مروری بر عملکرد اخلاقی و رفتاری شهید دکتر پاک نژاد(2)


 






 

گفتگو با اكبرنصيرزاده، هم نشين شهيد
 

شهيد پاک نژاد، در كنار تدريس در بازار هم كار مي‌كرده‌اند، اگر در اين زمينه اطلاعاتي داريد، بفرماييد.
 

عرض كردم، دوستي و مراوده ما، بيشتر در مجالسي بود كه با هم حضور داشتيم. من در جلسات سخنراني دكتر شركت مي كردم. حد همسايگي ما اين طور بود كه رفت و آمدهاي‌مان بي حد و حصر به نظر مي‌رسيد؛ يعني در خانه آقاي دكتر، به روي بچه‌هاي من باز بود و در خانه من هم به روي بچه‌هاي ايشان. هنوز عكسهايي كه بچه‌ها از دكتر و اعضاي خانواده‌شان گرفته‌اند، موجود است. خانم من با خانم آقاي دكتر آشنايي داشتند. خانم آقاي دكتر، اهل يزد نيستند؛ ايشان نوه آيت الله كني هستند. الآن دو تا از فرزندان شهيد پاك‌نژاد، پزشك هستند، يكي از آنها، در حال گذراندن دوره تخصصي است و ديگري دختر خانمي است كه در شش ماهگي‌اش، دكتر پاك‌نژاد به شهادت رسيدند؛ ايشان هم در حال تحصيل در رشته پزشكي هستند، بقيه فرزندان ايشان هم با درجه ليسانس مشغول كار هستند. در ارتباط با اشتغال دكتر در عرصه بازار، آقاي خدمت‌گزار فوت شد، خدا رحمتش كند. او از بچه‌هاي محله قديمي و از هم‌بازي‌هاي آقاي دكتر بود. آن زمان كه به مدرسه اسلام يا مدرسه ملي مي‌رفته‌اند، در آنجا توامان درس مي‌خوانده‌اند و با يكديگر همكار بوده‌اند.

درباره آقاي دكتر در آن زمان، اگر خاطره‌اي داريد، بفرماييد.
 

من با اطمينان مي‌توانم بگويم دكتر برنامه غذايي در زندگي‌اش وجود نداشت. خورد و خوراك برايش مهم نبود. صبح جمعه كه مي‌شد، دكتر پاك‌نژاد، بچه‌هاي ما را جمع مي‌كرد و با همان ماشين قديمي‌اي كه داشت و هنوز هم هست، راهي خلد برين مي‌شدند. بچه و نوجوان، دوست دارد بازي كند، بچه هفت، هشت يا ده ساله، با خلد برين و قبرستان چه سازگاري‌اي دارد؟
وقتي با دكتر، درباره اين موضوع صحبت مي‌كرديم، مي‌گفتند: «آنجا ريگ‌هاي روان هست و براي بچه‌ها خيلي خوب است كه در ريگ‌ها بازي كنند.» هنوز هم تپه‌هاي ريگي وجود دارد و جوانان و نوجوانان در آنجا بازي كنند. دكتر،درآن روزگار، دو كار انجام مي‌داد: اول آن كه بچه ها را مي‌فرستاد آنجا، تا بازي كنند، دوم اين‌كه، فرصتي براي نوشتن پيدا مي‌كرد. بچه‌ها مي‌رفتند و مشغول بازي مي‌شدند؛ و ايشان، حتي ايستاده هم قلم و كاغذ به دست، شروع به نوشتن مي‌كرد و كتاب «اولين دانشگاه، آخرين پيامبر» را تكميل مي‌كرد. ايشان در آنجا، به طور پيوسته، تا نزديك ظهر مي‌نوشتند. بچه‌ها كه ورزش و تفريح مي‌كردند، دكتر پاك‌نژاد هم به نگارش مشغول مي‌شدند و ديگر اين‌كه مي‌خواستند با قبرستان و حس دنياي آخرت، انس پيدا كنند. من گريه دكتر را ديده بودم، وقتي كه مي‌گفتند: «چرا من به شهادت نمي‌رسم؟» زيارت از قبرستان كه تمام مي‌شد، بچه‌ها را سوار ماشين مي‌كردند و مي‌بردند به استخري كه در بلوار جمهوري بود. بچه ها به استخر مي‌رفتند و بعد از ظهر برمي‌گشتند، اين هم نحوه تفريح دكتر بود با بچه‌هايش. متأسفانه فرزند اول دكتر، در حين تولد، بر اثر فشاري كه به مغزش وارد شده بود، گرفتار بيماري صرع بود. دكتر پاك‌نژاد؛ در راه سلامتي و بهبود فرزند، تلاش ها و كوشش‌هاي غير قابل توصيفي انجام دادند. هم زمان با چاره‌جويي براي مداواي فرزند خود، به فكر بهبود بيماران ديگر هم بودند. ظاهراً هنوز، براي مرض صرع داروي شناخته شده‌اي وجود ندارد. با اين وجود، بهره هوشي فرزند دكتر پاك‌نژاد، بنا به نتيجه تستهاي به عمل آمده، از نود و نه درصد بالاتر بود.
شما هر چه سؤال علمي از اين پسر مي‌كرديد، جوابش را مي‌دانست. از تمام نخست‌وزيرها، پايتخت‌ها، مناطق جغرافيايي جهان، كره زمين، تغييرات آب و هوا و... آگاهي داشت و درباره آنها صحبت مي‌كرد، ولي مرض صرع اذيتش مي‌كرد و مرتب قرص و دارو مي‌خورد كه قرص و دارويش با ما بود و سر وقت به او مي‌داديم. بقيه بچه هاي دكتر پاك‌نژاد، الحمدالله كاملاً سالم و خوب هستند.

اين كه مي‌فرماييد با ما بود، يعني به منزل شما مي‌آمد؟
 

بله، اين هايي كه خدمت شما عرض كردم همه مربوط به زمان قبل از دوره انقلاب است. بعد از پيروزي انقلاب يا هنگام پيروزي انقلاب، داستان عوض شد، و موارد ديگري پيش آمد. البته هر كاري آمادگي خاص خودش را مي‌خواهد، شما وقتي مي‌خواهيد وسيله اي را بسازيد اول بايد ابزارش را آماده كنيد. ابزار كه آماده شد، طراحي كه صورت گرفته باشد، مي‌توانيد آن را بسازيد. براي پيروزي انقلاب، در سرتاسر ايران انجمن هايي تشكيل مي‌شد كه اسم‌هاي مختلفي داشتند؛ انجمن حجتيه، انجمن اسلامي و... در يزد، زير نظر آيت الله صدوقي –رحمت الله عليه انجمني به وجود آمد به نام انجمن ديني. قبل از پيروزي انقلاب هم اين انجمن فعاليت داشت. اين انجمن‌ها چندين گونه برنامه داشتند، افراد آن دور هم جمع مي‌شدند و برنامه‌ريزي براي فعاليت‌هاي شان مي‌كردند. آنها افرادي متدين بودند كه هم اجتماعات را به راه مي‌انداختند و هم صندوق‌هاي قرض الحسنه را به پا مي‌داشتند. اين كارها مقدمات پيروزي انقلاب بود. مي‌گفتند اين آقايان عضو انجمن حجتيه هستند و حرفهاي ديگر...، حرفهايي كه هيچ كدام‌شان صحيح نبود. انجمن، انجمن ديني بود. من خاطره‌اي دارم از همين بيمارستان سيدالشهدا (ع)، كه يادم نمي‌روم؛ عيد فطر بود، مي خواستند بيمارستان احداث و ساختمانش را بنا كنند. از مسجد روضه محمديه كه با مردم حركت كرديم و تا بيمارستان رفتيم، همه طول مسير، بيابان بود. آنجا حضرت آيت الله صدوقي و بزرگان يزد، كلنگ شروع به كار بيمارستان را بر زمين زدند.يكي از بانيان پر و پا قرص بيمارستان سيد الشهدا (ع)، دكتر سيدرضا پاك‌نژادبودند. مدام دنبال كارهاي علمي و عملي بودند و از هيچ كوششي فرو گذاري نمي‌كردند، آن وقت به آقاي دكتر ايراد مي‌گرفتند كه ايشان تند تند حرف مي‌زنند. دكتر اين قدر با معلومات بودند كه اطلاعات و راهكار، از ايشان فوران مي‌كرد. مطلبي را كه مي‌خواستند براي‌تان بگويند، آنقدر شاخ و برگ مي‌دادند كه شما خيال مي‌كرديد از اصل مطلب دور شده‌اند. علت چه بود؟ علت، فوران علم بود، بر اثر آن همه مطالعه، آن همه تحقيق.
يك روز صبح، ما در كوچه به هم رسيديم. بعد از سلام و احوال‌پرسي، تا حدي با هم پيش رفتيم. ايشان اسم فرزند تازه متولد شده مرا پرسيدند. دوست داشتم كه ايشان اسم فرزندم را مشخص كنند. آن موقع، آقاي دكتر سه تا پسر داشت، من هم سه تا پسر داشتم. خداوند به تازگي به من فرزند دختري عنايت كرده بود. گفتند: «اسمش را چه گذاشته اي؟» گفتم: «هرچه شما بگوييد.» گفتند: «اين چه حرفي است، اسم به پدر مي‌رسد.» گفتم: «هركاري شما بگوييد، من انجام مي‌دهم؛ هر اسمي كه شما انتخاب كنيد، همان را بر دخترم مي‌گذارم.» خلاصه از دكتر انكار و از ما اصرار. بالاخره، دكتر را واداشتيم تا گفتند: «اسمش را بگذار مهديه.» مهديه الآن صاحب خانه و زندگي و فرزند بزرگ است؛ او خيلي خوشبخت است، من فكر مي‌كنم، همه اش از بركت اسمي است كه آقاي دكتر روي او گذاشته‌اند. ديدم چشم‌هاي دكتر خيلي برافروخته و متورم است؛ انگار كه مدت‌ها بي‌خوابي كشيده باشند و گفتم: « آقاي دكتر، سؤالي دارم كه البته جسارتي است كه بيان مي‌كنم.» گفتند: «بگو، اشكالي ندارد.» گفتم: «چرا چشم‌هاي شما، اين طوري متورم و قرمز است؟ معلوم است كه خيلي خسته هستيد.» گفتند: «باشد، حالا يك وقتي اگر فرصت شد، با هم صحبت مي‌كنيم.» من باز هم دليل آن را خواستم. گفتند: «من دارم تمرين كم خوابي مي‌كنم. عمر كوتاه انسان حيف است كه در خواب بگذرد؛ تا جايي كه امكان دارد بايد از وقت و بيداري استفاده كرد. من الآن، زمان استراحتم را رسانده‌ام به دو ساعت خواب» يعني از بيست و چهار ساعت، دو ساعت خواب، بيست و دو ساعت كار. شايد اين از جمله نكاتي هستند كه تنها من از زندگي شخصي دكتر مي‌دانم، و رفقاي ديگر اطلاعي نداشته باشند. جريان انقلاب كه پيش آمد، زمينه‌هاي كاري و فعاليتها، آماده تر بود، رفت و آمدهاي دكتر پاك‌نژاد هم زيادتر شده بود. اين را هم عرض كنم كه رابطه دكتر با حضرت آيت الله صدوقي، ارتباطي تنگاتنگ بود.

در رابطه با بعد سياسي شخصيت دكتر پاك‌نژاد، آنچه را كه مي‌دانيد، بيان بفرماييد.
 

جلسه اي در يزد بود به نام گردهم آيي انجمن ديني معلمان و آگاهان يزدي و مذهبي‌هاي يزدي، افراد سياسي و دانشجوهايي كه در يزد بودند، اغلب در اين جلسات شركت مي‌كردند. اين افراد، تحت عناوين ديگري گرد هم جمع مي‌شدند، ولي واقعيت امر آن بود كه فعاليت سياسي مي‌كردند، عليه رژيم؛ و اوضاع را براي انقلاب آماده مي‌كردند. در رأس همه اين افراد هم‌چنان كه مشهور است، سومين شهيد محراب قرار داشتند. ايشان حتي در سطح مملكتي هم مطرح بودند. وقتي حضرت امام در پاريس بودند، گاهي مستقيم با يزد تماس مي‌گرفتند و بعضي مواقع با آيت الله صدوقي صحبت مي كردند. بنابراين اين انجمن ديني، در حال فراهم كردن زمينه براي انقلاب بود.
كم كم تظاهرات خياباني آغاز شده بود، با حمايت از آن واقعه كه در قم اتفاق افتاد، چهلم شهداي تبريز هم برگزار شد و يزديها در بزرگداشت روز چهلم شهداي تبريزيها، در مسجد روضه محمديه گرد هم آمدند، با عنوان مجلس ترحيم و سوگواري حجت الاسلام كاظم راشد يزدي كه الآن در خراسان هستند و از بزرگان علما و خطبا محسوب مي‌شوند يادش به خير باد در آن مراسم به منبر رفتند كه بعد از سخنراني، دستگير هم شدند و مردم به خيابان‌ها ريختند و تظاهرات كردند و در همان دهم فروردين چند نفر از همشهري‌ها، شهيد شدند. آخر كار اين انجمن، به همين گرد هم آيي منتهي شد و آغاز بزرگداشت چهلم پشت چهلم شهدا. بعد از برگزاري مراسم چهلم شهداي تبريز در يزد،تظاهرات ادامه پيدا كرد. پنج روز يك بار ده روز يك بار، اصناف مختلف از كوچه و محله‌ها و ميادين شهر حركت مي‌كردند و در روضه محمديه دور هم جمع مي‌شدند و قطعنامه‌اي امضا مي كردند. به مرور شعارها كوبنده‌تر مي شد و شعار «مرگ بر شاه» كم‌كم رواج پيدا كرد.
مردم به تظاهرات و راه‌پيمايي ها آمدند، ولي جمع كردن مردم هم، هنر مي‌خواست و كار همه‌كس نبود. وقتي مردم مي‌ديدند، افراد خانواده پاك‌نژاد جلو صف هستند و فرمان، فرمان آقاي صدوقي است، يا اعلاميه از طرف امام آمده است، از هر طرف به خيابان ها مي ريختند. روزنامه‌هاي آن روز هم،تظاهرات را صد هزار نفر،صد هزار نفر گزارش مي‌كردند. كم كم يزد، يكي از قطب هاي انقلاب شد. هر روز در يزد مغازه‌ها و بازارها تعطيل مي‌شدند. از جمله گردهم آيي ها كه خود من بيشتر در آن شركت داشتم، اجتماع فرهنگيان بود كه از طرف آقاي پاك‌نژاد راه‌اندازي مي شد. ايشان با آقا تماس گرفته بودند، آقا امر كرده بودند فرهنگيان بايد تحصن كنند، آقاي راشد را گرفته بودند و به ايذه تبعيد كرده بودند. شايد همانجا بوده كه ايشان، هم بند رهبر معظم انقلاب هم بودند و ساواكي‌ها عكس هاي امام را از پشت شيشه مغازه ها مي كندند، مردم را اذيت مي كردند و درها را مي بستند. همه اين عوامل باعث شد تا يك تظاهرات جنجالي و بسيار بزرگ برپا شود و مردم، آزادي آقاي راشد و جلوگيري از پاره كردن عكسهاي حضرت امام را خواستار شوند. تظاهرات، هر روز ادامه پيدا مي كرد و كشاندن مردم به خيابان ها بر اساس تدابير خاصي بود. تا اين كه فعاليتها و اجتماعات، بالاخره باعث پيروزي انقلاب شد، كه من، بيان آن رويدادها را مختصر مي كنم. دكتر پاك‌نژاد هم همراه مردم و افراد انقلابي بودند، تا اين كه مسأله انتخاب نماينده مردم، براي حضور در مجلس شوراي اسلامي پيش آمد. يك روز من در خانه نشسته بودم كه آقاي دكتر زنگ زدند و گفتند: بيا پيش من، كارت دارم. ما با هم به فرمانداري رفتيم. در آنجا بودم كه فهميدم برگه تعرفه نمايندگي دكتر، نياز به امضا و ضمانت يك نفر معرف دارد. ايشان، اين قدر نسبت به اين كمترين لطف داشتند كه مرا به عنوان معرف، انتخاب كرده بودند. من هم با كمال ميل، رفتم و دست آقاي دكتر را بوسيدم و به عنوان معرف ايشان، برگه تعرفه را امضا كردم. مسأله اي كه پيش امد، آن بود كه حزب جمهوري اسلامي، فرد ديگر را به عنوان نماينده معرفي كرده بود و دكتر را به عنوان نماينده معرفي نكرده بود. در آن زمان حزب جمهوري اسلامي،از هر نظر، قوي بود، ولي دكتر كلاً با مشي حزبي مخالف بود. واقعيت آن بود كه پيش تر برگه‌اي به ما داده بودند كه عضو حزب شويم. وقتي با آقاي دكتر مشورت كرديم، با همان لهجه يزدي گفتند: «حزب فقط حزب الله، حزب خداست» حزب جمهوري اسلامي،درآن زمان، براي يزد، كسي را كه اسم‌شان را نمي‌برم و امروز هم جزو محترمان اين مملكت هستند، به عنوان نماينده خود انتخاب كرده بود و دكتر هم به عنوان نماينده آزاد، خودشان را معرفي كردند. مردم يزد از دكتر خواستند به جاي نماينده شدن، در شهر بمانند و به شغل طبابت و امور رفاهي شهر بپردازند. اما دكتر پاك‌نژاد، براي خودشان دليل داشتند و دليل هايشان هم قاطع و محكم بود. ايشان سالها قبل خواب ديده بودند كه در كلام الله، اسم دكتر با كلمه قرمز نوشته شده بود. دكتر مي دانست كه شهيد مي شود. رفته بودند نزد مراجع و تعبير خواب هم كرده بودند. البته تعبير خوابشان را به هيچ كس نگفته بودند تا اين كه در سال 1360 شهيد شدند.

آيت الله صدوقي، نسبت به حضور دكتر پاك‌نژاد در جرگه نمايندگان مستقل خواهان شركت در انتخابات مجلس شوراي اسلامي،چه نظري داشتند؟
 

آيت الله صدوقي، در اين كارها زياد دخالت نمي كردند، يعني خواستند كلمه انتخابات، از هر نظر آزاد باشد، نمي توانستند كسي را به عنوان نماينده خود معرفي كنند. دكتر پاك نژاد خودشان را نامزد انتخابات كردند و يك شب بزرگان انقلاب،كه اكثرشان هم از همان انجمن ديني بودند، در خانه يكي از برادران دعوت بودند. آقاي دكتر مرا هم دعوت كردند. به آنجا رفتم. نمي دانستم با من چه كاري دارند. وقتي سر صحبت باز شد، متوجه شديم كه مي خواهند ستاد انتخاباتي راه اندازي كنند و فعاليتها و تبليغات انتخاباتي را همه آن جا بودند، از بزرگان شهر تا من كه فقط يك معلم ساده بودم. وقتي همه صحبتهاي شان را آنجا كردند؛ دكتر پاك‌نژاد- خدا رحمتش كند با كسب اجازه از همه گفتند:‌«كسي كه بايد همه اين كارهاي مربوط به انتخابات را انجام بدهد، دوست خودم، نزديك خودم و همسايه خودم است؛ من او را كه هميشه با هم هستيم انتخاب كرده ام.» و بنده را به عنوان رئيس ستاد انتخاباتي خودشان معرفي كردند. همان جا به دكتر گفتم: «حالا چه كار بكنيم؟ بعد از پايان جلسه با دكتر به منزل آمديم. در راه كه مي آمديم راجع به مسائل مربوط به ستاد انتخابي صحبت كرديم؛ درباره اين كه محلي انتخاب بكنيم. هر كدام از آقايان نماينده، جاهاي مجلل مركز شهر را براي ستاد انتخاباتي خود آماده كرده بودند. دكتر پاك‌نژاد گفتند كه خانه حاج آقا آب حيات محل مناسبي است خدا رحمتش كند بعدها، پسرش به شهادت رسيد و خودش هم فوت شد. منزل آن مرحوم، روبه‌روي منزل آقاي دكتر بود، گفتند: «اين خانه را اگر انتخاب كنيد، از همه جا بهتر و نزديك خانه من و تو است. به علاوه، مي توانيم با هم تماس بگيريم و من هم اين طور جاها را دوست دارم؛ نه جاهاي مجلل را.» قبول كردم و فردا صبح رفتيم با صاحب خانه تماس گرفتيم، كه با كمال ميل كلبه را در اختيار ما قرار دادند و ما هم يك ميز و صندلي گذاشتيم وبچه هاي محل را دور هم جمع كرديم و شروع كرديم به فعاليتهاي انتخاباتي، مانند پارچه نويسي و شعارنويسي. آن روزها، مردم واقعاً در صحنه بودند. كسي، كسي را به زور نمي آورد. باور كنيد كارخانه‌دارها، بازاري ها و كساني كه دكتر را مي‌شناختند، خودشان پيش نويس اطلاعيه‌شان را مي آوردند و به دفتر ستاد مي دادند. شبها دكتر بعد از اين كه سخنراني‌هاي‌شان را انجام مي دادند، براي بررسي اوضاع به دفتر مي آمدند و ما هم نامه هايي كه بود و خبرهايي كه رسيده بود را در اختيار ايشان مي گذاشتيم. دكتر، به نامه‌ها و خبرها نگاهي مي‌كردند و قلم را بر مي داشتند و اصلاحيه ها و رهنمودهاي لازم و پاسخ نامه هاي تشكر آميز را مي نوشتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46