مقام عرفاني انسان در تفسيرهاي قرآني مثنوي (2)
مقام عرفاني انسان در تفسيرهاي قرآني مثنوي (2)
مولوي بحث عقل کل را برگرفته از انديشه معيت خداوند با انسان مي داند که در آيات قرآني به آن اشاره شده است. (... و هو معکم أينما کنتم.. ) (سوره حديد، آيه 4). اين حقيقت به طور کامل در عقل کل تحقق پيدا مي کند. بنابراين تکامل انساني رسيدن به عقل کل يا همان معيت الهي است. در جاي ديگر مولوي عقل کل را با توجه به آيه قرآن به بحث معراج پيامبر مرتبط مي داند که مصداق انسان کامل است.
عقل کل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزئي مي کند هر سو نظر
(همان، د4، ب1308)
اشاره دارد به آيه شريفه (ما زاغ البصر و ما طغي) (سوره نجم، آيه 17) که در مورد معراج پيامبر است و مي فرمايد چشم او به چپ و راست انحراف پيدا نکرد و از حد تجاوز نکرد يعني آنچه ديد عين واقعيت بود و هيچ خطايي در آن راه نداشت و قطعاً وقتي اين معيت الهيه با انسان باشد ديد او خطاپذير نخواهد بود. و به تعبير ديگر انسان، باطن بين مي شود.
جهد کن تا پير عقل و دين شوي
تا چو عقل کل تو باطن بين شوي
(همان، د4، ب 2178)
نتيجه اين باطن بيني و رسيدن به مقام عقل کل، در حقيقت همان است که انسان را به مقام قابليت خطاب إرجعي مي رساند (يا ايتها النفس المطمئنه إرجعي الي ربک راضيه مرضيه) (سوره فجر، آيه 27- 28)
بي حس و بي گوش و بي فکرت شويد
تا خطاب إرجعي را بشنويد
تا به گفتگوي بيداري دري
تو ز گفت خواب بويي کي بري
سير بيروني است قول و فعل ما
سير باطن هست بالاي سماء
(همان، د1، ب 571- 573)
در حقيقت شنيدن خطاب ارجعي مصداق کامل باطن بيني است که در مقام عقل کل تحقق دارد و مقام فناء في الله نيز در همين مرتبه است که با تعبير سايه الهي هم مورد توجه مولوي قرار مي گيرد:
سايه يزدان بود بنده خدا
مرده او ز اين عالم و زنده خدا
دامن او گير زوتر بي گمان
تا رهي در دامن آخر زمان
کيف مدالظل نقش اولياست
کاو دليل نور خورشيد خداست
(همان، د1، ب425- 427)
بنده واقعي خداوند همان انسان کمال يافته است که سايه الهي مي شود. آيه شريفه (الم تر الي ربک کيف مد الظل و لو شاء لجعله ساکنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلاً...) (سوره فرقان، آيه 45) بيانگر مثالي از طبيعت است که مي فرمايد خداوند سايه را گسترده است و خورشيد دليل وجود سايه است. گرچه در ميان مفسرين اين بحث وجود دارد که منظور از سايه چيست؟ آيا زمان طلوع فجر است يا هر سايه اي و يا کل شب؟ که در همه آنها خورشيد باعث پيدايش سايه است. (مکارم شيرازي، 1370، ج12، 110- 151) اما مولوي با تفسيري عرفاني و بياني سمبليک سايه را همان اولياء الهي مي داند و نور خورشيد را همان نور خداوندي که در مرتبه نهايي کمال انساني، بشر به اين درجه مي رسد که سايه او مي شود.
رسيدن به مرتبه ظل الهي، اتصال و پيوند انسان را با خدا از قاعده و قانون خارج مي کند و هر انساني با کيفيت خاص خود، با او مرتبط مي شود يعني سايه حق بودن هر کس به اندازه قابليت و کيفيت خود اوست.
پيش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالي بي تکيف بي قياس
هست رب الناس را با جان ناس
(مولوي، 1375، د4، ب 758- 759)
کمال انساني، رسيدن به حقيقت خود است که مرآت حق است و مصداق (من عرف نفسه فقد عرف ربه) (مجلسي، 1404ق، ج9، 32) مي باشد که حديثي منقول از پيامبر است و در صورتي مفاد آن صورت حقيقي به خود مي گيرد که انسان مرآت و سايه حق باشد. در قرآن بحث حقيقت انسان و ملاک کمال او از زاويه ديگري هم مورد بحث قرار گرفته است. قرآن درباره خلقت انسان بحث روح را مطرح مي کند و آن را منتسب به خدا مي داند و ملاک امر به سجده را نيز همان روح الهي مي داند.
(فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين) (سوره حجر، آيه 29) در دو مورد اين آيه عيناً تکرار شده است که نشان دهنده اهميت موضوع است؛ و نيز در آيه ديگر به بيان ديگري روح را امري الهي مي داند: (و يسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربي...) (سوره اسراء، آيه 85). مولوي مظهريت انسان را براي خداوند مرهون همين روح او مي داند که با روح و جان ملائک متفاوت است و سر آن، آگاهي او بر اسرار الهي است که مسجود ملائکه واقع مي شود.
روح را تأثير آگاهي بود
هرکه را اين بيش اللهي بود
چون خبرها هست بيرون زاين نهاد
باشد اين جان ها در آن ميدان جهاد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملائک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان برزدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بليس از جان از آن سر برده بود
يک نشد با جان که عضو مرده بود
(مولوي، 1375، د6، ب 150- 155)
آنچه غير از اين حقيقت روح در انسان هست، نسبت به روح چيزي نيست:
جز نفخت کان ز وهاب آمده است
روح را باش آن دگرها بيهده است
بيهده نسبت به جان مي گويمش
ني به نسبت با صنيع محکمش
(همان، د6، ب 3593- 3594)
نکته ديگري که مولوي از اين آيات برداشت مي کند اين است که اگر روح از امر الهي است پس حقيقت آن براي ما مخفي خواهد بود و حتي قابل تمثيل هم نيست.
روح چون من امر ربي مختفي است
هر مثالي که بگويم منتفي است
(همان، د6، ب 3309)
به بيان ديگر مولوي مي گويد: کسي دستور ديدن جان را ندارد.
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليک کس را ديد جان دستور نيست
(همان، د 1، ب 8)
اين عدم دستور به حسب شرايط عادي است وگرنه در سير تکاملي، انسان مي تواند به آن درجه برسد که بر اين روح واقف گردد.
باز کرد از رطب و يابس حق نورد
روح را من امر بي مهر کرد
پس چو ديد آن روح را چشم عزيز
پس بر او پنهان نماند هيچ چيز
(همان، د6، ب2877- 2878)
ديدن روح با همان تعبير مولوي با آگاهي بيشتر از اسرار الهي است.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هرکه را افزون خبر جانش فزون
(همان، د2، ب 3335)
ارتباط آيه شريفه: (و علم آدم الاسماء کلها...) (سوره بقره، آيه 31) با بحث روح هم بيانگر اين است که انسان به خاطر حقيقت الهي اش اين آگاهي ها را پيدا کرده است.
بوالبشر کاو علم الاسماء بک است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
(همان، د1، ب 1237)
اسم هر چيزي تو از دانا شنو
سر رمز علم الأسماء شنو
(همان، د1، ب 1243)
به تعبيري ديگر هم مي توان اين مفهوم را تفسير کرد که انسان با تعليم اسماء، آينه اسرار حق شده است و مي تواند منعکس کننده اوصاف او باشد و وجود انساني تجلي جمال و جلال اوست.
آدم اصطرلاب اسرار علوست
وصف آدم مظهر آيات اوست
هرچه در وي مي نمايد عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
(همان، د6، ب 3137- 3139)
و در جاي ديگر مولوي تصريح مي کند صفات عاليه وجود انساني به خاطر همان صفاتي است که در ذات حق موجود است.
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گيرد سبق
چونکه آن خلاق شکر و حمد جوست
آدمي را مدح جويي نيز خوست
(همان، د4، ب 1193- 1194)
بنابراين تصويري که مولوي از کمال انساني ارائه مي دهد سير تکاملي انسان از مرحله جماد تا به عالم فناست که در آن انسان آينه الهي است و سايه او مي شود و اين حقيقت را مولوي با برداشت عرفاني تفسير گونه از آيات قرآن ارائه مي دهد.
خلافت الهي: يکي از مسائل مهم در مورد انسان که مأخوذ از آيات قرآني است بحث خلافت انسان است. خلافت انسان يکي از لوازم کمال انساني است. زيرا انسان در مسير تکاملي خود به مقام مظهريت حق مي رسد و جامع جميع مراتب وجودي مي شود. به تعبير عرفا، عالم وجود به پنج مرتبه تقسيم مي شود که عبارت اند از عالم غيب مطلق يا عالم اعيان ثابته، عالم جبروت، عالم ملکوت، عالم ملک و عالم انسان کامل (پارسا، 10، 1366) که به اين عوالم، حضرات خمس مي گويند. انسان به دليل جامعيتي که دارد به مقام خلافت الهي مي رسد. در قرآن به مقام خلافت انسان تصريح شده است (و اذ قال ربک للملائکه اني جاعل في الارض خليفه) (سوره بقره، آيه 30)
چون مراد و حکم يزدان غفور
بود در قدمت تجلي و ظهور
بي زضدي ضد را نتوان نمود
و آن شه بي مثل را ضدي نبود
پس خليفه ساخت صاحب سينه اي
تا بود شاهيش را آيينه اي
پس صفاي بي حدودش داد او
و آنکه از ظلمت ضدش بنهاد او
(مولوي، 1375، د6، ب 2151- 2154)
انسان به عنوان خليفه الهي حامل امانت به تصريح قرآن، آسمان و زمين و کوه ها به عنوان مظاهر عالم مادي سرباز زدند و انسان آن را پذيرفت. (انا عرضنا الأمانه علي السموات و الارض و الجبال فأبين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا) (سوره احزاب، آيه 72). اين امانت به نظر مولوي اختيار انسان است که بدون آن رسيدن به مقام خلافت الهي ممکن نيست زيرا خروج از اسارت شهوت و رسيدن به مقام قرب الهي که انسان مظهر حق بشود نيازمند حرکتي آگاهانه مبتني بر حقيقت انساني است که همان انديشه و آگاهي است.
در نبي بشنو بيانش از خدا
آيت اشفقن ان يحملنها
اين تردد هست در دل چون وغا
کاين بود به يا که آن حال مرا
در تردد مي زند بر همدگر
خوف و اوميد بهي در کر وفر
(همان، د6، ب 207- 209)
بحث خلافت الهي براي انسان، ناظر به حضور انسان در عالم مادي است. لذا مولوي از انسان هايي که به مقام خلافت الهي رسيده اند با عنوان اولياء الله و ابدال و امثال اين عبارت ها نام مي برد که نشان دهنده اين است که همه انسان ها به اين مقام نمي رسند. بنابراين اولياء الله واسطه فيض براي ساير انسان ها هستند و معرفت الهي از طريق آنها حاصل مي شود.
هر که خواهد همنشيني خدا
تا نشيند در حضور اولياء
از حضور اولياء گر بگسلي
تو هلاکي ز آن که جزوي بي کلي
(همان، د2، ب 2162- 2163)
بنابراين رسيدن به خداوند هم از طريق اولياء الهي ميسر است، زيرا همان طور که گفته شد آنها تجلي نور الهي هستند.
چون مرا ديدي خدا را ديده اي
گرد کعبه صدق برگرديده اي
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداري که حق از من جداست
چشم نيکو باز کن در من نگر
تا ببيني نور حق اندر بشر
(همان، د2، ب 2247- 2249)
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}