بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(1)


 

نويسنده: قربانعلي رضواني




 

چکيده
 

مارکسيسم ساختاري آلتوسر در واکنش به دو تفسير از مارکس، و بازخواني او بسط يافته است. آلتوسر نخست در برابر رهيافت مارکسيسم ارتدکس ايستاد و از آن انتقاد کرد؛ دومين رهيافت مورد انتقاد آلتوسر، مارکسيسم هگلي و حلقه ي فرانکفورت است. او تلاش کرد نظريه ي مارکسيستي را هم از جبرگرايي اقتصادي و هم از رهيافت انسان گرايانه ي لوکاچ و حلقه ي فرانکفورت برحذر دارد. تلاش هاي آلتوسر براي فرار از تقليل گرايي نظريه ي مارکسيستي، تا حدودي موفقيت آميز بود؛ اما چرخش آلتوسر بيشتر درون پاردايمي بود و از نظر ماهوي نظريه ي مارکسيستي را از محدوديت هاي بنيادي در عرصه هاي هستي شناسي، معرفت شناسي، انسان شناسي و روش شناسي نجات نداده است. در اين نوشتار، برآنيم تا نظريه و بنيادهاي نظري نظريه ي اجتماعي آلتوسر را ارزيابي کنيم و کج تابي هاي اساسي آن را برملا سازيم.
کليدواژه ها: لويي آلتوسر، نظريه، بنيادهاي نظري، مارکسيسم، مارکسيسم ساختاري، مارکسيسم ارتدکس.

مقدمه
 

مارکسيسم يک جهت گيري فلسفي، جامعه شناختي و سياسي است که تأثير زيادي بر جريان هاي فکري و سياسي در جهان گذاشته است. اين جهت گيري فکري و سياسي، با محوريت انديشه ي مارکس هنوز يک جريان فکري بسيار تأثيرگذار است. مارکس آثار زيادي از خود بر جاي گذاشته که موجب برداشت ها و تفسيرهاي متفاوتي شده است. منشأ اين برداشت هاي متفاوت، تا حدود زيادي آثار خود مارکس است؛ زيرا او در طول حياتش يک موضع فکري ثابت نداشته است. نخستين برداشت که به جبرگرايان اقتصادي و مارکسيسم ارتدکس مشهور است، اقتصاد را تعيين کننده و زيربناي ساير روساخت ها مي دانند. رگه هاي از اين برداشت را مي توان در آثار متأخر مارکس يافت. در برابر اين برداشت، واکنش هاي زيادي شکل گرفت. يکي از اين واکنش هاي جدي مربوط به لوکاچ، گرامشي و مکتب فرانکفورت است. آثار اوليه ي مارکس، به ويژه دست نوشته هاي سياسي- اقتصادي او، در اين طيف قرار مي گيرند. رهيافت ديگري که بسيار مهم است و در مقابل دو رهيافت مزبور قرار دارد، مارکسييسم ساختاري لويي آلتوسر سات که هم بر تفسير هگلي از مارکس انتقاد داشت و هم از مارکسيسم ارتدکس ناخرسند بود. لويي آلتوسر رهيافت بسيار متفاوتي را از خوانش مجدد سرمايه به دست داده است. در اين نوشتار تلاش مي شود ابعاد و محورهاي مختلف انديشه آلتوسر بررسي شود. اين موضوع در سه بخش 1. زندگي و ريشه هاي فکري؛ 2. مباني نظري انديشه؛ 3. نظريه جامعه شناسي دنبال مي شود.

زندگي و ريشه هاي فکري
 

1. زندگي
 

آلتوسر در الجزاير متولد شد و بعدها( در 1930) با والدين خود به فرانسه رفت.(1) او کاتوليکي متعصب بود که يک جنبش دانشجويي مسيحي را پايه گذاري، و فعاليت هاي ديني پيشه کرد. در سپتامبر 1939 در آزمون ورودي مدرسه ي معتبر اکول نرمال سوپريور در پاريس پذيرفته شد؛ آموزشگاهي که در آن استادان بزرگي تدريس مي کردند.(2) موقعيت آموزش او شايسته ي يک متفکر مهم فرانسوي است؛ زيرا تحصيلاتش را در مؤسسات دانشگاهي معتبر پاريس و با کسب تعاليم وسيع فلسفي که زمينه ي معلومات او را تشکيل مي دادند به پايان رساند .آلتوسر در بيشتر عمر خود از چهره هاي برجسته روشنفکري حزب کمونيست فرانسه و نيز يکي از شخصيت هاي دانشگاهي سرشناس پاريس بود. تأثير افکار او در آخرين سال هاي دهه ي 1960 که دانشجويان تندرو و اتحاديه هاي کارگري فعال فرانسه در کانون فعاليت هاي سياسي آن کشور بودند، به اوج رسيد. آلتوسر با وجود هوش سرشار خود، نه تنها مستعد ابتلا به افسردگي بود، بلکه از نظر ذهني وضع بي ثباتي داشت. او در سال 1980 همسر خود را کشت و به زندان فرستاده شد. يادداشت هاي روزانه اش فاش مي کند که اعتماد به نفس ضعيفي داشت و نگران بود ناگهان «فاش شود» که آثار او پوچ است و به منزله ي يک روشنفکر « تقلبي» مطرح شود.(3)

2. ريشه هاي فکري
 

الف) هگل و مارکس
يکي از مفاهيم محوري مورد تأکيد هگل، دياليکتيک بود. در فلسفه ي ذهن هگل، تاريخ تفکر از طريق تکوين پيوسته ي يک مفهوم و تبديل آن به ضد خود، و سپس تبديل آن به شکلي والاتر که اين دو متضاد را وحدت مي بخشد، پيش مي رود. دياليکتيک، نظري است که مي گويد جهان نه از ساختارهاي ايستا، بلکه از فراگردها، روابط، پويايي ها و کشمکش ها ساخته شده است. از نظر مارکس، هگل با اين درک از ديالکتيک، قوانين جديدي براي پيشرفت تاريخي کشف کرد؛ اما به اشتباه اين قوانين را بر تاريخ تفکر اعمال کرد. به زعم مارکس، آنچه به شيوه ي ديالکتيک پيشرفت مي کند، جامعه است.(4) هگل در رأس ايدئاليسم قرار دارد؛ در حالي که برخلاف او، فوئر باخ(1872-1804) يک ماترياليست است. لودويک فويرباخ پل مهمي ميان هگل و مارکس بود. مارکس دو عنصر مهم اين دو انديشمند را دياليکتيک هگل و مادي انديشي فويرباخ که خود آنها مهم ترين عناصر فکري شان تلقي کرده اند، اقتباس کرد و در جهت گيري خاص خود که همان ماترياليسم دياليکتيکي است، ادغام کرد.(5) به باور هگل تاريخ به صورت ديالکتيکي پيش مي رود و بر بنيان ايده ها استوار است. برخلاف هگل، از ديد مارکس بنيان تاريخ ايده ها نيست، بلکه تاريخ مادي جامعه ي بشري است.(6)
مارکس در طول حياتش آثار گوناگوني را پديد آورد. از انگليس به بعد، مارکسيست ها همواره آن بخش هايي از آثار مارکس را تفسير کرده اند که وجه ذهني و اومانيستي بيشتري دارد تا نشان دهند مارکسيسم يک نظام فکري است که تفکر ديالکتيکي را که نخستين بار هگل صورت بندي کرد، به کار مي گيرد. آلتوسر اين تفسير را نقد مي کند؛ به نظر او مارکس يک گسست معرفت شناختي را در دوره ي حياتش تجربه کرده است. از نظر آلتوسر، نوشته هاي اوليه مارکس اومانيستي و ذهنيت گرايانه بوده اند و او در آن ايام هنوز تحت تأثير ايده ايدئاليسم هگلي بود. به اعتقاد او، مارکس در آثار متأخرتر خود مانند سرمايه از رويکرد عيني و علمي حمايت کرده است. به باور آلتوسر، بينش متأخرتر و ماديت گرايانه تر مارکس، بينش برتر است.
برداشتن اين گام، رابطه ي آلتوسر با دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي مارکس([1848]a 1978) و امکان مراجعه به آن را قطع کرد.(7)
ب. زبان شناسي
زمينه ي مهم ديگري که آلتوسر از آن بهره ي فراوان برده، زبان شناسي است. ساخت گرايي در فرانسه عمدتاً با ساخت انديشه و زبان سر و کار دارد؛ برخلاف مکتب اصالت ساخت در سنت آمريکايي که بيشتر ناظر بر روابط اجتماعي است. در ساختارگرايي آمريکايي، دانشمندان به شيوه اي تجربي توجه خود را بر رفتار و روابط افراد متمرکز مي کنند تا از آن طريق به ساخت جامعه برسند؛ در حالي که ساختارگرايي فرانسوي، به دنبال کشف ساخت ها از روي زبان و انديشه است. (8) براساس ديدگاه ساختاري سوسور(1857-1913) در زبان شناسي زبان نظام کلي يا ساختار يک زبان است( واژه ها، دستورزبان، قواعد، توافق ها و معاني). فرض محوري در انديشه ي سوسور اين است که زبان به عنوان نظام- تقريباً مانند فرهنگ به عنوان نظام- تنها از طريق واژه هاي رابطه اي قابل درک و مطالعه هستند؛ يعني معاني منتقل شده توسط زبان از تفاوت بين واحدهاي زبان در بافت و ساختار زبان تعيين و ناشي مي شوند.(9)
کلود لويي- اشتراوس، مردم شناس برجسته، زبان شناسي ساختاري را به صورت برنامه ي پژوهشي علوم اجتماعي درآورد. او سعي داشت از زبان شناسي ساختاري براي انديشه ي اجتماعي الگوبرداري کند؛ زيرا زبان را الگوي تمامي پديده هاي اجتماعي مي دانست.(10) بر اين اساس، مي توان گفت:
پديده هاي انسان شناختي از قبيل اسطوره ها، نظام خويشاوندي، شعائر ديني و نظاير آن را به همان شيوه ي مي توان شناخت که سوسور پديده هاي زباني را درک کرده بود؛ يعني به منزله ي نظامي از واحدهايي که اهميت هر واحد نتيجه ي رابطه ي آن با واحدهاي ديگر در اين نظام است. آلتوسر نشان داد که اگر مارکسيسم را درست بشناسيم، پي مي بريم که جامعه نظامي از روابط است؛ نظامي که هر عنصرش را تنها در ارتباط با ديگر عناصر آن نظام مي توان درک کرد.(11)

بنيان هاي نظري
 

هر نظريه داراي مباني هستي شناختي، معرفت شناختي، انسان شناختي و روش شناختي خاصي است؛ چه نظريه پرداز به اين مباني نظري ملتزم باشد و چه نباشد. از اين رو، براي درک ابعاد گوناگون يک نظريه و نيز براي ارزيابي آن، درک بنيادهاي نظري آن اجتناب ناپذير است.

هستي شناسي
 

نظريه ي اجتماعي بايد موضع خود را درباره ي دوتايي هاي رايج در علوم اجتماعي( اصالت فرد يا اصالت جمع) روشن کند. هرچند امروزه نظريه پردازان جديد تلاش مي کنند تلفيقي بين « اصالت جمع و اصالت فرد» را در نظريه ي اجتماعي خود بپرورانند. با اين همه، در بين نظريه پردازان جديد نيز کساني هستند که به يکي از اين دو طيف تعلق دارند. نخستين تلاش در زمينه ي تلفيق بين ساختار اجتماعي و کنش يا عامليت و ساختار،(12) به پارسونز تعلق دارد که بعد از يک دوره ي تسلط، رو به افول گذاشت. جالب ترين کار انجام شده که در اين زمينه، مربوط به آنتوني گيدنز و پير بورديو است. امروزه دوتايي هاي کلاسيک تا حدودي از رونق افتاده است؛ اما با اين همه، افرادي مانند يان کرايب مخالف چنين تلاشي در راه تلفيق بين اين دوتايي هاست.او معتقد است بسياري از نظريه پردازان مدرن - تازه ترين آنتوني گيدنز و در اواسط اين سده تالکوت پازسونز- سعي مي کنند آنها را با يکديگر جمع کنند و تصور نمي کنم اين انجام پذير باشد؛ زيرا هريک به جنبه هاي واقعي و متفاوت جهان اشاره مي کنند و نبايد آنها را از نظر دور داشت.(13)
براساس تقسيم بندي کلاسيک، آلتوسر از جمله کساني است که به اصالت جامعه قائل است. از نظر آلتوسر، ساختارها داراي عمق هستي شناختي است. برخلاف جبرگرايان اقتصادي و ساخت گرايان متصلب که ساخت جامعه را مادي، سخت و مشاهده پذير مي دانند، آلتوسر معتقد است ساختارهاي واقعي مشاهده ناپذير، نرم و نامرئي است. البته اينکه او ساختارهاي اجتماعي را داراي عمق هستي شناختي و وجود نرم مي داند، او را از جرگه ي ماترياليست ها دور نمي سازد؛ زيرا وجود مشاهده ناپذير و نرم از نظر او مساوي با وجود غيرمادي نيست. او معتقد است ساختارها پنهان، ولي مسلط بر جامعه سرمايه داري است.(14) اين سخن بيشتر به شيوه ي مطالعه اين ساختارها برمي گردد؛ زيرا با روش رايج پوزيتويستي، ساختارهاي پنهان جامعه ي سرمايه داري قابل درک و مطالعه نيست. اين نظريه مدعي است تجربه اي که ما از خلق کنش هاي خود داريم، به تعبيري غلط يا « ايدئولوژيک» است؛ آنچه واقعاً اتفاق مي افتد اين است که ساختارهاي زيربنايي اجتماعي، کنش هاي ما را تعيين مي کنند. افراد و کنشگران، عروسک هاي خيمه شب بازي بيش نيستند؛ ساختارها رشته نخ هاي نامرئي است که عروسک ها را به حرکت درمي آورد؛ اما خون نخ نامريي است.(15) از اين روي، در انديشه ي آلتوسر، فرد جايگاهي ندارد و تحت الزام جامعه است؛ بنابراين، اصالت ندارد. آنچه واقعاً از نظر آلتوسر اصالت دارد، جامعه و ساختارهاي اجتماعي است که بر افراد و کنش هاي او مسلط است. بر اين اساس، آلتوسر اصالت جمعي است؛ نقش فرد در اين حد است که جايگاه هايي را در ساختارهاي اجتماعي پر مي کند.
از نظر آلتوسر، برخلاف اينکه ساختارهاي اجتماعي داراي عمق هستي شناختي و وجود نرم است، ايدئولوژي ها داراي وجود مادي است. ايدئولوژي يک نيروي مادي در جوامع است و افراد را تحت انقياد خود درمي آورد و استيضاح مي کند. آلتوسر معتقد است:
ايدئولوژي که موجوديت مادي دارد، صرفاً به عنوان مجموعه ي خيالي از عقايد در ذهن مردم وجود دارد. بنابراين، مقايسه پايه هاي مادي جامعه و قدرت طبقاتي و از خود بيگانگي منتج از آن، کمتر واقعي است. رابطه ي خيالي که آلتوسر به آن اشاره مي کند، يک رابطه ي مادي است. ايدئولوژي به عقايد معتقد نيست يا مسئله اي نيست که به شرايط ذهني يا هوشياري مربوط باشد، بلکه اعمالي واقعي است که گروه ها و مؤسسات به انجام مي رسانند.(16)
اگر رفتارها و کردارها را ناشي از برخي باورها بدانيم، براساس نظر آلتوسر« ايدئولوژي» نه آن باورها، بلکه اعمال، کردارها و مؤسساتي است که افراد در آن جامعه پذير مي شوند.

انسان شناسي
 

براساس نظر مارکس، انسان موجود طبيعي و جزئي از طبيعت است و خود بسنده نيست. انسان نيازهايي دارد که از طريق کار در طبيعت و تغيير آن برطرف مي شود. مارکس اين واقعيت را که انسان ها سرشت خود را از طريق کار مي سازند، ويژگي منحصر به فرد آدمي مي دانست. يعني بايد ذهنيت بشر و فرهنگ او را درباره ي حيات توليد مادي آن بفهميم. نوع بشر، خود را از طريق اعمال خود خلق مي کند؛ سرشت بشر در دستان خود اوست.(17) کانون انديشه ي مارکس، « کار» و « توليد» است. ذات انسان تنها در سايه ي « کار» تحقق مي يابد. مارکس قصد دارد منشأ همه ي ساختار جوامع انساني، سرشت نهادي، اشکال هنر و فرهنگ، ايده ها و ارزش ها را به خصايص قواي توليدي اي که آدميان دارند ارجاع دهد و قابل فهم کند.(18) با اين همه، مارکس معتقد است ذات انسان تنها در سايه ي کار آگاهانه تحقق مي يابد. اين زاويه اي است که مارکس از طريق آن وارد مفهوم « بيگانگي» مي شود. انسان چيزهايي را که خود ساخته است به گونه اي تلقي مي کند که خارج از اوست و بر او تسلط دارد. « يک مضمون برجسته که مارکس بر آن تأکيد مي کند« بيگانگي» آفريده هاي انساني است؛ آن هنگام که تبديل به نيروهاي خصمانه اي مي شوند که بر آفريده هاي انساني خود غالب مي آيند يا آنان را برده ي خود مي سازند.»(19) انسان ها تصور مي کنند فرآورده هاي انساني مانند« کالا»، نه محصول فعاليت هاي آنها، بلکه آفريده ي نيروهاي خارج از آنهاست.
در نهايت، مارکس به رهايي اميد دارد و تحقق آن در خودآگاهي طبقه کارگر جست و جو مي کند. اگر انسان به خودآگاهي طبقاتي برسد، در آن صورت مي تواند بر تمام فرايند کار مسلط شود و از اين خيالات واهي رهايي يابد. اين يک نگرش اومانيستي است که مارکس براساس آن، نويد رهايي را سر مي دهد؛ اما آلتوسر چنين نظري از مارکس را قبول ندارد. « او يک تز ضد اومانيستي را در برابر تز اومانيستي لويس[ و مارکس اوليه ] قرار داد. آلتوسر مثالي از تز اومانيستي لوييس مي آورد:« انسان است که تاريخ را مي سازد.» به زعم آلتوسر، نتيجه ي چنين تزي اين است که به کارگران اين توهم را مي دهد که به عنوان انسان قدرت انجام هر کاري را دارند؛ حال آنکه در واقعيت، کنترل آنان در دست بورژوازي است.»(20)
يکي از مهم ترين آموزه هاي آلتوسر، انسان شناسي اوست. « از نظر آلتوسر، مشکل تفاسير انسان گرايانه از کارهاي مارکس آن بود که اين تفاسير به طور ضمني مهم ترين موفقيت نظري مارکس، يعني استقرار و تثبيت درک علمي از روندهاي تاريخي را ناديده گرفته بود.»(21) تفسير آلتوسر از مارکس، در مقابل فيلسوفان شخصيت گرا نظير امانوئل مونيه و استاد پيشين آلتوسر ژان لاکروا، فيلسوف اگزيستانسياليست ژان- پل سارتر و مورس مرلو- پونتي پديدارشناس قرار مي گيرد که مي کوشيدند مارکسيسم را به نفع خود مصادره کنند و نشان دهند که مارکس مثل آنها مي انديشيد و بيشتر در فکر بهبود و کيفيت زندگي انسان است. به باور اين فيلسوفان، مارکسيسم يک نظام فکري است که به دنبال آزاد کردن انسان ها از تحت انقياد وضعيت غيرانساني در نظام سرمايه داري و فراهم آوردن جامعه اي است که در آن انسان ها بتوانند زندگي انساني شايسته اي داشته باشند. آلتوسر مخالف اين تفسير است . او نشان مي دهد اين نوع اومانيسم، شکل فريبنده اي از ايدئولوژي سرمايه داري است.(22)
در واقع، آلتوسر براي مقابله با دو قضيه تکوين يافت که بر چسب « اراده گرايي»(23) و « اقتصادگرايي»(24) را بر خود دارند. اراده گرايي با اين فرض کار مي کند که در وقوع رويدادها مردم تعيين کننده اند، نه سازمان اقتصادي.(25) در حالي که مارکسيسم ساختاري تفسيري از مارکس ارائه مي دهد که در آن کنشگران انساني صرفاً جايگاهي را در اين ساختار پر مي کنند. به تعبير ديگر، انسان ها تحت الزام ساختارها هستند و از خود اراده آزاد ندارند.
انسان گرايي در حکم درکي فلسفي از تاريخ، به عنوان روندي که حاصل آن پيشرفت و تحول کامل نوع انسان است، مطرح مي شود. در اين درک، خود انسان عاملي است که پيشرفت و تحول خود را محقق مي سازد؛ يعني تاريخ در حکم خود پروراني انسان است. ديدگاه هاي فلسفي بسيار درباره ي « پيشرفت» انسان، در اين شکل و صورت تفسيري قرار مي گيرند. همان گونه که ديديم، فلسفه هاي فويرباخ و مارکس جوان نيز در اين زمره قرار مي گيرد. چنانکه آلتوسر اشاره مي کند، انسان گرايي در اين مفهوم و معناي خود، و تاريخ گرايي جنبه هاي متفاوت يک پرسمان واحد را تشکيل مي دهند. از اين رو، آلتوسر آشکارا در تقابل با انسان گرايي به اين مفهوم قرار مي گيرد.(26)
انسان در انديشه ي آلتوسر به قول يان کرايب به عروسک هاي خيمه شب بازي مي ماند که نخ هاي نامرئي، ساختارهاي اجتماعي او را به حرکت درمي آورد. براساس اين برداشت، تاريخ فرآيند بي فاعلي است که در آن ساختارهاي اجتماعي بر عاملان انساني غلبه دارد. افراد در قالب ايدئولوژي فرديت يافته، و خود اوست که هويت هاي اجتماعي را شکل داده و در دستگاه هاي دولتي ايدئولوژيک( مانند خانواده، مدارس)، از طريق ساز و کار استيضاح ماديت يافته اند.(27) از نظر آلتوسر، انسان ها هيچ اراده ي مستقل از ساختارها ندارند. اگر در جامعه تغييري رخ دهد، نه تحت اراده ي انسان و مقاصد مردم است و نه در چيزهاي منفرد( عناصر ساختار)، بلکه ناشي از مناسبات بين ساختارهايي اجتماعي است: مناسبات بين ساختارهايي که از عناصر مختلف تشکيل شده اند و روابط مختلفي دارند.(28) از اين رو، به نظر آلتوسر تنها چيزي که موجوديت مستقل و تأثيرگذار دارد، ساختارهاي اجتماعي مسلط در جامعه است.

پي‌نوشت‌ها:
 

1.راب استونز، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ترجمه مهرداد ميردامادي، نشر مرکز، 1383، ص 289.
2. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ترجمه احمدي آريان، نشر مرگز، 1387، ص 11.
3. فليپ اسميت، درآمدي بر نظريه فرهنگي، ترجمه ي حسن پويان، نشر دفتر پژوهش هاي فرهنگي، 1387، ص 90-91.
4. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ص 57.
5. جرج ريتزر، نظريه ي جامعه شناسي در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثي، نشر ني، 1374، ص 27.
6. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ص 57.
7. فليپ اسميت، درآمدي بر نظريه ي فرهنگي، ص 91.
8. حسين بشيريه، « مارکسيسم ساختارگرا: لويي آلتوسر»، مجله سياسي- اقتصادي، ش 79-81، ص 11.
9. دومنيک استريناتي، مقدمه اي بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ترجمه ثريا پاک نظر، ص 132-129.
10. استيون سيدمن، کشاکش آرا در جامعه شناسي، ترجمه هادي جليلي، ص 217-216.
11. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ص 46-48.
12. تعبير اصالت فرد و جمع يا جامعه يک تعبير فلسفي است که بيشتر ناظر مباني نظريه اجتماعي است؛ در حاليکه اصطلاح ساختار و کنش يا ساختار و عامليت تعبير جامعه شناختي است . هر نظريه اجتماعي مبتني بر اصول فلسفي است. از اين رو، اگر نظريه اجتماعي به کنش و عامليت بيشتر بها دهد، معنايش اين است که به لحاظ فلسفي اصالت فرد را پذيرفته است.
13. يان کرايب، نظريه اجتماعي کلاسيک مقدمه اي بر انديشه مارکس، وبر، دورکيم و زيمل، ترجمه شهناز مسماپرست، ص 36.
14.جرج ريتزر، نظريه جامعه شناسي در دوران معاصر، ص 218.
15. يان کرايب، نظريه اجتماعي مدرن از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، نشر آگه، 1385، ص 190-192.
16. دومينيک استريناتي، مقدمه اي بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ص 208.
17. استيون سيدمن، کشاکش آرا در جامعه شناسي، ص 42-43.
18. آلن وود.و، کارل مارکس، ترجمه ي شهناز مسماپرست، ص 101.
19. همان، ص 46.
20. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ص 98-100.
21. راب استونز، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ص 291.
22. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ص 35.
23.Voluntarism.
24.economismv.
25. يان کرايب، نظريه اجتماعي مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ص 192.
26. راب استونز، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ص 299.
27. مايکل پين، فرهنگ انديشه انتقادي از روشنگري تا پسامدرنيته، ترجمه ي پيام يزدانجو، ص 36.
28. يان کرايب، نظريه اجتماعي مدرن از پارسونز تا هابرماس، ص 200-201.
 

منبع:فصل نامه علمی تخصصی معرفت فرهنگی اجتماعی ش 1