اشعاري از شاعران شعر نو (6)


 





 

شاعر: هاجر فرهادي

تو از من
موجودي يگانه بساز
رودابه ي سروقامتي، با مويي بافته
من اما
سايه اي ندارم، يا گيسوي بلندي
و دست هايم، همين دست كش هاي خانگي اند
مي توانم طنابي برايت رها كنم
يا كليد پله هاي اضطراري را
تا وقتي
از خواب بيدار شدي
از همين پله ها
باز گردي...

پيراهنت بوي خيابان را
بوي آفتاب هاي رنگ پريده و
سيگارهاي نيم سوخته را مي آورد
چه روزهاي تلخي براي من و تو ماند،
تو گريه نمي كني
من غمگينم
و بادها ايستاده اند.

آن سوي جمله هايم
درختي خشك ايستاده است
و افتادن
فعل غمگيني نيست.

از آسمان به زمين
از كاشي ها
به گلوي گاوخوني
در من
شوق فواره اي
بالا نمي رود.

شاعر: صفيه کوهي

پرت شدم
ميان كلماتي كه سقط مي كنند
وسط جمله
بايد وانمود كنم مي توانم
به تنهايي آينه را پر كنم
از لبخندهاي جفت
بدون اجازه هر شب
پشت بام خانه بخوابم
آن قدر ويران شوم
كه خوشبختي را با خود به كوچه ببرم
بدون كلمه تجزيه شوم
خاك، باد، آب، آتش
باد، آتش را به سمت كلمات مي برد

ديوانه دفترت را پر مي كني
از خطوط موازي
كه هيچ ترحمي آن ها را به هم نمي رساند
پل مي زني
به ده بالا
فكر مي كني
معلم احمق است
آدم حسابي تك مي گيري
تنها مي شوي

وقتي نام مرا تكرار مي كني
سرشار حضورت مي شوم
گريزي نيست
تمام دلواپسي ام مي ميرد
از سال هاي عقيم
تا شكوفه هاي انار
چشم بسته مي روم

ماه كامل شد
روي دو دستش ايستاد
دنيا را وارونه ريخت
در چشم هاي كسي كه
دوست دارد
همين كوچه ي باريك به نامش شود.

شاعر: فيروز محمد خاني

خورشيد،
در خطّ چشمِ اسبِ عمو
ايستاده بود؛
ماه،
در پيشاني ماديانِ مادر؛
و كُرّه ماديان
ماه را مي خورد؛
ماديان كه مُرد
اسب،
آسماني شد،
ماه در محاق،
ماند...

در كرانه هاي كالك،
ماه را
مخدوش مي كردم؛
مِداد از مدار،
خارج شد؛
اِتود،
واژگون گرديد،
شيشه هاي شب،
شكست...

رودخانه رَم كرد،
موج مُرد،
ماه غرق شد،
ماهي ها را زنده زنده گرفتيم...

هر شب،
با خودم
زنبيل زنبيل
غصه مي برم؛
زنم، زيرك است
زنبيل ها را
خالي مي كند...

شاعر: امان ا...ميرزايي

اتومبيل هاي مست
برف هاي خيابان را بي اعتنايند
سرما دستش را به شيشه مي كوبد
راننده مي لرزد
و من شلوغ ميدان را سكوت كرده ام
تو نباشي
حال كتابي را دارم
كه در گنجه اي تنها مانده است
تو نباشي
نامت را ميداني مي سازند
كه شاعراني بسيار
در خيابان هايش سيگار مي كشند
و از رابطه ي ما حرف مي زنند
بي پروا
من راه مي روم
سيگار مي كشم
سيگار مي كشم و راه مي روم
راه مي روم
سيگار مي كشم
اگر بخواهي
مي توانم پرواز هواپيما را به تأخير بياندازم
مي توانم چمدانت را بگيرم
بال هايت را بگيرم
و تنها جايي كه بتواني سفر كني
من باشم
تو نيستي
حالِ پنجره اي را دارم
كه بسته خواهد شد.

اگر به قطب رفتي
پنگوئن ها خودكشي كردند
اقيانوس را رها نكن
من بر روي شن هاي ساحل
دنبال بطري نامه اي هستم
كه برايم نوشته باشي
لك لك هاي وحشي
سرمازده به اين جا مي آيند
مبادا سرما
گونه هايت را بياندازد گل
پنگوئن ها
از قطب مي آيند
در كنارم مي نشينند
منتظر جفت هايشان
كه ماه هاست
دنبال غذا رفته اند
من هنوز بر روي شن هاي ساحل
دنبال بطري نامه اي هستم
كه برايم فرستاده اي

مادرم مريم
محبوبم نرگس
گل ها چه اسم هاي قشنگي دارند

برگ ها مي ريزند
بي لباس
بي كفش
بيچاره گنجشك ها

در شهر عاشق شدم
مردي گفت:
راه روستا از آن طرف است

در روستا عاشق شدي
زني گفت:
راه شهر از آن طرف است

سال هاست كه شكست خورده اند
شمشيرها و نيزه ها
تانك ها و تفنگ ها
وقتي با زبانت زخم مي زني

اي عشق
در آغوشت جنگ است
اميد در صدايت با لهجه اي افغاني

چقدر سخت است
مين پايت را بگيرد
تركش دستت را
دار گردنت را
نميري و زندگي ات به نگاهي بند باشد.
 


منبع:نشريه ثريا شماره 4