«و» کوچولوي ورزشکار


 

نويسنده: زبيده حاجتي




 

داستان الفبا
 

آخر سال بود.کلاس الفبا تعطيل شده بود. «و» کوچولو بي کار بود و روز و شب مي خوابيد.او هر روز يک عالمه چيپس و پفک مي خريد و مي خورد. کارش شده بود خوردن و خوابيدن . «و» کوچولو کم کم تپل و قلبمه شد؛ مثل يک توپ گرد گرد. هر وقت راه مي رفت قل مي خورد. «و» کوچولوي تپل ديگر نمي توانست بازي کند، با وانت قرمزش خاک و آجر بار کند و خانه درست کند. هر وقت با بچه هاي همسايه قايم باشک بازي مي کرد ومي دويد و لا به لاي درخت هاي سرو قايم مي شد، قلبش تندتند مي زد.
مامان «و» کوچولو براي او غصه مي خورد.
يک روز تصميم گرفت او را به باشگاه ببرد. روزهاي اول براي «و» کوچولو سخت بود.نمي توانست راه برود؛ حتي نمي توانست سوار اسب شود. وزنه هاي سبک و کوچک را هم نمي توانست بلند کند. براي همين دست هايش درد مي گرفت. «و» کوچولو کم کم که ورزش کرد، بدنش قوي شد. تنبلي با او قهر کرد.«و» کوچولو با دوست هاي تازه اش آشنا شد. با آن ها دويد. با آن ها وزنه هم برداشت. امسال تابستان به «و» کوچولو خوش گذشت.

منبع: نشريه ماهک شماره 12