بررسي عوامل پيدايش انقلاب از منظر ديني


 

نویسنده: آيت الله محمدتقي مصباح يزدي(دامت برکاته)




 
وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِيَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيرًا وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ؛28 و اگر خدا بعضى از مردم را با بعض ديگر دفع نمى‏كرد، صومعه‏ها و كليساها و كنيسه‏ها و مساجدى كه نام خدا در آنها بسيار برده مى‏شود سخت ويران مى‏شد و قطعا خدا به كسى كه [دين] او را يارى مى‏كند يارى مى‏دهد،چرا كه خدا سخت نيرومند شكست‏ناپذير است.

1. مقدمه
 

در دروس گذشته، پس از بيان تعريف واژه ي «انقلاب» و تفاوت آن با ساير حرکات هاي اجتماعي، نظريه هاي مهم انقلاب، مورد اشاره قرار گرفت. اين نظريات که در صدد بيان علل موجده، فرآيند و روند انقلاب بوده اند، هر يک، توجه خود را به زاويه ي خاصي معطوف ساخته اند و مدعي کشف حقيقت انقلاب و علل و پيامدهاي آن گرديده اند. ولي اين تئوري ها با نقدهاي جدّي اي مواجه گرديده اند و اعتبار خود را از دست داده اند. به ويژه آن که در اين نظريات به ابعاد ديني حرکت هاي اجتماعي کمتر توجه شده است؛ از اين رو ضرورت دارد تا براي تبيين واقعيت ماهيت انقلاب، به ويژه انقلاب اسلامي، نظريه ي صحيح را از منظر ديني مطمح نظر قرار داده، علل پيدايش اين پديده را در جوامع مختلف، موردبررسي قرار دهيم. به اين منظور بايسته است تا نقطه ي تمرکز بحث را بر روي تعادل و بحران اجتماعي قرار دهيم و از اين طريق، به فهم تحولات اجتماعي، و به ويژه انقلاب،
نايل آييم.

2. تعادل در جامعه
 

جامعه داراي وجود، وحدت و شخصيّتي حقيقي و جداي از افراد نيست؛ و ملاک وجود وحدت و شخصيّت اعتباري آن، وجه اشتراک افراد آن است. بنابراين، مي توان گفت که هر گروهي از انسان ها که جهت مشترکي داشته باشند، به اعتبار همان جهت مشترک، يک «جامعه» را مي سازند؛ و اين جهت مشترک مي تواند نژاد، رنگ پوست، جنسيت، زبان، دين و مذهب، مليت، وضع اجتماعي، وظيفه اجتماعي، پايگاه اجتماعي، موطن و يا هر چيز ديگري باشد.
از آن جا که جامعه، وجود، وحدت و شخصيّت حقيقي ندارد و فرد در حقيقت ياخته اي از پيکر آن نيست، عضويّت يک جامعه و پذيرش نظام سياسي، اقتصادي و حقوقي حاکم برآن، به هيچ وجه، از عنصر اختيار و انتخاب خالي نيست. اين که يک فرد از جامعه اي مي گسلد و به جامعه اي ديگر مي پيوندد، تابعيّت کشوري را رد مي کند و تابعيّت کشور ديگري را مي پذيرد، و به نظام سياسي، اقتصادي و حقوقي اي تن در مي دهد و از نظام ديگري سرمي پيچد، بهترين دليل است بر اين که قبول عضويّت يک جامعه، جبري، قهري و اجتناب ناپذير نيست. در واقع قبول عضويّت يک جامعه تا حدودي اختياري است و از آن جا که هر کار اختياري انگيزه اي دارد، جاي اين سؤال هست که انگيزه ي هر فرد در پيوستن به جامعه اي خاصّ چيست؟ جواب اجمالي اين سؤال اين که، هر فردي همواره در پي تحليل و تأمين منافع و مصالح خويش است؛ ولي به زودي درمي يابد که نمي تواند هم استقلال و آزادي فردي خود را به طور کامل حفظ کند و هم منافع و مصالح ممکن راتحصيل و تأمين کند؛ بلکه براي صيانت نفس، لازم است که با فرد ديگري متحّد شود و در تشکيل جامعه تشريک مساعي کند و البّته در اين راه، بخشي از استقلال و آزادي خود و قسمتي از ساير حقوق و منافع خويش را از دست بدهد.اين جاست که فرد اقدام به گونه اي محاسبه و مقايسه مي کند و اگر مجموع منافع حاصل از ورود به جامعه را بيشتر از مجموع مضارّ ناشي از آن يافت، به جامعه مي پيوندد و تکاليف و محدوديّت هاي اجتماعي را مي پذيرد و در غير اين صورت، محدوديت هاي اجتماع را بر خود نخواهد پذيرفت.
اين محاسبه و سنجش، که در آن هم منافع مادّي و هم منافع معنوي (به وسيع ترين معناي کلمه )منظور شده ،ممکن است چنان که در اغلب موارد پيش مي ايد ،نااگاهانه (همين که فرد با نظام سياسي ،حقوقي و اقتصادي حاکم بر جامعه سازگار است و سر مخالفت ندارد ،دليلي بر پذيرش اختياري عضويّت آن جامعه که بر اساس نوعي محاسبه و سنجش ناآگاهانه صورت گرفته است، مي باشد)؛ نيز ممکن است به درستي و از سر واقع بيني و ژرف نگري انجام يافته باشد و ممکن است خام انديشانه و نادرست، و احياناً تحت تأثير تبليغات فريبکارانه نظام سياسي حاکم باشد. بنابراين، مادام که همه افراد جامعه يا اکثريت آنان منافع عضويّت در جامعه خود را بيشتر از مضارّ آن بدانند، خواه، سنجش و داوري شان صحيح باشد و خواه نتيجه ناآگاهي و بي خبري شان از اوضاع و احوال واقعي باشد، جامعه، «متعادل» يا «متوازن» خواهد بود.
آيا شما نيز محدوديت هاي عضويت در اجتماع را بر خود پذيرفته ايد؟ اگر پاسخ مثبت است، آيا اين عمل خود را آگاهانه و سنجيده مي دانيد يا ناآگاهانه به عضويت در اجتماع خود درآمده ايد؟ در اين خصوص با دوستان خود نيز گفت و گو گنيد تا نظر ايشان را نيز جويا شويد.

3. عوامل ايجاد تحولات اجتماعي
 

اصولا عواملي که موجب شکل گرفتن زندگي اجتماعي و تحولات در شؤون مختلف و از جمله شؤون سياسي، مي شود، به چند دسته تقسيم مي گردد:

الف - عوامل طبيعي
 

اين دسته از عوامل سبب به وجود آمدن شکل خاصّي از زندگي براي يک جامعه شده، تغيير آن ها موجب تغيير در سيستم، روش و برنامه هاي آن جامعه مي شود. عوامل جغرافيايي و اقليمي از جمله ي اين عوامل است؛ چرا که براي مردمي که در منطقه ي خاصي از زمين با شرايط اقليمي خاص زندگي مي کنند، نوعي از زندگي را ايجاب مي کند که در مناطق ديگر که آن شرايط فراهم نيست، چنين ايجاب نمي کند؛ به عنوان نمونه، زندگي کساني که در مناطق سردسير کوهستاني يا پوشيده از يخ زندگي مي کنند، به طور طبيعي با مردمي که در مناطق استوايي و گرمسير زندگي مي کنند، متفاوت است و اين تفاوت در شؤون مختلف زندگي اجتماعي و حتي در مسايل سياسي آنها نيز اثر مي گذارد. حوادث طبيعي ديگر نظير آتشفشان ها، سيل ها و طوفان ها نيز از جمله عوامل، غير اختياري است، از اين رو نمي توان براي آن ها برنامه ريزي کرد و يا آن ها را تغيير داد، مگر آن که عدّه اي از منطقه اي به منطقه ي ديگر کوچ کرده، شرايط اقليمي خود را تغيير دهند.

ب - عوامل خدادادي درون خود انسان ها
 

اين دسته از عوامل، عوامل خدادادي هستند که خداوند در درون انسان قرار داده است تا با کمک عوامل بيروني زمينه ساز پديد آمدن تحولات شود. مراد از اين دسته از عوامل، عمدتاً،عوامل عقلاني، فکري و نظري است که انسان با به کار گرفتن نيروهاي ادراکي، عقلي و فکري خويش، از طريق تعاملي که با شرايط طبيعي دارد، مي تواند زمينه ساز تحولاتي در زندگي افراد شود. تجربه هايي که انسان ها در طول زندگي خود از طريق دست و پنجه نرم کردن با عوامل طبيعي کسب کرده اند و از آن طريق به راز و رمز علوم پي برده اند و در نتيجه ، صنايعي را پديد آورده اند، به گونه اي تحت تأثير عوامل فکري و عقلاني بوده است.
اين دسته از عوامل براي تمام انسان ها به طور يک سان فراهم است، هر چند که ميزان شدت و ضعف آنها در افراد مختلف متفاوت مي باشد؛ به عبارت ديگر، تمامي انسان ها داراي نيروي فکري و عقلاني اند و مي توانند با استفاده از تجربيات خود در طبيعت، علومي را کشف کرده، به رازهايي از طبيعت پي ببرند و راه هاي بهره برداري بيشتر از طبيعت را به دست آورند. در زندگي اجتماعي و سياسي نيز مي توان با به کار بستن تجربه هاي مختلف و تصحيح اشتباهات و خطاها، راه هاي بهتري را آموخت. انسان ها در طول تاريخ از نيروي فکري خود براي ايجاد تحولات در زندگي و بهبود شرايط آن استفاده کرده اند. اين امر مي تواند به تدريج شکل زندگي بشر را تغيير داده، به سمت تکامل سوق دهد. به عنوان نمونه، انسان هايي که در ابتدا از قوانين کشاورزي و فوايد انواع درخت ها و کودها اطلاع نداشتند، به تدريج در اثر کسب تجربيات، از نحوه بهره برداري بيشتر از درخت ها، چگونگي پيوند زدن و خاصيّت محصولات مختلف مطلع گرديدند. اين تجربيات زمينه ساز برخي از تحولات در زندگي بشر گرديد.

ج - عامل وحي
 

اين عامل از جمله عواملي است که اختصاص به گروه خاصي از انسان ها دارد و هر کسي نمي تواند از آن براي ايجاد تحولات عظيم استفاده کند.
بر اساس آيه ي شريفه:
كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللّهُ الَّذِينَ آمَنُواْ لِمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ ؛29 مردم امّتى يگانه بودند پس خداوند پيامبران را نويدآور و بيم‏دهنده برانگيخت و با آنان كتاب [خود] را بحق فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند داورى كند و جز كسانى كه [كتاب] به آنان داده شد پس از آنكه دلايل روشن براى آنان آمد به خاطر ستم [و حسدى] كه ميانشان بود [هيچ كس] در آن اختلاف نكرد پس خداوند آنان را كه ايمان آورده بودند به توفيق خويش به حقيقت آنچه كه در آن اختلاف داشتند هدايت كرد و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى‏كند.
انسان هاي اوليه که به صورت يک نواخت مي زيستند، امت واحده اي بوده اند. زندگي انسان ها در آغاز زندگي ساده اي بوده است و در آن عهد و دوران، پيچيدگي هاي کنوني که در سايه ي پيشرفت علوم، پيچيده شدن روابط اجتماعي و در هم تنيده شدن مسايل مختلف زندگي به وجود آمده، در زندگي اجتماعي بشر وجود نداشته است. شايد اين سخن اشاره به آن دسته از عوامل طبيعي باشد که در نهاد انسان ها و شرايط محيطي آن ها وجود داشته و تغييرات آن بسيار آرام و در سايه ي تجربياتي بوده است که بشر با به کار گرفتن نيروي فکري و عقلاني خويش بر روي طبيعت، به آنها دست يافته است. البته قرآن، تاريخ و مدت زمان آن دوران را مشخص نفرموده است؛ زيرا دأب قرآن نيست که به صورت وقايع نگري، زمان و مبدأ و منتهاي آن را از جهت زماني معين کند و اصولاً هدف از نزول قرآن امري فراتر از ذکر اين گونه امور است. به تعبير قرآن کريم، پس از سپري شدن آن دوران اوليه و بهره گيري از عوامل طبيعي و ايجاد تحولاتي آرام در زندگي بشر عامل جديدي به نام «وحي» وارد زندگي بشر گرديد. اين عامل، عامل عمومي و همگاني نيست؛ بلکه عمل الهي است که اختصاص به انبياي الهي دارد. خداوند متعال، پيامبراني را به سوي مردم گسيل داشت تا تبشير و انذار، افراد را برانگيخته، وادار به حرکت کنند. ارسال پيامبران از سوي خداوند متعال موجب شد تا از سويي مطالب حقي را که خداوند متعال به آن ها وحي فرموده بود، به مردم برسانند و از سويي با تبشير و انذار، انگيزه ي عمل به آن مطالب را در مردم ايجاد کنند. به عبارت ديگر، پيامبران الهي موظّف بودند تا پيام خدا را به مردم رسانده، يک ضامن اجرايي قوي دروني براي اين پيام ها به وجود آورند. اين تبشير و انذارها حاکي از آن است که در صورت عمل به اين دستورات، سعادت دنيا و آخرت انسان ها تأمين خواهد شد و در غير اين صورت، گرفتاري در عذاب، هلاکت و بدبختي دنيا و آخرت را در پي خواهد داشت.
خداوند متعال پس از آن که از آن دوران اوليه ي زندگي انسان ها سخن به ميان آورده است، به بيان بعثت انبيا و هدف از آن پرداخته است: فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ. مطابق اين بخش از آيه، خداوند متعال همراه با بعثت انبيا، کتاب هايي را نازل فرمود که بيان کننده ي حق بود. بايد حقّ و باطل که در زندگي انسان ها همواره وجود دارد، به درستي شناخته شود تا بتوان از اين طريق از باطل گريخت و به سوي حق گام برداشت.
از آنچه گذشت مي توان دريافت که از ديدگاه اسلام و اديان الهي، آنچه که فلاسفه ي تاريخ و جامعه شناسان براي تعيين عوامل مؤثر در تحولات زندگي اجتماعي انسان ها بيان کرده اند، کامل نيست. تکيه ي آن عمدتاً بر روي يک سلسله عواملي بوده است که در دسترس همگان بوده، مي توانستند بر روي آنها تجربه داشته باشند. طبيعي است که هرگاه يک جامعه شناس در مقام بيان يک تئوري برمي آيد، براي اثبات آن بايد از تجربه هاي اجتماعي کمک بگيرد. عوامل اجتماعي متعارف از مواردي است که پژوهشگران مي توانند روي آن تجربه کنند؛ ولي وحي از اموري است که در اختيار هر کسي نيست و از اين رو جامعه شناس نيز نمي تواند درباره ماهيت و تأثيرات وي تحقيق کند؛ بلکه تنها مي تواند آن را به عنوان يک عامل تاريخي مورد مطالعه قرار دهد. به عبارت ديگر، جامعه شناس تنها مي تواند از طريق مطالعه ي تاريخ به شناسايي افرادي بپردازد که در يک زماني چنين اعتقادي داشتند و به واسطه ي اين اعتقادشان، رفتارهاي متناسب با آن را هم انجام دادند. اما اين از حيطه ي کار جامعه شناس خارج است که در مورد حقيقت و ماهيت وحي مطالعه کند. در واقع فعاليت يک جامعه شناس، فعاليت دستوري نيست تا در مورد«چه بايد کرد» و «چه نبايد کرد» سخن به ميان آورد، بلکه فعاليت او، يک فعاليت توصيفي است. پس جامعه شناس، اگر هم بخواهد براي بهبود زندگي اجتماعي، راه کاري را نشان دهد، از اموري مي تواند بهره گيرد که قابل تجربه باشد؛ ولي پديده ي وحي حتي در زماني که عينيت داشته باشد و بر پيغمبري نازل شده باشد، براي ديگران قابل تجربه نيست، زيرا وحي رابطه اي شخصي و باطني ميان پيامبر و خداوند متعال است و قابل تجربه براي ديگران نيست.
بايد توجه داشت که اين امر را نمي توان به عنوان نقصي در کار جامعه شناسان دانست، زيرا حوزه ي فعاليت آن ها بررسي پديده هاي قابل تجربه است و پرداختن به اموري غير قابل تجربه نظير وحي، در حيطه کاري آنان نمي باشد. سپس در پاسخ به اين سؤال که واقعا چه عواملي در زندگي انسان مؤثر است و بايد به چه عواملي بها داد و از چه موانعي احتراز نمود؟ نه تنها جامعه شناس؛ بلکه روان شناس اجتماعي نيز مطلب قابل توجهي براي ارائه ندارد، چون حوزه ي فعاليت اين گونه رشته ها مسايل تجربي است و شناخت ماهيت وحي و اموري از اين قبيل، از حوزه ي تجربه خارج است.
حاصل آن که، براي بررسي عوامل تحولات اجتماعي نمي توان تنها به عوامل وراثتي، محيطي، اقليمي و پديده هاي ناگهاني و طبيعي از قبيل آتشفشان، طوفان و اموري نظير آن اکتفا کرد؛ بلکه به عامل ديگري به نام «وحي» نيز توجه داشت، عاملي که از ديد دانشمنداني که تکيه شان فقط بر دستاوردهاي تجربه هاي حسي است، دور مانده است. اين عامل نقش بسيار مهمّي در تحولات اجتماعي داشته و دارد. به همين رو ما که به وجود وحي و آثار و پيامدهاي آن ايمان داريم، بايد نقش مهمّي را براي آن در زندگي خود و تحولات اجتماعي در نظر بگيريم.
بدون ترديد، عامل وحي از طريق تجربه قابل اثبات نيست. پس چگونه است که معتقدان به قرآن و بعثت انبيا، وحي را پذيرفته، به آن به عنوان يکي از عوامل تحولات اجتماعي نظر مي کنند؟

د - عمل اراده
 

از نظر قرآن کريم و کتب آسماني ديگر، عواملي که پيش از اين ذکر گرديد و نقشي اساسي در ايجاد تحولات اجتماعي ايفا مي کنند، نمي توانند علّت تامه براي تعيين رفتار فردي و اجتماعي انسانها قلمداد شوند؛ زيرا در کنار اين عوامل، يک عامل مهمّ ديگر به نام اراده ي انسان ها نيز وجود دارد. حتي در صورتي که شرايط براي انتخاب کردن يکي از راه ها فراهم باشد و عقل آن را تشخيص دهد، وحي نيز آن را بيان کند و هم چنين تعليم و تربيت هم انجام گيرد و عوامل ارثي نيز فراهم باشد؛ ليکن باز هم انسان مي تواند با اراده خويش برخلاف تمام مقتضيات اين عوامل رفتار کند؛ خواه مقتضاي آن عوامل رفتارهاي شايسته باشد که در اين صورت انسان مي تواند با اراده ي خويش عصيان کرده، از آن ها سرپيچي نمايد و خواه مقتضاي آن ها رفتارهاي ناشايست باشد که انسان مي تواند در مقابل آنها مقاومت نموده و راه صحيحي را در پيش گيرد.
عامل اراده، يکي از عواملي است که بايد اهميّت ويژه اي براي آن قايل شد و در واقع، مهم ترين عامل مورد تأکيد انبيا نيز مي باشد. انبيا ي الهي همواره انسان ها را به واسطه ي اراده ي خود آنها مخاطب قرار داده، آنان را تحسين و يا توبيخ مي کردند و هيچ گاه شخصي را براي اين که آبا و اجداد او چنين رفتاري داشته اند و يا عامل ارثي او چنين اقتضا مي کرده است، توبيخ يا مجازات نمي کردند؛ بلکه معتقد بودند که به هرفردي در صورت انجام کار نيک پاداش داده شود و در صورت انجام کار ناشايست بايد توبيخ کرده، يا به مجازات رساند، چرا که اراده شخص است که نقش تعيين کننده اي در انجام رفتارهاي مختلف از سوي او دارد. قرآن کريم همواره انسان ها را به واسطه همين مشيّت او اراده، مورد عتاب و خطاب يا مورد تشويق و تحسين قرار مي دهد.

4. زمينه هاي پيدايش بحران اجتماعي
 

«بحران اجتماعي» هنگامي آغاز مي شود که نظام سياسي، حقوقي و يا نظام اقتصادي حاکم، به تدريج داراي مفاسد و نا به هنجاريهايي شود که محدوديت ها، دردها و رنج ها و ضررهايي که متوجه همه يا اکثر مردم مي گردد، بيشتر از لذت ها و خوشي ها و نفع هايي باشد که عايد آنان مي شود و يا پرده هاي ناآگاهي و بي خبري مردم يا فريب و نيرنگ دستگاه حاکمه چنان دريده شده و به يک سو رفته باشد که همگان دريابند که از ابتدا دچار خسران بوده اند.
احساس غبن و خسران زدگي اگر به درجه اي معيّن از عموميّت و سيطره برسد، مي تواند منشأ بحران اجتماعي و خروج جامعه از وضع و حالت «تعادل» يا «توازن» باشد و مردم را به انديشه براندازي نظام حاکم و بر سرکار آوردن نظامي ديگر فرو تواند برد، خواه نظام حاکم از سر علم و عمد، مصالح و منافع عمومي را پايكوب و لگدمال کرده باشد و چه به سبب جهل و بدون سوء نيّت زمينه ي ضايع شدن حقوق مردم را فراهم آورده باشد.
عوامل مهمي که مي تواند منشأ بحران در جوامع مختلف گردد را مي توان در موارد ذيل خلاصه نمود:

الف - احساس فقر
 

«فقر» محسوس ترين عامل بحران زاست، زيرا فهم و شناخت آن نيازمند هيچ گونه استعداد و معلوماتي نيست. و زن و مرد، کوچک و بزرگ، عارف و عامي آن را به يکسان درمي يابند و از آن رنج مي برند. برانگيزندگي اين عامل نيز بسيار قوي است. از اين رو، نابساماني ها و کمبودهاي اقتصادي بيش و پيش از هرنابساماني و کمبود ديگري زنگ خطر را براي نظام حاکم به صدا درمي آورند.

ب- احساس ظلم
 

ممکن است همه يا اکثر جامعه از تنعّم و رفاه کافي برخوردار باشند؛ ولي احساس کنند که از سوي دستگاه حاکمه يا کساني که مورد حمايت آن دستگاه اند، مورد ظلم و تعدّي قرار گرفته و از بسياري از حقوق مادي يا معنوي خويش محروم گشته اند، به گونه اي که از ميان رفتن آن ستمگران و متجاوزان، آنان را به تنعّم و رفاه بيشتري مي رساند و يا اين که حرمت و کرامتشان را تأمين مي کند.

ج - احساس از دست دادن حيثيّت جهاني
 

ممکن است عموم افراد يک جامعه احساس کنند که در ميان ساير اقوام و ملل از وجهه و آبروي چنداني برخوردار نيستند. اين احساس به ويژه در نزد مردمي يافت مي شود و يا قوت مي گيرد که استقلال و آزادي سياسي خود را کم و بيش از کف داده باشند و پنهان يا آشکار، تحت استعمار قوم يا ملّت ديگري قرار گرفته باشند. چنين مردمي حتي اگر وضع معيشتي و اقتصادي رضايت بخشي هم داشته باشند و از طرف بعضي از افراد يا گروه ها يا قشرهاي جامعه خود نيز مورد استثمار و بهره کشي اقتصادي يا مورد بي حرمتي و هتگ شخصيت واقعي نشده باشند، بعيد نيست که به پا خيزند و نظام حاکم را، که موجبات بردگي و بندگي آنان را نسبت به بيگانگان فراهم آورده است، ساقط سازند، تا به اين وسيله، قدرت، شوکت، عظمت و عزّت خود را در سطح بين المللي و جهاني بازيابند.

د - احساس محروميت از استکمالات معنوي و اخلاقي
 

اين احساس به نسبت کمتر و فقط براي کساني دست مي دهد که به صورت عام از تعاليم انبياي الهي و به گونه هاي خاص از آموزه هاي پيامبر گرامي اسلام بهره کافي و وافي برگرفته باشند و بدانند که انساني بودن زندگي فردي و اجتماعي در گرو بينش ها و گرايش هاي بسيار والا و ارجمندي است که جز بر اثر پيروي از اوامر و نواهي الهي حاصل نمي آيد. چنين کساني اگر احساس کنند که نظام حاکم بر جامعه شان، امور و شؤون مردم را چنان تدبير و اداره مي کند که نتيجه اي جز دور ماندن انسان ها از کمالات باطني و حقيقي به بار نمي آورد، قيام مي کنند و تا آن جا که مي توانند در تضعيف و سقوط آن نظام مي کوشند، حتّي اگر نظام مفروض، فقر را ريشه کن کرده باشد، ظلم را در جميع اشکال و صُورَش نابود ساخته باشد، شأن و حيثيّت بين المللي و جهاني جامعه را حفظ کرده و ارتقا بخشيده باشد.
البته بايد به خاطر داشت که در هر مقطع تاريخي و در هر جامعه اي، شمار کساني که در انديشه مصالح معنوي و ارزش هاي والاي اخلاقي اند و به قدر و قيمت و اهميّت اين گونه امور، به تفکيک از امور مادي و معيشتي، واقفند و از نابساماني ها و کمبودهايي که در اين زمينه پديد مي آيد رنج مي برند، چندان زياد نيست. از اين رو، اگرچه فرض اين که نهضت اجتماعي اي فقط به انگيزه دفاع و حمايت از مصالح معنوي و ارزش هاي متعالي اخلاقي پديد آيد، فرضي نامعقول نيست؛ ولي در اکثريّت قريب به اتفّاق موارد نهضت هاي اجتماعي چنين نبوده اند. لکن، از آن جا که مفاسد معنوي و مفاسد مادي معمولا پيوندي استوار و ناگسستني با يکديگر دارند و در هر جامعه اي که دچار مفاسد معنوي است، مفاسد مادّي نيز رواج و شيوع تام دارد، مصلحان اجتماعي مي توانند، حتي اگر هدف نهايي شان تنها اصلاح وضع و حال معنوي و اخلاقي مردم باشد، بر نقاط ضعف مادي و معيشتي جامعه انگشت تأکيد بگذارند و ارائه فقر و بي عدالتي اقتصادي موجود در جامعه مشروعيت و حقانيّت نظام سياسي، اقتصادي و حقوقي حاکم را در محل شکّ و شبهه و چون و چرا آورند، و به اين طريق جماعات فراواني را با خود همدست و همداستان سازند و موجبات تزلزل ارکان نظام حاکم و فروپاشي آن را فراهم آورند.
از ديدگاه اسلامي، هر چند اصل«هدف وسيله را توجيه مي کند»مقبول نيست، ولي بهره برداري از نقاط ضعف مادّي جامعه براي برپا کردن نهضت اجتماعي اي که هدف اصليش اصلاحات معنوي است، به دو دليل موجه و مشروع است:
نخست آن که اساسا اديان الهي فقط با معابد و پرستش گاه ها سروکار ندارند؛ بلکه اصلاح جميع امور و شؤون حيات، اعمّ از فردي و اجتماعي، مادي و معنوي، دنيوي و اخروي را قصد کرده اند، به گونه اي که اقامه ي يک نظام اجتماعي الهي و مطلوب، مستلزم اصلاح همه امور و شؤون زندگي انسان ها و از جمله امور و شؤون مادّي و معيشتي آنان است، اگرچه هدف اعلاي نظام مذکور، تهذيب نفوس و تتميم مکارم اخلاق و تکميل آدميان است.
دوم آن که، کمبودها ونابساماني هاي اقتصادي، بيشتر به اين علّت که تأثير مستقيم تر و بي واسطه تري در زندگي مردم دارند، به مراتب محسوس تر و ملموس تر از ساير کمبودها و نابساماني ها هستند. بنابراين، مي توانند انگيزه اي نيرومند و فراگير براي جنبش و قيام همگاني پديد آورند، و حال آن که کمبود و نابساماني هاي معنوي، قدرت ايجاد چنين انگيزه عام قوي اي را ندارد. ارائه فقر و بي عدالتي اقتصادي، در اين جا وسيله اي است که استفاده از آن با هدف، هيچ گونه منافات و ناسازگاري ندارد.
هم چنين بايد توجه داشت که چون نهاد هاي اجتماعي با هم ارتباط هايي محکم و تعامل هايي عميق دارند، مفاسد پديد آمده در هريک از آن ها، سايرين را نيز دست خوش فساد مي سازد. به طور طبيعي کساني که در فقر و محروميت مادّي و اقتصادي دست و پا مي زنند، از تعليم و تربيت صحيح و کافي بي بهره مي مانند و واجد آرا و عقايد، اخلاق و نيز افعال فردي و اجتماعي فاسد و نادرست مي گردند. اين افراد هستند که آلت دست سياست مداران و دولت مردان فريب کار و خائن و وسيله پيشرفت اهداف پليد آنان مي شوند و چه بسا بزرگترين سد راه اصلاحات و نهضت هاي اجتماعي اصلاح گرانه اي مي شوند که خير و سعادت خودشان را در بردارد.(تأکيد مي کنيم که تأثير عامل فقر و محروميت، در ايجاد ساير مفاسد، قطعي و غير قابل تخلّف نيست).
انحطاط فرهنگي و سقوط معنوي واخلاقي بخش قابل توجهي از مردم نيز مي تواند در نابسامان ساختن وضع معيشتي و اقتصادي جامعه و به تباهي کشيدن نظام حقوقي و اساس حاکم بر آن تأثير قاطع داشته باشد. زمام داران ناصالح يا بي کفايت، علاوه بر اين که نمي توانند رفاه بخش و عدالت گستر باشند، زمينه اجتماعي انواع و اقسام مفاسد عقيدتي،اخلاقي و عملي را نيز مهّيا مي سازند. ملاحظه مي شود که فسادهاي گوناگون با يگديگر پيوند دارد و از يک نهاد به نهاد ديگر سرايت مي کند.

5. چاره انديشي هاي نظام حاکم براي حفظ وضع موجود
 

نظام حاکم بر جامعه براي وادار ساختن مردم به اطاعت از احکام و مقررات خود از سه طريق ذيل سود مي جويد؛ و چون ثبات و بقاي نظام حاکم در گرو اطاعت و عدم عصيان همه يا اکثريّت قريب به اتفّاق مردم است، مي توان چاره انديشي هايي را که هر نظام به منظور تقويت و تحکيم موضع و موقف خود و حفظ وضع موجود مي کند، در اين سه شيوه خلاصه نمود:

الف - استفاده از نيروهاي نظامي
 

هر نظامي براي جلوگيري از عصيان مردم و براي اطاعت آنان از برنامه هاي خود، کمابيش از «پليس» و «ارتش» که دو نيروي عمده قهريّه اند، استفاده مي کند و با توسل به خشونت و زور، قدرت مردم را درهم مي کوبد و خرد مي کند. از اين رو، هر دستگاه حاکمه اي که به مردم و به آينده خود اعتماد و اطمينان کمتري داشته باشد، بيشتر مي کوشد تا قدرت نظامي، تسليحاتي، انتظامي و امنيتي خود را افزون سازد.

ب - استفاده از قدرت اقتصادي
 

قدرت اقتصادي يکي از بزرگ ترين و مؤثرترين نيروهاي برانگيزنده و بازدارنده است. هرچه قدرت دستگاه حاکمه بر سازمان ها و مؤسسه هاي اقتصادي بيشتر باشد، دستگاه مزبور بهتر مي تواند مرد را به بالا بردن ميزان اشتغال، تثبيت يا تقليل نرخ ها، وکاستن ماليات بر درآمد نويد دهد و يا از تعطيل کردن کارخانه ها و کارگاه ها و بيکار کردن کارگران، برسر کار آوردن کارگران و کارمندان اعتصاب شکن، و از ميان بردن اتّحاديّه هاي صنفي بترساند و با اين تطميع ها و تهديدها آنان را هوادار و موافق خود کند يا دست کم، از هراهي عملي با مخالفان نظام برحذر دارد. همچنين، دستگاه حاکمه اگر امکانات مالي و اقتصادي عظيمي داشته باشد، مي تواند با تامين و تطميع منافع مادي بسياري از افراد برجسته، ممتاز و ذي نفوذ جامعه را، با خود همرأي و همراه سازد.

ج - استفاده از نيروهاي فکري
 

نيروهاي فکري سودمندترين و کارآمدترين نيروهايي هستند که يک دستگاه حاکمه مي تواند در اختيار داشته باشد، دست کم به اين دليل که نيروهاي نظامي و اقتصادي، نهايت کاري که مي توانند انجام دهند، «قدرتمند» ساختن دستگاه حاکمه است، حال آن که نيروهاي «باوراننده» دستگاه حاکمه را، هم «قدرت» و هم «مشروعيت»30 مي بخشد و «مشروعيت» داشتن يک نظام، بهترين ضامن ثبات و بقاي آن است. نيروهاي فکري و باوراننده، همه نيروهايي هستند که در چهارچوب نهاد «آموزش و پرورش» - به وسيع ترين معناي کلمه که شامل «تبليغات» يا («آوازه گري») هم مي شود - دست اندرکار تعليم و تربيت افراد جامعه و نفوذ عقايد و باورهاي آنانند. بعضي از فعاليت هايي که نظام حاکم با استفاده از نيروهاي فکري و در جهت منافع و خواسته هاي خود انجام مي دهد، به اين شرح است:
1. اغفال مردم به وسيله کتمان حقايق و جعل و نشر اکاذيب؛ از آن جا که آگاهي عموم مردم از مفاسد و ناهنجاري هاي موجود در جامعه به سود نظام حاکم نيست، اين نظام همواره مي کوشد تا جايي که امکان دارد مردم را در جهل و بي خبري نگاه دارد. بدون شک بعضي از مردم به عدم صلاحيت يک نظام آگاهي و آشنايي دارند. بنابراين نظام حاکم اگر بتواند مردم را نسبت به واقعيت ها بي خبر کند و جلوي انتشار و شيوع حقايق دردناک را بگيرد، به موفقيت بزرگي نائل شده است.
به اين منظور، براي اين که مردم به عمق و وسعت فاجعه راه نبرند و هر دسته اي بپندارند که مفاسد به همان قلمروي که آنان از آن آگاهند، منحصر و محدود است، نظام حاکم حقايق دردناک را پنهان و پوشيده مي دارد، اکاذيب فراواني برمي سازد و همه جا مي پراکند. هم چنين، آن مقدار از واقعيات را که تأييد کننده خواسته ها، آرا و اعمال اوست بيان مي کند؛ و نيز با اغراق و گزافه گويي، چنين وانمود مي کند که حل و رفع مسايل و مشکلات چندان دشوار نيست و به زودي انجام مي پذيرد و با در نظر گرفتن همه اوضاع واحوال بين المللي و جهاني و به طور کل، وضع و حال جامعه اگر به کمال مطلوب نيست، نسبتا مطلوب است.
2. اشاعه و ترويج آرا و عقايدي که مؤيّد وضع موجود است؛ نظام حاکم پيوسته تلاش مي کند که از ميان آموزه هاي اديان، مذاهب و کتب و مسلک هاي گوناگون، آن ها را که بيانگر تأييد وضع موجود است، برگزيند و اشاعه و ترويج کند. آموزه هاي جبرگرايانه، اعم از جبرطبيعي، جبر اجتماعي، جبر تاريخي و يا جبر الهي، از آن جا که وضع موجود را ضروري و اجتناب ناپذير جلوه مي دهند، براي همه نظام هاي حاکم، به هر صورت و شکلي که باشند، سودمند مي باشند.
همچنين، آموزه هايي از قبيل «کار خدا را به خدا واگذاريد، و کار قيصر را به قيصر»، «السّلطان ظلّ الله» و «چه فرمان يزدان، چه فرمان شاه»، که براي تأييد و حفظ وضع موجود مفيدند، به طور دايم تکرار مي شوند. ايدئولوژي هايي مانند «ملت گرايي»31 مبالغه آميز و افراطي، که خيانت به دولت به اصطلاح «ملي» را خيانت به «ملت» مي شمارد و«وطن پرستي»32 و «نژاد پرستي»33 نيز، به سبب آثار و نتايج مطلوبي که مي توانند براي نظام هاي حاکم به بار آورد، مورد تأکيد و تبليغ واقع مي شوند.
3. تضعيف روحيه استقامت و مقاومت. نظام حاکم براي آن که هم فرصت و مجال پرداختن به مسايل و مشکلات اجتماعي و سياسي را از مردم، و به ويژه جوانان، بگيرد و هم آنان را به تنبلي، سستي و وارفتگي سوق دهد از فسق و فجور، فحشا، مشروبات الکلي و مواد مخدر کمال استفاده را مي کند. کساني که به اين گونه امور معتاد شوند، به طور طبيعي زبون، راحت طلب، دون همت و سردرآخور خواهند شد و تضاد تزاحمي با دستگاه حاکمه نخواهند داشت.
4. حمله تبليغاتي به رقيبان و مخالفان و متهّم کردن آنان و مسخره و استهزاي آنان يا آرا و عقايدشان. نظام حاکم براي اين که تأثير سخن و نفوذ کلام رقيبان و مخالفان خود را در مردم کاهش دهد و مانع ازدياد تعداد طرفدارانشان شود، هجوم تبليغاتي عظيمي بر ضد آنان راسازمان مي دهد؛ آنان را متهم به داشتن اهداف و مقاصد شوم، فرصت طلبي، عوام فريبي، اجنبي پرستي، مزدوري بيگانه، ستون پنجم دشمن، جاسوس، خائن به ملّت و وطن و ... مي کند و شخصيت آنان يا آرا و عقايدشان را به باد مسخره و استهزا مي گيرد.
نظام سياسي هر جامعه حريفان و دشمنان خود را، اعمّ از اين که به راستي مصلح باشند يا اين که دواعي نفساني و شيطاني داشته باشند، با القاب و عناويني مي خواند که داراي بار ارزشي و عاطفي منفي است، همانند عناوين سرمايه دار و بورژوا، خان و فئودال، محافظه کار، مرتجع(در جوامع شرقي يا هوادار شرق)، فاشيست و کمونيست (در جوامع غربي يا طرفدار غرب).
نظام حاکم با فعّاليّت هايي از اين قبيل هم بر قدرت خود مي افزايد، هم خود را مشروع و قانوني جلوه مي دهد، و هم کسب شأن و حيثيّت، وجهه و آبرو، و محبوبيت مي کند و خلاصه به اغراضي دست مي يابد که با بهره گيري صرف از نيروهاي «مقهور کننده» و «برانگيزنده و بازدارنده» نيل به آن اغراض امکان پذير نيست.
ولي هميشه اين امکان وجود دارد که حتي استفاده از مجموع اين نيروها نيز وافي به مقصود نباشد و نتواند جامعه را از ورود به مرحله بحراني مانع شود. از اين رو نظام هاي حاکم ،به خصوص در دنياي معاصر به ويژه در جهان سوم، پيوسته کوشش مي کنند که با قدرت هاي بزرگ تر از خود؛ يعني با ابرقدرت ها مناسبات دوستانه برقرار کنند تا بتوانند در روزهاي سخت و بحراني، به مدد آنان، از ورطه سقوط و هلاکت رهايي يابند. پيمان هاي نظامي و غيرنظامي عديده اي که هر نظام سياسي با نظام هاي قدرتمندتر از خود منعقد مي کند - و عموما اسارت آورند - تا حد فراواني براي فرونشاندن عصيان ها و طغيان هاي داخلي به کار مي آيند.
ميزان ثبات و بقاي نظام حاکم با ميزان موفقيّت آن در هماهنگ ساختن و بهره داشتن از نيروهاي مذکور نسبت مستقيم دارد؛ ولي ميزان اين موفقيت نيز بي افول نيست و سرانجام روزي جامعه وارد مرحله بحراني خواهد شد. بحران نيز، اگر بر اثر تدابير و چاره انديشي هاي نظام حاکم«متوقف» يا «ناکامياب» نگردد، به دگرگوني اجتماعي اي منتهي خواهد شد که به حيات سياسي نظام حاکم پايان خواهد داد.
استفاده از نيروهاي فکري، منحصر به مواردي که ذکر گرديد، نمي شود. تلاش کنيد تا با توجه به واقعيات جهاني که در آن به سرمي بريد، برخي ديگر از اين ابزارها را که به تثبيت نظام هاي سياسي کمک مي کند، برشماريد. گفت و گو با دوستان در اين زمينه مي تواند نتايج دقيق تري را پيش روي شما گذارد.

6. سير تحولات اجتماعي
 

انسان ها همواره، در زمان هاي مختلف، شاهد تحولاتي در جوامع انساني بوده اند و تا آن جا که تاريخ نشان مي دهد اين تحولات در تمام جوامع، بدون استثنا، وجود داشته است و جامعه اي را نمي توان يافت که از آغاز پيدايش تا انجامش يکنواخت بوده، نوسان و دگرگوني در آن رخ نداده باشد. جامعه شناسان و فيلسوفان تاريخ، با توجه به اين که دگرگوني ها در جوامع انساني، بحثي را مطرح کرده اند که آيا اين تحولات ضابطه مند است، از قانوني مشخص پيروي مي کند، و تابع يک مسير معين و ضابطه مند است يا اينکه اين تحولات، خطوط نامنظمي را ترسيم مي کند که نمي توان بر اساس آن، منحني مشخصي را با جهات خاصي ترسيم کرد.
گروه هايي از فيلسوفان علم الاجتماع معتقد شده اند که حرکت هاي جوامع انساني ضابطه مند است؛ ليکن خود اينان نيز داراي گرايش هاي مختلفي هستند. برخي براين اعتقادند که هر جامعه اي به منزله يک ارگانيسم و همانند موجود زنده اي است که روزي متولد مي شود و پس از آن دوران رشد، توقف، انحطاط و در نهايت سقوط و مرگ را تجربه مي کند. هر جامعه اي هم اين مراحل را طي مي کند و بر اساس مقايسه ي آن با انسان مي توان در مورد آن پيش بيني نيز نمود. برخي ديگر معتقدند که حرکت جامعه، حرکت دايره مانند است؛ يعني از يک نقطه اي شروع مي شود، يک حرکت دوري را انجام مي دهد و سپس به همان نقطه اول بازمي گردد و مجددا همين حرکت دوري بار ديگر تکرار مي شود. اين نظريه از سابق در بين فيلسوفان قديم يونان به عنوان «نظريه ادوار» مطرح بوده است. گروه ديگري نيز معتقدند که حرکت جامعه، حرکتي مارپيچي است و از يک نقطه شروع مي شود و در جهت بازگشت به آن نقطه حرکت مي کند؛ ولي به عين آن نقطه نمي رسد، بلکه به يک نقطه ي محاذي با آن مي رسد و مجدداً دور ديگري
مي زند که جهتش بازگشت به همان نقطه است؛ ولي عين نقطه اول و دوم نيست، بلکه نقطه اي محاذي آن است.
علاوه بر اين نظريات، نظريات ديگري نيز مطرح گرديده است که اگر هر يک از اين نظريات بخواهد به عنوان يک نظريه کلي و حاکم بر همه جوامع تطبيق شود، بسيار کار سخت و دشواري خواهد بود. بنابراين به دشواري مي توان گفت که تحولات تمام جوامع انساني تابع يک قانون کلي است و همه جوامع، به يک جهت با يک وضع و از طريق برنامه ي مشابهي حرکت کرده اند.
در اين ميان در اعصار اخير، نظريه اي مطرح گرديده که بر اساس آن، نه تنها براي هر جامعه اي، بلکه براي کل جامعه انساني قانوني درنظر گرفته شده است و آن قانون عبارت است از اين که به طور دايم جامعه در يک منحني صعودي و رو به کمال حرکت مي کند. به اين ترتيب، انسان از روزي که در اين کره ي زمين يافت شده، حرکتي صعودي را شروع کرده است. البته ممکن است در طول تاريخ حرکت هاي زيگزاگي وجود داشته باشد و ما شاهد افول و نزول هم باشيم، ليکن کلّ اين جامعه، هميشه يک حرکت صعودي دارد و منحني آن رو به بالاست. اين نظريه، بيشتر از سوي مارکسيست ها مطرح شده است و آنان حرکت عالم را به يک حرکت تکاملي مي دانند و طبيعي است که کمالي که يک مکتب مادي نظير مکتب مارکسيسم در نظر مي گيرد، کمالي مادي خواهد بود. در عالم ماده و در بين کمالات مادي هم تکيه اصلي اينان بر اقتصاد است. و در حقيقت بازگشت اين تکاملي را که معنا مي کند، به يک تکامل اقتصادي جامعه است و پيش بيني مي کنند که اين حرکت همچنان ادامه خواهد يافت تا اينکه يک جامعه کامل بشري به وجود آيد که ويژگي آن اين است که، ديگر اختلاف طبقاتي در آن جامعه وجود ندارد و همه ي انسان ها از نعمت هاي مادي به طور مساوي بهره مند خواهند شد. اين نظريه، که از نظريه تکامل
زيست شناسي اي اخذ شده است که داروين آن را ترويج و تئوريزه نمود، دچار اشکالات و ايراداتي است که در درس پيشين به بخشي از آنها اشاره شد.
اما در مورد ديدگاه اسلام در اين زمينه بايد گفت؛ مطالبي که قرآن درباره جوامع گذشته و تحولات آنها نقل مي کند به گونه اي نيست که بتوان از آنها يک قاعده کلي را درباره کل جامعه انساني به دست آورد. ليکن يک نقطه را از قرآن مي توان استفاده کرد و آن اين است که اين کتاب مقدس، با قاطعيت، در نهايت يک آينده ي تکاملي را براي جامعه انساني پيش گويي مي کند. خداوند متعال به چند صورت آينده بشريت را پيش بيني کرده است؛ يک مورد در جايي است که وعده ي تحقق برنامه ي انبيا ي الهي را مي دهد، هرچند که آنان در طول تاريخ گاهي با شکست هاي ظاهري مواجه شده اند. آيه ذيل از اين دسته آيات است:
وَلَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا الْمُرْسَلِينَ * إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنصُورُونَ * وَإِنَّ جُندَنَا لَهُمُ الْغَالِبُونَ ؛ 34 و قطعاً سخن ما درباره بندگان فرستاده ما از پيش [چنين] رفته است كه آنان حتما پيروز خواهند شد و سپاه ما هرآينه غالب‏ خواهند گشت.
دسته ي ديگر آيات درباره و مخصوص پيغمبر اسلام صلي الله عليه وآله است. از جمله ي اين آيات مي توان به آيه ذيل اشاره کرد:
هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا ؛ 35 اوست كسى كه پيامبر خود را به [قصد] هدايت با آيين درست ،روانه ساخت تا آن را بر تمام اديان پيروز گرداند و گواه‏بودن خدا كفايت مى‏كند.
دسته ي ديگر از آيات نيز مربوط به بندگان صالح خداوند و حکومت آنان بر زمين است:
وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ ؛ 36 و در حقيقت در زبور پس از تورات نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته ما به ارث خواهند برد.
از آيات فوق استفاده مي شود که علي رغم تحولات و فراز و نشيب هاي مختلف در طول تاريخ ،در نهايت ،يک سرنوشت حتمي وجود خواهد داشت و آن، اين است که انسان هاي شايسته اي وارث زمين خواهند شد که اهل ايمان و عمل صالح اند.37 از آيات فوق و آيات مشابه ديگر استفاده مي شود که بر خلاف مکاتب الحادي، که تنها بر اساس عوامل مادي به پيش بيني تاريخ مي پردازند، قرآن کريم، عوامل ديگري را در سرنوشت آدميان مؤثر مي داند و بر عوامل معنوي نظير ايمان تأکيد بيشتري دارد و در نهايت زمين و زمان را از آن کساني مي داندکه عمل خود را با ايمان حقيقي همراه سازند.
البته بايد توجه داشت که علي رغم اين که انبياي الهي، در طول تاريخ، با زحمت هاي فراوان، فداکاري و جانبازي توانستند تحولاتي در جوامع به وجود آورند و حتي گاهي توانستند حکومت هاي بر حق الهي را بر بخش هايي از زمين مستقر سازند، اما اين به آن معنا نيست که اين جريان به صورت يک خط يک نواخت مستقيم يا يک منحني، که داراي انحناي صعودي دايم باشد، دوام پيدا کند؛ بلکه تحولات جوامع، تابع عوامل اختياري انسان هاست. قرآن نيز اين منطق را پذيرفته است و ازاين رو تحولات تاريخ را نه يک نواخت دايم و مسير منحني را تکامل به سوي بي نهايت مي داند ونه همانند نردباني که به طور دايم و پله پله به سوي بالا پيش مي رود، مي داند. از نظر قرآن تحوّلات تاريخي انسان تابع رفتارهاي اختياري خود اوست و خود انسان ها هستند که بايد تصميم بگيرند که سير صعودي يا نزولي را آغاز و يا به سمت کمال يا سقوط حرکت کنند.

7. خلاصه و نتيجه گيري
 

1.براي انکه تئوري هاي فعلي انديشمندان غير مسلمان نتوانسته است انعکاس دهنده ي عوامل اصلي پيدايش انقلاب ،به ويژه انقلاب اسلامي باشد ،ضرورت دارد به اين مساله از بعد ديني توجه کرد .
2. تا زماني که همه افراد جامعه يا اکثريّت آنان منافع عضويّت در جامعه خود را بيشتر از مضارّ آن بدانند، جامعه، بالنسبه «متعادل» و «متوازن» خواهد بود.
3. عوامل طبيعي، عوامل خدادادي درون خود انسان ها، و عامل وحي نقش اساسي در ايجاد تحولات اجتماعي دارند؛ ليکن اراده نيز عاملي مهم و در واقع جزء اخير از علت تامه ي تحولات اجتماعي است، چرا که انسان مي تواند با اراده ي خويش برخلاف تمام مقتضيات اين عوامل رفتار کند.
4. احساس فقر، احساس ظلم، احساس از دست دادن حيثيت جهاني، و احساس محروميت از استکمالات معنوي و اخلاقي از عوامل مهم ايجاد بحران در جوامع به شمار مي روند و از نظر اسلام نيز بهره برداري از نقاط ضعف مادي جامعه براي برپا کردن نهضت اجتماعي اي که هدف اصليش اصلاحات معنوي است، موجه و مشروع است.
5. استفاده از نيروهاي فکري بايد در کنار نيروهاي نظامي و اقتصادي قرار گيرد تا نظام حاکم بتواند وضع موجود را در هر شرايطي حفظ نمايد.
6. اسلام، با قاطعيت يک آينده تکاملي را براي جامعه انساني پيش گويي مي کند و شکست هاي ظاهري انبياي الهي را مانع تحقق وعده الهي مبني بر حاکميت مؤمنان حقيقي در زمين نمي داند.
7. با توجه به نظريه هاي مطرح شده و تبيين ديدگاه اسلام در زمينه ي تحولات اجتماعي، و به ويژه انقلاب، مي توان ويژگي هاي يک انقلابي که از اسلام الهام مي گيرد را برشمرد و ماهيت آن را مشخص ساخت؛ مطلبي که در درس آتي مورد توجه قرار خواهد گرفت.
1. جمشيدي، محمد حسين، انديشه ي سياسي شهيد رابع، امام سيد محمدباقر صدر، تهران: مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، چ 1، 1377.
2. مصباح يزدي، محمدتقي، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن،[بي جا]: مرکز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامي، چ 2، 1372.
3. مطهري، مرتضي، قيام و انقلاب مهدي از ديدگاه فلسفه تاريخ، قم: انتشارات صدرا،[بي تا].
5. ملکوتيان، مصطفي، سيري در نظريه هاي انقلاب، تهران: نشر قومس، 1372.

پي نوشت ها :
 

28.حج (22)، 40.
29.بقره (2)، 213.
30.منظور از «مشروعيت»، در اين جا، اصطلاح اسلامي آن نيست؛ بلکه معناي رايج آن در فرهنگ سياسي امروز است.
31.ناسيوناليسم = nationalism
32.شووينيسم = chauvinism
33.راسيسم = racism
34.صافات (37)، 173 – 171.
35.فتح (48)، 28.
36.انبياء (21)، 105.
37.نور (24)، 55 و قصص (28)، 5.
 

منبع: مصباح يزدي،محمدتقي،اانقلاب اسلامی و ریشه های آن ،قم،انتشارات موسسه آموزشی وپژوهشی امام خمینی(ره)،1387