تلقين: قسمت دوم Inception


 






 

داخلي – کارگاه – روز
 

آردياني از خواب مي پرد.
کاب (صداي روي تصوير): براي اين که فقط يه رؤيا نيست، هست؟
آريادني به طرف کاب برمي گردد. آن ها هر دو روي صندلي پارچه اي نشسته اند. آرتور به آن ها نگاه مي کند.
کاب: و صورتي پر از شيشه، کلي درد داره. وقتي ما توي اين فضا هستيم، حسي واقعي داريم.
آرتور: واسه همينه که ارتش روي خواب مشترک به عنوان يه برنامه آموزشي کار کرد تا سربازها به هم شليک کنن، چاقو بزنن و همديگه رو خفه کنن و بعد از خواب بلند شن.
آريادني: اين قضيه به آرشيتکت ها چه ربطي داره؟
کاب: يکي بايد خواب ها رو طراحي کنه. درسته؟ (به آرتور) پنج دقيقه ديگه به ما وقت بده.
آريادني: پنج دقيقه؟ چي؟ ما حداقل يه ساعت صحبت کرديم.
کاب (لوله نازک بسته شده به مچ دست خود را چک مي کند): وقتي خوابي، کارکرد ذهنت سريع تر مي شه، واسه همين به نظر مي رسه زمان کندتر مي گذره.
آرتور (پشت کيف نقره اي ايستاده است): پنج دقيقه تو دنياي واقعي برابر يه ساعت تو خوابه.
کاب: بذار ببينيم تو پنج دقيقه چي دستت مياد.
آريادني به نشانه توافق سرش را تکان مي دهد. آرتور دستگاه کنترل را به کار مي اندازد و ما ...

خارجي – همان خيابان پاريسي – روز
 

آريادني همراه کاب در خيابان شلوغ قدم مي زند. کاب به خيابان، کافه و اطراف نگاه مي کند.
کاب: ما طرح اصلي رو داريم، کتاب فروشي، کافه. تقريباً همه چيزهاي ديگه اين جا هست.
آريادني به رهگذرها نگاه مي کند.
آريادني: آدم ها کي‌ان؟
کاب: تصاوير ضمير ناخودآگاه من.
آريادني: مال تو؟
کاب: آره، يادت باشه خيال پرداز تويي. تو اين دنيا رو درست کردي. سوژه منم. ذهن من توش ساکنه. تو عملاً مي توني با ناخودآگاه من حرف بزني. اين يکي از راه هاييه که ما اطلاعات رو از يه سوژه بيرون مي کشيم.
آريادني: ديگه چطوري اين کار رو مي کني؟
کاب: با خلق چيزي امن، مثل گاوصندوق يه بانک يا يه زندان. ذهن به طور اتوماتيک اون رو با اطلاعاتي که سعي مي کنه محافظت کنه، پر مي کنه. متوجه شدي؟
آريادني با تعجب به جزئيات خيابان نگاه مي کند.

خارجي – خيابان پاريسي – کمي بعد
 

کاب و آريادني در خيابان قدم مي زنند.
آريادني: بعد وارد مي شين و اون رو مي دزدين.
آريادني: فکر مي کردم فضاي خواب همه اش بصريه، اما بيشتر در مورد حس کردنشه. سؤال من اينه وقتي تو فيزيک اون دست مي بري، چه اتفاقي مي افته؟
آريادني روي خيابان روبه روي خود متمرکز مي شود. ساختمان هاي آن طرف خيابان شروع مي کنند به بالا آمدن و آن قدر خم مي شوند که شهر حالتي مکعبي شکل پيدا مي کند. هر يک از سطوح به طور مستقل نيروي جاذبه مخصوص خود را دارد. آريادني سرش را بالا مي آورد (يا پايين) و به آدم هاي سطح مقابل شهر نگاه مي کند. کاب شاهد هيجان آريادني است.
آريادني: واسه خودش چيزيه، نه؟
کاب (به آرامي در حالي که به او نگاه مي کند): آره. هست.

خارجي – خيابان پاريسي – کمي بعد
 

کاب و آريادني در خيابان حرکت مي کنند و به سطح مقابل مي رسند. آن ها پا روي سطح مقابل مي گذارند و خلاف نيروي جاذبه در خيابان به حرکت در مي آيند. در همان حال که آن ها قدم مي زنند، آريادني متوجه مي شود تصاوير (رهگذرها) بيشتر از قبل به او خيره شده اند.
آريادني: اون ها چرا به من نگاه مي کنن؟
کاب: براي اين که ضمير ناخودآگاه من حس مي کنه يکي ديگه اين دنيا رو خلق کرده. هر چي بيشتر چيزها رو تغيير مي دي، تصاوير سريع تر رو تو متمرکز مي شن.
آريادني: متمرکز؟
کاب: اون ها ماهيت خارجي خيال پردازها رو حس مي کنن. اون ها مثل گلبول هاي سفيد که با عفونت مبارزه مي کنن، حمله مي کنن.
آريادني: قراره به ما حمله کنن؟
کاب: نه، فقط به تو.

خارجي – خيابان پاريسي – کمي بعد
 

در همان حال که آريادني نزديک مي شود، بخشي از سنگ فرش خيابان مقابل حالتي ستون مانند پيدا مي کند و يک پل درست مي شود. آريادني و کاب در شرايطي که پل بزرگ تر مي شود، پا روي پله ها مي گذارند. کاب تحت تأثير قرار گرفته است.
کاب: عاليه، اما بهت بگم اگه اين طوري چيزها رو تغيير بدي ...
آدم هاي روي پل به آريادني خيره شده اند. چند تا از آن ها به او تنه مي زنند.
آريادني: خداي من. مي شه به ناخودآگاهت بگي اين قدر سخت نگيره؟
کاب: ناخودآگاه منه، يادت که هست؟ نمي تونم کنترلش کنم.
آن ها از پله ها پايين مي آيند و به يک پل مي رسند. کاب با تعجب به آريادني نگاه مي کند که به طرف يک سطح آينه اي مي رود و آن را به طرف رود مقابل برمي گرداند. آريادني به طرف مقابل مي رود و يک سطح آينه اي ديگر را به طرف سطح اول برمي گرداند. آن ها روبه روي دو آينه ايستاده اند و تصويرشان در آينه ها منعکس شده است. آريادني به طرف يکي از سطوح مي رود و دستش را روي صفحه مي گذارد. ناگهان آينه مي شکند. آريادني لبخندي مي زند و به جلو راه مي افتد. کاب با تعجب دنبال او مي رود.
کاب: تحسين برانگيزه.
کاب در فکر فرو مي رود، انگار چيزي يادش مي آيد.
قطع به:
در حالي که موهايش با وزش باد تکان مي خورد، صورتش را به طرف کاب برمي گرداند و لبخند مي زند. کاب هم لبخند مي زند. آن ها روي همان پل هستند.
کاب: من پل رو مي شناسم. اين جا واقعيه. نيست؟
آريادني: آره، من هر روز که دارم مي رم دانشگاه از روي اين پل رد مي شم.
کاب: هيچ وقت مکان ها رو از رو خاطراتت از نو خلق نکن. هميشه جاهاي جديد رو تصور کن.
آريادني: بايد از رو چيزهايي که مي شناسي، طراحي کني. درسته؟
کاب (با هيجان): فقط از جزئيات استفاده کن. يه چراغ تو خيابون يا يه باجه تلفن، نه کل منطقه.
آريادني: چرا نه؟
کاب: براي اين که ساختن خواب از روي خاطره آسون ترين راهه تا درکت رو نسبت به اين که چي واقعيه و چي يه خواب از دست بدي.
آريادني: اين اتفاق واسه تو افتاده؟
کاب با عصبانيت دست آريادني را مي گيرد و او را به طرف خود مي کشد.
کاب: گوش کن، اين قضيه به من هيچ ربطي نداره، مي فهمي؟
رهگذرها مي ايستند و خصمانه به آريادني نگاه مي کنند.
آريادني: واسه همينه که احتياج داري خواب هات رو من درست کنم؟
يک رهگذر جلو مي آيد و بازوي آريادني را مي گيرد. کاب او را به عقب هل مي دهد.
کاب: ولش کن، برو عقب.
رهگذرهاي بيشتري جلو مي آيند. کاب مي کوشد آن ها را به عقب براند، اما جمعيت او را مي گيرند. کاب يک نفر را مي بيند که قاطعانه از دل جمعيت به طرف آريادني که اکنون درمانده مي رود. او مال است. آريادني با نگراني به او نگاه مي کند.
کاب: مال!
آريادني: بيدارم کن!
همين که مال نزديک مي شود، يک چاقوي بزرگ از جيبش بيرون مي کشد.
کاب: مال، نه! نه! نه!
آريادني: بيدارم کن!
آريادني فرياد مي کشد. مال جلوتر مي آيد و ما ...
قطع به:

داخلي – کارگاه – روز
 

آريادني از خواب بيدار مي شود. او به سختي نفس مي کشد. آرتور به طرفش مي رود.
آرتور: هي، هي، هي. به من نگاه کن. چيزي نيست. حالت خوبه.
آريادني: چرا ... چرا نمي تونستم بيدار شم؟
آرتور: براي اين که طبق ساعت هنوز وقت داشتيم و تو موقع خواب نمي توني بيدار شي، مگر اين که بميري.
کاب از روي صندلي پارچه اي مقابل آريادني بلند مي شود و لوله ها را از دست خود باز مي کند.
کاب: فرفره کجاست؟
آريادني: چي؟
آرتور: فرفره، يه چيز کوچک، شخصي ...
کاب بلند مي شود و به طرف دستشويي مي رود. آريادني با عصبانيت رو به او مي کند.
آريادني: چه ناخودآگاهي داري کاب. (با صداي بلند) اون واقعاً افسونگره!
آرتور: اوه حالا فهميدم. تو خانم کاب رو ديدي.
آريادني (با تعجب): اون زنشه؟
آرتور در همان حال که لوله ها را از دست آريادني باز مي کند، سرش را تکان مي دهد.
آرتور: آره، خب، يه فرفره. تو يه چيز کوچيک لازم داري تا ... چيزي که هميشه باهات باشه ...

داخلي – دست شويي، کارگاه – ادامه
 

کاب فرفره خود را بيرون مي آورد و آن را روي ميز به چرخش درمي آورد.
آرتور (ادامه مي دهد، صداي روي تصوير): چيزي که هيچ کس ازش خبر نداشته باشه.
فرفره همچنان در حال چرخش است.
آريادني (صداي روي تصوير): مثل يه سکه؟
آرتور (صداي روي تصوير): نه بايد منحصر به فردتر از اين باشه.
فرفره همچنان در حال چرخش است.

داخلي – کارگاه – ادامه
 

آرتور يک تاس را به آريادني نشان مي دهد.
آرتور: اين يه تاس پُره.
آريادني دستش را جلو مي آورد که تاس را بگيرد. آرتور دستش را عقب مي کشد.
آرتور: نمي تونم بذارم بهش دست بزني، وگرنه کاربردش رو از دست مي ده.

داخلي – دست شويي، کارگاه – ادامه
 

فرفره هنوز مي چرخد.

داخلي – کارگاه – ادامه
 

آرتور (ادامه مي دهد): فقط من تراز و وزن اين تاس پُرِ بخصوص رو مي دونم. هر کسي فقط مي تونه به توتم خودش نگاه کنه.

داخلي – دست شويي، کارگاه – ادامه
 

چرخش فرفره کند مي شود.
آرتور (صداي روي تصوير): بدون ترديد متوجه مي شي تو خواب يکي ديگه نيستي.
فرفره ديگه نمي چرخد و روي ميز مي افتد. کاب جوري فرفره را برمي دارد که انگار يک مرد در حال غرق شدن يک طناب نجات را چنگ مي زند.

داخلي – کارگاه – ادامه
 

آريادني: نمي دونم واقعاً نمي توني متوجه بشي چه خبره يا خودت نمي خواي، اما مشکلات کاب واقعاً جديه و اون سعي مي کنه اين مشکلات رو اون جا دفن کنه و من کسي نيستم که ذهنم رو براي آدمي مثل اون باز کنم.
آريادني بلند مي شود و کارگاه را ترک مي کند. آرتور به او نگاه مي کند.
کاب (صداي روي تصوير): اون برمي گرده.
آرتور سرش را برمي گرداند و کاب را مي بيند.
کاب (ادامه مي دهد): تا الان نديده بودم يه نفر به اين سرعت همه چي رو بگيره. واقعيت الان ديگه براي اون کافي نيست و وقتي برگشت، اگه برگشت بايد وادارش کني مازها رو درست کنه.
آرتور: تو کجا مي ري؟
کاب: بايد برم ايمز رو ببينم.
آرتور: ايمز؟ نه اون تو مومباساست، حياط خلوت کوبول.
کاب: يه ريسک ضروريه.
آرتور: يه عالمه دزد خوب هست.
کاب: ما فقط يه دزد لازم نداريم. ما يه جاعل مي خوايم.

داخلي – پاتوق قماربازها، مومباسا – روز
 

يک جاي شلوغ، پرجنب و جوش، پر از دود سيگار. يک غربي حدوداً چهل ساله با کت و شلوار کهنه پشت ميز قمار نشسته است. او ايمز است. او دو ژتون ديگر دارد.
کاب (صداي روي تصوير): مي توني هر قدر دلت بخواد اون ها رو به هم بمالي، اما چيزي از توش در نمياد.
ايمز سرش را بالا مي آورد و کاب را مي بيند.
ايمز: از کجا مي دوني؟
ايمز دو ژتون آخر را روي ميز مي اندازد.
کاب: بريم يه نوشيدني بخوريم.
ايمز بلند مي شود و به طرف صندوق مي رود.
ايمز: پولش با تو.
کاب دنبال ايمز راه مي افتد. ايمز به طور مرموزي دو رديف ژتون را روي پيشخوان قرار مي دهد. کاب يکي از ژتون‌هاي رو را برمي دارد و به اسم برجسته کاري شده روي آن نگاه مي کند.
کاب: هجي ات بهتر نشده.
ايمز ژتون را از او مي گيرد و به صندوق دار مي دهد.
ايمز: گم شود.
کاب: دست خطت چطوره؟
ايمز پول را از صندوق دار مي گيرد.
ايمز: همه جور.
کاب: خوبه.
ايمز (به صندوق دار): خيلي ممنون.

داخلي – کافه – ادامه
 

کاب و ايمز پشت ميز يک کافه مشرف به خيابان شلوغ نشسته اند و نوشيدني مي خورند.
کاب: تلقين. حالا قبل از اين که به خودت زحمت بدي بگي امکان نداره ...
ايمز: نه، خيلي هم ممکنه. فقط خيلي سخته. جالبه.
کاب: آرتور همه ش مي گه شدني نيست.
ايمز: هوم. آرتور. تو هنوز با اون عصا قورت داده کار مي کني؟
کاب: اون تو کارش وارده، نه؟
ايمز: اوه، اون بهترينه، اما قدرت تخيل نداره.
کاب: برخلاف تو.
ايمز: گوش کن، اگه مي خواي تلقين رو اجرا کني، به قدرت تخيل نياز داري.
کاب: بذار ازت يه سؤال بپرسم. قبلاً اين کار رو کردي؟
ايمز: سعي کرديم. فکر رو سر جايش گذاشتيم، اما جواب نداد.
کاب: عمقش کافي نبود؟
ايمز: نه، فقط مسئله عمق نيست. تو به ساده ترين نسخه فکر احتياج داري تا به طور طبيعي تو ذهن سوژه رشد کنه. هنر ظريفيه. حالا اين فکري که بايد کار بذاري چي هست؟
کاب: ما بايد کار کنيم وارث يک شرکت امپراتوري پدرش رو از بين ببره.
ايمز: ببين اين جا تو انگيزه هاي سياسي مختلف داري، احساس ضدانحصارگري و چيزهاي شبيه اين، اما همه اين ها براي ايجاد پيش داوري در سوژه، راه ديگه اي برات نمي ذاره جز اين که از اصلش شروع کني.
کاب: که چي هست؟
ايمز: ارتباط با پدر. (مکث) شيمي دان داري؟
کاب: نه، هنوز نه.
ايمز: خب، يکي هست، اسمش يوسفه. اون نسخه هاي خودش از ترکيبات رو درست مي کنه.
کاب: کي من رو مي بري پيشش؟
ايمز: وقتي بپاهات رو دک کردي. آدم هاي تو بار.
ايمز به آن طرف بار اشاره مي کند که يک نفر نشسته و حواسش به آن هاست.
کاب: کوبول انجينيرينگ. جايزه رو واسه مُرده من تعيين کردن، يا زنده؟
ايمز: يادم نمياد. بيا ببينيم چي کار مي کنن.
کاب: جدا بشيم. حدود نيم ساعت ديگه پايين پله ها تو بار مي بينمت.
ايمز: برمي گردي اين جا؟
کاب: آخرين جايي که ممکنه بهش شک کنن.
ايمز سرش را تکان مي دهد و بلند مي شود و به طرف تاجر مي رود.
ايمز: فردي! فردي سيمونز. خداي من، خودتي، نه؟
کاب نگاهي به بالکن مي اندازد. او از فرصت استفاده مي کند و از بالکن مي پرد پايين در خيابان. مرد متوجه مي شود کاب رفته است. او ايمز را کنار مي زند و به سرعت از کافه بيرون مي زند.
ايمز: نه. نيست!

خارجي – خيابان، مومباسا – ادامه
 

کاب بلند مي شود. سرش را که بالا مي آورد، با مرد ديگري رودررو مي شود.
مرد دوم: الان خواب نيستي، نه؟
کاب با سر به مرد دوم مي کوبد و به سرعت به جمعيت مي زند و در کوچه باريک شروع به دويدن مي کند. مرد اول از کافه بيرون مي زند و دنبال کاب مي دود. او خودش را به کاب مي رساند. کاب با مشت او را به زمين مي اندازد و دوباره فرار مي کند. او وارد يک کافه مي شود و دنبال يک جاي خالي مي گردد. او پشت يک ميز مي نشيند. يک مرد آفريقايي جلو مي آيد و به زبان سواحيلي با او حرف مي زند. او با کاب جر و بحث مي کند. کاب سعي مي کند مرد را آرام کند. بيرون کافه مرداني که در تعقيب کاب هستند، با صداي جر و بحث مي ايستند. آن ها وارد کافه مي شوند. کاب با ديدن آن ها پا به فرار مي گذارد. يکي از مردان از در ديگر وارد مي شود و روي کاب مي پرد. کاب او را مي زند و خود را رها مي کند. دو نفر از مردان به طرف کاب شليک مي کنند. مرد اول گلوله مي خورد و به زمين مي افتد. کاب به طرف پنجره مي دود و به بيرون مي پرد. يک مرد ديگر مي کوشد او را بگيرد. کاب مرد را مي زند و در کوچه باريک مي دود. دو مرد ديگر در تعقيب او هستند. وسط کوچه يک ماشين پارک کرده و راه کاب را بسته است. کاب سعي مي کند از کنار ماشين رد شود، اما فضا بسته است. مرداني که در تعقيبش هستند به طرف او شليک مي کنند. کاب از سقف ماشين بالا مي رود و از طرف ديگر پايين مي پرد. دو مرد مسلح همچنان در تعقيب او هستند و به طرفش شليک مي کنند. کاب به سرعت مي دود. کاب شکافي بين دو ساختمان مي بيند و سعي مي کند از آن بين رد شود. او وسط راه گير مي افتد. مردان مسلح نزديک مي شوند. کاب هر جور هست خود را از شکاف رد مي کند و به يک ميدان شلوغ مي رسد. دو مرد مسلح ديگر به او نزديک مي شوند. ناگهان يک ماشين مقابل او مي ايستد. در ماشين باز مي شود و به يکي از مردان مسلح مي خورد. سايتو روي صندلي عقب نشسته است.
سايتو: سوار مي شي، آقاي کاب.
کاب به سرعت خود را در ماشين مي اندازد و در را مي بندد. ماشين به راه مي افتد.
کاب: تو مومباسا چي کار مي کني؟
سايتو: بايد از سرمايه گذاري هام محافظت کنم.

داخلي – کافه – ادامه
 

ايمز کنار در ورودي ايستاده است. ماشين به کافه نزديک مي شود. کاب از صندلي عقب به ايمز اشاره مي کند که سوار شود. ايمز جلو مي آيد و نگاهي به سايتو مي اندازد و بعد رو به کاب مي کند.
ايمز: آها، پس اين جوري بپاهات رو دک مي کني.
کاب: اين يکي فرق مي کنه.
ايمز سوار ماشين مي شود.

داخلي – کارگاه – روز
 

آرتور پشت يک ميز ايستاده و روي يک مکانيسم کار مي کند. او با يک سرفه کوچک سرش را برمي گرداند. آريادني اين جاست.
آرتور: کاب گفت برمي گردي.
آريادني: سعي کردم نيام، اما ...
آرتور: اما هيچي مثل اين کار نيست.
آريادني: فقط ... خلقت محضه.
آرتور در کيف نقره اي را مي بندد.
آرتور: يه نگاهي به معماري پر از تناقض بندازيم؟

داخلي – پله هاي مجتمع – ادامه
 

آرتور و آريادني از پله هاي يک مجتمع اداري دهليزمانند شلوغ ساخته شده از شيشه هاي بزرگ و فولاد بالا مي روند.
آرتور: اگه قرار باشه سه سطح کاملاً از خواب رو بسازي بايد چند تا ترفند رو ياد بگيري.
در همان حال که آن ها از پله ها بالا مي روند، کاغذهاي يک منشي از دستش مي افتد. او خم مي شود کاغذها را برمي دارد. آن ها از کنار منشي رد مي شوند.
آريادني: چه ترفندهايي؟
آرتور: تو خواب مي توني به معماري شکل هاي غيرممکن بدي؟ اين طوري مي توني حلقه هاي بسته خلق کني، مثل پله هاي مجتمع . پلکان بي پايان.
آريادني خشکش مي زند. آن ها دقيقاً همان جاي اول هستند کنار منشي که کاغذهايش را برمي دارد. ساختار ناممکن پلکان آريادني را گيج کرده است.
آرتور: ديدي؟
آرتور به آرامي آريادني را نگه مي دارد. آن ها روي بالاترين پله ايستاده اند. زير پايشان خالي است و بين پله هاي بعدي فاصله زيادي است. آرتور به پايين اشاره مي کند.
آرتور: تناقض. پس يه حلقه بسته مثل اين مي تونه بهت کمک کنه محدوديت هاي خوابي رو که درست کردي پنهان نگه داري.
آرتور و آريادني برمي گردند و از پله ها پايين مي روند.
آريادني: اين سطوح چقدر بايد عميق باشن؟
آرتور: هر قدر مي تونه باشه، از کف يه ساختمون گرفته تا کل يه شهر، اما بايد به اندازه کافي پيچيده باشن. اين طوري مي تونيم همه چي رو از تصاوير ضمير ناخودآگاه پنهان کنيم.
آريادني: يه ماز.
آرتور: درسته، يه ماز. حتي بهتر از يه ماز.
آريادني: قبل از اين که تصاوير ضمير ناخودآگاه ما رو گير بندازن؟
آرتور: دقيقاً.
آريادني به اطراف نگاه مي کند. او متوجه مي شود آدم ها به آرتور نگاه مي کنند.
آريادني (به شوخي): ضمير ناخودآگاه من به نظرم خيلي مؤدبه.
آرتور (مي خندد): ظاهراً همين طوره. البته بايد صبر کني. اون ها زشت هم مي شن. هيشکي دوست نداره يکي ديگه ذهنش رو دست کاري کنه.
آريادني: کاب ديگه نمي تونه چيزي درست کنه، مي تونه؟
آرتور به او نگاه مي کند.
آرتور: نمي دونم مي تونه يا نمي تونه، اما اين کار رو نمي کنه. فکر مي کنه بهتره آرايش رو ندونه.
آريادني: چرا؟
آرتور: به من نمي گه. فکر کنم به خاطر ماله.
آريادني: زن سابقش؟
آرتور: نه، نه سابق.
آريادني: هنوز با هم هستن؟
آرتور: نه، اون ... اون مرده . چيزي که تو اون جا مي بيني تصاوير ضمير ناخودآگاه کابه.
آريادني: تو زندگي واقعي چطور بود؟
آرتور (آرام): دوست داشتني بود.

خارجي – يک ساختمان فرسوده، مومباسا – ادامه
 

ايمز، کاب و سايتو را به داخل ساختمان هدايت مي کند.

داخلي – داروخانه – ادامه
 

اتاقي پر از لوله هاي شيشه اي پرغبار به شکل ها و رنگ هاي مختلف. مردي حدوداً چهل ساله پشت ميز نشسته است. او يوسف است. کاب روبه روي او نشسته است.
يوسف: يه شيمي دان مي خواين؟
کاب: بله.
يوسف: تا واسه يه کار ترکيبات درست کنه؟
کاب: و با ما پاي کار باشه.
يوسف: من به ندرت پاي کار ميام، آقاي کاب.
کاب: ما مي خوايم شما اون جا باشين تا ترکيبات خاص مورد نيازمون رو درست کنين.
يوسف: اون وقت اين ترکيبات چي هستن؟
کاب: عمق زياد.
يوسف: خواب تو خواب؟ دو تا سطح؟
کاب: سه تا.
يوسف: امکان نداره. با بيشتر شدن سطوح خواب در خواب همه چي خيلي ناپايدار مي شه.
کاب: امکان پذيره. فقط بايد يه مسکن اضافه کنيم.
يوسف: يه مسکن قوي. اعضاي گروه چند نفرن؟
کاب: پنج نفر.
سايتو (صداي روي تصوير): شش نفر.
کاب برمي گردد و به پشت سرش نگاه مي کند. سايتو به يک قفسه تکيه داده است. ايمز از صندلي بلند مي شود. سايتو جلو مي آيد و کنار کاب روي يک صندلي مي نشيند.
سايتو (ادامه مي دهد): تنها راه براي اين که بدونم تو اين کار رو انجام مي دي اينه که خودم هم باهاتون بيام.
ايمز: تو کاري مثل اين جايي واسه توريست ها نيست، آقاي سايتو.
سايتو: اين بار به نظر مي رسه هست.
کاب به او نگاه مي کند. يوسف يک بطري را از قفسه برمي دارد و روي ميز مي گذارد.
يوسف: اين فکر کنم واسه شروع خوب باشه. هر روز ازش استفاده مي کنم.
کاب: واسه چه کاري؟
يوسف: باشه، نشونتون مي دم.
يوسف يک دسته کليد را برمي دارد، اما ناگهان مکث مي کند.
يوسف: شايد نخواين ببينين.
کاب بلند مي شود و يک بطري را که مايعي زرد رنگ در آن است، برمي دارد.
کاب: راه رو نشونمون بدين.

داخلي – اتاق پشتي، داروخانه – ادامه
 

يک اتاق تاريک با چند رديف تخت. روي هر تخت يک نفر خوابيده است. لوله هايي به مچ دست آن ها بسته شده است. يک پيرمرد در حالي که روي يک صندلي نشسته به آن ها نگاه مي کند.
ايمز (مي شمارد): شش، 10، 12. همه شون به هم وصل ان. چه جهنمي.
يوسف: اون ها هر روز ميان تا يه خواب ببينن.
يوسف با سر به پيرمرد اشاره مي کند. پيرمرد به طرف نزديک ترين تخت مي رود و يک سيلي محکم به مردي که روي تخت خوابيده مي زند. مرد خوابيده حتي تکان نمي خورد.
يوسف: ديدين؟ خيلي پايدار.
کاب: چقدر مي خوابن؟
يوسف: سه تا چهار ساعت، هر روز.
کاب: به وقت خواب چقدر؟
يوسف: با اين ترکيب؟ حدود چهل ساعت، هر روز.
سايتو (وحشت زده): چرا اين کار رو مي کنن؟
يوسف: آقاي کاب، بهشون بگين.
کاب (به سايتو نگاه مي کند): بعد از يه مدت، فقط اين توري مي توني بخوابي.
يوسف: آقاي کاب، هنوز خواب مي بينين؟
کاب با نگراني به کساني که خوابيده اند نگاه مي کند.
ايمز: هر روز ميان اين جا بخوابن؟
پيرمرد سالخورده (صداي روي تصوير): نه.
او جلو مي آيد.
پيرمرد سالخورده (ادامه مي دهد): اون ها ميان که بيدار بشن. خواب واقعيت اون ها شده ... (مي خندد) و تو کي هستي که جور ديگه اي بگي؟ ها؟
کاب، مضطرب به پيرمرد نگاه مي کند. او کتش را در مي آورد و رو به يوسف مي کند.
کاب: بيا ببينيم چي کار مي توني بکني.

داخلي – همان – چند لحظه بعد
 

کاب روي يک تخت خالي خوابيده است. يک لوله به مچ دستش وصل است.
قطع به:

خارجي – زمين باير – روز
 

نمايي نزديک از چهره مال. نمايي از ريل قطار. گونه مال روي ريل فلزي چسبيده است. صداي نزديک شدن يک قطار.
قطع به يک اتاق. کاب و مال روبه روي هم نشسته اند. مال صورت کاب را نوازش مي کند.
مال: مي دوني چطوري پيدام کني.
قطع به مال که صورتش به ريل چسبيده است. لرزش ريل بيشتر مي شود.
قطع به اتاق.
مال: مي دوني بايد چي کار کني.
و ما ...
قطع به:
داخلي – اتاق پشتي، داروخانه – روز
کاب ناگهان از خواب بيدار مي شود. يوسف به او نگاه مي کند.
يوسف: خيلي تيز بود؟
کاب سرش را تکان مي دهد و بلند مي شود.

داخلي – دست شويي، داروخانه – ادامه
 

کاب به صورتش آب مي زند. او به سختي نفس مي کشد.
قطع به:
يک پرده تکان مي خورد. مال ظاهر مي شود. موهايش با وزش باد تکان مي خورد. او لبخند مي زند. کاب از جيبش فرفره را بيرون مي آورد و مي کوشد آن را روي سينک دست شويي به چرخش درآورد، اما فرفره به زمين مي افتد.
سايتو (صداي روي تصوير): حالت خوبه؟ آقاي کاب.
کاب سرش را بالا مي آورد و سايتو را مي بيند که کنار در ايستاده و به او نگاه مي کند.
کاب: آره، آره، من خوبم.
سايتو به فرفره نگاه مي کند. کاب سريع فرفره را برمي دارد. کاب يک دستمال کاغذي برمي دارد و صورتش را پاک مي کند.

خارجي – پشت بام، شهر قديمي، مومباسا – روز
 

سايتو يک پرونده را جلوي کاب مي گذارد؛ پرونده اي همراه با عکس ها و اسناد. کاب به عکس ها و اسناد نگاه مي کند.
سايتو: رابرت فيشر. وارث مجتمع انرژي فيشر – مارو.
کاب: با اين آقاي فيشر چه مشکلي داري؟
سايتو: اونش به شما مربوط نيست.
کاب: آقاي سايتو، اين يکي از همون جاسوس بازي هاي شرکتي معمول شما نيست. شما از من تلقين رو مي خواي و من واقعاً اميدوارم سنگيني اين درخواست رو درک کنين. خب، بذري که ما تو ذهن اين آدم مي کاريم، در نهايت يه فکر مي شه. اين فکر اون رو تعريف مي کنه. حتي مي تونه ... حتي مي تونه همه چيزش رو عوض کنه.
سايتو: ما آخرين شرکتي هستيم که بين اون ها و تسلط کامل بر انرژي وايساديم. ديگه نمي تونيم رقابت کنيم. اون ها به زودي کنترل ذخاير انرژي نصف دنيا رو به دست مي گيرن. در نتيجه، يه ابرقدرت جديد مي شن. دنيا احتياج داره که رابرت فيشر فکرش رو عوض کنه.
ايمز: واسه همين ما اين جاييم. رابطه رابرت فيشر با پدرش چطوره؟
سايتو: شايعه شده رابطه شون خيلي پيچيده اس.
کاب: اما ما نمي تونيم صرفاً روي شايعات کار کنيم. مي تونيم؟
ايمز يک عکس را برمي دارد: يک مدير سرشناس (68 ساله)
ايمز: مي توني کاري کني اين آدم رو ببينم؟ براونينگ. دست راست فيشرِ پدر و پدرخوانده فيشر پسر.
کاب عکس ها را از ايمز مي گيرد و نگاهي به آن مي اندازد.
سايتو: شدنيه، اگه بتوني يه معرف خوب داشته باشي.
ايمز: پيدا کردن معرف يکي از تخصص هاي منه، آقاي سايتو.

داخلي – پيش تالار، دفتر موريس فيشر – روز
 

ايمز در اتاق شلوغ نشسته است. جعبه ها و پرونده ها روي هم تلمبار شده اند. براونينگ ايستاده و به يک پرونده نگاه مي کند.
براونينگ: حس نمي کنم بشه توافق کرد. بذارش کنار.
وکيل: آقاي براونينگ، سياست موريس فيشر هميشه پرهيز از اقامه دعواست.
براونينگ رو به وکيل مي کند. آرام اما پرقدرت.
براونينگ: خب، بايد دغدغه هايتون رو مستقيم با موريس در ميون بذاريم؟
وکيل: مطمئن نيستم ضروري باشه.
براونينگ: نه، نه، نه. فکر کنم بايد اين کار رو بکنيم.
براونينگ به طرف دفتر اصلي موريس راه مي افتد و در را باز مي کند.

دفتر اصلي موريس فيشر – ادامه
 

دفتر او شکل يک بيمارستان موقت را دارد: يک تختخواب همان جايي که ميز بايد باشد. موريس فيشر روي تخت خوابيده است. يک پرستار بالاي سر اوست. رابرت فيشر که مردي حدوداً سي ساله است، کنار پنجره ايستاده است. صداي خس خس نفس هاي موريس شنيده مي شود.
براونينگ: حالش چطوره؟
فيشر جواب نمي دهد.
براونينگ (ادامه مي دهد): نمي خوام بي جهت مزاحمش بشم، اما مي دونم ...
پدر: رابرت! بهت گفته بودم که ...
موريش فيشر از روي تخت چيزهايي را به زمين مي اندازد. رابرت به طرف او مي رود. پرستار سعي مي کند موريس را آرام کند. ايمز از بيرون اتاق اين صحنه ها را مي بيند. رابرت زانو مي زند و قاب عکسي را که روي زمين افتاده برمي دارد. قاب شيشه اي شکسته است. رابرت به عکس نگاه مي کند: يک پسربچه که فرفره اي در دست دارد و آن را فوت مي کند. پدرش هم فرفره را فوت مي کند. موريس همچنان حرف هاي نامفهوم مي زند. رابرت سرش را بالا مي آورد و به پدرش نگاه مي کند.
براونينگ: حتماً يه خاطره خوب از ...
فيشر: من اين عکس رو گذاشتم کنار تختش. اصلاً بهش توجه نکرد.
براونينگ: رابرت، بايد در مورد قدرت وکيل با هم صحبت کنيم. مي دونم تو اين موقعيت سخته.
فيشر: الان نه، عمو پيتر.
براونينگ (ادامه مي دهد): اما مهمه شروع کنيم ...
فيشر بي آن که جواب بدهد، از اتاق خارج مي شود.
ايمز (صداي روي تصوير): لاشخورها دارن مي چرخن. هرچي حال موريس فيشر بدتر بشه، قدرت پيتر براونينگ بيشتر مي شه...

داخلي – کارگاه – ادامه
 

ايمز يک طرح در دست دارد.
ايمز: فرصت زيادي داشتم که براونينگ رو زير نظر بگيرم ...

داخلي – دست شويي – روز
 

ايمز جوري مقابل آينه ژست گرفته که انگار دارد با کسي دست مي دهد ...
ايمز (صداي روي تصوير): حضور فيزيکيش رو تقليد کنم، در مورد رفتار تحقيق کنم و چيزهايي مثل اين ...

داخلي – کارگاه – ادامه
 

ايمز: حالا تو اولين لايه رؤيا، مي تونم اداي براونينگ رو درآرم ...

داخلي – دست شويي – روز
 

در آينه: براونينگ همان ژست را مي گيرد.
ايمز (صداي روي تصوير): و مفاهيمي رو به ذهن خودآگاه فيشر پيشنهاد بدم ...

داخلي – کارگاه – ادامه
 

ايمز (رو به کاب مي کند): بعد وقتي ما اون رو يه سطح عميق تر برديم، تصوير اون از براونينگ بايد، بايد به خودش واکنش نشون بده.
آرتور (تحت تأثير قرار گرفته): پس اون فکر رو در خودش ايجاد مي کنه.
ايمز: دقيقاً. اين تنها راهيه که مي شه اين کار رو کرد. خودش بايد درستش کنه.
آرتور: ايمز، تحت تأثير قرار گرفتم.
ايمز: فخرفروشي تو مثل هميشه درخور تحسينه، آرتور. ممنون.

داخلي – اتاق پشتي، کارگاه – شب
 

آريادني يک مهره شطرنج برنجي بين گيره گذاشته و با يه مته کوچک حفره ته مهره را گود مي کند. او مهره را از گيره جدا مي کند و روي سطح ميز امتحان مي کند. آريادني با شنيدن صدايي سرش را بالا مي آورد.

داخلي – کارگاه – ادامه
 

آريادني به فضاي اصلي مي آيد. کسي آن جا يکي از مکانيسم ها را برمي دارد. او کاب است. کاب سرش را برمي گرداند و آريادني را مي بيند.
آريادني: تنهايي مي خواي بري؟
کاب: نه، نه، فقط داشتم يه چيزهايي رو آزمايش مي کردم. نفهميدم کسي اون جاست.
آريادني: آره، من فقط، من فقط داشتم رو توتمم کار مي کردم.
آريادني مهره شطرنج را بالا مي آورد و به کاب نشان مي دهد. کاب جلو مي آيد.
کاب: بذار يه نگاهي بهش بندازم.
آريادني مهره شطرنج را محکم مي گيرد و لبخند مي زند. کاب سرش را تکان مي دهد.
کاب: پس، ياد گرفتي. ها؟
آريادني: يه راه حل ظريف براي تشخيص واقعيته. فکر تو بود؟
کاب: نه، عملاً ايده مال بود.
کاب فرفره خود را از جيب درمي آورد و به آن نگاه مي کند.
کاب: اين مال اونه. توي خواب اون رو مي چرخوند و هيچ وقت نمي افتاد. فقط مي چرخيد و مي چرخيد.
آريادني: آرتور گفت اون فوت کرده.
کاب: مازها چطورن؟
آريادني سه مدل طراحي شده بزرگ را به کاب نشان مي دهد.
آريادني: هر سطح به اون بخش از ناخودآگاه سوژه که مي خوايم بهش برسيم، مربوط مي شه. واسه همين، پايين ترين سطح رو مي سازم، يه بيمارستان که فيشر پدرش رو ببره اون جا. راستش در مورد اين طرح يه سؤال دارم.
آريادني يکي از طرح ها را برمي دارد.
کاب: نه، نه، نه، جزئيات رو به من نشون نده. فقط خيال پرداز بايد طرح رو بدونه.
آريادني: واسه چي اين قدر مهمه؟
کاب: اگه يه وقت يکي از ما تصاوير ضمير ناخودآگاهش رو وارد کار کرد، بايد کاري کنيم اون ها جزئيات طرح رو ندونن.
آريادني: منظورت وقتي که تو مال رو وارد کار کردي.
کاب چيزي نمي گويد.
آريادني: نمي توني اون رو بيرون کني. نه؟
کاب: درسته.
آريادني: نمي توني ماز درست کني، براي اين که اگه تو اين کار رو بکني اون مي فهمه و کل عمليات رو خراب مي کنه.
کاب چيزي نمي گويد.
آريادني (ادامه مي دهد): کاب، بقيه اين قضيه رو مي دونن؟
کاب: نه. نمي دونن.
آريادني: اگه قراره بدتر بشه بايد بهشون بگي.
کاب: کسي نگفت بدتر مي شه. بايد برم خونه. الان اين تنها چيزيه که برام اهميت داره.
آريادني: براي چي نمي توني بري خونه؟
کاب به او نگاه مي کند و تصميمش را مي گيرد که چه پاسخي بدهد.
کاب: براي اين که اون ها فکر مي کنن من مال رو کشتم.
کاب: ممنون.
آريادني: براي چي؟
کاب: براي اين که نپرسيدي کشتمش يا نه.

داخلي – کارگاه – روز
 

آريادني، آرتور، يوسف، ايمز و سايتو نشسته اند و به پرونده ها نگاه مي کنند. کاب رياست جلسه را به عهده دارد. کاب به نوشته روي تخته اشاره مي کند و با صداي بلند مي خواند.
کاب: «من امپراتوري پدرم رو قسمت مي کنم.»
او رو به تيم مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): خب، اين قطعاً فکريه که رابرت خودش رد مي کنه. واسه همين بايد اين فکر رو تو اعماق ناخودآگاهش کار بذاريم. ضمير ناخودآگاه تحت تأثير احساسه، درسته؟ اما اين دليل نيست، واسه همين بايد اين رو به يه مفهوم احساسي برگردونيم.
آرتور: چطوري مي توني يه استراتژي کاري رو به يه حس برگردوني؟
کاب: اين همون چيزيه که بايد راهش رو پيدا کنيم، درسته؟
کاب به يکي از اسناد که بريده يک روزنامه با مطلبي در مورد درگيري موريس و رابرت فيشر است، نگاه مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): رابرت و پدرش رابطه پرتنشي دارن. اين حداقل چيزيه که مي شه درباره شون گفت.
ايمز (در همان حال که اسناد را نگاه مي کند): رو اين کار مي کني؟ پيشنهاد مي کني شرکت پدرش رو مثل اين که داره به اون يه فحش ناجور مي ده، از بين ببره؟
کاب: نه، براي اين که فکر مي کنم حس مثبت هر بار بر حس منفي پيروز مي شه. همه ما آرزوي سازش داريم. يه جور تخليه هيجانيه. ما بايد کاري کنيم رابرت فيشر نسبت به همه اين ها يه واکنش احساسي مثبت داشته باشه.
ايمز در فکر فرو مي رود. او بار ديگر به تخته نگاه مي کند.
ايمز: خب، اين رو امتحان کنيم. «پدرم مي پذيره که من مي خوام براي خودم کار کنم، نه اين که پا جاي پاي او بذارم.»
کاب: مي تونه جواب بده.
آرتور: مي تونه؟ بايد کاري بهتر از مي تونه انجام بديم.
ايمز: ممنون از کمکت، آرتور.
آرتور: ببخشين اگه يه کم دقت مي خوام، ايمز. دقت.
کاب: تلقين در مورد دقت نيست. وقتي وارد ذهن اون مي شيم، بايد رو اون چيزي که پيدا کرديم کار کنيم.
در همين حال که آن ها حرف مي زنند، آريادني طرح هاي خود را به يوسف نشان مي دهد.

داخلي – کارگاه – روز (به نظر در يک زمان ديگر)
آريادني و يوسف روي صندلي خوابيده اند.
 

ايمز (صداي روي تصوير): در بالاترين سطح، ما ارتباطش با پدرش رو باز مي کنيم ...
قطع به:

خارجي – خيابان هاي نيويورک – روز
 

اعضاي گروه وسط يک تقاطع خالي ايستاده اند.
ايمز: ما مي گيم: «من پا جاي پدرم نمي ذارم.» تو سطح بعدي ما اين خوراک رو بهش مي ديم که «براي خودم کار مي کنم.» بعد وقتي به پايين ترين سطح مي ريم، پاي آدم هاي کله گنده رو مي کشيم وسط.
کاب: «پدرم نمي خواد من جاي اون رو بگيرم.»
ايمز: دقيقاً.

داخلي – آزمايشگاه موقت – روز
 

آرتور روي صندلي پارچه اي خوابيده است. يوسف روي مکانيسم داخل کيف نقره اي کار مي کند. او به ساعت خود نگاه مي کند.
آرتور (صداي روي تصوير): وقتي سه سطح پاييني، خواب با کوچک ترين اختلال از هم مي پاشه.

داخلي – کارگاه – روز
 

گروه برگشته اند و بحث مي کنند.
يوسف (لبخندزنان جواب آرتور را مي دهد): مسکن. اون قدر پايدار هست که بشه سه سطح خواب درست کرد ...

داخلي – آزمايشگاه موقت – روز
 

يوسف به آرتور که هنوز روي صندلي خواب است، نگاه مي کند.
يوسف (صداي روي تصوير): بايد اون رو با يه مسکن خيلي قوي قاطي کنيم.
ايمز يک سيلي محکم به آرتور مي زند. او هيچ واکنشي نشان نمي دهد.

داخلي – کارگاه – شب
 

آريادني کيفش را برداشته تا برود. او به طرف فضاي اصلي تاريک مي رود. کاب روي يکي از صندلي ها خوابيده است. لوله مکانيسم به مچ دست او وصل است. يوسف رو به روي کاب روي صندلي نشسته و به کاب نگاه مي کند. يوسف سرش را برمي گرداند و آريادني را مي بيند. او عينکش را برمي دارد.
يوسف: شب به خير.
آريادني برمي گردد و مي رود.

داخلي – آزمايشگاه موقت – شب
 

يوسف همچنان مشغول کار است.
يوسف (صداي روي تصوير): ترکيبي که براي خواب مشترک استفاده مي کنيم، يه ارتباط خيلي آشکار بين خيال پردازها برقرار مي کنه ...

داخلي – کارگاه – روز (به نظر در يک زمان ديگر)
 

آريادني و ايمز روي صندلي خوابيده اند.
يوسف (صداي روي تصوير): به علاوه کارکرد مغز رو بيشتر مي کنه.

داخلي – کارگاه – روز
 

کاب: به عبارت ديگه، تو هر سطح وقت بيشتري داريم.
يوسف: کارکرد مغز در خواب حدود بيست برابر حد نرماله و وقتي شما تو اون خواب وارد يه خواب ديگه مي شين تأثيرش تشديد مي شه. سه تا خواب ... ده ساعت ضرب در بيست ...
ايمز: معذرت مي خوام. هيچ وقت از رياضي سر درنياوردم. زمانش چقدر مي شه؟
کاب: تو سطح اول، يه هفته. تو سطح دوم شش ماه و سطح سوم ...
آريادني: ده سال مي شه.
کاب سرش را تکان مي دهد.
آريادني (ادامه مي دهد): کي مي خواد ده ماه تو يه خواب باشه؟
يوسف: به خوابش بستگي داره.
آرتور: خب، وقتي کارمون رو انجام داديم، چه جوري بيايم بيرون؟ (رو به کاب) اميدوارم يه چيزي ظريف تر از اين که به سرم شليک کني، تو ذهنت داشته باشي.
کاب: يه ضربه.
آريادني: ضربه چيه.
ايمز: آريادني، اين يه ضربه اس.
ايمز پايش را زير پايه صندلي آرتور مي برد و به آن ضربه مي زند. تعادل آرتور به هم مي خورد و چيزي نمانده به زمين بيفتد.
کاب: حس افتادن. يه ضربه بهت وارد مي شه و بيدار مي شي.
آرتور: با اين مسکن ضربه رو حس مي کنيم؟
يوسف: آه. بخش هوشمندانه ش اين جاست. ترکيبش جوريه که کارکرد گوش داخلي دست نخورده بمونه. اين جوري، هر قدر هم خواب عميق باشه، خيال پرداز همچنان افتادن رو حس مي کنه ...

داخلي – آزمايشگاه موقت – روز
 

يوسف به آرامي صندلي آرتور را به عقب هل مي دهد. آرتور پيش از آن که به زمين بيفتد، از خواب بيدار مي شود. ايمز به او مي خندد.

داخلي – آزمايشگاه موقت – ادامه
 

آرتور باز هم خواب است.
يوسف (صداي روي تصوير): يا يک وري شدن رو.
يوسف اين بار صندلي آرتور را به يک طرف هل مي دهد. آرتور باز هم پيش از افتادن از خواب بيدار مي شود.

داخلي – کارگاه – روز
 

کاب: ترفندش هماهنگ کردن ضربه اس تا به هر سه تا سطح نفوذ کنه.
آرتور: ما مي تونيم از شمارش معکوس موزيکال براي هماهنگ کردن ضربه هاي مختلف استفاده کنيم.

داخلي – کارگاه – روز (به نظر در يک زمان ديگر)
 

آريادني و آرتور روي صندلي خوابيده اند. در پس زمينه صداي يک موسيقي بلند شنيده مي شود. آرتور از خواب بيدار مي شود. او نگاهي به لوله بسته شده به مچ دست خود مي اندازد و بعد به آريادني نگاه مي کند که هنوز خواب است.

داخلي – کارگاه – ادامه
 

آريادني طرح هاي خود را به آرتور نشان مي دهد.
ايمز (صداي روي تصوير): اون هيچ وقت جراحي نداره، نه وقت دکتر، هيچي.

داخلي – لابي يک هتل خلوت – روز
 

گروه روي پله هاي لابي مرمري و بزرگ نشسته اند و بحث مي کنند.
کاب: مگه قرار نبود زانوش رو عمل کنه؟
ايمز: هيچي. قرار نيست هيچ عملي روش انجام بشه. ضمناً ما حداقل ده سال وقت لازم داريم.
سايتو: سيدني به لس آنجلس.
آن ها به طرف سايتو برمي گردند.
سايتو (ادامه مي دهد): يکي از طولاني ترين پروازهاي دنيا ...

داخلي – باند فرودگاه – روز
 

يک ماشين مدل بالا به هواپيما نزديک مي شود.
سايتو (صداي روي تصوير): هر دو هفته يه بار مي ره.
کاب (صداي روي تصوير): و حتماً با هواپيماي شخصي مي ره.
فيشر کنار پله هاي هواپيما با مأمور پرواز صحبت مي کند.
سايتو (صداي روي تصوير): مگر قرار باشه چيزي رو با هواپيماش ببرن.

داخلي – لابي هتل – روز
 

آرتور و آريادني جلو مي آيند.
آرتور: بايد يه 747 باشه.
کاب: چرا اين رو مي گي؟
آرتور: براي اين که تو 747 خلبان ها بالا هستن و قسمت درجه يک تو دماغه اس تا کسي رد نشه. تو بايد تمام بليت هاي کابين رو بخري. همين طور بليت هاي قسمت درجه يک رو.
سايتو: من شرکت هواپيمايي رو خريدم.
همه به سايتو نگاه مي کنند.
سايتو (ادامه مي دهد): به نظر تر و تميزتر مي اومد.
کاب سرش را تکان مي دهد و لبخند مي زند.
کاب: خب، به نظر مي رسه اون ده ساعتي رو که مي خواستيم داريم.
کاب راه مي افتد و در همان حال رو به آريادني مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): آريادني؟ ضمناً کارت فوق العاده اس.
آرتور و آريادني به هم نگاه مي کنند و لبخند مي زنند.

داخلي – کارگاه – شب
 

آريادني به طرف فضاي اصلي تاريک مي رود. کاب روي يکي از صندلي ها خوابيده است. لوله مکانيسم به مچ دست او وصل است. آريادني اطرافش را نگاه مي کند و بعد کنار او روي صندلي مي نشيند. او سوزن يکي از لوله ها را در دست خود فرو مي کند و در همان حال که مکانيسم را به کار مي اندازد، تکيه مي دهد و چشمانش را مي بندد. و ما...

داخلي – آسانسور قفس مانند – روز
 

آريادني داخل آسانسور است. آسانسور پايين مي آيد و در يکي از طبقه ها متوقف مي شود. آريادني از پشت ميله ها نگاه مي کند.

داخلي – اتاق خواب يک دختر کوچک – روز
 

پشت پنجره اتاق يک خانه اسباب بازي ديده مي شود. آسانسور پايين تر مي آيد.

داخلي – اتاق نشيمن – ادامه
 

آريادني از پشت ميله ها کاب و مال را مي بيند که نشسته اند و حرف مي زنند. يک لحظه شخصي. مال موهاي کاب را نوازش مي کند و مي کوشد او را قانع کند. ما صداي آن ها را مي شنويم.
مال: مي دوني چطوري پيدام کني. مي دوني بايد چي کار کني. اون روزي که ازم خواستگاري کردي يادته؟
کاب: البته که يادمه.
مال: گفتي خواب ديدي.
کاب: که با هم پير شديم.
مال: و ما مي تونيم.
کاب سرش را به آرامي تکان مي دهد. مال با مهرباني به چشمان کاب نگاه مي کند. او ناگهان آريادني را مي بيند و خشکش مي زند. کاب برمي گردد و آريادني را مي بيند. او بلند مي شود و به طرف آريادني مي رود که همچنان در آسانسور است.
کاب: نبايد اين جا باشي.
کاب وارد آسانسور مي شود و در را مي بندد. او دگمه طبقه دوازدهم را مي زند.

داخلي - آسانسور قفس مانند – روز
 

آريادني: فقط مي خواستم بدونم اين چه جور آزمايشيه که تو هر روز اين جا تنها انجام مي دي.
کاب: هرچي باشه به تو ارتباطي نداره.
آريادني: معلومه به من ارتباط داره. خودت ازم خواستي با هم خواب مشترک داشته باشيم.
کاب: نه اين ها. اين ها خواب هاي منن.
آسانسور بالا مي رود و اين بار مقابل ساحلي در دوردست متوقف مي شود. مال در ساحل شني نشسته است. دو بچه کنار او هستند و با هم قصر شني درست مي کنند. صورت بچه ها را نمي بينيم. کاب در آسانسور را باز مي کند و خارج مي شود.

خارجي – ساحل – روز
 

آريادني: چرا اين کار رو با خودت مي کني؟
کاب: تنها راهيه که مي تونم خواب ببينم.
آريادني: چرا خواب ديدن اين قدر اهميت داره؟
کاب به خانواده خود نگاه مي کند.
کاب: تو خواب هاي من، هنوز با هم هستيم.
مال در همان حال که با بچه ها بازي مي کند، سرش را بالا مي آورد و به او نگاه مي کند. کاب برمي گردد و وارد آسانسور مي شود.

داخلي – آسانسور قفس مانند – ادامه
 

آسانسور پايين مي رود.
آريادني: اين ها فقط خواب نيست. اين ها خاطره اس و تو گفتي هيچ وقت نبايد از خاطره استفاده کرد.
کاب (سرش را تکان مي دهد): آره، گفتم.
آريادني: سعي مي کني اون رو زنده نگه داري. نمي توني بذاري بره.
کاب: متوجه نيستي. اين ها لحظه هايي ان که افسوسش رو مي خورم. لحظه هايي که به خواب تبديلشون کردم تا بتونم عوضشون کنم.
انگشتان آريادني روي دگمه هاي آسانسور مي رود و روي «B» مي ايستد.
آريادني: اون پايين چي هست که افسوسش رو مي خوري؟
کاب دست آريادني را کنار مي زند.
کاب: گوش کن. يه چيز هست که بايد در مورد من درک کني.

داخلي – آشپزخانه خانه کاب و مال – چند لحظه بعد
 

کاب در آسانسور را باز مي کند و خارج مي شود. آريادني دنبال کاب راه مي افتد.
آريادني: اين جا خونه توئه؟
کاب: بله، مال من و مال.
آريادني: اون کجاست؟
کاب: اون مرده.
آن ها در راهرو حرکت مي کنند. آريادني مسير نگاه کاب را دنبال مي کند: يک باغ. يک پسربچه موطلايي که پشتش به آن هاست، در چمن باغ دنبال چيزي است.
کاب: اون پسرم جيمزه. دنبال يه چيزيه. شايد يه کرم.
يک دختربچه موطلايي که کمي بزرگ تر است از پشت به او نزديک مي شود.
کاب (ادامه مي دهد): اون هم فيليپاست.
دختربچه کنار پسر مي نشيند. صورتشان را نمي بينيم. آن ها در مورد چيزي در زمين بحث مي کنند.
کاب (ادامه مي دهد): مي دوني. فکر کردم اون ها رو صدا بزنم تا برگردن و لبخند بزنن و من صورت قشنگشون رو ببينم. اما خيلي دير شد.
يک مرد (صداي روي تصوير): يا الان يا هيچ وقت، کاب.
کاب سرش را برمي گرداند. مردي لاغراندام در آشپزخانه ايستاده است. او يک پاکت به کاب مي دهد. کاب پاکت را باز مي کند.
کاب: بعد ترسيدم. فهميدم نمي خوام افسوس اين لحظه رو بخورم. بايد واسه آخرين بار صورتشون رو ببينم.
بچه ها با صداي مادربزرگشان مي دوند. چهره هايشان ديده نمي شود.
کاب (ادامه مي دهد): اما اون لحظه از دست رفت. هر کار کنم نمي تونم اين لحظه رو تغيير بدم. هر وقت مي خوام صداشون کنم، فرار مي کنن.
آريادني برمي گردد و به طرف آسانسور مي رود.
کاب (ادامه مي دهد): ديگه هيچ وقت صورتشون رو نمي بينم. بايد برگردم خونه.
آريادني تندتر مي رود.
کاب (ادامه مي دهد): دنياي واقعي.
کاب برمي گردد و به او نگاه مي کند.

داخلي – آسانسور قفس مانند – ادامه
 

آريادني به سرعت در آسانسور را مي بندد و دگمه «B» مي زند. آسانسور پايين مي رود. در يکي از طبقات يک قطار بازي به سرعت از مقابل آريادني مي گذرد. آسانسور در زيرزمين مي ايستد. آريادني از پشت ميله ها اتاق يک هتل را مي بيند. او در آسانسور را باز مي کند و با احتياط پا مي گذارد به ...

داخلي – اتاق هتل شيک – ادامه (اکنون شب)
 

لباس خواب هاي به هم ريخته. ميز اتاق وارونه شده است. همه چيز به هم ريخته است. آريادني جلوتر مي آيد. پاي او روي يک ليوان نوشيدني مي رود که روي زمين افتاده است. ليوان مي شکند. پرده اتاق با وزش باد تکان مي خورد. آريادني سرش را بالا مي آورد و مال را مي بيند که روي يک مبل نشسته است.
مال: اين جا چي کار مي کني؟
آريادني: اسم من ...
مال: مي دونم کي هستي. اين جا چي کار مي کني؟
مال بلند مي شود و به طرف آريادني مي آيد. آريادني ترسيده است.
آريادني: فقط سعي مي کنم بفهمم.
مال: چطوري مي توني بفهمي؟ مي دوني عاشق بودن يعني چي؟ (دهانش را نزديک گوش آريادني مي آورد) اين که نصف کل يک چيز باشي.
آريادني (نفس زنان): نه.
مال روبه روي آريادني مي ايستد.
مال: يه معما بهت مي گم. منتظر يه قطاري، يه قطار که تو رو يه جاي خيلي دور مي بره. مي دوني اميدواري تو رو کجا ببره، اما مطمئن نيستي، اما مهم نيست. چرا نبايد برات مهم باشه که قطار تو رو کجا مي بره؟
مال خم مي شود و يک ليوان شکسته را از روي ميز برمي دارد.
کاب (صداي روي تصوير): براي اين که به هم مي رسين.
آريادني برمي گردد و کاب را مي بيند که از آسانسور خارج مي شود.
مال: چطوري تونستي بياريش اين جا، دام؟
آريادني: اين جا کجاست؟
کاب: اين همون اتاق هتليه که ما سالگرد ازدواجمون رو گرفتيم.
آريادني: اين جا چه اتفاقي افتاده؟
مال با ليوان شکسته به طرف آريادني مي دود. کاب دست آريادني را مي گيرد و به سرعت به طرف آسانسور مي دود. آن ها وارد آسانسور مي شوند و در را مي بندند.

داخلي – آسانسور قفس مانند – ادامه
 

مال مانند يک حيوان وحشي ميله هاي آسانسور را مي گيرد و به طرف خود مي کشد. او فرياد مي کشد.
مال: تو قول دادي! تو قول دادي ما با هم مي مونيم!
کاب: خواهش مي کنم، فعلاً بايد همين جا بموني!
مال: تو گفتي ما با هم مي مونيم! گفتي با هم پير مي شيم!
کاب: من برمي گردم. قول مي دم.
کاب يک دگمه را مي زند و آسانسور به طرف بالا به حرکت درمي آيد. کاب و مال به هم نگاه مي کنند و ما ...
قطع به:

داخلي – کارگاه – شب
 

آريادني از خواب بيدار مي شود. او به کاب نگاه مي کند. کاب به آرامي پلک مي زند و او هم بيدار مي شود.
آريادني: فکر مي کني مي توني به همين راحتي يه زندان از خاطره درست کني و اون رو توش نگه داري؟
کاب جواب نمي دهد.
آريادني (ادامه مي دهد): واقعاً فکر مي کني اين طوري مي شه مهارش کرد؟
سايتو (صداي روي تصوير): وقتشه.
چراغ هاي کارگاه روشن مي شود. سايتو و آرتور وارد مي شوند.
سايتو: موريس فيشر همين الان تو سيدني مرد.
کاب: تشييع جنازه کيه؟
سايتو: سه شنبه. تو لس آنجلس.
آرتور: رابرت حتماً سه شنبه تو مراسم هست. بايد راه بيفتيم.
کاب: باشه.
کاب بلند مي شود.
آريادني (آرام): کاب، من باهات ميام.
کاب (آرام): نمي شه. به مايلز قول دادم.
آريادني: گروه به کسي احتياج داره که بدونه تو با چي کلنجار مي ري.
کاب به سايتو نگاه مي کند.
آريادني: و اگه اون آدم من نباشم، بايد به آرتور همون چيزي رو که من ديدم نشون بدي.
کاب به او نگاه مي کند و به طرف سايتو برمي گردد.
کاب: برامون يه صندلي ديگه تو هواپيما بگير.

داخلي – ورودي باند فرودگاه – روز
 

سايتو از پشت پنجره به 747 نگاه مي کند. کاب کنار او مي ايستد. يک تابوت به داخل هواپيما منتقل مي شود.
کاب: اگه سوار اين هواپيما بشم و تو به قراري که گذاشتيم عمل نکني، وقتي فرود اومديم، باقي عمرم رو مي رم زندان.
سايتو: تو کارت رو انجام بده، از هواپيما يه تلفن مي زنم و ديگه مشکلي با اداره مهاجرت نخواهي داشت.

کابين درجه يک، 747 – ادامه
 

کابين شيک تنها 10 صندلي دارد. سايتو مي نشيند. آريادني صندلي پشتي اوست. کاب، آرتور و ايمز صندلي هاي خود را پيدا مي کنند. آن ها وانمود مي کنند همديگر را نمي شناسند. ايمز وسايل خود را در قفسه بالا مي گذارد. او راه مسافر پشت سر خود را بسته است. رابرت فيشر آن جا ايستاده است.، صبور با کيفي در دست. لباس مشکي به تن دارد.
فيشر: معذرت مي خوام.
ايمز: اوه، آره، معذرت مي خوام.
ايمز خود را کنار مي کشد و اجازه مي دهد فيشر رد شود. فيشر روي صندلي خود مي نشيند درست جلوي کاب. ايمز يواشکي يک پاسپورت به کاب مي دهد. کاب پاسپورت را باز مي کند. پاسپورت فيشر است. او پاسپورت را در جيب مي گذارد. ايمز در صندلي پشت کاب نشسته است.

خارجي – باند فرودگاه – چند لحظه بعد
 

هواپيما از زمين بلند مي شود.

داخلي – کابين درجه يک، 747 – ادامه
 

کاب نگاهي به فيشر مي اندازد. او يک شيشه کوچک در دست دارد. کاب در شيشه را باز مي کند. او منتظر مي ماند که چراغ کمربندهاي خود را ببنديد خاموش شود. کاب کمربند خود را باز مي کند و جلو مي آيد.
کاب: ببخشين. فکر کنم اين مال شماست. احتمالاً از جيبتون افتاده.
کاب پاسپورت را به فيشر مي دهد.
مهماندار: آقايون، نوشيدني ميل دارين؟
کاب: آه، آب لطفاً.
فيشر (در همان حال که به پاسپورت نگاه مي کند): من هم آب مي خوام، لطفاً.
فيشر (رو به کاب): آه، ممنون.
کاب: مي دونين، ناچار شدم اسمتون رو ببينم، از قضا با موريس فيشر نسبت ندارين، دارين؟
فيشر: بله، اون، اون پدرم بود.
کاب: خب، اون يه چهره خيلي الهام بخش بود، متأسفم.
مهماندار نوشيدني هاي آن ها را مي آورد. کاب هر دو را برمي دارد. کاب در همان حال که نوشيدني فيشر را به او مي دهد، محتويات شيشه کوچک را در آن مي ريزد.
کاب (به موريس فيشر): بفرمايين.
فيشر: ممنون.
کاب: هي.
فيشر به طرف کاب برمي گردد. کاب ليوان خود را جلو مي آورد.
کاب (ادامه مي دهد): به سلامتي پدرت. خدا بيامرزدش.
آن ها ليوان هايشان را به هم مي زنند. فيشر برمي گردد و يک جرعه آب مي خورد.

داخلي – کابين درجه يک، 747 – چند لحظه بعد
 

کاب بلند مي شود و قفسه بالاي سر خود را باز مي کند. او از آن بالا يک پتو را روي فيشر مي اندازد. فيشر تکان نمي خورد. کاب دست فيشر را مي گيرد و تکان مي دهد. او همچنان خواب است. کاب به ديگران اشاره مي کند. سر مهماندار پرده را مي کشد و به طرف کمد مي رود و کيف نقره اي را بيرون مي آورد. او کيف را به آرتور مي دهد. آرتور کيف را روي ميز مي گذارد. آن ها در کيف را باز مي کنند و نوارها را بيرون مي کشند. آرتور آستين پيراهن فيشر را بالا مي زند و سوزن را در مچ دست او فرو مي کند. کاب، ايمز، آريادني، سايتو، آرتور و يوسف هر يک روي صندلي هاي خود مي نشينند و لوله هاي نازک را به دست خود مي بندند. کيف نقره اي مقابل يوسف باز است. او آخرين جرعه نوشيدني خود را مي خورد. سرمهماندار کنار کيف و مقابل يوسف زانو مي زند. کاب صندلي خود را عقب مي دهد. يوسف با سر به سرمهماندار اشاره مي کند. سرمهماندار دگمه را مي زند و مکانيسم را به کار مي اندازد. دستان کاب روي دسته صندلي مي افتد. او مي خوابد و ما ...
قطع به:

خارجي – خيابان هاي نيويورک – ادامه
 

يوسف کنار خيابان ايستاده است. کيف نقره اي در دستش است. باران شديدي مي بارد. يک ماشين برايش بوق مي زند. يک سدان است. ماشين مي ايستد. در عقب باز مي شود. آرتور و سايتو روي صندلي عقب نشسته اند. يوسف سوار مي شود.

داخلي – سدان – ادامه
 

آرتور (با اشاره به باران): نمي تونستي قبل از اين که شروع کني، دست شويي بري؟
يوسف: معذرت مي خوام.
در جلو باز و ايمز سوار مي شود. او خيس آب است. کاب پشت فرمان نشسته است.
ايمز: قبل از پرواز کلي نوشيدني مجاني خوردي، درسته يوسف؟
يوسف (به مسخره): ها. ها.
کاب: خب، حداقل مي دونيم تو اين هوا دنبال تاکسيه.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 100