به نام آنكه هستي نام از او يافت


 





 

به نام آنكه هستي نام از او يافت
فلك جنبش، زمين آرام از او يافت

خدايي كافرينش در سجودش
فلك برپاي دار و انجم افروز

خرد را بي ميانجي حكمت آموز
غم و شادي نگار و بيم و امّيد

شب و روزآفرين و ماه و خورشيد
نگهدارنده ي بالا و پستي

گوا برهستي او، جمله هستي
وجودش برهمه موجود قاهر

نشانش بر همه بيننده ظاهر
سواد ديده ي باريك بينان

انيس خاطر خلوت نشينان
خداوندي كه چون نامش بخواني

نيابي در جوابش «لَن تَراني»
وِرا كن بندگي هم اوت بهتر

خرد در جستنش هشيار برخاست
چو دانستش، نمي داند چپ از راست

شناساييش بر كس نيست دشوار
وليكن هم به حيرت مي كشد كار

خرد بخشيد تا او را شناسيم
بصارت داد تا هم زو هراسيم

نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پيه از بصر داد

بفرسايد همه فرسودني ها
هم او قادر بود بر بودني ها

خداونديش با كس مشترك نيست
همه حمّال فرمانند و شك نيست

منابع:خسرو و شيرين نظامي گنجوي
نشريه ثريا شماره 4