محافظ داوطلب


 






 

گفتگو با پدر شهيد اصغر نعمتي
درآمد
 

هنوز بسيار خردسال بود كه گوش جانش با نغمات قرآن آشنا شد و دلش به معارف روحپرور شريعت خو گرفت، از همين رو هنگامي كه در روز نماز تاريخي عيدفطر، شكوه ايمان را در چهره و قامت آن مجاهد نستوه ديد، دل در گرو مهر او نهاد و تا پاي جان در محافظت از او كوشيد و سرانجام نيز در كنار مقتداي خويش به ديدار حضرت دوست شتافت و اينكه پدر از پس سالها، غبار از چهره فرزند دلبند خويش مي زدايد و خاطرات شيرين با او بودن را سرافرازانه، واگويه مي كند.

از كودكي و نوجواني شهيد بزرگوارتان بگوئيد.
 

در كودكي هميشه همراه من به هيئتهاي مذهبي و مسجد مي آمدو بسيار به مباحث ديني علاقه داشت. به دبيرستان كه مي رفت احساس مي كردم نسبت به مسائل سياسي علاقه و توجه دارد. بعد هم كه جريان تبعيد حضرت امام پيش آمد اعلاميه هاي ايشان را مي گرفت و همراه با دوستانش پخش مي كرد.

قبل از پيروزي انقلاب در ارتباط با نهضت چه فعاليت ديگري داشتند؟
 

هنگامي كه حضرت امام به پاريس رفتند، شهيد نعمتي همراه با گروهي از همفكرانش در آنجا به حضور امام مشرف شدندو اعلاميه هاي ايشان را آوردند. بعد هم كه دراينجا به هنگام حكومت نظامي، موقعي كه مشغول اعلاميه پخش كردن بودن در خيابان ري بازداشت شد. من رفتم به سراغش، بلكه جوري آزادش كنم. افسري كه آنجا نشسته بود از من پرسيد، «چه كاره اش هستي؟» گفتم، «من پدرش هستم» پرسيد،«آمده اي چه كار؟» گفتم،« آمده ام احوالپرسي ! خب معلوم است.آمده ام او را ببرم.» پرسيد، «سربازي رفته؟» گفتم، «بله» گفت، «پس بگذار در كوزه آبش را بخور.» چنان عصباني شدم كه با او بحثم شد و بعد هم در بازداشتگاه را محكم كوبيدم و آمدم بيرون.
بعد هم كه الله اكبر گفتنهاي روي پشت بامها بود و تظاهرات و بقيه فعاليتهائي كه همه در آستانه انقلاب داشتند و ما هم همراه بقيه.

چگونه با شهيد مفتح آشنا شديد؟
 

نماز عيدفطر كه در قيطريه انجام شد، همراه پسرخاله هايش در آن شركت كرد و بعد هم كه آن راهپيمائي عظيم انجام شد و همه آنها شيفته آقاي دكتر شدند. بعد هم كه همه شان به مسجد قبا مي رفتند و به ايشان براي كارهائي مثل تكثير و پخش اعلاميه كمك مي كردند و از جمله فدائيان آقا بودند و به خانه ايشان هم مي رفتند.

چه شد كه محافظت از شهيد مفتح را به عهده گرفتند؟
 

بعد از شهادت آيت الله مطهري، همه نگران سلامت آقا بودند، براي همين با اين كه ايشان به شدت با اين كار مخالف بودند، شهيد نعمتي و برادرش عباس و پسرخاله هايش تصميم گرفتند داوطلبانه از آقاي دكتر محافظت كنند.

از رابطه شهيد بزرگوارتان با شهيد مفتح بيشتر صحبت كنيد.
 

عرض كردم اين بچه ها فدائي دكتر بودند. شهيد نعمتي هميشه مي گفت،«به آقاي دكتر مي گوئيم آقا شما براي خريد تشريف نبريد. هر كاري داريد بدهيد ما انجام مي دهيم. مي گويم آقاي دكتر من كه با دل و جان و به ميل خودم رانندگيتان را مي كنم، بگذاريد خريدتان را هم انجام بدهم، ولي ايشان دوست ندارند كسي كارهايشان را انجام بدهد.» دائما نگران بود كه نكند بلائي سر آقاي دكتر بيايد. مي بينيد كه همه جا در عكسها درست كنار دست آقاي دكتر است.

در مقابل اين درخواست شهيد نعمتي، دكتر چه مي گفتند ؟
 

مي گفتند، «پسرم شما كار خودتان را بكنيد و بگذاريد من هم كار خودم را بكنم.»

از روز حادثه صحبت كنيد.
 

در آن روز براي پسر دومم عباس، كاري پيش آمده. او سرباز نيروي هوائي بود و خدمت مي كرد. آن روز عباس نتوانست برود و شهيد جواد بهمني رفت.

آيا شهيد نعمتي از گروه فرقان صحبتي مي كرد؟
 

اينها در مسجد اعظم فعاليت مي كردند و همه اين بچه ها را خوب مي شناختند و با آنها و با مسجد قبا ارتباط داشتند. چند بار هم به محافظان آقاي دكتر گفته بودند از اينها محافظت نكنيد.

از خلق و خوي شهيد بزرگوارتان بگوئيد.
 

من كه نسبت به اين بچه ايمان كلي داشتم و دارم. به قدري جوانمرد و مهربان بود كه همه به او اعتماد مي كردند. يادم هست موقعي كه از پاريس برگشت ديدم يك چمدان بزرگ پر از سوغاتي آورده. پرسيدم قصه اين چيست؟ گفت يك نفر آنجا گفت اين را ببر بده به مادرم، من هم گفتم به روي چشم. گفتم تو را مي شناخت؟ گفت :«نه!» جوري بود كه همه به او اعتماد مي كردند. داش مشدي و جوانمرد بود.

پر شر و شور بودند يا آرام؟
 

سرحال و با نشاط بود. در رشته پرورش اندام كار مي كرد و يك بار هم مقام دوم مسابقات كشوري را آورد كه هنوز مدال و تقديرنامه اش را دارم. بسيار جوان ورزيده، مردم دوست و دلسوز بود.

چند فرزند داريد؟
 

چهار تا داشتم. دو پسر و دو دختر كه يكي در راه خدا شهيد شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 14