي و هيات همراه ايشان ،كه جملگي از نمايندگان وقت مجلس و قضات عالي رتبه دادسراي نظامي بودند . در اين سانحه ي دلخراش به نداي حق لبيك گفتند . جنگنده هاي شكاري عراق ، ابتدا به خلبان هواپيما سرهنگ درويش ، پيشنهاد داده بودند كه در صورت فروددر خاك عراق ، به او ساير خدمه ، پناهندگي سياسي در هر يك از كشورهاي آزاد جهان را خواهند داد، اما اين افسر شجاع ، اتخاذ تصميم نهايي را به آيت الله محلاتي واگذار كرد و آيت الله ، شهادت را به اسارت در نزد دشمنان بعثي ترجيح دادند و آماده هرگونه حادثه اي گرديدند. زمان اين رويداد ،در بحبوحه جنگ (روز اول اسفند 1364) بود. روح شان شاد .

روايت ماجرا
 

قبل از اين كه به ماجراي اين حادثه جان گداز بپردازم ، بايد اشاره كنم كه در اواسط جنگ ايران و عراق ، همسرم كه پزشك است ، براي مداواي رزمندگان به جبهه جنگ اعزام شده بود.
من ، چون خودم خلبان بودم ، خيلي تلاش مي كردم تا همسرم بتواند با هواپيما به جبهه برود. همچنين طبيعي بود كه دوست مي داشتم تا هربار خودم او را به منطقه ببرم. خوشبختانه ،خيلي زود ، كارها با محبت هاي برادران سپاه پاسداران جور شد و ما عازم اهواز شديم . وقتي به اين شهر رسيديم ،‌ما ،در بولوار فرودگاه اهواز ، منتظر وسيله اي بوديم تا به بيمارستان برويم ،چون آن موقع به خاطر شرايط جنگي تاكسي موجود نبود. از شانس خوب مان ، يك پاترول سپاه پاسداران ما را سوار كرد و رفتيم بيمارستان . سپس همان برادري كه ما را به بيمارستان رسانده بود، با اصرار فراوان ما را برد به خانه خودشان . همسرش معلم بود و خودش هم از مسؤولين دادستاني .آن ها خانواده خيلي مهمان نواز و خون گرمي بودند.
خلاصه اين كه ، من ، به خاطر همسرم ، هر هفته ، چهارشنبه ها ، با هواپيماي خودمان مي رفتم اهواز . خانم دكتر(همسرم) نيز مي آمد خانه همين دوست اهوازي مان و جمعه شب ها ،به تنهايي ، با هواپيما بر مي گشتم به تهران ،تا بتوانم روز شنبه سر كارم باشم .چند ماهي ، اين شده بود برنامه ما . گاهي هم با تمام برو بچه هاي پرواز مي رفتيم به خانه اين برادر عزيز ، و حسابي مزاحم او و خانواده محترمش مي شديم.

روز حادثه
 

خوب يادم است كه آن روز هم چهارشنبه بود. طبق معمول ، شال و كلاه كرديم تا برويم به اهواز ؛ با كلي سوغاتي براي آن دوست اهوازي و خانواده اش . از شانس بد من ، آن روز هيچ يك از هواپيماهاي سي -130، پروازي به اهواز نداشت ، به همين خاطر حسابي حالم گرفته شده بود. رفتم واحد عمليات پايگاه كه سر و گوشي آب بدهم تا شايد هواپيمايي براي سفر به اهواز جور شود. آقاي معمري (اگر زنده است يادش به خير ، اگر هم فوت كرده ، خداوند رحمتش كند) سرپرست آن وقت عمليات و "دسپچ" بود. معمري ، هم آدم خيلي خوبي بود و هم همشهري پدرم ؛ يعني قوچاني بود.وقتي مشكل من را فهميد ، به من گفت :«غصه نخور، كاري مي كنم كه به مقصد برسي. يك هواپيماي فرند شيب از آن طرف داردمي رود به اهواز.» منظورش از آن طرف ، محل پاويون دولت در فرودگاه مهرآباد بود. گفت :«خلبان اين هواپيما درويش است، آيا رابطه ات با درويش خوب است؟» گفتم : بله ، خب ، درويش از دوستان من است . و سريعاً آقاي معمري برايم ماشيني مجهز به بي سيم گرفت تا بتوانم از وسط باند فرودگاه عبور كنم، چون اگر قرار بود از راه معمولي بروم ، يك ساعتي طول مي كشيد...

پاويون دولت ، سرهنگ درويش
 

يادم است آن موقع، نيروي هواپيمايي به خدمه پرواز ، كلاه هاي جديدي داده بود كه به اصطلاح خيلي گرم و با حال بود. من هم يكي از آن كلاه هاي جديد سرم بود .شکل و شمايل آن ها به کلاه هاي روسي مي خورد، ولي در اصل آمريكايي بودند . من رفتم به پاويون دولت(محلي كه شخصيت هاي مملكتي سوار هواپيما مي شوند.) ، ديدم عده اي از روحانيان ، كه البته من هيچ كدام از آن عزيزان را نمي شناختم، دارند سوار هواپيماي فرند شيپ مي شوند. با درويش خدا بيامرز حال و احوالي كردم و به او گفتم من هم مي خواهم با شما تا اهواز بيايم ، گفت : شرط دارد . گفتم چه شرطي؟ گفت : اين كه كلاه پروازت را بدهي به من ، و اصلاً منتظر نشد تا پاسخ مرا بشنود. خيلي سريع ، با يك حركت ، كلاه را از سرم برداشت و كلاه مشكي رنگ قديمي خودش را به سر من گذاشت . من هم بعد از سلام و عليك، با كمك هاي او ، رفتم و سوار هواپيما شدم.
اندكي بعد ، همه مسافرها سوار شدند . خوب به خاطر دارم ، سرپرست اين گروه ، كه بعد فهميدم نام شان حاج آقا محلاتي است ، مدام ، به اصطلاح ، اين پا و آن پا مي كرد ، انگار منتظر چيزي يا كسي بود. من كه در آن جمع غريبه بودم ، بعد از گذشت دقايقي ،‌ديدم شخصي با خودش چندين بسته به داخل هواپيما آورد و همان دم ، حاج آقا نفسي به راحتي كشيد و نشست . كنجكاوي ام گل كرده بود كه ببينم در آن بسته ها چه چيزي است و تا حاج آقا رويش را برگرداند ، با دست ، سريع در يكي از كارتن ها را باز كردم و با تعجب ديدم كه مملو از كلام الله مجيد(و اگر اشتباه نكنم تعدادي جزوات حقوقي) است . آخر ،فكر كرده بودم تنقلات است و مي خواستم مقداري از آن ها را از حاج آقا بگيرم و ذائقه ام را تغيير دهم!
همه نشسته و منتظر بوديم هواپيما حركت كند. در ميان مسافران تعدادي غير روحاني هم حضور داشتند. يك دفعه ديدم كه سرهنگ درويش آمد بالا ولي به داخل كابين نرفت ، گفت : آقايان ، با عرض پوزش ، وزن هواپيما خيلي سنگين شده است و ما مجبوريم تعدادي از شما عزيزان را پياده كنيم . پيش خود گفتم : درويش هر كه را پياده كند، با من يكي كاري ندارد. در اين اثنا ، حاج آقا محلاتي به تعدادي از همراهانش كه اغلب غير روحاني بودند ، دستور داد از هواپيما پياده شوند و با پرواز بعدي به آن ها بپيوندند ، ولي به من چيزي نگفت . خيلي راضي و خوشحال از اين موضوع ، داشتم واكنش افرادي كه هواپيما را ترك مي كردند ،نگاه مي كردم . بعضي ها به هم تعارف مي كردند ، بعضي ها هم جاي خود را با اين افراد (البته با اجازه حاج آقا) عوض مي كردند.
همين كه مرحوم درويش خواست برود توي كابين ، انگار چيزي يادش افتاده باشد ، برگشت و گفت : راستي بهروز ، تو هم پياده شو . از اين حرفش ،خيلي حالم گرفته شد. باور كنيد عرق سردي روي چهره ام نشست ، از خجالت نمي توانستم در چهره كسي نگاه كنم. با خود مي گفتم چرا درويش اين كار را با من مي كرد ؟ سريع پياده شدم و همين كه نزديك درويش رسيدم ، با يك حركت كلاهم را ازسرش برداشتم و کلاه خودش را محکم به سينه اش فشردم ... و تا خواستم پياده شوم ، ديدم خدابيامرز فهميده كه ناراحت شده ام ،دستم را گرفت و گفت : عصباني نشو ، اول دليلش را بپرس، بعد قهر كن. من اصلاً حوصله شنيدن دلايلش رو نداشتم، اما او من را محكم به طرف خودش كشيد و گفت : الآن يك هواپيماي سي -130 ، از طرف خودشما ، مي خواهد برود به اهواز . لطفاً آقايي كن و اين مسافرهاي من را هم با خودت ببر و سوارشان كن.درهمين موقع ، يكي از كمك خلبان هاي مرحوم درويش ، كه متأسفانه اسمش در خاطرم نيست و فقط مي دانم كه اهل ساوه بود ،از درويش اجازه خواست كه او با ما بيايد ـ آخر آن پرواز 2 نفر كمك خلبان داشت ـ درويش قبول كرد ، انگار بنده خدا مي دانست كه من از فرند شيب ، زياد خوشم نمي آيد...
من ، به اتفاق كمك خلبان فرند شيب و آن هفت ، هشت نفر مسافر اضافي ، دوباره برگشتيم پايگاه خودمان و مدتي بعد ، به سوي آسمان اوج گرفتيم ـ حالا اسم كوچك كمك خلبان كه سرواني چهار شانه و هيكل دار بود ،يادم آمد ، اسمش علي بودـ من با علي توي كابين سي ـ 130 نشسته بوديم و از هر دري صحبت مي كرديم ـ گوشي به گوش من نبود ـ اصفهان را رد كرده بوديم ، كه ديدم هواپيماي ما به اصطلاح هولدينگ كرده (يعني به دور خود در يك ارتفاعي چرخيدن) ،علت را از بچه ها جويا شدم ، گفتند وضعيت قرمز است . عاقبت، بعد از چند دور چرخيدن ، متوجه شدم كه داريم بر مي گرديم تادر اصفهان بنشينيم. هنوز فرود نيامده بوديم كه خلبان هواپيماي ما گفت : بچه ها ، درويش گم شده ، از زمين تماس گرفته و پرسيده اند كه آيا ما خبري از فرند شيب جلويي داريم يا نه ؟ خلاصه مجبور شديم ناهار را مهمان اهالي خوب اصفهان باشيم . بعد از چندين ساعت معطلي ، عاقبت اعلام كردند كه وضعيت سفيد شده ، و ما دوباره به سوي اهواز پر كشيديم . هنوز شهرستان ايذه را رد نكرده بوديم كه چشمتان روز بد نبيند ، من يك باره ديدم كه هواپيما ما با سرعت ، رو به زمين شيرجه رفت . زير پاي مان هم همه اش صخره هاي سختي قرار داشت . نمي دانستم جريان چيست ؟ گفتم شايد فرود ، اضطراري است . تمام فكر و ذكرم زمين زير پايم بود كه اين شخص چگونه مي خواهد اين جا و در اين زمين بنشيند. در همين موقع ديدم كه خدا بيامرز عباس زيورسنگي (مدتي قبل در اثر بيماري سرطان درگذشت) ، گوشي خود را از گوشش بيرون آورد و سريع داد به من و گفت : «نوك مي زنند ،نوك مي زنند» و خودش رفت پايين ، عقب هواپيما. منظور او اين بود كه قسمت نوك هواپيما خطرناك است و قسمت عقب آن امن تر . طفلكي شوكه شده بود، ماهم بي خبر از همه جا بوديم . اين شرايط ظرف چند ثانيه رخ داده بود. گويا چند ميگ عراقي در منطقه بوده و ما را نشانه گرفته بودند و خلبان هواپيما ، براي فرار از دست موشكي كه احتمالاً آن ها شليك مي كردند ، سريعاً ارتفاع خود را كم كرده بود. ما در همان ارتفاع خيلي پائين ، به سمت اميديه رفتيم و بعد از مدتي در اين فرودگاه به زمين نشستيم.
من اولين شخص بودم كه از هواپيما پياده شدم، ديدم يك جيپ آهوي تميز به رنگ آبي متاليك آمد جلو هواپيما. يك سرهنگي پشت رل بود ،پرسيد :خلبان اين هواپيما كيست ؟ چون حوصله نداشتم و مي خواستم به اصطلاح يك طوري دست به سرش كنم ، با بي اعتنايي گفتم : منم ؛ فرمايش؟ هنوز حرفم تمام نشده بود، كه ديدم پرده آبي رنگ صندلي پشت ماشين ،‌عقب رفت و فرمانده وقت نيروي هوايي، جناب سرهنگ صديق،با عصبانيت ،خطاب به من گفت : جناب سروان ، مگر بخشنامه نكرده ايم كه توي هوا نبايد مكالمه راديويي داشته باشيد ؟ و درمواقع لازم بايد از طرح...ايكس...استفاده كنيد؟ تازه فهميدم چه گافي داده ام. آقاي صديق در ادامه افزود : همين الآن داريم از سر لاشه هواپيما درويش مي آييم .تازه متوجه شده بودم چه فاجعه اي رخ داده است .دنيا دور سرم چرخيد.تا آمدم جريان را بپرسم ، علي دومين فردي بود كه از هواپيما پياده شده بود . به محض اين كه فرمانده نيروي هوايي و همراهانش چشم شان به علي افتاد شوكه شدند . آقاي صديق ، متعجبانه از علي پرسيد: اي واي ....تو زنده اي...؟ ما اجساد همه را پيدا كرده ايم؛ الان جنازه تو ... در همين وقت ، خلبان اصلي هواپيما هم پياده شد و من به آقاي صديق معرفي اش كردم و گفتم : قربان ايشان فرمانده هواپيما هستند؛ من ميهمانم. سرهنگ صديق رو به من كرد و گفت : همين حالا، بدون درنگ مي روي ترمينال ، و اين بابا ـ اشاره به علي ـ را يك راست مي رساني ساوه، آخر به خانواده اش گفتيم كه او شهيد شده ، چون اسمش توي ليست پرواز بود.

اهواز،شب حادثه
 

به دلايلي ، آن روز به سمت تهران به راه نيافتاديم و به اتفاق علي ازاميديه به اهواز رفتيم. شب هنگام ، داشتيم در منزل همان دوست اهوازي ، شام مي خورديم و هم زمان راديو عراق را هم گوش مي داديم كه ديديم گوينده عراقي ، با شادي غير قابل وصفي ، اسامي شهداي اين فاجعه را اعلام مي كند. نوبت به اسم علي رسيد كه آن گوينده ي ملعون ،با بي ادبي گفت : سروان علي ... به درك واصل شد طفلكي علي قيافه اش خيلي ديدني شده بود ، نمي دانست شادي كندكه زنده است يا براي ياران شهيدش اشك بريزد...

هواپيماي فرند شيب در زمان فاجعه
 

هواپيماي حامل آيت الله شهيد محلاتي و هيأت همراه كه همگي از نمايندگان مجلس و قضات عالي رتبه ي دادسراي نظامي بودند ، به خلباني سرهنگ درويش ، بعداز پشت سر گذاشتن شهرستان ايذه ،درنزديكي اهواز در حال پرواز بودند كه دو فروند ميگ عراقي،مجهز به موشك هاي مدرن هوا به هوا ،برروي فركانس فرند شيب مي روند و با لهجه انگليسي ـ عربي خود ، به خلبان هواپيما اخطار مي دهند كه بي دردسر به همراه آنان به سوي عراق بروند.(اين اطلاعات گويا از طريق درويشي به برج مراقبت منتقل شده است.)
درويش خلبان شجاع و وطن پرست ايراني ، بدون توجه به اخطار دشمن ، هم چنان به راه خود ادامه مي دهد . عراقي ها اين بار از راه ديگري وارد مي شوند و خطاب به او مي گويند:شما و ساير خدمه پرواز در امان هستيد . ما پناهندگي شما به هر كشور آزادي دردنيا را تضمين مي كنيم ، تكرار مي كنيم: ما با شما هيچ كاري نداريم ،هدف ما مسافران شماست .دراين جا درويش متوجه مي شود كه عوامل خود فروخته داخلي يا همان ستون پنجم ،دقيقاً آمار و اسامي سرنشينان را به دشمن اطلاع داده اند. آخر ، ايشان تا آن لحظه ،داشته دشمن را متقاعد مي كرده كه اين هواپيما ، مسافربري و غير نظامي است و واقعاً هم آن هواپيما غيرنظامي بود و اين مسأله از روي رنگ هواپيما نيز مشخص بود، چون در آن ايام ، تعدادي از هواپيما ، صرفاً براي مقاصد غيرنظامي و شخصي پيش بيني شده بود؛مانند هواپيمايي ساها كه همه نوع هواپيما دارد.علاوه بر آن ، فرند شيب كلاً هواپيما مسافربري است و هيچ نقشي نمي توانست ـ‌و نمي تواند ـ در نبردهاي هوايي داشته باشد، ولي همان طور كه گفتم ، دشمن از طريق وطن فروش ها متوجه شده بود كه مسافران آن هواپيما آدم هاي معمولي نيستند.
درويش ، بعد ازآگاهي از نيت پليد دشمن ، مراتب را با حضرت آيت الله محلاتي در ميان مي گذارد و تصميم نهايي را به ايشان واگذار مي كند.دراين جا مجبورم به نكته اي مهم اشاره كنم: طبق مقررات ، هر مقام عالي رتبه اي كه سوارهواپيما شود ، بدون در نظر گرفتن مقامش در داخل هواپيما ، تصميم گيرنده همان فرمانده هواپيماست . به نظرم مشورت درويش و واگذار كردن تصميم نهايي به آيت الله شهيد محلاتي ، حاكي از احترامي است كه اين خلبان به نظر نماينده امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گذاشته است . دوم اين كه درويش به هنر خلباني خود واقف بوده است كه حتي در صورت شليك موشك از سوي دشمن ، قادر به كنترل هواپيما خواهد بود(اين نظر شخصي من است ). سرانجام شهيد محلاتي در پاسخ مي گويد: ما شهادت را به تسليم شدن در مقابل دشمن بعثي ترجيح مي دهيم. و خلبان شجاع ، همان كاري را مي كند كه بايد مي كرده است...
هواپيما ، بدون توجه به اخطارهاي مكرر دشمن به راه خود ادامه مي دهد . صداي تلاوت قرآن مجيد ، يك صدا از داخل هواپيما به گوش مي رسد.در اين هنگام ، دشمن زبون اولين موشك را شليك مي كند... به گفته شاهدان عيني كه از پايين شاهد ماجرا بوده اند ، با اولين شليك ، بال چپ هواپيما كنده مي شود. خلبان ، با مهارت تلاش مي كند هواپيما را در جايي مسطح فرود آورد . جنگنده عراقي ، با مشاهد شجاعت و مهارت خلبان ايراني ، مجبور مي شود دومين موشك خود را هم به سوي هواپيماي آسيب ديده ، شليك كند. با برخورد موشك ، هواپيما چند تكه شده ومسافران از آن ارتفاع به سوي زمين روانه مي شوند و در حقيقت به آسمان پر مي كشند... .
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56