تلقين: قسمت چهارم (آخر) Inception
تلقين: قسمت چهارم (آخر) Inception
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي / خارجي – ون در خيابان هاي باراني پايين شهر – روز
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي / خارجي – ون در بزرگراه باراني نزديک پل – روز
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي / خارجي – ون روي سراشيبي کنار پل – روز
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي / خارجي – ون روي سراشيبي کنار پل – روز
داخلي ـ اتاق هتل ـ شب
داخلي/ خارجي ـ ون روي سراشيبي كنار پل ـ روز
داخلي – اتاق هتل – شب
داخلي / خارجي – ون در بزرگراه باراني نزديک پل – روز
داخلي – اتاق هتل – شب
داخلي / خارجي – ون در بزرگراه باراني نزديک پل – روز
يوسف (با خنده): ديدين؟
او ون را روشن مي کند و در خاکريز کنار جاده به راه مي افتد.
داخلي – راهروي هتل – شب
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – روز
گروه اسکي کنان از کوه ها پايين مي آيند. کاب، آريادني، ايمز، سايتو و فيشر. همه لباس زمستاني سفيدرنگ به تن دارند. مجتمع بيمارستاني از دور ديده مي شود.
کاب: ايمز، اين خواب توئه. ازت مي خوام تيم محافظت رو از مجتمع دور کني. فهميدي؟
ايمز: کي فيشر رو به تو هدايت کنه؟
کاب: من نه. همه راه ها رو پيدا کن. به توافق مي رسيم.
آريادني: من اين جا رو طراحي کردم.
کاب: نه، تو با من مياي.
سايتو: من مي تونم اين کار رو بکنم.
همه به سايتو نگاه مي کنند.
کاب (رو به ايمز): خيلي خب. مسير مجتمع رو به سايتو نشون بده.
کاب: فيشر. تو هم باهاش برو.
فيشر: باشه. خودت چي؟
کاب به ميکروفن راديوي فيشر مي کوبد.
کاب: حواست به ميکروفن باشه. تمام مدت گوش مي دم.
سايتو سرفه مي کند. کمي خون از دهانش روي برف مي ريزد. ايمز به او نگاه مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): پنجره هاي طبقه هاي بالا اون قدر بزرگ هستن که بتونم از برج جنوبي شما رو پوشش بدم. مي بيني؟
کاب به پنجره هاي مجتمع بيمارستاني اشاره مي کند.
فيشر: تو نمياي؟
کاب: براي اين که در مورد پدرت حقيقت رو پيدا کني، بايد خودت وارد ذهن براونينگ بشي.
سايتو راه مي افتد.
سايتو: فيشر، بيا بريم.
آن ها راه مي افتند.
داخلي / خارجي – ون در بزرگراه باراني نزديک پل – روز
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – روز
خارجي – مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
يوسف: گندش بزنن!
او از پشت فرمان بلند مي شود و به طرف پشت ون مي رود. او هدفون را روي گوش آرتور که خواب است، مي گذارد. بعد طرف سايتو مي رود و متوجه مي شود لباس او کاملاً خوني است. سايتو برمي گردد و پشت فرمان مي نشيند. رگبار گلوله ها به سوي ون شليک مي شود. آرتور ام پي تري پلير را در دست مي گيرد.
يوسف: اميدوارم آماده باشين!
او دگمه ام پي تري پلير را مي زند. ترانه «Non, je ne regrette rien» اديت پياف از هدفون پخش مي شود. نمايي نزديک از چهره آرتور که خواب است. و ما ...
قطع به:
داخلي – راه پله هتل – شب
آرتور: نه، خيلي زوده.
صخره مشرف به پشت مجتمع – روز
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
ايمز (از راديو): کاب، مي شنوي؟ ...
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
ايمز (از راديو، صداي روي تصوير): اولين بار حدود بيست دقيقه پيش شنيدم ...
جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
کوه هاي پوشيده از برف – روز
داخلي – راه پله هتل – شب
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
آريادني: شصت دقيقه.
کاب: اون ها مي تونن کمتر از يه ساعت اون راه رو برن؟
آريادني: هنوز به سکوي وسطي نرسيدن.
کاب: خب، پس بايد از يه راه ديگه برن، يه راه مستقيم تر.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
کاب: بايد يه راه باشه که بتونيم از ماز رد بشيم، درسته؟ (در راديو) ايمز؟
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
کاب: ايمز چيزي هم اضافه کرده؟
آريادني: فکر نمي کنم بايد بهت بگم. اگه مال بفهمه...
کاب: واسه اين حرف ها وقت ندارم. چيزي داره؟
آريادني: اون يه کانال هوا اضافه کرده که به ماز راه داره.
کاب: خوبه. براشون توضيح بده.
صخره مشرف به پشت مجتمع – ادامه
آريادني (از راديو، صداي روي تصوير): سايتو؟
سايتو: مي شنوم.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – راه پله هتل – شب
آرتور (رو به محافظ): تناقض.
آرتور، محافظ را به پايين پرت مي کند.
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – راهروي هتل – شب
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
صخره مشرف به پشت مجتمع – روز
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
پايين صخره مشرف به پشت مجتمع – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
کاب: ضربه.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
ايمز (از راديو): کاب؟ کاب؟ از دست داديمش؟
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
پايين صخره مشرف به پشت مجتمع – ادامه
فيشر (عصباني): نمي شد به جاي اين خواب يه ساحل لعنتي رو مي ديدين؟ سايتو سرش را تکان مي دهد.
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
کاب: قبل از ضربه بعدي کار رو تموم مي کنيم.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از روي پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – راهروي هتل – شب
آرتور: بدون نيروي جاذبه چطوري بندازمتون؟
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – روز
آريادني سرش را تکان مي دهد.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
خارجي – مجتمع بيمارستاني – ادامه
فيشر: حالت خوبه؟
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
ايمز (از راديو): يه مشکلي پيش اومده. اون ها دارن برمي گردن مجتمع، انگار که متوجه چيزي شدن.
خارجي – کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
کاب: فقط يه کاري کن وقت بيشتري داشته باشيم. باشه؟ (رو به آريادني) بيا بريم.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
ايمز به سمت مجتمع راه مي افتد. در همان حال که محافظان به طرف مجتمع برمي گردند، ايمز از فرصت استفاده مي کند. او پشت يک موتور مي پرد، محافظان را روي برف مي اندازد و خودش به راه مي افتد. ديگر محافظان متوجه او نمي شوند.
خارجي – سکوي بالا، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – روز
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي / خارجي – ون روي پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – اتاق 491 – شب
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – روز
آريادني (اشاره مي کند): اون پيش تالار بيرون خزانه اس.
کاب به پنجره هاي بزرگ پيش تالار نگاه مي کند.
کاب: خزانه چي؟ هيچ پنجره اي نداره؟
آريادني: اگه داشت خيلي سخت مي شد.
کاب: بايد اميدوار باشيم فيشر از چيزي که اونجا پيدا مي کنه، خوشش بياد.
کاب با تفنگ دوربين دار خود به طور تصادفي به نگهبانان روي بالکن بيرون پيش تالار شليک مي کند و آن ها را از پا درمي آورد.
آريادني: اون تصاوير بخشي از ناخودآگاهش هستن؟
کاب (در همان حال که شليک مي کند): آره.
آريادني: داري اون بخش از ذهنش رو از بين مي بري؟
کاب: نه، نه. اون ها فقط تصويرن.
داخلي – اتاق 528 – شب
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – روز
فيشر (از راديو): ما رسيديم.
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – روز
کاب: الان مشکلي نيست، اما عجله کنين. يه لشگر تو راهن.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي – اتاق 528 – شب
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – روز
فيشر (از راديو): ما وارد شديم.
صداي شلپ شلپ راديو بسيار بلند است. فيشر صدا را كم مي کند و روي عدد صفر مي گذارد.
خارجي – جنگل، کوه هاي پوشيده از برف – ادامه
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – ادامه
کاب: يکي ديگه هم اون جاست.
آريادني (از راديو): فيشر، اين يه تله اس. برون بيرون!
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – ادامه
کاب: بجنب. يه کم ديگه بيا پايين تر.
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – ادامه
آريادني: کاب. نه، اون واقعي نيست.
کاب به طرف او برمي گردد.
کاب: از کجا مي دوني؟
آريادني: اون فقط يه تصويره. فيشر... فيشر واقعيه!
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
مال: سلام.
همين که فيشر برمي گردد، مال به او شليک مي کند. فيشر به زمين مي افتد.
داخلي – اتاق بالا، برج جنوبي، مجتمع بيمارستاني – ادامه
آريادني (از راديو): ايمز؟ ايمز؟ خودت رو برسون پيش تالار، همين حالا!
خارجي – مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – راهروي هتل – شب
داخلي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
ايمز: چه اتفاقي افتاد؟
آريادني: مال، فيشر رو کشت.
کاب، مال را مي بيند که طرف ديگر روي زمين افتاده و چشمانش بسته است.
کاب: نمي تونستم بهش شليک کنم.
ايمز سينه فيشر را فشار مي دهد.
کاب (رو به ايمز): برگردوندن اون به زندگي بي فايده اس. ذهنش همين حالا هم اون پايين گير افتاده. همه چي تموم شد.
ايمز دست نگه مي دارد و سرش را بالا مي آورد.
ايمز: همين؟ پس ما شکست خورديم؟
کاب: کارمون تموم شد. متأسفم.
ايمز به او نگاه مي کند.
ايمز: خب، اون من نيستم که قراره برگردم پيش خانواده م، درسته؟
کاب جواب نمي دهد.
ايمز (به خزانه اشاره مي کند): شرم آوره. واقعاً مي خواستم بدونم اون تو چه خبره. مطمئن بودم اين يکي رو مي تونستيم انجام بديم.
کاب: بياين مواد منفجره رو کار بذاريم.
آريادني: نه، هنوز يه راه ديگه هست.
کاب و ايمز به کار خود ادامه مي دهند.
آريادني (ادامه مي دهد): فقط بايد اون پايين فيشر رو دنبال کنيم.
ايمز: وقت نداريم.
آريادني: نه، اون پايين به اندازه کافي وقت هست.
کاب و ايمز سرشان را بالا مي آورند و به او نگاه مي کنند.
آريادني (ادامه مي دهد): و ما پيداش مي کنيم. خيلي خب. همين که صداي موسيقي آرتور اومد، از الکترونيک براي به هوش آوردنش استفاده کنين. مي تونيم اون پايين بهش ضربه بزنيم. (به درها اشاره مي کند) ببينين. ببرينش اون جا. همين که موسيقي تموم شد، بيمارستان رو منفجر مي کنين و ما همه لايه ها با استفاده از ضربه رد مي کنيم.
ايمز به آريادني و بعد به کاب نگاه مي کند.
ايمز: ارزشش رو داره امتحان کنيم. و وقتي من دارم مواد منفجره رو کار مي ذارم سايتو مي تونه نگهبان ها رو بيرون نگه داره.
کاب: سايتو زنده نمي مونه، مي مونه؟
ايمز سرش را تکان مي دهد.
آريادني: کاب، ببين. ما بايد اين رو امتحان کنيم.
ايمز: بريم.
ايمز مکانيسم را از ساک خود بيرون مي آورد. کاب نگاه مي کند. ساکت. آريادني لوله ها را بيرون مي کشد.
ايمز: ببينين، اگه واسه ضربه برنگشتين، من برمي گردم، با شما يا بدون شما.
کاب بلند مي شود.
کاب (در تأييد آريادني): درست مي گه. درست مي گه.
آريادني: مي تونم بهت اعتماد کنم کاري رو که لازمه انجام بدي؟ منظورم اينه مال اون پايينه.
کاب: مي دونم کجا پيداش کنم. اون فيشر رو داره.
آريادني: از کجا مي دوني؟
کاب: اون ازم مي خواد دنبالش برم. مي خواد با اون برگردم پايين.
آريادني و کاب لوله ها را به خود وصل مي کنند و روي زمين دراز مي کشند. و ما ...
قطع به:
خارجي – ساحل (برزخ) – روز
کاب: حالت خوبه؟
آريادني: اين دنياي توئه؟
کاب: بود. مال بايد اين جا باشه. بيا بريم.
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – داخل آسانسور – شب
خارجي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – ادامه
خارجي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
ايمز: سايتو. ازت مي خوام حواست به فيشر باشه تا من مواد منفجره رو کار بذارم. باشه؟
سايتو به سختي لبخند مي زند.
سايتو: تو کاري مثل اين جايي واسه توريست ها نيست.
ايمز هم لبخند مي زند و بلند مي شود که برود.
ايمز: احمق نباش.
کاب قبل از خروج سري هم به فيشر مي زند.
خارجي – ساحل (برزخ) – روز
آريادني: همه اين ها رو تو ساختي؟ فوق العاده اس.
کاب: سال ها روشون کار مي کرديم. از رو خاطره هامون ساختيم.
ناگهان چيزي توجه کاب و آريادني را جلب مي کند. يک پسربچه موطلايي و يک دختربچه موطلايي خم شده اند و روي زمين دنبال چيزي هستند. صورتشان ديده نمي شود.
کاب: از اين ور بريم.
بچه ها مي دوند و مي دوند.
داخلي – داخل آسانسور – شب
خارجي – شهر متروک (برزخ) – روز
کاب: اين محله ماست. قبلاً اين جا زندگي مي کردم. (با دست اشاره مي کند) اون اولين آپارتمان ما بود، بعد اسباب کشي کرديم به اين ساختمون. بعدش هم که مال حامله شد، رفتيم اين خونه.
آريادني: همه اين ها رو از رو خاطره از نو ساختي؟
کاب: همون طور که بهت گفتم، کلي وقت داشتيم.
آريادني: اين چيه؟
کاب: اين خونه ايه که مال توش بزرگ شد.
آريادني: الان اون جاست؟
کاب (سرش را تکان مي دهد): نه. بيا بريم.
آن ها وارد يک آسمان خراش شيشه اي مي شوند.
داخلي – لابي آسمان خراش (برزخ) – ادامه
کاب و آريادني از سالن براق مي گذرند و به آسانسورها مي رسند.
خارجي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – داخل آسانسور – شب
داخلي – آسانسور آسمان خراش (برزخ) – روز
کاب: بايد دنبال يه چيزي مثل ضربه باشيم.
آريادني: چي؟
کاب اسلحه کمري خود را درمي آورد و چک مي کند.
کاب: يه چيزي سر هم مي کنم. ببين، يه چيزي هست که بايد در مورد من بدوني. در مورد تلقين.
کاب به آريادني نگاه مي کند.
خارجي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – پنت هاوس (برزخ) – روز
کاب: يه فکر مثل ويروس مي مونه. (رو به آريادني) انعطاف پذير. کاملاً مسري.
آن ها با احتياط از راهرو رد مي شوند.
کاب (ادامه مي دهد): کوچک ترين بذر يه فکر مي تونه رشد کنه. (اسلحه خود را بالا مي آورد) رشد اون مي تونه دنياي تو رو تعريف يا نابود کنه.
آن ها به آشپزخانه مي رسند، همان آشپزخانه خانه کاب و مال که قبلاً ديده ايم. مال کنار ميز آشپزخانه نشسته است. پشتش به آن هاست. به ايوان خيره شده است. برج هاي برزخ از پشت شيشه ها ديده مي شود.
مال: کوچک ترين ايده ها مثل «دنياي تو واقعي نيست». يه فکر ساده و کوچک که همه چي رو عوض کرد.
مال به طرف آن ها برمي گردد.
مال (ادامه مي دهد): اطمينان به نيات. اين که چقدر واقعيه (به کاب اشاره مي کند) فکر مي کني اون هست؟ يا فکر مي کني اون هم به اندازه من گم شده اس؟
کاب به طرف مال مي رود.
کاب: من مي دونم چي واقعيه، مال.
کاب کنار او مي نشيند.
مال: ترديدهاي تدريجي نداري؟ حس نمي کني شکنجه شدي، دام؟ اين که شرکت هاي بي نام و نشون و نيروهاي پليس همه جاي دنيا دنبالت هستن؟ همون جور که تصاوير يه خيال پرداز رو آزار مي دن؟
مال دستان خود را با حالت تأسف روي صورت کاب مي گذارد.
مال: قبول کن. تو ديگه به يه واقعيت اعتقاد نداري. پس انتخاب کن. انتخاب کن که اين جا باشي. من رو انتخاب کن.
خارجي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – داخل آسانسور – شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – آشپزخانه، پنت هاوس (برزخ) – روز
کاب: تو مي دوني مجبورم چي کار کنم. بايد برگردم پيش بچه هامون، براي اين که تو اون ها رو ترک کردي. (کم کم عصباني مي شود) براي اين که ما رو ترک کردي.
مال: اشتباه مي کني.
کاب: اصلاً.
مال: سردرگمي.
مال صورت کاب را ول مي کند.
مال: بچه هاي ما اينجان. و تو دوست داري يه بار ديگه صورت اون ها رو ببيني. بچه ها طرف ديگر آشپزخانه خم شده اند و روي زمين دنبال چيزي هستند. صورتشان را نمي بينيم.
کاب: بله، اما مي خوام اون بالا ببينمشون، مال.
خارجي – مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – آشپزخانه، پنت هاوس (برزخ) – روز
مال: اون بالا؟ به خودت گوش کن. (اشاره مي کند) اين ها بچه هاي ما هستند. نگاه کن. (رو به بچه ها مي کند) جيمز؟ فيليپا؟
آن ها سرشان را برمي گردانند، اما کاب رويش را برمي گرداسايتو سرفه مي کند و به سختي نفس مي کشد.
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
مال: اگه اشتباه کرده باشي، چي؟ اگه اوني که واقعيه من باشم، چي؟
کاب جواب نمي دهد.
مال: دائم به خودت مي گي چي مي دوني، اما چي رو باور داري؟ چي احساس مي کني؟
کاب کلنجار مي رود.
کاب: گناه. احساس گناه مي کنم، مال. و مهم نيست من چي کار مي کنم، مهم نيست چقدر درمونده ام، مهم نيست چقدر سردرگمم، اين حس گناه هميشه هست. من رو ياد حقيقت مي اندازه.
مال: چه حقيقتي؟
کاب: من باعث شدم تو واقعيت خودت رو زير سؤال ببري.
مال: تو اين فکر رو تو ذهن من گذاشتي؟
آريادني: اون چي مي گه؟
کاب: مي دونستم تلقين امکان پذيره براي اين که من قبلش اين کار رو با اون کرده بودم. اين کار رو با همسر خودم کردم.
آريادني: چرا؟
کاب: ما اين جا گم شده بوديم...
قطع به:
کاب و مال در خيابان هاي برزخ قدم مي زنند.
کاب (صداي روي تصوير): مي دونستم بايد فرار کنيم، اما اون قبول نمي کرد...
قطع به:
مال به خانه دوران کودکي خود نگاه مي کند. او وارد اتاق خواب مي شود و به طرف پنجره اتاق مي رود که يک خانه اسباب بازي کنار آن است. مال در خانه اسباب بازي را باز مي کند. يک گاوصندوق آن جاست. مال در گاوصندوق را باز مي کند. گاوصندوق خالي است. او فرفره کوچک را در گاوصندوق مي گذارد و در را قفل مي کند.
کاب (صداي روي تصوير): اون يه چيزي رو جاي امني گذاشت، در اعماق خودش. تصميم گرفت حقيقتي رو که زماني مي دونست فراموش کنه.
کاب با آريادني حرف مي زند، اما نگاهش در تمام لحظه ها به مال است.
کاب: نتونست خودش رو نجات بده.
مال سرش را پايين مي اندازد.
قطع به:
کاب در خيابان هاي برزخ سرگردان است.
کاب (صداي روي تصوير): واسه همين تصميم گرفتم برم دنبالش.
قطع به:
کاب به خانه ويکتوريايي دوران کودکي مال نگاه مي کند. او وارد خانه مي شود.
کاب (صداي روي تصوير): تو اعماق ذهنش رفتم و اون جاي مخفي رو پيدا کردم.
قطع به:
کاب در خانه اسباب بازي را باز مي کند. او در يک گاوصندوق را باز مي کند و فرفره را برمي دارد.
کاب (صداي روي تصوير): وارد ذهنش شدم و يه فکر اون جا کار گذاشتم. يه فکر ساده که همه چي رو عوض کرد.
قطع به:
کاب فرفره را روي سطح مي گذارد و به چرخش درمي آورد.
کاب (صداي روي تصوير): اين که دنياي واقعي نيست.
قطع به:
کاب در گاوصندوق را مي بندد.
قطع به:
کاب و مال در خيابان هاي برزخ قدم مي زنند.
برگشت به زمان حال.
مال: اون مرگ تنها راه فرار بود.
قطع به:
کاب و مال به خطوط راه آهن که در سرتاسر زميني باير راه دارد مي رسند. آن ها روي خط دراز مي کشند. به چشمان هم نگاه مي کنند. مال گريه مي کند. کاب دست مال را مي گيرد و به او اطمينان مي دهد. او شروع به حرف زدن مي کند.
کاب: منتظر يه قطاري.
صداي نزديک شدن يک قطار. نمايي نزديک از چهره مال.
کاب (ادامه مي دهد): يه قطار که تو رو يه جاي خيلي دور مي بره. مي دوني اميدواري تو رو کجا ببره، اما مطمئن نيستي! (قطار هر لحظه نزديک تر مي شود) اما مهم نيست! حالا بگو چرا!
مال (فريادزنان، قطار پشت سر اوست): براي اين که به هم مي رسيد!
قطع به:
آشپزخانه کاب و مال. کاب و مال کنار هم خوابيده اند. مال چشمانش را باز مي کند. او بلند مي شود.
کاب (صداي روي تصوير): اما نمي دونستم اين فکر مثل سرطان تو ذهنش رشد مي کنه.
قطع به:
مال و کاب کنار هم نشسته اند.
کاب (صداي روي تصوير): حتي بعد از اين که بيدار مي شد.
قطع به:
مال چاقوي آشپزخانه را لمس مي کند. کاب به آرامي دستان او را مي گيرد.
برگشت به زمان حال.
کاب: حتي بعد از اين که به واقعيت برگشتي.
قطع به:
کاب دستان مال را مي گيرد و کنارش مي نشيند.
برگشت به زمان حال.
کاب: همچنان اصرار داشتي دنيات واقعي نيست.
قطع به:
مال روي لبه پنجره هتل نشسته است. او يک پايش را تکان مي دهد. کفشش پايين مي افتد.
برگشت به زمان حال.
کاب: اون مرگ تنها راه فرار بود.
قطع به:
مال خود را از لبه پنجره هتل به پايين پرت مي کند. کاب فرياد مي کشد.
قطع به زمان حال.
مال گريه مي کند.
مال: تو ذهن من رو آلوده کردي.
کاب: سعي مي کردم بهت کمک کنم.
مال: تو به من خيانت کردي، اما مي توني کارت رو اصلاح کني. هنوز مي توني سر قولت باشي. ما هنوز مي تونيم با هم باشيم. همين جا. تو دنيايي که با هم ساختيم.
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
خارجي – مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – کانال هوا، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
يک انفجار مهيب داخل کانال. سايتو نفس آخر را مي کشد. او مي ميرد.
خارجي – مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – آسانسور – شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – آشپزخانه، پنت هاوس (برزخ) – روز
آريادني: کاب، بايد فيشر رو ببريم.
مال (گريه کنان): نمي تونين اون رو ببرين.
کاب: اگه من اين جا بمونم، مي ذاري اون بره؟
آريادني: چي داري مي گي؟
مال: فيشر رو ايوونه.
کاب: آريادني برو ببين زنده اس.
آريادني: کاب، تو نمي توني اين کار رو بکني.
کاب: آريادني برو ببين زنده اس. همين حالا. برو.
آريادني به طرف ايوان مي رود. فيشر با دست و پاي بسته آن جا افتاده است.
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – آسانسور – شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – ايوان، پنت هاوس (برزخ) – روز
آريادني: اون اين جاست و الان وقتشه، اما همين حالا بايد بياي.
کاب دستان مال را گرفته و به چشمانش خيره شده است.
کاب (بي آن که به آريادني نگاه کند): فيشر رو با خودت ببر، خب؟
آريادني: تو نمي توني اين جا بموني براي اين که با اون باشي.
کاب سرش را تکان مي دهد.
کاب: نيستم. سايتو تا الان مرده. معنيش اينه اون الان يه جايي همين جاست. يعني بايد پيداش کنم.
کاب دوباره به مال نگاه مي کند.
کاب: من ديگه نمي تونم با اون باشم، براي اين که اون وجود نداره.
مال: من تنها چيزي هستم که الان بهش اعتقاد داري.
کاب: آرزوش رو داشتم، بيشتر از هر چيز ديگه، اما نمي تونم تو رو بدون همه پيچيدگي هات تصور کنم. بدون همه کمالاتت و همه عيب هات.
آريادني پارچه بسته شده به دهان فيشر را باز مي کند.
آريادني: حالت خوبه؟
کاب (ادامه مي دهد): به خودت نگاه کن. فقط يه سايه اي. فقط يه سايه از همسر واقعي من هستي.
مال چاقوي کنار دستش را لمس مي کند.
کاب: و تو بهترين چيزي بودي که مي تونستم انجام بدم، اما متأسفم، تو به اندازه کافي خوب نيستي.
مال ناگهان چاقو را برمي دارد و به سينه کاب مي کوبد.
مال: اين رو واقعاً احساس مي کني؟
شليک يک گلوله. مال به زمين مي افتد.
کاب: چي کار داري مي کني؟
آريادني: في البداهه يه کاري کردم.
آريادني، فيشر را از بالا به پايين پرت مي کند. فيشر در همان حال که آسمان با رعد و برق روشن شده به پايين پرت مي شود.
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – پنت هاوس (برزخ) – روز
کاب: نه، نه، نه!
کاب بالاي سر مال زانو مي زند. آريادني تفنگ خود را پايين مي آورد.
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
فيشر هنوز نفس نفس مي زند.
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – آسانسور – شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
در دو لنگه مقابل او باز مي شود. فيشر وارد مي شود.
داخلي – خزانه – ادامه
پدر: من. ما... من. ما...
فيشر: مي دونم پدر.
فيشر جلو مي رود و مقابل تخت او مي نشيند.
فيشر (ادامه مي دهد): مي دونم از اين که من نمي تونستم مثل تو باشم، نااميد بودي.
پدر: نه، نه، نه. من نااميد شده بودم چون تو سعي کردي مثل من باشي.
داخلي – آسانسور – شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – خزانه – ادامه
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – آسانسور – شب
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – خزانه – روز
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
خارجي ـ مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – آسانسور – شب
داخلي / خارجي – ون در حال سقوط از پل باراني بالا آمده – روز
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني – ادامه
داخلي – خزانه – روز
خارجي ـ مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – ايوان، پنت هاوس (برزخ) – روز
کاب (فريادزنان): اين همون ضربه اس، آريادني. بايد همين الان بري.
داخلي – خزانه – روز
خارجي ـ مجتمع بيمارستاني – روز
داخلي – خزانه – روز
داخلي – آسانسور – شب
داخلي ـ پيش تالار، مجتمع بيمارستاني ـ ادامه
داخلي ـ آسانسور ـ شب
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني
داخلي – ايوان، پنت هاوس (برزخ) – روز
کاب: باشه!
توفان شديد ادامه دارد. آريادني خود را از بالا به پايين پرت مي کند.
داخلي – پيش تالار، مجتمع بيمارستاني
داخلي – آسانسور – شب
داخلي / خارجي – ون در رودخانه – روز
داخلي – ايوان، پنت هاوس (برزخ) – روز
کاب: آره.
مال: گفتي خواب ديدي با هم پير مي شيم.
کاب: شديم.
قطع به:
دو سالخورده (مال و کاب) که در خيابان هاي برزخ قدم مي زنند. آن ها دست هم را گرفته اند.
کاب (صداي روي تصوير): با هم پير شديم، يادته؟
قطع به:
دو دست چروکيده که کنار خط راه آهن در هم گره شده اند.
بازگشت به زمان حال، اشک از چشمان مال سرازير مي شود.
کاب: خيلي بيشتر از اون که بتوانم تحمل کنم، دلم برات تنگ شده، اما خيلي با هم بوديم و الان بايد بذارم بري. بايد بذارم بري.
مال سرش را به آرامي تکان مي دهد. کاب پيشاني او را مي بوسد. چشمان مال بسته مي شود. او مي ميرد.
داخلي / خارجي – ون در رودخانه – روز
خارجي – رودخانه – ادامه
خارجي – کنار رودخانه – چند دقيقه بعد
براونينگ: متأسفم، رابرت.
داخلي / خارجي – ون در رودخانه – روز
خارجي – کنار رودخانه – ادامه
براونينگ سرش را تکان مي دهد. با حرکت دوربين کسي که کنار فيشرنشسته، نه براونينگ بلکه ايمز است. ايمز سرش را تکان مي دهد.
خارجي – زير پل – چند روز بعد
آرتور: چي شده؟
آريادني: کاب موند.
آرتور: با مال؟
آريادني: نه، براي اين که سايتو رو پيدا کنه.
آرتور به روخانه زير پل نگاه مي کند.
آرتور: اون گم مي شه.
داخلي / خارجي – ون در رودخانه – روز
خارجي – زير پل – چند لحظه بعد
آرتور به او نگاه مي کند.
و ما...
قطع به:
خارجي – سپيده دم – امواج متلاطم
داخلي – اتاق ناهاخوري – قصر – روز
داخلي – همان – چند لحظه بعد
سايتو: اومدي اين جا من رو بکشي؟
کاب سرش را از روي بشقاب بالا مي آورد و به او نگاه مي کند.
سايتو: من منتظر يه نفرم.
کاب به او نگاه مي کند.
کاب: کسي که تو يه خوابي که نصفش يادته، ديديش؟
سايتو (سرش را بالا مي آورد): کاب؟ غيرممکنه. ما يه زماني آدم هاي جووني بوديم. من الان يه پيرمردم.
کاب: پر افسوس.
سايتو: که منتظر تو تنهايي بميره. ها.
کاب: برگشتم يه چيزي رو به يادت بيارم. يه چيزي که يه وقت مي دونستي.
کاب به ميز براق نگاه مي کند. فرفره همچنان در حال چرخيدن است، انگار که هيچ وقت نمي افتد.
کاب (صداي روي تصوير): اين که دنيا واقعي نيست.
سايتو: تا من رو قانع کني پاي قرارمون بمونم؟
کاب: که دل به دريا بزنم. آره.
آن ها به هم نگاه مي کنند.
کاب: برگرد. با من برگرد. برگرد. کاب دستش را به طرف تفنگ خود که روي ميز است، مي برد. فرفره همچنان مي چرخد.
و ما...
قطع به:
داخلي – کابين درجه يک 747 – روز
مهماندار (صداي روي تصوير): حوله داغ، آقا؟ ما حدود بيست دقيقه ديگه تو لس آنجلس مي شينيم. فرم مهاجرت لازم دارين؟
کاب سرش را تکان مي دهد.
کاب: ممنون.
مهماندار به طرف فيشر که صندلي جلوي کاب نشسته مي رود.
مهماندار: حوله داغ؟
فيشر: اوه، نه.
مهماندار: فرم مهاجرت لازم دارين؟
فيشر يک فرم مي گيرد.
کاب به اطرافش نگاه مي کند. آرتور به او لبخند مي زند و سرش را پايين مي اندازد. آريادني هم برمي گردد به او نگاه مي کند. نگاه سايتو به او بسيار جدي است و مضطرب. سايتو برمي گردد و با تلفن خود شماره مي گيرد.
داخلي – فرودگاه – ادامه
مأمور: به خونه خوش اومدين، آقاي کاب.
کاب: ممنونم، آقا.
کاب در باجه بعدي آريادني را مي بيند. هر دو براي هم سر تکان مي دهند. کاب کيف خود را برمي دارد و راه مي افتد. او يوسف و آرتور را مي بيند و مؤدبانه براي هر دو سر تکان مي دهد. در مسير با ايمز، سايتو و فيشر روبه رو مي شود. به هم نگاه مي کنند. در همان حال که آرتور از سالن خارج مي شود، او پروفسور مايلز را مي بيند که برايش دست تکان مي دهد. مايلز کيف او را مي گيرد.
مايلز: به خونه خوش اومدي. از اين ور بريم.
داخلي – آشپزخانه خانه کاب و مال – روز
مايلز (صداي روي تصوير): جيمز؟ فيليپا؟
کاب از پنجره بچه ها را مي بيند که در چمن باغ دنبال چيزي هستند. صورتشان را نمي بينيم.
مايلز (صداي روي تصوير): ببينين کي اين جاست؟
بچه ها برمي گردند و با ديدن کاب لبخند مي زنند. آن ها به طرفش مي آيند. کاب به سويشان مي دود.
کاب: هي بچه ها، حالتون چطوره؟
فيليپا: بابا؟
جيمز: بابا؟
کاب هر دو را بغل مي کند. بچه ها از خوشحالي جيغ مي کشند. آن ها از آشپزخانه بيرون مي زنند.
جيمز: نگاه کن ببين چي درست کردم، بابا!
کاب: اون جا چي کار مي کردين؟
جيمز: با سنگ ها يه خونه مي ساختيم.
کاب: از سنگ؟
فيليپا: بيا بهت نشون بديم. تو هم بلدي درست کني؟
آن ها به باغ مي روند. روي ميز، فرفره همچنان مي چرخد.
و ما...
قطع به سياهي.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 100
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}