خبر دادم که شاه رفت...


 





 

درآمد
 

جعفر دانيالي به دليل ملاحظاتي كه دارد، تاكنون تن به هيچ گفتگوئي نداده است. اهميت خاطرات او به اين جهت است كه او از معدود كساني است كه در آخرين لحظات حضور شاه در ايران، از نزديك احوال و شرايط او را مشاهده كرده و توانسته با توجه به تجربه هائي كه از گذشته و عكسبرداري از او و خانواده اش در مناسبتها و مراسم مختلف داشته، به مقايسه دقيق روحيات و رفتارهاي او بپردازد و نيز آخرين تصوير شاه در خاك ايران را بگيرد. سكوت وي، بخش مهمي از تاريخ انقلاب را ناگفته باقي مي گذاشت كه در اينجا اشاراتي شده است تا به تفصيل در خاطراتي كه در دست تدوين دارد به شرح آنها بپردازد.

متولد چه سالي هستيد و عكاسي را از چه سني شروع كرديد ؟
 

1308، از همان ابتدا به عكاسي علاقه داشتم. با دوربينهاي ابتدائي عكس مي گرفتم. بعد به تدريج وارد مطبوعات شدم، البته نه براي خبرنگاري، بلكه بر كپيه كردن.

كپيه كردن هم بخشي از كار بود؟
 

دستگاهي آمده بود به نام كليشوگراف كه يك كپي داشت. قبلا كار كپي خيلي طول مي كشيد.عكس كه مي آمد بايد آن را كوچك و بزرگ مي كردي كه مناسب روزنامه شود و بشود آن را چاپ كرد. مرا براي اين كار استخدام كردند. از ساعت چهاربعدازظهر مي رفتم تا ده شب. يك روز در ساعت پنج بعداز ظهر اتفاق جالبي افتاد.

اين اتفاق مربوط به چه سالي است؟
 

سال 1335، عكسش در روزنامه اطلاعات هست. ماجرا از اين قرار بود كه يك قاتل شرور را گرفته بودند و كسي در تحريريه نبود كه برود عكسش را بگيرد. يك نفر به سردبير گفته بود كه يك آقائي در بخش گراوور و كليشه هست كه بلد است عكس بگيرد. برويد سراغ او. آمدند سراغ من كه «آقا ! بلدي عكس بگيري؟» گفتم با دوربينهاي مخصوص آتليه نمي توانم. گفتند اينجا همه جور دوربيني هست. ما از اينها به شما مي دهيم. دوربين و فلاش دادند. يك فيلم هم انداختند و گفتند، «بدو!» قرار بود وقتي قاتل را مي آورند جلوي دادگستري، من عكسش را بگيرم.آقائي را كه همراه من فرستادند، جلوتر از من راه افتاد و رفت. من دوربين را تنظيم كرده بودم كه از دو سه متري از قاتل عكس بگيرم. از دفتر روزنامه كه راه افتاديم، چند باري توي ترافيك گير كرديم. در يكي از اين پشت چراغ قرمز ماندنها، يك دوچرخه سوار با يك راننده تاكسي دعوايشان شد. ظاهرا به هم فحش داده بودند. موقعي كه من به كنارشان رسيدم، وقتي بود كه راننده تاكسي بيرون آمد و يك مشت، حواله چانه دوچرخه سوار كرد. من درست از اين صحنه عكس گرفتم و گذشتم. بعد هم رفتم عكس آن قاتل را گرفتم و فيلم را تحويل دفتر نشريه دادم. فردا كه فيلم ظاهر شد، مرا صدا زدند و پرسيدند، «اين چيست؟» و من هم ماجرا را برايشان تعريف كردم. خدا رحمت كند آقاي مشكين نامي داشتيم كه صفحه اجتماعي را اداره مي كرد و آقائي هم كه حالا زنده است، صفحه حوادث را. دوتائي بحثشان شده بود كه عكسي كه من گرفته ام مربوط به صفحه آنهاست و هر دويشان عكس را در صفحه خودشان چاپ كرده بودند.

پس كار حرفه ايتان را اين طور شروع كرديد؟
 

بله، وقتي اين عكس را ديدند، سي تومن به من جايزه دادند و سر دبير گفته بود، «اين آنجا چه كار مي كند؟ او را برداريد بياوريد پيش من.» ما را برداشتند بردند و از آن موقع كار حرفه اي من شروع شد.

در روز بيست و ششم دي كه شاه رفت، سانسور شديدي اعمال شد و نگذاشتند خبرنگارها بروند وعكس بگيرند. دقيقا براي ما توصيف كنيد كه چه ديديد؟
 

براي اولين بار دوتا اتفاق جديد افتاد. يكي اين كه هميشه همه، از جمله نخست وزير، بايد منتظر شاه مي ماندند تا او بيايد، ولي اين دفعه، شاه نيم ساعت منتظر ماند، چون بختيار به مجلس رفته بود تا راي اعتماد بگيرد. اتفاق دوم اين بود كه باز براي اولين بار، خبرنگارهاي خارجي را منع كردند كه نزد شاه بروند. دو تا اتوبوس خبرنگار خارجي آمده بود، ولي راهشان ندادند.

از معطلي شاه چيزي يادتان هست؟
 

بله، موقعي كه مي خواستيم برويم داخل، من كارت همراهم نبود، ولي گارديها مرا مي شناختند يكيشان گفت، «اسمت توي ليست نيست.» گفتم، «قضيه ضرب الاجل بوده. مي خواهيد برويد بپرسيد.» به من مي گفتند حاجي دانيالي. گفتند، «حاجي دانيالي ! روزنامه تان كه دارد به ما فحش مي دهد. خودت هم كه آمده اي عكس بگيري. اسمت هم كه نيست.» گفتم، «ميل خودتان است. مي خواهيد بروم.» خلاصه مرا راه دادند. خيلي هم عده كم بود. هفت هشت نفر بيشتر نبوديم. ايرانيها را راه دادند، اما خارجيها را راه ندادند.

لابد مي دانستند آخرش ماجرا به چه شكل در مي آيد.
 

نه. شاه نمي توانست جواب سئوالاتشان را بدهد. حالش خوب نبود و آمادگي مصاحبه با خبرنگارها را نداشت. اين اولين بار بود كه من صداي ناله شاه را به گوش خودم شنديم. بپرسيد چرا ؟

چرا؟
 

وقتي كه نخست وزير بالاخره آمد، شاه داشت با مرتضي لطفي از تلويزيون مصاحبه مي كرد. آن روز لطفي را با جيپ روزنامه اطلاعات آورده بوديم، چون اعتصاب بود و تلويزيون وسيله براي رفت و آمد كاركنانش نداشت. او مصاحبه اش را كه تمام كرد، ديدم فيلم دوربينم را بايد عوض كنم. شاه راه افتاد كه از پله هاي هواپيما بالا برود و من به سرعت دويدم بغل پلكان. يك دستم را گرفتم به نرده و با يك دستم دوربين را نگه داشتم و آخرين عكس را از شاه گرفتم.

هماني را كه درصفحه اول روزنامه چاپ شد؟
 

خير.آن را پائين پله ها گرفته بودم. اين عكسي را كه مي گويم بالاي پله هاست و تنهاست. ديدم كه داشت ناله مي كرد و مي رفت و پايش كشيده نمي شد كه برود. دستش از روي دست من كه به نرده آويزان شده بودم، رد شد. دستش را گرفته بود به لبه نرده پلكان و خودش را به زور مي كشيد بالا. من هر جور بود دوربينم را ميزان كردم و آخرين عكس شاه را در خاك ايران گرفتم. بعد هم پشت عكس نوشتم : آخرين عكس انقراض سلطنت در ايران.

با توجه به اينكه به تناسب حرفه تان، شاه را زياد ديده و از او زياد عكس گرفته بوديد، آن روزا از نظر روحيه و رفتار چه تفاوتهائي را در او مشاهده كرديد؟
 

اولا در تمام مدتي كه منتظر بود بختيار بيايد، با دقت و نگراني از اتاق مخصوصي كه درآن بود، بيرون را تماشا مي كرد و تك تك آدمها را از زير نظر مي گذراند : نگاهي بسيار عميق و اندوهبار. فرق فرح با او اين بود كه فرح عجله داشت زودتر برود و يك جوري از شر شرايط و قضايائي كه وجود داشت، خلاص شود، ولي شاه اين طور نبود، انگار خوب مي دانست كه اين بار برگشتني در كار نيست.

عكس گريه او را شما گرفتيد؟
 

بله. علت گريه شاه هم اين بود كه يكي از فرماندهان او خودش را روي پاهاي او انداخت و گفت،«اعليحضرت ! نرويد. تكليف ما چه مي شود؟» شاه شانه هاي او را گرفت و بلندش كرد و گريه اش گرفت و اشكش آمد. بعد اسپند دود كردند كه فيلم دوربين من تمام شد و تاآمدم فيلم را عوض كنم، اين صحنه را از دست دادم، ولي بلافاصله دويدم و خودم را از پلكان آويزان كردم و عكسي را كه گفتم، گرفتم. يك عكس تكي كه پشت سرش آسمان است، ولي حالت آدمهاي مريض احوال را دارد و پايش ناراحت است.

عكسهائي كه شما آن روز گرفتيد، در ميان همه عكسهائي كه گرفته شده بودند خيلي شاخص شدند، از جمله، عكس بالا رفتن شاه از پله ها را كسي نگرفته و در اندك مدتي هم اين عكسها در روزنامه چاپ شدند و دست همه مردم بودند. احساس و خاطرات خود را از اين واقعه تعريف كنيد.
 

وقتي از نرده آمدم پائين، آقائي كه خبرنگار اطلاعات بود و كارت ويژه هم داشت، مي خواست با بختيار صحبت كند، به همين دليل به من گفت، «برو به اداره تلفن بزن و بگو كه شاه رفت، چون من بايد با بختيار مصاحبه كنم.» من به پاويون فرودگاه برگشتم. ساعت حدود دوازده، يك بود. مي دانستم كه همه مطالب روزنامه آماده است و آنها معطل خبر اصلي براي صفحه اول هستند. از مسئول آنجا خواستم به من اجازه بدهد كه تلفن بزنم و او هم اجازه داد. شماره را گرفتم. سردبير گوشي را برنداشت. معاونش بود. گوشي را برداشت، گفت «چه خبر جعفر؟» گفتم، «شاه رفت.» گفت،«واقعا؟» گفتم، «گريه هم كرد.» صدايش را از پشت گوشي مي شنيدم كه در تحريريه فرياد مي زد، «شاه گريه كرده ! شاه گريه كرده !» گفتم،«گوشي را بده به صالحيار.» صالحيار كه گوشي را گرفت، پرسيد، «خودت با چشمهاي خودت ديدي؟» گفتم، «من همين الان دارم مي بينم كه هواپيما دارد ته باند مي چرخد كه بلند شود.» باز پريد، «مطمئني» گفتم، «آره بابا ! شاه رفت!»

كه همين تيتر شد.
 

بله، تيتر بزرگ صفحه اول شد.

به روزنامه كه برگشتيد، انتخاب عكس به چه صورت انجام گرفت؟
 

وقتي برگشتم، فوري عكسها را دادم كه ظاهر كنند. خودشان انتخاب كردند.

عكس مصاحبه با بختيار را هم گرفتيد؟
 

بله، ولي آن روز چاپ نشد. گمانم روز بعد چاپ شد.

نگفتيد احساستان از اين كه عكسهايتان چاپ شدندو دست به دست گشتند، چه بود؟
 

من اين احساس را داشتم كه كشور اسلامي مي شود و ماجراي پهلوي، ديگر تمام شد. تحريريه شلوغ بود و هر كسي فكري مي كرد. بعضيها هم حرف مرا قبول نداشتند و مي گفتند شاه بر مي گردد.

مثل بيست و هشت مرداد
 

يك چيزي شبيه به آن، ولي من جوي را مي ديدم كه مطمئن بودم كار رژيم شاه تمام است. اتفاقا همان روز به يكي از دوستان گفتم كه يك موج اسلامي شروع شده و تاريخ دارد عوض مي شود. كار پهلوي تمام است.

با توجه به اين كه شما هميشه از شاه عكس مي گرفتيد، دچار مشكل نشديد؟
 

خير. همه مرا در محلمان و جاهاي ديگر مي شناختند و مي دانستد كه اهل «شاه بازي» نيستم. واقعا هم دنبال خيلي از مسائل نبودم. بعد هم كه انقلاب شد و هفته اي يك بار مي رفتم قم و عكس مي گرفتم.

به هنگام ورود امام چه مي كرديد؟
 

آن روز به فواصل معين مستقر شده بوديم كه عكس بگيريم، چون فشار جمعيت طوري بود كه هر جا كه بودي، نمي توانستي از سر جايت تكان بخوري.

آيا از نخستين باري كه عكس امام چاپ شد، خاطره اي داريد؟
 

اتفاقا در اين زمينه خاطره جالبي دارم. وقتي بود كه امام در نجف اعلاميه مي دادند. من داشتم مي رفتم خانه كه سر راهم ديدم مردم دارند تند تند كيهان مي خرند. يكي خريدم و ديدم براي اولين بار عكس امام را چاپ كرده است. به سرعت برگشتم اداره. صالحيار ناهارش را خورده بود و داشت راجع به مسائل مختلف با بقيه بحث مي كرد. روزنامه كيهان را بالا گرفتم و گفتم، «آقاي صالحيار ! ببين كيهان چه كرده!» تا عكس كيهان را ديد، گفت، «بدو بدو آرشيو يك عكس بزرگ از امام پيدا كن.»

مگر در آرشيو نشريه عكس امام را داشتيد ؟
 

بله در آرشيو محرمانه عكس تمام اعضاي خانواده امام و حتي نوه هايشان را هم داشتيم. من رفتم و عكسي را پيدا كردم و چون روزنامه چاپ شده بود، فوق العاده زديم و تيتر درشت زديم كه امام خميني از نجف... اين كه از چاپ بيرون آمد، خيليها داوطلب شدند كه سريع آن را پخش كنند. يعني ببرند مجاني بدهند به كيوسكهاي روزنامه فروشيها، در مجموع ده نفر داوطلب شديم. يك بسته بزرگ ده تائي هم سهميه من شد. بسته را گذاشتم توي جيپ و با راننده مان آقاي يوسفي راه افتاديم. مسير من جاده قديم شميران و سيد خندان و رسالت و تهران نو بود. به هر كيوسكي كه مي رسيديم، به تناسب موقعيت آن، تعدادي را به او مي داديم. آنها هاج و واج نگاهمان مي كردند، چون قيمت فوق العاده، پنج ريال بود كه ما همان را هم
نمي گرفتيم و آنها مانده بودند كه چه خبر است. اتفاق جالبي كه پيش آمد اين بود كه سر يك چراغ قرمز، يك دسته روزنامه را انداختيم در تاكسي بغل دستمان كه خيال كرد اعلاميه است و همه را ريخت بيرون. به او گفتم، «نترس! اعلاميه نيست. روزنامه اطلاعات است.» به خانه كه رسيديم، هر چه را كه مانده بود، توي در و همسايه پخش كرديم.

در هنگام تظاهراتها، آيا توانستيد عكس شاخصي بگيريد كه تيتر شود ؟
 

قبل از پاسخ به اين سئوال بايد به اين نكته اشاره كنم كه گرفتاري ما اين بود كه هيچ يك از طرفين، ما را قبول نداشتند.

كدام طرفين ؟
 

نه ماموران رژيم كه معلوم است چرا، نه مردمي كه تظاهرات مي كردند.

چرا؟
 

دسته اول براي اينكه نمي خواستند جائي ثبت شود كه چه جنايتي مي كنند و دسته دوم براي اينكه شناسائي نشوند.

بيشتر كجا مي رفتيد؟
 

مي رفتيم قم.

قم برايتان مهم بود؟
 

بله، همه چيز از آنجا شروع مي شد. اصل جريان، آنجا بود. يك روز به ما ماموريت دادند كه برويد قم، چون امروز به احتمال قوي شلوغ مي شود. هنوز اتفاق بزرگ و مهمي نيفتاده بود. اين اولين باري بود كه درگيري شد و بعد هم چهلم قم را گرفتند و تظاهرات در شهرهاي مختلف ادامه پيدا كرد. ما آن روز به اتفاق خليل بهرامي كه در صفحه حوادث كار مي كرد، همراه با راننده مان آقاي موسوي با جيپي كه بي سيم هم داشت رفتيم قم، به ما گفتند كه از تهران بازاريها دارند با يك اتوبوس مي روند قم تا در مسجد آيت الله بروجردي...

مسجد اعظم
 

بله، در مسجد اعظم اجتماع كنند. قرار بود آيت الله حاج آقا صادق روحاني سخنراني كنند. خليل بهرامي همه روساي كلانتريها و شهرباني ها را مي شناخت.آن روزها، رئيس شهرباني قم يك رزمي نامي بود كه او را از آبادان منتقل كرده بودند قم. خليل بهرامي با او آشنائي داشت. ما با جيپ روزنامه اطلاعات رفتيم جلوي شهرباني و بعد هم رفتيم به اتاق رئيس شهرباني. زماني بود كه آيت الله روحاني داشتند سخنراني مي كردند. خليل بهرامي گفت كه ما مي خواهيم برويم عكس بگيريم و چون ممكن است شلوغ بشود و اتفاقاتي پيش بيايد، به ما كمك كنيد كه گرفتار نشويم. وضعيت ما طوري بود كه از هر طرف كه عكس مي گرفتيم، كتك مي خورديم.

طبيعي است، چون عكس به هرحال سنديت دارد.
 

به هر حال ما اين وسط گير كرده بوديم و روزنامه هم كاري به اين كارها نداشت و عكسش را مي خواست. تيمسار برگشت و گفت،«مي خواهيد برويد مسجد اعظم چه بكنيد؟ از همين جا با بي سميهاي ما مي توانيد بفهميد كه چه خبر است.» ما رفتيم و ديديم بيست سي دستگاه گيرنده آنجا هست كه بي سيمهايش در جيب تك تك ماموراني بود كه در مسجد اعظم حضور داشتند.صداي آيت الله روحاني هم مي آمد. مادرست موقعي رسيديم كه يك نفر فرياد زد،« سلامتي فلاني صلوات بفرستيد.» و آيت الله روحاني گفتند،« هر كس صلوات بفرستد، ساواكي است». نفس از كسي درنيامد و سكوت مطلق برقرار شد. عده اي قرار گذاشته بودند مجلس را شلوغ كنند كه ايشان با اين كارش، توطئه را خنثي كرد.

بالاخره شما چه كرديد؟
 

آن افسر، پاسباني را در اختيار ما قرار داد. بعد قرار شد من بروم جلوي مسجد اعظم مستقر بشوم و اگر اتفاق جالبي روي داد، عكس بگيرم. من دوربين را كار گذاشتم و منتظر نشستم. جمعيت بيرون آمد و بي آنكه كوچك ترين حركت خارج از قاعده اي بكند، رفت! در كمال آرامش و در سكوت ! غروب شد و بهرامي هم كه رفته بود سراغ كيهانيها. به راننده گفتم، «خوب است دوربين و وسائلمان را زير صندلي جاسازي و ماشين را هم جاي امني پارك كنيم و برويم حرم حضرت معصومه (س) نماز بخوانيم.» ماشين را جاي محفوظي كه راه فرار هم داشت، گذاشتيم و دوتائي راه افتاديم به طرف حرم تا نماز بخوانيم وبرويم سراغ كارهايمان يا برگرديم تهران. بيرون حرم، چادرهائي را زده بودند كه پليسهاي نقابدار در آنها مستقر بودند. هوا هم كاملا تاريك شده بود.

آيا اتفاقي روي داد ؟
 

ما داشتيم وضو مي گرفتيم كه يكمرتبه ديديم هفت هشت ده نفر كه چند خانم چادري هم در بينشان بود وتعدادي هم از اين طرف، شعار مي دهند. آن طرفيا مي گفتند، «شاه دشمن قرآن شده.» و اين طرفيا هم به همين سياق جواب مي دادند. ناگهان ديدم پليس ريخت و گاز اشك آور انداخت وسط جمعيت. من از قبل مي دانستم كه بايد در اين اينگونه موارد به چشمها آب زد و من و يوسفي همين كارا را كرديم.بعد مردم هجوم بردندبه طرف حرم. يوسفي گفت، «ما هم برويم.» گفتم،«الان صلاح نيست. بهتر است از طرفي برويم كه پليس هست، چون كارت خبرنگاري داريم و به ما كاري ندارند.»

عكس گرفتيد ؟
 

عرض كردم كه دوربين و باقي وسائل را توي ماشين جاسازي كرده بوديم.تازه اگر عكس هم مي گرفتيم، هم از اين طرفيها كتك مي خورديم، هم از ؟آن طرفيها. ما تا آمديم حركت كنيم، ديديم بد جوري شلوغ شده و همين طور نعلين و حتي عبا و عمامه، اين طرف و آن طرف افتاده بود و صداي تيراندازي مي آمد. مانده بوديم چه كنيم كه يك افسري گفت، «اين دو تا را بگيريد.» خداسازي شد كه همان افسر آشناي بهرامي آنجا بود و همين كه آمدند ما را بگيرند، گفت، «من اينها را مي شناسم. اينها خبرنگارند.» افسر قبلي به ما گفته او ما را آزاد كرد و گفت، «زود خودتان را از معركه دور كنيد» من گفتم، «به يك شرط!» مي ديدم كه ساواكيها، هر كه را كه دم دستشان مي آيد با چماق مي زنند. شرط گذاشتيم كه پاسباني را با ما همراهي كنند. به هر حال به هر مكافاتي بود، يك پاسبان، ما را برد، رفتيم دوربين و وسائلمان را برداشتيم و رفتيم خيابان چهارمردان و من شروع کردم به عكس گرفتن ودوتا عكس گرفتم كه يكي از انتهاي خيابان چهارمردان بود كه مردم زير نور چراغها ايستاده بودند و شعار مي دادند و اين طرف هم پليس و نيروهاي امنيتي بودند.

آيا آن عكس را داريد؟
 

بله دارم و خبرگزاريها هم چاپ كردند. مردم شعار مي دادند و پليس هم گاهي حمله مي كرد و آنها فرار مي كردند. عده اي هم از بالاي خانه ها آب مي ريختند.

چرا؟
 

آب روي سر مامورها مي ريختند كه آنها را گيج كنند كه همين طور هم مي شد و خيلي هايشان نمي دانستند كدام طرفي بروند.

شما چه كرديد؟
 

آن شب تا نزديكيهاي نصف شب در اين جريانات بوديم و آن همكارمان راهم پيدا نكرديم و به راننده گفتم كه برگرديم تهران. اولين شعاري كه عليه رژيم داده شد در صحن حضرت معصومه (س) بود.

چه ماهي بود؟
 

دقيقا يادم نيست، ولي شاه نرفته بود.

آيا تصميم نداريد از مجموعه عكسهايتان كتابي چاپ كنيد؟
 

عكس زيادي ندارم. همانهائي راكه دارم، تصميم دارم نمايشگاه بگذارم،ولي همه فكرم معطوف به نوشتن خاطراتم تا اين تاريخ است. تعدادي از عكسها را مرتب كرده ام. بايد برايشان شرح تهيه كنم. اينها برنامه هايم هستند تا ببينم كدام را مي توانم عملي كنم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 15