روحي كه باقي مي ماند
روحي كه باقي مي ماند
درآمدي بر آراي شيخ الرئيس ابن سينا در باب علم النفس
شناخت نفس از مباحث مهم و ارزشمند فلسفي است كه همواره مورد توجه فيلسوفان و حكيمان بوده است آنگونه كه توجيه مشهور ارسطو در باب معرفت را نقل نموده اند كه «نفس خود را بشناس» و شايسته ذكر آنكه شناخت نفس و احكام آن در مكاتب الهي در صدر معارف جاي گرفته است.
شيخ الرئيس، بوعلي سينا نيز از فيلسوفاني است كه مباحث نفس را به تفصيل بيان و مورد تحقيق قرار داده است و البته اغلب ناظر به ابعاد هستي شناختي و در درجه دوم ناظر بر شناخت شناسي است. نكته قابل توجه آنكه اغلب مباحث نفس از جهت تعلق آن به جسم يا بدن در طبيعيات مورد بحث قرار گرفته است و سپس به اعتبار ذاتش كه جوهري است غير جسماني، در الهيات مورد سخن شيخ قرار گرفته است. پس از اثبات وجود نفس، جوهريت و تجديد و استقصاي قواي نفس، مباحث ارزشمندي همچون نسبت نفس با قوا، تجرد نفس، حدوث و قدم وبقاي آن پس از مفارقت، از بدن شايان طرح است كه به طرق مختلف مورد بحث شيخ الرئيس در متون مفصل و مختصر قرار گرفته است. در اين پويش بر آنيم تا به بررسي آراي شيخ الرئيس، فيلسوف بزرگ حكمت مشاء در باب مسائل مذكور پرداخته و پاسخ را بنا بر آراء حكماي مشاء تحقيق نماييم.
نسبت نفس با قوا
قوا، فروع دين
:فهذا الجوهر فيك واحد، بل هو أنت عند التحقيق. وله فروع من قوي منبثة في اعضائك» (اشارات، نمط الثالث، فصل ااسادس)
بر اين اساس در نظر وي به واسطه علاقه و پيوند ميان نفس و قوا، هياتي در نفس پديد مي آورد و بدين ترتيب حالات بدني در نفس تاثير مي نمايد و از سوي ديگر هيئات عقلي كه در نفس پديد مي آيد به وسيله قوا، در بدن و اندام هاي آن، مؤثر مي گردد و بدين ترتيب جوهر يگانه مي تواند به وسيله آلات و نيروهاي گوناگون، مصدر افعال مختلف قرار گيرد.
قوا و استعداد نفس
:ليس لا واحد منهما هو النفس الانسانية، بل النفس هو الشيء الذي له هذه القوي. و هو كما تبين جوهر منفرد و له استعداد نحو....» (الشفاء، طبيعيات، فن السادس ص185)
وحدت نفس
مبدأ واحد قواي نفس
يصدر عنها الفعل الاول الذي لها فتكون القوة الغضبيه لا تنفعل من اللذات و لا الشهوانية عن المؤذيات و لا تكون القوة المدر كه متأثرة ممّا تتأثر عنه هاتان و لا شيء من هاتين من حيث هما قابل للصور المدركة متصور لها»
هر يك از افعال متخالف، افعالي كه اختلاف جنسي با يكديگر داشته باشند همچون ادراك رنگ و مزه، بايد به وسيله قوه اي مختلف و متمايز انجام پذيرد. اين قوا از يكديگر جدا و منفك بوده و از يكديگر تأثير و تأثر نداشته و افعال مشترك ندارند. پس از بيان اين مطلب، شيخ به اثبات مبدأ واحد براي اين قوا مي پردازد. وي در استدلال به لزوم وجود منشأ و مرجع پيوستگي واحد براي قوا چنين استدلال مي كند كه برخي از قوا، برخي ديگر را وامي دارد و برخي، برخي ديگر را به كار مي گيرد. حال اگر مرجع ارتباطي ميان آنها نباشد، راهي براي تحقق چنين رابطه اي ميان قوا نخواهد بود. «إنه يجب أن يكون لهذه القوي رباط يجمعها كاها، فتجتمع اليه و تكون نسبته الي هذه القوي نسبته الحس المشترك الي الحواس التي هي الرواضع»
پس از اثبات اين امر واحد، ابن سينا به بررسي ماهيت و حقيقت شيء واحد مي پردازد. وي در شفا سه دليل اقامه مي كند بر رد آنكه اين شيء جسم نيست. در نظر وي، اين شيء واحد و مبدأ واحد قواي مختلف، نفس انسان است. « هذا الشيء الواحد الذي تجتمع فيه القوي هو الشيء الذي يراه كل منا ذاته، حتي يصدق أن نقول لما احسسنا استهينا... فيكون إذن المجمع هو شيء غير جسم هو النفس».
ابن سينا همچنين از طريق اثبات تجرد نفس كه در مباحث آتي خواهد آمد، قائل به نفس به عنوان منشأ واحد غير جسماني قواي شده است. بنابر مباني شيخ، قوه عامله نفس، تمامي افعال خود را به مدد آلات و اعضا به انجام مي رساند و قوه عالمه نفس نيز در تحصيل تصورات و تصديقات و ادراك جزئيات از بدن ياري گرفته و پس از حصول آن و خصوصاً پس از استكمال نفس، بي نياز از قواي جسماني و جسم مي شود. شيخ معتقد است قواي مختلف نفس در اعضا و آلات جسماني جاري و مؤثر گشته و افعال نفس تحقق مي يابد.
«فلا يمنع أن تنفذ من مبدأ واحد قوي مختلفة في آلة واحدة ثم تنقسم في الاعضاء فتتفرق، فتحض كل عضو منها قوة علي حدة» (2)
چنانكه خواهد آمد، شيخ الرئيس و حكماي مشاء قائل به روحانية الحدوث بودن نفس اند؛ لذا شيخ در باب رابطه نفس و قوا، قلب را محل نفس و مبدأ تمامي قوا مي شمارد كه با آمادگي و استحقاق جسم و تعادل مزاج آن، نفس حادث شده و حال در قلب گرديده به تدبير امور بدن با قوه عامله و ادراك و تعقل با قوه عالمه مي پردازد. «فالقلب مبدأ للقوي كلها، و ذلك لأن النفس واحد بالذات و انما تحل هذالقلب. ثم يكون مبدءاً لقوي كثيرة» (3)
چنانكه بيان شد، شيخ الرئيس قواي نفس را در فروع آن دانسته و علاقه و رابطهاي را ميان نفس و قواي آن بيان كرده است. اما حقيقت رابطه ميان نفس و قوا را نمي توان از جهت جسماني و روحاني بودن به گونه اي قاطع معين نمود. شيخ الرئيس در مباحثي، قواي حيواني و به تبع برخي قواي انساني را جسماني شمرده و از سوي ديگر به صراحت و تفصيل قوه عاقله نفس كه مدرك و مرتسم معقولات است را مجرد دانسته است. (4) اما وي در شفا و در كتاب النبات به نكته ارزشمندي اشاره دارد مبني بر تشأن قواي نفس نسب به آن و تاكيد بر وحدت نفس و جامعيت آن بر تمامي قواي نفس.
«الحق هو أن النفس واحدة و لها قوي تنبعث عنها يحسب الوجود القابل و إن هذه الوجوه كالجزء من النفس التي كان في الاصل الذي تولد عنه البرز و لكن بدل التعبير عن الفروع و الاجزاء بالشؤون أولي لما يأتي من ان النفس وحدها كل القوي» (5)
بر اين اساس نفس حقيقت واحده اي خواهد بود كه قواي آن شئون و فروع آن بوده و هر يك از اين مراتب و شئون كه قواي نفس اند، به وسيله آلات جسماني و بدني به انجام افعال مي پردازند كه سبب استكمال نفس و نيل به مرتبه تجرد خواهد بود.
تجرد نفس
معقوله، تجرد نفس را ثابت كند و ادله اي كه از طريق فعل نفس، به اثبات تجرد آن مي پردازد. شيخ الرئيس، خويش را به اين تمايز در ادله در موضوع تجرد نفس توجه داشته و مي گويد: «ثم ان البراهين التي اقمناها علي ان محل المعقولات، اعني النفس الناطقه، ليست بجسم و لا هي قوة في جسم، فقد كفتنا مؤونة الاستشهاد علي صحة قيام النفس بذاتها مستغنية عن البدن، الا انا نستشهد لذلك ايضاً من فعلها» (6)
نفس، محل معقولات
برهان دوم: قوه عقليه، تجرد معقولات از كم محدود و أين و وضع و نظاير آن است و از آنجا كه در وجود خارجي، اشياء جداي از مكان و زمان و ديگر اعراض نيستند، لذا ضروري كه معقول در عقل مفارق از اين اعراض باشد و چنانچه فرض جسماني بودن صور معقول مي شود، اين امر با مفارقت صور معقول از اعراض ناسازگار خواهد بود. برهان سوم: قوه عاقله مي تواند معقولات را ادراك كند و اين معقولات كه بالقوه مي توانند معقول قوه عاقله باشند بي نهايت هستند و آنچه كه بر امور بي پايان بالقوه توانايي داشته باشد، نمي تواند حال در جسم يا قوه اي در جسم باشد. «ان المعقولات المفروضة التي من شأن القوة الناطقه أن تعقل بالفعل واجداً واحداً منها غير متناهية بالقوة. وقد صح لنا الشيء الذي يقوي علي امور غير متناهية بالقوة لا يجوز أن يكون جسماً و لا قوة في جسم» (10)
عدم تعقل نفس با ابزار جسماني
«و لو عقلت بآلتها لكان لا يعرض لللالة كلال البتته، الا و يعرض للقوة العاقله كلال، كما يعرض لا محالة لقوي الحس و الحركة و...» (11)
دليل دوم بر آن است كه اگر ادراك نفس به واسطه آلت بوده نفس نمي توانست ذات خود، آلت و ادراك كردن خود را ادراك كند، در حالي كه نفس ذات خود را مي فهمد و لذا ادراك عقلي نفس نمي تواند از طريق ابزار و آلات بدني باشد. (12)
دليل سوم، در اين باب بر اين است كه عموماً افعال پياپي يا تكراري، قواي بدني را خسته مي كند و حال آنكه غالباً كثرت افعال قوه عاقله را خسته نمي كند و لذا ادراك عقلي، با بهره گيري از قواي بدني نيست.(13) دليل چهارم نيز مبتني بر نفي انطباع نفس در بدن در بيان شيخ مذكور است.(14)
شيخ الرئيس رابطه نفس و بدن را در قالب استعانت در ادراك و اشتغال به تدبير آن تفسير مي كند چنانكه پس از استكمال نفس نيازمندي آن اندك
و رابطه آن در تدبير منحصر مي شود. «اما اذا استكملت النفس وقويت، فانها تنفرد بافاعيلها علي الاطلاق و...» (15)
تجرد غير تام (خيالي و برزخي)
البته شيخ الرئيس در خارج متون اصلي همچون شفا و نجات و اشارات، به تجرد قوه خيال اذعان و برهاني بر آن اقامه كرده است، مبني بر آنكه ادراكات خيالي نفس انساني، مجرد و غير جسماني است و انسان واجد تجرد غير تام در مرتبه خيال است. «ان الصور و المتخيلات ليس المدرك لها جسماً او جسمانياً» (18)
حدوث نفس
«فإذا امتزجت العناصر امتزاجاً قريباً جداً من الاعتدال حدث الانسان و تجتمع فيه جميع القوي النباتية و الحيوانية و تزداد نفساً تسمي ناطقة...»
بر اين اساس، آن هنگام كه حداكثر تعادل در مزاج حاصل شده و بدن آمادگي و صلاحيت پذيرش نفس را حاصل كرد، نفس بدان اضافه شده و در بدن جاي مي گيرد و چنانكه شيخ در مبدأ و معاد متذكر شد، اشرف محل در ميان اعضا نيز قلب است.
ابن سينا در بحث حدوث نفس، ابتدا به احوال نفس قبل از تعلق به بدن پرداخته و متذكر مي شود كه نفوس انساني در نوع، متفق بوده و داراي ماهيت و صورة واحده اند و همچنين قبل از تعلق به بدن داراي كثرت عددي نيز نيست.
شيخ در اين بيان، تحقق و وجود نفس را پيش از تعلق به بدن باطل شمرده و تمايز ميان نفوس را نيز به جهت تعلق به ابدان و قابليت ابدان مي داند. «وليست متغايرة بالماهية و الصورة لان صورتها واحدة فاذاً انما تتغاير من جهة قابل الماهية او المنسوب اليه الماهية بالاختصاص و هذا هو البدن» (19)
شيخ الرئيس جسمانية الحدوث بودن نفس را مردود شمرده و آن را جوهري مجرد و مستقل مي شمارد كه تعلق و اختصاص آن به بدن از جهت حصول هيات (توجهي به بدن است) توجهي ذاتي و خاص نسبت به آن بدن. «ان النفس ليست منطبعة في البدن و لا قائمة به، فيجب سبيل اختصاصها به، سبيل...» (20) و مبدأ تشخص نفوس نيز هيئاتي خواهد بود كه مقتضي اختصاص آن نفس به
بدن خاص است، اگر چه شيخ ملاك اين امر و حقيقت اين هيئهًْ را بيان نمي دارد «فان مبدأ تشخصها يلحق بها من الهيئات ما تتعين به شخصا و تلك الهيئات تكون مقتضيه ي لاختصاصها بذلك البدن و مناسبة اصلوح احدهما للاخر و ان خفي علينا تلك الحال و تلك المناسبة» (21)
علامه حسن زاده اين نظر شيخ را ناشي از قول به روحانيهًْ الحدوث بودن نفس و وقوع در تنگنا و تحير مي شمارند، حال آنكه با قول به جسمانيهًْ الحدوث بودن نفس، چنين محذوري نخواهد بود. (22)
بنابراين در نظر شيخ، با حدوث بدن و تعادل مزاج آن، حادث شده و بدان تعلق مي گيرد و به تدبير بدن و استكمال خويش پرداخته و بدن ابزار و مجراي فعل و استكمال آن خواهد بود «فقد صح ان النفس تحدث كلما يحدث البدن الصالح لاستعمالها اياه و يكون البدن الحادث مملكتها و آلتها» (23) و پس از مفارقت از بدن چنان كه خواهد آمد، هر نفسي، ذاتي منفرد به جهت اختلاف در ابدان و از منه حدوث داشته و بقايي روحاني خواهد داشت. «فقد بان ان الانفس الانسانية حادثة مع حدوث الابدان الانسانية و...» (24)
بقاي نفس
ادله مبتني بر تجرد نفس و عدم تعلق نفس به بدن و عدم تعقل آن يا آله ي ادله مبتني بر سباطت و عدم تركيب نفس
چنانكه ذكر شد، با اثبات تجرد نفس، بقاء نفس ناطقه مسلم خواهد بود و لذا نيازي به اثبات عدم فساد و فناي آن به فساد بدن آن، نيست اما با اين وجود شيخ الرئيس در تحت عنوان «ان النفس لا تموت بموت البدن» (25) يا «ان النفس النسانية لا تفسد و لا تتناسخ» (26) به اقامه حجت مي پردازد.
برهان بر عدم تعلق نفس به بدن در وجود
«فقد بطل انحاء التعلق كلها و بقي ان لا تعلق للنفس في الوجود بالبدن، بل تعلقه في الوجود بالمبادي الاخر التي لا تستحيل و لا تبطل» (28) لذا از آنجا كه تحقق وجودي نفس به بدن نيست، لذا با موت بدن، باقي خواهد بود.
بساطت و عدم تركب نفس
حال با توجه به آنكه نفس بسيط است، (30) آشكار خواهد بود كه قوه فساد در نفس نبوده و باقي خواهد بود. شيخ الرئيس در اشارات (31) به تقرير ديگري اين
برهان را بيان مي دارد كه نفس، اصل (32) است و لذا مركب از قوه قابل فساد نخواهد بود. قوه فساد و بقاي بالفعل براي دو چيز است حال آنكه هيچ اصلي مركب از دو چيز نيست. حال نفس اگر اصل باشد، مركب نخواهد بود. شيء نيز اگر اصل نباشد، يا مركب يا حال در ماده يا حال در موضوع است. شيخ با نفي حال در ماده يا موضوع بودن نفس بر مبناي مباحث قبلي، تركب نفس را به تسلسل رسانده و بساطت و اصل بودن نفس را به اثبات مي رساند. شيخ الرئيس در مبدأ و معاد بي نيازي نفس از آله ي در تعقل را مبناي اثبات عدم فساد نفس با مرگ بدن قرار مي دهد (33) و همچنين دليل ديگري را بر بقاي نفس بيان مي دارد مبني بر آنكه «فقد بان واتضح أن النفس الانسانيه ي مستغنيه ي في القوام عن البدن و فساد البدن ليس سبباً لفسادها. و ذاته ليس سبباً لفساده و ضده ليس سبباً لفساده، لأن الجوهر لا ضد له؛ و علته الموجودة و هو العقل الفعال ليس سبباً لفساده، بل لوجوده و كماله. فلا سبب له اذن في فساده، فهو اذن باق دائماً» (34)
عدم بقاي نفس معلول يكي از اين امور سه گانه است: 1- نبودن علت فاعلي 2- نبودن شرط 3- وجود ضد. هيچ يك از امور سه گانه مذكور به عنوان علت عدم بقاي نفس پس از مفارقت از بدن متحقق نيست چرا كه علت فاعلي، عقل فعال، همواره موجود است؛ شرط بقا نيز كه عدم نياز نفس به بدن است متحقق بوده و همچنين نفس محلي ندارد تا ضدي جايگزين آن شود.
احوال النفس بعد المفارقه
بر اين مبنا شيخ كمال نفس انساني را «ان النفس الناطقه كمالها الخاص به، ان تصير عالماً عقليا مرتسما فيها صورة الكل» دانسته و تعلق به بدن و قواي حيواني و عدم حصول كمالات عقلاني و نفساني را سبب عذاب و شقاوت و تحصيل كمال عقلاني و استكمال نفس را سبب سعادت و لذت بر شمرده است. (36)
پي نوشت:
1- شفاء طبيعيات، فن سادس، ص223.
2- المبدا و المعاد، ص95.
3- مبدا و معاد- ص95.
4- النجاة ص364-356.
5- عيون مسائل النفس، ص220.
6- النجاة، ص374.
7- همان، ص333.
8- همان، ص349.
9- همان، ص356.
10- الشفاء، طبيعيات، فن السادس، ص192.
11- اشارات، النمط السابع، الفصل الثاني.
12- الشفاء طبيعيات، فن السادس، ص195،همچنين اشارات، النمط السابع، الفصل الرابع، ايضاً النجاة ص365.
13- الشفاء طبيعيات، فن السادس، ص194، همچنين اشارات، النمط السابع، الفصل الثالث، ايضاً النجاة ص367.
14- الاشرات، النمط السابع، الفصل الخامس.
15- النجاة، ص374.
16- عيون مسائل النفس، ص389
17- النجاة، ص355.
18- المباحثات، ص238.
19- النجاة، ص375، ايضاً الشفاء طبيعيات، فن السادس، ص207.
20- النجاة، ص371.
21- النجاة، ص377.
22- عيون مسائل النفس، عين 49.
23- النجاة، ص376.
24- المبدا و المعاد، ص108.
25- النجاة، ص378.
26- الشفاء، طبيعيات، فن السادس، ص202.
27- النجاة، ص378 و الشفاء طبيعيات، فن السادس، ص202.
28- النجاة، ص383.
29- النجاة، ص385.
30- الشفاء طبيعيات، فن السادس، ص206، ايضاً النجاه ص383.
31- الاشارات و التنبيهات، النمط السابع، الفصل السادس.
32- مقصود از اصل در فلسفه، موجود بسيطي است كه حال در ماده يا موضوع نباشد.
33- في استقصاء القول في ان العقل، لا يعقل باله ي و لا تفسد النفس منا بفساد الالة.
34- البدا و المعاد، ص105.
35- النجاة، ص682.
36- المبدا و المعاد، ص109، في الدلاله ي علي السعادة الاخرية الحقيقية و ايضاً النجاة ص681، في معاد الانفس الانسانية.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}