هوا بوي شما را مي داد
هوا بوي شما را مي داد
هوا بوي شما را مي داد
مامان گفت: « امشب شب تولده بريم حرم» بابا چاي را سر کشيد وگفت: « حرف هايي مي زني خانم! مگه امشب مي شه رفت حرم؟ غوغاست! مي خواهي خودت واين بچه زير دست و پا له بشين؟»
مامان اخم هايش را کشيد تو هم وگفت: « يعني حرم به اين بزرگي با اين همه صحن و سرا براي من وتو اين بچه جا نداره؟ قربون امام رضا بريم يعني ما زيادي هستيم؟» بابا استکان خالي را جلوي مامان گرفت وگفت : « نه! امشب شب نيمه ي شعبانه ، مردم از همه جا براي زيارت آمدند. » مامان استکان را از دست بابا گرفت وچيزي نگفت.هر چه بابا آرام تر ومهربان تر حرف زد،مامان ساکت وساکت تر شد. توي دلم مي گفتم: « يا امام زمان کاري کن بابا ما رو ببرد حرم!» بالاخره سکوت مامان کار خودش را کرد. بابا گفت: « خيلي خب! باشه! شما خانم ها بازم برنده شدين.زود باشين تا دير نشده حاضر شين.» مثل فنر ازجايم پريدم وداد زدم: «آخ جون! حرم!»
بابا مجبور بود گوشه خيابان بماند. خيابان ها پرشده بودند از چراغ هاي رنگي. چراغ هاي زرد، بنفش، قرمز، آبي...چراغ ها روشن وخاموش مي شدند؛ انگار دست مي زدند. مردم دسته دسته به طرف حرم مي رفتند.کمي که جلوتر رفتيم حرم را بهتر ديدم. حرم مثل قصرهاي بهشتي که بابا برايم تعريف مي کند، شده بود. برق مي زد؛ انگار از جواهر درست شده بود. توي صحن که وارد شديم، مثل مامان و بابا خم شدم وبه امام رضا سلام کردم. چه بوي عطري مي آمد؛ انگار همه ي گل هاي خوش بوي دنيا عطرشان را فرستاده بودند حرم. همه ي گل هاي دنيا عطرشان را به شما هديه کرده بودند. به اين طرف و آن طرف نگاه کردم. همه آمده بودند. زن، مرد، بچه، پير وجوان...همه آمده بودند تولد شما را جشن بگيرند؛ اما نمي دانم شما هم بوديد يا نه! هوا خيي بوي شما را مي داد. بوي بهشت، بوي فرشته.
منبع: نشريه مليكا شماره 51
مامان اخم هايش را کشيد تو هم وگفت: « يعني حرم به اين بزرگي با اين همه صحن و سرا براي من وتو اين بچه جا نداره؟ قربون امام رضا بريم يعني ما زيادي هستيم؟» بابا استکان خالي را جلوي مامان گرفت وگفت : « نه! امشب شب نيمه ي شعبانه ، مردم از همه جا براي زيارت آمدند. » مامان استکان را از دست بابا گرفت وچيزي نگفت.هر چه بابا آرام تر ومهربان تر حرف زد،مامان ساکت وساکت تر شد. توي دلم مي گفتم: « يا امام زمان کاري کن بابا ما رو ببرد حرم!» بالاخره سکوت مامان کار خودش را کرد. بابا گفت: « خيلي خب! باشه! شما خانم ها بازم برنده شدين.زود باشين تا دير نشده حاضر شين.» مثل فنر ازجايم پريدم وداد زدم: «آخ جون! حرم!»
بابا مجبور بود گوشه خيابان بماند. خيابان ها پرشده بودند از چراغ هاي رنگي. چراغ هاي زرد، بنفش، قرمز، آبي...چراغ ها روشن وخاموش مي شدند؛ انگار دست مي زدند. مردم دسته دسته به طرف حرم مي رفتند.کمي که جلوتر رفتيم حرم را بهتر ديدم. حرم مثل قصرهاي بهشتي که بابا برايم تعريف مي کند، شده بود. برق مي زد؛ انگار از جواهر درست شده بود. توي صحن که وارد شديم، مثل مامان و بابا خم شدم وبه امام رضا سلام کردم. چه بوي عطري مي آمد؛ انگار همه ي گل هاي خوش بوي دنيا عطرشان را فرستاده بودند حرم. همه ي گل هاي دنيا عطرشان را به شما هديه کرده بودند. به اين طرف و آن طرف نگاه کردم. همه آمده بودند. زن، مرد، بچه، پير وجوان...همه آمده بودند تولد شما را جشن بگيرند؛ اما نمي دانم شما هم بوديد يا نه! هوا خيي بوي شما را مي داد. بوي بهشت، بوي فرشته.
منبع: نشريه مليكا شماره 51
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}