خاطراتی از آيت الله كاشاني (2)


 





 

از آنجا كه آيت الله كاشاني در روز سي تير در منزل شما بودند، طبيعتا خاطرات جالبي از آن روز داريد. ايشان آن روز از وقايع بيرون چگونه اطلاع پيدا مي كردند؟ آيا خود شما آن روز بيرون رفتيد و شاهد وقايع بوديد يا نه؟
 

ما در منزلمان دو تا تلفن داشتيم و با تمام شهرستانهاي ايران در مذاكره بوديم. به دستور آيت الله، همه مردم يا قرار بود به تهران بيايند و يا در شهر خودشان تظاهرات راه بيندازند. تقريبا تمام ايران يكپارچه عليه دولت قوام به پا خواسته بود و اخبار همه جا را هم از اين طريق به حضرت آيت الله كاشاني مي رسانديم. خود من هم بارها با وسيله خودم در شهر مي رفتم و اخبار را براي ايشان مي آوردم. ديگران هم اخبار مي آوردند. چند بار هم با دكتر بقائي به مراكز حساس رفتيم و بعد هم به اتفاق ايشان آمديم منزل دكتر بقائي گفت كه قوام ساقط شده، ولي در مجلس، صحبت دكتر مصدق نيست. شاه هم مي گفت، « من كه دكتر مصدق را عزل نكرده ام خودش استعفا داده، بنابراين من هم با شما موافق هستم، هر كس را كه مي خواهيد در نظر بگيريد اعلام كنيد.» آقايان شايگان و دكتر معظمي، در حال جدال بين خودشان براي نخست وزير شدن بودند. حضرت آيت الله اعلام كردند، «غير از شخص دكتر مصدق، هيچ كس نبايد نخست وزير شود.» بعضي ها مي گفتند، «آقا! شاه فرموده.» يادم هست كه حضرت آيت الله با لحني قاطع فرمودند، «شاه غلط كرده» اين بودكه شاه مجبور شد فرمان نخست وزيري دكتر مصدق را صادر كند و ايشان در مسند قدرت نشست. آن شب در خيابانها نه پاسباني بود و نه گشتي و فقط خود مردم نگهباني مي دادند و با اين همه حتي يك دزدي كوچك هم واقع نشد.

آن چند باري كه روز سي تير از منزل بيرون رفتيد، چه ديديد؟
 

در اطراف مجلس و ميدان بهارستان جمعيت كثيري بود و ماموران دائما تيراندازي مي كردند ومردم، زخمي يا شهيد مي شدند. اوضاع فوق العاده خطرناك بود و كاملا معلوم بود اين جمعيت با چنين غيرتي، با اين چيزها جا نمي زند. مردم قصدشان واقعا يكسره كردن كار بود. همين مسئله باعث شده بود كه در همه خيابانها جنگ و گريز بين مردم و ماموران حمله مي كردند. همه اين چيزها به اطلاع شاه مي رسيد.

هنگامي كه آيت الله كاشاني اخبار را دريافت مي كردند، واكنشهايشان چگونه بود؟
 

ايشان هميشه آرام بودند، ولي در آن روز، فوق العاده عصبي و نگران بودند و به كساني كه اخبار را به ايشان مي رساندند، دائما دستوراتي مي دادند و واقعا درصدد بودند كه ولو شهيد هم بشوند، به ميدان بروند. دائما از كرمانشاه و شهرهاي ديگر خبر مي رسيد. مي دانيد كه عده اي كفن پوشان هم از كرمانشاه راه افتاده بودند كه در كاروانسراسنگي، جلوي آنها را گرفته بودند و زد و خوردي پيش آمدكه بعدها مورد اعتراض آيت الله كاشاني هم قرار گرفت. در آنجا مانع شده و نگذاشته بودند آنها به تهران برسند. به هر حال جا دارد كه درباره رويداد سي تير، كتابهاي متعدد نوشته و علل پيدايش و پيامدهاي آن به دقت بررسي شوند.

از نظر تاريخي مي توانيم از چند نقطه، به عنوان آغاز اختلافات آيت الله كاشاني و دكتر مصدق نام ببريم، ولي چون در اين مجال در صدد تحليل تاريخ و وقايع نگاري نيستيم، چون در اين مورد كتابهاي بي شماري چاپ شده اند. خود شما با توجه به چيزهائي كه مشاهده كرديد، از گفت وگوها و رفتارهاي آيت الله كاشاني از آغاز اين اختلاف، شخصا چه خاطره اي اريد؟
 

يكي از علل اختلافات اين بود كه سرلشكر وثوق در كاروانسراسنگي جلوي مردم كفن پوش كرمانشاه را كه براي كمك به مردم تهران آمده بودند، گرفت و آنها را به خاك و خون كشيد. بعد از سي تير،دكتر مصدق، او را وزير جنگ كرد و افراد ديگري هم به همين شكل انتخاب شدند. هنگامي كه حضرت آيت الله طي يادداشتهائي به او تذكر دادند و به اين نحو انتخابها ايراد گرفتند، دكتر مصدق كه احساس مي كرد قدرت مطلقي پيدا كرده، جواب دادكه، «من در انتخاب افراد، آزادم و از شما مي خواهم كه در اين مسائل دخالت نكنيد و اگر چنانچه به اين شيوه ادامه دهيد، من استعفا مي دهم.» از رفتارها و واكنشهاي دكتر مصدق هم معلوم بود كه متوجه نيست كه حضرت آيت الله، پشت سر او ايستاده اند و اگر از او حمايت نكنند، زياد وضع جالبي نخواهد داشت. و دكتر مصدق، از قدرت نفوذ و تاثيرگذاري حضرت آيت الله در مجلس وساير نهادهاي تصميم گيري، مطلع بود و چندان دل خوشي از اين قضيه نداشت. رويداد سي تير كه پيش آمد و او احساس قدرت كرد، تصميم گرفت به هر شكلي كه مي تواند جلوي نفوذ و قدرت حضرت آيت الله بايستد. من كاملا مشاهده مي كردم كاري كه حضرت آيت الله مي كنند، دخالت نيست، نصحيت و يادآوري است. حضرت آيت الله از اين كه مصدق پذيراي نصيحتي باشد، مايوس شدند براي چند روزي تهران را ترك كردند و به ده نارون رفتند و گفتند، «آقاي دكتر هر كاري مي خواهد بكند و من هم ديگر دخالت نمي كنم.» بعد از اين كه آقا به ده نارون رفتند يك روز در دفتر كار خودم نشسته بودم كه از دفتر دكتر مصدق تلفن كردند. حشمت الدوله والاتبار، برادر ناتني دكتر مصدق بود و گفت، «بيا كه آقاي دكتر با شما كار دارد.» از اين جريان تعجب كردم و گفتم، « آقاي دكتر كه هيچ وقت با من كاري نداشت. اشخاص ديگري هستند كه از من بسيار در اين موضوعات، مؤثرترند.» گفت، «خير. خود شما را خواسته اند و بهتر است كه زودتر بيائيد.» من رفتم آنجا و ديدم عده اي نشسته اند و در نتيجه، كمي معطل شدم و همين مسئله،‌ ناراحتم كرد، چون آنها مرا دعوت كرده بودند و خودم نرفتم. به همين دليل، اعتراض كردم. ما هر بار مي رفتيم پيش دكتر مصدق، با خوشروئي تحويلمان مي گرفت وبا ما شوخي مي كرد. آن روز كمي عبوس بود و با ديدن من، توي رختخوابش نيم خيز شد و شروع كرد يكسره صحبت كردن و گفت، « من شما را احضار كرده ام، چون حضرت آيت الله نامه اي نوشته اند و اعتراض كرده اند كه چرا امسال به حجاج گذرنامه داده نمي شود و من از اين مطلبي كه ايشان نوشته اند، خيلي ناراحت شده ام، چون خود ايشان از وضع مالي دولت خبر دارند و نبايد مردم را نسبت به چنين مسئله اي، حساس مي كردند. » گفتم، «اجازه مي دهيد جوابتان را بدهم؟» گفت، « چه مي خواهي بگوئي؟» گفتم «حضرت آيت الله هرگز به كسي نگفته اند به كسي گذرنامه بدهيد يا ندهيد، حضرت آيت الله در نامه شان نوشته اند كه اگر قرار بود امسال، دولت به افراد اجازه رفتن به مكه را ندهد، بهتر بود از سه چهار ماه قبل به آنها اطلاع مي داد.» مي دانيدكه در آن زمان، رفتن به مكه به اين آساني ها نبود و ممكن بود مدتها طول بكشد و براي خودش كار دشواري بود و فرد بايد به كلي برنامه ريزيهايش را تغيير مي داد. افراد آمده بودند تهران و ديده بودند كه گذرنامه نمي دهند. كسي هم جواب آنها را نمي داد، در نتيجه، نزد آقا آمده و كسب تكليف كرده بودند. من باز تاكيد كردم كه، «فرمايش حضرت آيت الله اين نيست كه چرا به آنها گذرنامه نمي دهيد، مسئله اين است كه چرا از قبل به آنها خبر نداده ايد و آنها را از شهر خودشان به تهران كشانده ايد و حالا هم معطل مانده اند كه برگردند يا بروند.» دكتر مصدق گفت، « اين افرادي كه ما مي خواهيم روانه شان كنيم، اين قدر ارز نياز دارند و اين امكانات را مي خواهند و قس عليهذا ودولت در اين زمان، بودجه اي ندارد كه بتواند اينها را برايشان تامين كند و حتي حقوق كارمندان شركت نفت را هم نداده است.» بعد هم سرش را برگرداند، يعني كه وقت ما تمام شد. من كه در واقع جواب سربالا گرفته بودم، از اين رفتار آقاي دكتر، بسيار ناراحت شدم و مذاكرات ما به چنين شكل زشتي خاتمه پيدا كرد. بلند شوم و در را پشت سرم زدم به هم و آمدم بيرون. حشمت الدوله پرسيد،«چي شده؟» گفتم،« آقا! خواهش مي كنم ديگر به من تكليف نكنيد كه بيايم.» و برگشتم. من از همان ايام زياد كاري به اين كارها نداشتم. بعد شنيدم كه قرار است در مجلس و براي انتخاب رياست مجلس، راي گيري شود. آقاي دكتر معظمي هم داوطلب رياست مجلس شده و به دكتر مصدق هم اطلاع داده بود. البته جلسات مجلس، محرمانه نبودند و گفته مي شد كه فقط هشت نفر روي او به توافق رسيده اند و بقيه، همه در مورد حضرت آيت الله اتفاق نظر داشتند. آقاي دكتر ديده بودند كه مجلس مي خواهد در جلسه علني راي گيري كند و نظر اكثر نمايندگان هم اين است، در نتيجه دوباره از من خواستند نزد ايشان بروم. من به هيچ وجه تمايلي به اين كار نداشتم اثرات برخورد روز قبلشان هنوز در من باقي بود. بالاخره با اصرار زياد حشمت الدوله، تصميم گرفتم بروم. وقتي رفتم، صحنه اي را ديدم كه واقعا تا آن روز نديده بودم. برايم واقعا حيرت انگيز بودكه آقاي دکتر بتواند در ظرف مدت 24 ساعت، اين طور تغيير روش بدهند. قبل از اين كه موافقت كنم بروم، با تلفن بحث مفصلي با حشمت الدوله داشتم، از او اصرار و از من انكار. بالاخره گفتم، « به شرطي مي آيم كه رعايت نهايت ادب و نزاكت با من بشود و رفتار روز قبل را به هيچ وجه تحمل نخواهم كرد.» او هم گفت، «قول مي دهم» و همين طور هم بود. وقتي رفتم، مي دانم سفير انگليس يا آمريكا نزد دكتر مصدق بود. او كه رفت، مرا احضار كردند. به خلاف روز گذشته كه دكتر مصدق، در تخت نيم خيز شده بودند، آمدند و نشستند و با وضعيت صميمانه اي، دست مرا گرفتند و گفتند، «من ديروز حال خوبي نداشتم و درست توجه نكردم. بعد از رفتن شما، نامها حضرت آيت الله را گرفتم و دقيقا خواندم وديدم كه واقعا ايشان چقدر فرمايشاتشان درست بود. من ديشب هر چه فكر كردم ديدم حق با ايشان است و بايد براي مردم فكري كرد و به همين دليل از شما خواستم تشريف بياوريد و تيمسار كمال را هم كه رئيس شهرباني است. مامور كرده ام نزد آيت الله بيايد و ايشان هر امري كه در مورد اين اشخاص دارند، بفرمايند و ما اطاعت خواهيم كرد.» من كه ديدم وضعيت به اين شكل درآمده است، گفتم،« من فقط يك خواهش دارم. لطفا اداره گذرنامه را به خانه ما نياوريد. مردم را ببريد اداره گذرنامه. كميسيوني تشكيل بدهيد و افراد معرفي شوند و اين مردمي كه از شهرستانهاي دور آمده اند، به آنها مراجعه كنند و گذرنامه شان را بگيرند. با وضعيت جسمي كه حضرت آيت الله دارند، مصلحت نيست كه گرفتاري ايشان زياد شود و مردم ازدحام كنند و احتمالا تظاهراتي هم بشود.» دكتر مصدق قبول كردند و گفتند، «حرف شما درست است، اما در عين حال سرتيپ كمال را هم مي فرستم خدمت حضرت آيت الله كاشاني كه ايشان به تيمسار ارائه طريق كنند و اگر در اين طرح، نواقصي هست، بفرمايند تا برطرف كنيم.» هنوز كه سالها از آن ديدار مي گذرد، واقعا از اين همه تغيير روش حيرت مي كنم. در تمام طول راه، واقعا گيج بودم و معني اين تغيير روش آن هم در فاصله يك روز را نمي فهميدم كه ديدم دم در دفترم يك موتورسوار با يك پاكت و يك دسته گل ايستاده و تازه فهميدم كه راي گيري براي رياست مجلس در جريان است. به هر حال، من آن پاكت نامه را که مبني بر همين راي گيري مجلس بود، خدمت آيت الله بردم. نكته اي كه مي خواستم از نقل اين خاطره ذكر كنم، همين تغيير حالت دادنهاي سريع و واكنشهاي متناقض نسبت به جريانات سياسي و اجتماعي روز از سوي دكتر مصدق بود.

آيا از اين گونه برخوردهاي متناقض دكتر مصدق خاطره ي ديگري را هم به ياد داريد؟
 

بله، يك بار، شب از نيمه گذشته بود و در منزل بودم كه شنيدم در مي زنند. رفتم پشت در و سرهنگ علوي مقدم را ديدم. البته وقتي در را باز كردم، او خودش را پشت ديوار مخفي كرد و گفت، «بگوئيد پدرتان بيايند.» من حيرت كردم كه او پشت در خانه ما چه مي كند، چون پس از رويداد سي تير و اثبات خيانت او و تيراندازي به مردم، فراري بود. پرسيدم، «با اعمالي كه كرديد، چطور توقع كمك داريد؟» گفت، « صحبتي نكنيد و بگوئيد پدرتان بيايند و بعد اگر حرفهايم قانع كننده نبودند، پدرتان هر تصميمي بگيرند، من اطاعت مي كنم.» ديدم كه با آن وضعيت نمي شود او را در كوچه نگه داشت و به ناچار در را باز كردم و وارد شد. بعد هم گفت، « بعد از اينكه حرفهايم را زدم، آقا حق دارند خودشان مرا بكشند يا تحويل مردم بدهند، ولي قبلش بايد حرفهايم را بزنم.»
ناچار شدم به پدرم خبر بدهم كه اين طور است و اين آقا آمده و اين حرفها را دارد. مطلب را خلاصه مي كنم. او را پيش حضرت آيت الله برديم و او گفت،«يك روز همراه دكتر مصدق رفتم دربار و منتظر ماندم. وقتي دكتر مصدق برگشت، ديدم حال درستي ندارد. پرسيدم، «قربان چه شده؟» گفت، «من درخواست وزارت جنگ را كردم و شاه نپذيرفت و لذا من استعفا مي دهم.» گفتم، «قربان! با استعفاي شما، من هم استعفا مي دهم و سركار نمي مانم.» اما دكتر مصدق گفت، «خير! من از تو مي خواهم استعفا نكني، چون ممكن است مسائلي پيش بيايند كه وجودت لازم باشد.در آن وقايع تو بايد تير هوايي بيندازي وفوقش يكي دو نفر را بزني.» و حالا آمده ام بگويم كه من هر چه كرده ام به دستور مستقيم ايشان بوده و خودم نقشي و گناهي ندارم.»

معناي اين حرف او چه بود؟
 

معناي حرفش اين بود كه من به دستور دكتر مصدق، سر كار بودم كه من به دستور دكتر مصدق، سر كار بودم و خودم اختياري نداشته ام كه حالا به خاطر تحت تعقيب و فراري باشم. خلاصه به پدرم گفت، «جرم من هر چه هست، شما مرا مجازات كنيد.» آقا به او توصيه كردند، «حالا كه وضعيت تو اين طور است، برو جائي مخفي شو تا بعد من با دكتر مصدق صحبت كنم و ببينم جريان از چه قرار بوده.» بعد كه حضرت آيت الله با دكتر مصدق صحبت كردند، گفته بود، «من گفتم سر كار باشد، نگفتم آدم بكشد.» پدرم گفتند، «بالاخره اين فرد، نماينده و مامور شما بوده. بايد حمايتش مي كرديد. راهنمائيش مي كرديد. خب حالا تكليفش چيست؟» دكتر مصدق گفته بود،«خودم يك جور قضيه را حل مي كنم. كاري مي كنم كه گرفتار نباشد.» همان شب فهميدم كه اگر مردم علوي مقدم را مي كشتند، دكتر مصدق ككشان هم نمي گزيد و تا وقتي ماجرا به اين شكل لو نرفت، اصلا به فكر اين بنده خدا هم نبود.

از اين نوع خاطرات ناگفته، ديگر چه داريد؟
 

مي دانيد؟ خاطرات خيلي زيادند. يك عمر كنار چنين مردي زندگي كردن، هر لحظه اش خاطره است. خاطرات زندگي خود آقا، مبارزاتشان در عراق، زندان ها، تبيعد ها. تمام زندگي ايشان مبارزه است و خاطره و حتما فرزندان برومندشان و آقاي دكتر سالمي نقل كرده اند. همه در اين زمينه ها خيلي زحمت كشيده اند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16