آيت الله كاشاني از 30 تير تا 28 مرداد(1)


 

نويسنده:




 

درآمد
 

نام «دكتر حسن سالمي» براي پژوهندگان تاريخ نهضت نفت، بسيار آشناست، نامي كه به نامه تاريخي 27 مرداد آيت الله كاشاني به مصدق گره خورده است. او كه نوه دختري آيت الله كاشاني است و مسئول دفتر او بوده است، پس از رويدادهاي سال 32 با سرخوردگي، به قصد ادامه تحصيل ايران را ترك كرد و به اروپا رفت.
گفت وگوي پر نكته وطو لاني ما با دكتر سالمي، بسيار غيرمترقبه روي داد. او كه به مناسبت درگذشت برادرش براي مدت كوتاهي در تهران به سر مي برد، با روئي گشاده و دقت نظر و موشكافي بسيار، اطلاعات بديع و ارزنده خود را با ادبياتي كه حاصل سالها زندگي و تحصيل و طبابت در اروپاست، در اختيار ما قرار داد و پرده از رازهاي برهه اي خطير از تاريخ معاصر ما برداشت. او در پايان گفت وگو، علت ادامه جوابيه نويسي هايش را در طول اين سالها، اين گونه بيان كرد، «نمي توانم خودم را به سكوت راضي كنم. چيزهائي كه من ديده ام، سنگ را به حرف مي آورد.»

نخستين بار چه موقع متوجه اختلاف بين مرحوم آيت الله كاشاني و دكتر مصدق شديد؟
 

من از لغت اختلاف دوري مي كنم، چون اين لغت اين طور معني مي دهد كه مثلا اين يكي از وجنات آن يكي خوشش نمي آمد و يا نظاير اينها. من موضوع را به اين شكل مطرح مي كنم كه نخستين شكستي كه به قلب نهضت وارد آمد از زماني شروع شد كه در سي تير، مرحوم آيت الله كاشاني با تمام وجودش با آمدن قوام السلطنه مخالفت و براي برگشت و ابقاي دكتر مصدق، واقعا جانفشاني كرد، چون در آن زمان تمام اعضاي جبهه ملي كه بعدها اسم خودشان را فراكسيون ملي گذاشتند، مي گفتند برويم روي پشت بامها و با قاشق به قابلمه ها بزنيم. در زمان انقلاب، مردم مي گفتند برويم روي پشت بامها، الله اكبر بگوئيم، اينها مي گفتند با قاشق و قابلمه برويم و سرو صدا ايجاد كنيم.در شب سي تير، فرمانداري نظامي آمد واز اين فراكسيون اعلاميه اي گرفت و نصف شب در راديو خواند كه، «مردم! در خانه هايتان بمانيد و سكوت و سكوت و سكوت.» سي تير در تاريخ ما نظير ندارد و خيلي هم كم درباره اش صحبت شده است. يك شخصي از جا بلند شود و ارتش و نخست وزير و شاه را بزند كنار و يك نخست وزير ديگر را بياورد سر كار. ممكن است عده اي بگويند، «چون دكتر مصدق بوده، اين طور شده.» ولي دكتر مصدق رفته بود خانه اش نشسته بود و نمي خواست برگردد. اين آيت الله كاشاني بود كه مي گفت، «روي پشت بامها نمي رويم و قاشق هم نمي زنيم، بلكه به خيابان مي رويم و در مقابل توپ و تانك مي ايستيم و خون و جانمان رامي دهيم.» مردم واقعا به امر آيت الله كاشاني در مقابل سرنيزه سينه سپر كردند. قوام السلطنه، كتبا دستور دستگيري آيت الله كاشاني را مي دهد.آيت الله به شاه مي نويسد كه،«اگر تا 24 ساعت ديگر، دكتر مصدق برنگردد،من دهانه تيز انقلاب را به طرف دربار نشانه خواهم رفت.» آن روزها كسي جرئت نداشت با اين صراحت و جسارت با شاه حرف بزند. دكتر مصدق يا قوام السلطنه يا رزم آرا يا بزرگ تر از اينها هم جرئت نداشتند كه به شاه حرفي بزنند در عصر سي تير، با فشار آيت الله كاشاني و فداكاري مردم، نهضت به پيروزي رسيد. اگر در آن روز، اين نتيجه به دست نمي آمد، تنها كسي كه همه كاسه كوزه ها به سرش مي شكست، آيت الله كاشاني بود و ديگران از اين قضيه مصون بودند، يعني اين شخص، به طور طبيعي حق داشت كه از اين موهبت و پيروزي عظيم استفاده كند، ولي متاسفانه نقطه جدائي از سي تير شروع شد، چون دكتر مصدق ديده بود كه سنگرهاي مقاوم كجا هستند و از كجا شروع مي شود مردم را به خيابانها كشيد و چگونه مي شود اورا دوباره نگه داشت. متاسفانه چون زياد شخصتيهاي مهم نداشتيم و به همه هم اطمينان نداشتيم، آيت الله كاشاني تمام اطمينانش را روي دكتر مصدق گذاشت، ولي دكتر مصدق چون ازحل مسئله نفت عاجز مانده و قولهائي هم كه به مردم داده بود، اجرا نشده بودند، نمي خواست برگردد. او مي خواست برود، ولي نه مثل ژنرال دوگل كه گفت، «چون به من راي نمي دهيد مي روم.» او نمي خواست با راي برود. مي خواست طوري برود كه بگويد تقصير اينها بود. اگر هم سي تير به نتيجه نمي رسيد، مي گفت، «من مي خواستم وزارت جنگ را بگيرم، ندادند.» كسي نبود بپرسد، «يعني چه كه وزارت جنگ را بگيرم؟» ما داشتيم با انگليس مبارزه مي كرديم و شاه زمان نهضت ملي هم كه شاه زمان امام خميني نبود كه ساواك و ارتش قدرتمند داشته باشد. مثل موم در دست ما بود. در سي تير هم گفته بود، «مصدق خودش مي خواهد برود. شما هم هر كس ديگري را مي خواهيد از خودتان بياوريد.» او با قوام السلطنه موافق نبود، ولي دكتر مصدق پيله كرد كه وزارت جنگ را مي خواهد. وزارت جنگي كه د ر آن سه امير ارتشي طرفدار شاه را در آن بگذارند، به چه درد شما مي خورد؟ فقط مسئله پيله كردن بود متاسفانه. يكي اين بود، يكي هم مجلس بود كه هنوز كابينه اش را اعلام نكرده، رفته است و مي گويد اختيارات مي خواهد و بعد نفر سوم كه شخصيتي بود كه با دو خط اعلاميه او،تمام ملت و حتي خارجيها مي ريختند در خيابان،اين بايد از بين برود؟ آن وقت آقاي دكتر مصدق چه كار كرده؟ روزششم مرداد به خط خودش كاغذي نوشته به آيت الله كاشاني كه اگر مي خواهيد كار كنم، شما مدتي دخالت نكنيد!

اين كاغذ مربوط به بعد از سي تير است؟
 

بله، شش روز بعد از سي تير. آيت الله كاشاني كه آن همه زحمت كشيده و مجاهدت كرده كه او را برگرداند، به او مي نويسد، «شما دخالت نكنيد.» حالا چرا اين را نوشته؟ چون آيت الله كاشاني مي نويسد كه، «آقا! شما به وسيله جمال امامي نيامده ايد. شما به وسيله مردمي آمده ايد كه در خيابانها ريخته و با خون خودشان نوشتند: «يا مرگ يا مصدق» شما بايد دنبال اين مردم برويد. سرلشكر وثوق را كه در كاروانسرا سنگي، تمام كفن پوشهاي كرمانشاه را كه به خاطر شما به تهران آمدند، زجر و شكنجه داده و حتي آب را به رويشان بسته، برداشته ايد معاون وزارتخانه اي كرده ايد كه ما برايش خون داديم و آن را گرفتيم.» اين كمال بي انصافي بود كه بعد از هفت روز به ايشان بنويسد شما دخالت نكنيد. چه طور هر آدم پيش پا افتاده اي حق دارد در سرنوشت مملكتش دخالت كند، ولي آيت الله كاشاني كه اين همه زحمت كشيده بود، نبايد دخالت مي كرد؟ اين شكاف از اينجا پيدا شد، اما آيت الله كاشاني يك عارف از جان گذشته بود و در آن روزها، اين قدر كاغذ را منتشر نكردكه بين مردم اختلاف نيفتد.

اعتراض به انتخاب سرلشكر وثوق را منتشر نكردند؟
 

ابدا.

اين نامه كي منتشر شد؟
 

وقتي بعد از به اصطلاح كودتا. كه من معتقد به كودتا نيستم، مهندس حسيبي كاغذي به آيت الله كاشاني نوشت، ايشان در جواب او، اين كاغذ را چاپ كرد كه ببينيد موضوع از اين قرار است.

بعد از حكومت مصدق؟
 

بله، در حكومت زاهدي، موضعگيري هاي دكتر مصدق در مقابل آيت الله كاشاني، كاملا نشان مي داد كه او نمي خواست با مرحوم كاشاني همكاري كند.

غير از حادثه سي تير،آيت الله كاشاني نسبت به درخواست اختيارات شش ماهه مصدق از مجلس هم، موضع مخالف داشتند. سئوال اينجاست كه چرا ايشان در اين مرحله، به اندازه اي كه در برابر درخواست اختيارات يكساله مخالفت علني و آشكار كردند، مخالفت نشان دادند؟
 

سئوال بسيار خوبي است و موجب اشتباه خيلي ها شده است. آيت الله كاشاني در نامه اي به مصدق نوشته بود،« پس من يا از مملكت مي روم و يا ازتهران خارج مي شوم.» دكتر مصدق در نامه هفت مرداد خود نوشته بود، «چرا شما تشريف ببريد؟ اجازه بدهيد من بروم.» آيت الله كاشاني هم قهر كرد و رفت ده نارون و دو سه ماهي از تهران دور بود. همين كه ايشان رفت، دكتر مصدق از گرمي بازار سي تيراستفاده كرد و لايحه اختيارات شش ماهه را به مجلس برد.او در شرايط عادي، واقعا قدرت نفس كشيدن يا ابراز وجودي در مقابل آيت الله كاشاني نداشت. مجلس هم كه مرعوب شده بود، فورا راي داد. البته مرحوم كاشاني اعتراض كرد، ولي صدايش به جائي نرسيد. چون كار از كار گذشته بود و نوشداري بعد از مرگ سهراب بود.

نمايندگان مجلس بر اساس چه منطقي خود را از حقوق حقه شان خلع كردندو چنين رائي دادند؟
 

آقاي سفري كتابي نوشته به نام «قلم و سياست» من خودم شاهد بوده ام و هم بعضي جاهايش غلو است. در يك جا نوشته، «آيت الله كاشاني با راي نمايندگان طرفدار دربار وارد مجلس شد.» آيت الله كاشاني قهركرده و رفته بود كه اينها آمدند و با اصرار، او را رئيس مجلس كردند، نمايندگان مجلس متاسفانه به هر طرف كه باد مي آمد. باد مي دادند و آن شجاعت اخلاقي را نداشتند كه حرف حق را بگويند. همين ها قبل از رويداد سي تير با درخواست اختيارات، مخالفت كرده و به دكتر مصدق گفته بودند كه، «شما اول برنامه دولتتان را بياوريد.» درخواست وزارت جنگ فقط يك مانور بود تا دكتر مصدق بتواند اين شكست راجبران كند، چون در همان وهله اول، كاملا شكست خورده بود. ما هم خيال مي كرديم كه ديگر، اين لايحه را نمي آورد. آيت الله كاشاني از تهران دور بود، فوري لايحه را مي برد به مجلس و در همان جلسه، سه فوريت آن را تصويب مي كند و يك هفته هم طول نكشيد تا اين لايحه تصويب شد.دكتر مصدق در پي يادداشت خودش به آيت الله كاشاني، از دوري ايشان، استفاده كرد وتصويب لايحه را گرفت. مطلب اين بود كه آيت الله كاشاني اين شخصيت را داشت كه همان روز مي دانست كه مخالفت يعني ضربه به اسم و رسم خودش، ولي او كه به خاطر اسم و رسم نشده بود آيت الله كاشاني، بلكه به خاطر اصول شده بود. حرف ايشان اين بود كه قانون اساسي تا وقتي قانون است، بد آن هم بهتر از بي قانوني است و نبايد اين طور مورد هجوم قرار بگيرد.اين كه آقاي دكتر مصدق بگويد، «قانون براي مردم است، نه مردم براي قانون.» مثل وضع ترافيك تهران است كه هيچ حساب و كتابي ندارد. آقاي دكتر مصدق تافته جدا بافته كه نبود. او با همين اختيارات هم خرابكاري كرد. اگر اختيارات نداشت، مجلس بودجه رفراندوم را تصويب نمي كرد.

در واقع خودش، مجلس بود.
 

دقيقا. خودش مجلس بود و توانست اين كارها را بكند.

دكتر مصدق چه زمينه اجتماعي و روحي و رواني براي نمايندگان ايجاد كرده بود كه خودشان راي بدهند كه هيچ كاره ايم؟
 

براي خاطر اين كه شاه شكست خورد، قوام السلطنه شكست خورد، اينها هم براي دوباره وكيل شدن، براي خودنمائي، براي اين كه دوباره بتوانند به قدرت نزديك شوند، راي دادند. عده اي مثل حائري زاده مخالفت كردند، ولي دكتر بقائي گفت، «من راي دادم، چون كه هزار درصد به دكتر اطمينان داشتم.» دكتر بقائي كسي بود كه در روز سي تير، جلوي معظمي و شايگان را مي خواستند ادعاي نخست وزيري كنند، گرفت. يك اعلاميه داد و رفت روي چهارپايه ايستاد و گفت،«جز دكتر مصدق كس ديگري نخست وزير نمي شود.»

يعني فكر مي كرد كه دكتر مصدق بتواند به اوضاع سرو سامان بدهد؟
 

چون هزار درصد مطيع شده بود، ديگر لب از مخالفت فروبست. در مرحله دوم، كمي پررويي است كه شش ماه اختيار بگير، بعد بيايي يك سال ديگر اختيارات بگيري، يعني تمام قدرت مجلس را بگيري و كاري هم نكني. آيت الله كاشاني يا حائري زاده و بقايي يا مكي (مكي كه استعفا داد)، اينها همان زمان مخالفت كردند،ولي آقاي خليلي مكي گفت، «اين راه به جهنم مي رود، اما ما تا جهنم با شما مي آئيم.» اما به ما ياد داده بودند كه، «چو بيني كه نابينا و چاه است / اگر خاموش بنشيني گناه است.» آقاي سنجابي كه از بستگان من هستند، در خاطراتشان رشيد شده اند و مي گويند، «ما گفتيم، ما كرديم.» ولي آن موقع ساكت بودند و هيچ حرفي نمي زدند و آنهايي را كه مي گفتند، حالا انكارشان مي كنند. حالا آقاي ايرج پزشكزاد، پنجاهمين سال سي تير را در شيكاگو مي گيرد و مرا هم دعوت مي كند كه شما صدر مجلس ماهستي و وقتي من قرض مي كنم و مي روم شيكاگو، محل كنفرانس را عوض مي كنند كه ما وارد نشويم. بعد آقاي پزشكزاد مي گويد، «چون در بلژيك يا در كجا و كجا، تفكيك قوا نيست،دكتر مصدق هم حق داشته كه همه اختيارات را دست بگيرد.» من هم به او نوشتم، «آقاي پزشكزاد! اگر اين طور باشد، ما اسماعيل آقا سميتقو داريم. خزغل داريم، ولي در سوئيس و بلژيک خيلي پيشرفته هستند. مثل اين است كه رئيس جمهور ما بگويد چون حافظ اسد همه عمرش رئيس جمهور بوده يا قذافي همين طور، من هم بايد تمام عمرم رئيس جمهور باشم.» ولي متاسفانه اين حرفها را نه جواب مي دهند نه چاپ مي كنند.

شواهد نشان مي دهد كه آيت الله كاشاني، به رغم مخالفت با اين سير قانون شكني، بعد از رويداد سي تير هم براي حفظ وضعيت موجود تلاش مي كرد و حمايتهايش از دكتر مصدق كماكان ادامه داشت. ظاهرا اولين

ديدار بعد از سي تير، بعد از سفر حج ايشان است. خاطره آن را بيان كنيد.
 

دكتر مصدق بعد از بازگشت آيت الله كاشاني از سفر حج، در ساعت 2/5 بعدازظهر، نه از در عمومي منزل كه از در اندروني، وارد منزل آيت الله كاشاني شد. وقتي هم كه نشست، مي خواست دست آيت الله كاشاني را ببوسد كه آقا اجازه ندادند و پيشانيش را بوسيدند. در عكس هم معلوم است كه آن قدر خم شده كه مي خواست دست آقا را ببوسد. يك عكس ديگر هم هماني است كه دارد سيگار آقا را آتش مي زند. در آنجا من از لحاظ رعايت ادب، زياد در اتاق نماندم. نمي خواستم بشنوم كه چه مي گويند. دكتر مصدق در مجموع مي خواست كدورت ناشي از نوشتن آن كاغذ را از دل آقا بيرون ببرد، ولي مسئله اي كه به شكست انجاميده، قاعدتا اصلاح پذير نيست و اين كه مي گويند اختلاف افتاد چون آيت الله كاشاني دوباره رئيس مجلس نشد، اختلافات افتاد چون آقازاده ها دخالت مي كردند. اين طور نيست. يكي از آنها به نام علي رهنما يك كتاب هزار و صد صفحه اي نوشته و از اول تاآخر ايراد به آيت الله كاشاني گرفته كه ايشان توصيه مي نوشتند، چون در زمان رضاشاه و چه بعد از او. من از ايشان مي پرسم، «اگر يك دولتي خوب عمل كند، احتياج به توصيه كسي هست؟» مردم به ادارات مي روند و كارشان انجام مي شود و راضي برمي گردند، ولي اين ادارات مردم را راه نمي دادند. اگر آيت الله كاشاني كمك نمي كرد، مخالفين دكتر مصدق از همان اول، مقابل او مي ايستادند. آيت الله كاشاني وقتي كه ازتبعيد لبنان برمي گشت، در دمشق از هواپيما پياده شد، يك مادري جلو مي رود و عباي او را مي گيرد كه، «اي آقا! اي امام! به من رحم كنيد. تنها پسرم را مي خواهند فردا اعدام كنند.» آيت الله كاشاني اگر حرف آقاي رهنما را گوش مي كرد. نبايد توصيه مي كرد، ولي روي پله هاي هواپيما سخنراني كرد و گفت، « من ازآقاي اديب شيشكي يك اوغور راهي مي خواهم كه آزادي پسر اين خانم است. هر گناهي هم كه داشته باشد.» فرداي آن روز، پسر را آزاد كردند،ولي طرفداران آقاي دكتر مصدق ايراد مي گيرند كه چرا آيت الله كاشاني توصيه مي كرده؟ آنها نمي پرسند كه مگر چه خواسته؟ چرا نگفته پسر مرا به فلان جا ببريد يا فلان منصب را به او بدهيد.آقايان كه خودشان اين كارها را مي كردند. او راهگشاي مردم بوده و تا آخر عمرش هم بوده، همسرمن نتيجه مرحوم حسن مستوفي است. پنجاه سال پيش در زمان ازدواجمان كه آمديم ايران،رفتيم پيش مادربزرگ خانم كه دختر مستوفي بود. ايشان تعريف مي كرد كه يك روز پدرش، مستوفي الممالك، خيلي عصباني آمد خانه و گفت، «اين محمدخان (يعني دكتر مصدق) از پاريس از من مي خواهد كه يك تصديق برايش بنويسم كه بتواند به دانشگاه وارد شود.» تصديق هم اين بود كه بايد مي نوشت كه ايشان نوكر دولت است و بايد در عرض دو سال، كارش تمام شود و برگردد سر كار دولتي. ما گفتيم، «آقا! حالا شما كمكش كنيد وبگذاريد به كارش برسد.» كه توصيه نامه ما را گرفت. گمان مي كنم دكتر مصدق، خودش در خاطراتش آورده كه با اين تصديق و با اين توصيه وارد دانشكده سوربن در پاريس مي شود. به ايشان حق داشته باتوصيه موفق شود، ولي ديگران حق نداشته اند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16