مثل شير


 






 
صبح بود.خورشيد تازه از پشت کوه هاي مريوان بيرون مي آمد.چند روزي بود که آزادسازي شهر مريوان از دست ضد انقلاب مي گذشت اما هنوز در جاي جاي شهر نقش وجود آنها به چشم مي آمد.احمد دستور داده بود تا براي پاکسازي شهر اقدام کنند و خود نيز پيشاپيش نيروهايش مي آمد تا آخرين سنگرهاي ضد انقلاب را فتح کند.آن روز صبح احمد به همراه يکي، دونفر ديگر سوار بر جيپ از خيابان هاي شهر مي گذشتند.شهر خلوت به نظر مي رسيد و کسي در خيابان ها ديده نمي شد.راننده آرام ماشين را مي راند و پيش مي رفت.ناگهان احمد زد پشت راننده و بي مقدمه پرسيد:«اين، کي بود؟»
راننده رو کرد به سمتي که احمد اشاره کرده بود.آدمي با هيکل تنومند و چهارشانه گوشه اي ايستاده بود و اطراف را مي پاييد.راننده گفت:«نمي دانم!تا به حال نديدمش.»
احمد گفت:«پس بزن کنار.بايد ببينم اين بابا چکاره است؟»
راننده زد روي ترمز و ايستاد.احمد پياده شد و رفت سروقت طرف.نزديک او که رسيد ايستاد.احمد با آن که قامت رشيدي داشت اما در برابر مردي که حالا مقابلش ايستاده بود، مانند نوجوان ريزنقشي جلوه مي کرد.چند لحظه اي به سکوت گذشت و بعد احمد با لحن قرص و محکمي پرسيد:«ببينم، توکي هستي؟...»
مرد نگاهي به احمد انداخت و سرتا پاي او را ورانداز کرد؛ بعد دست انداخت و شروع کرد به بازي به گوشه ي سبيل بلندش.بعد در حالي که سمت ديگري را نگاه مي کرد بي خيال گفت:«ما «کوموله» هستيم، آقا!»
احمد کمي مکث کرد.شايد هر کس ديگري جاي او بود برمي گشت و موضوع را جدي نمي گرفت.اما احمد پا عقب نگذاشت بلکه دست پيش برد و ناگهان سيلي محکمي گذاشت زير گوش او، طوري که نقش زمين شد و بي حرکت ماند.بعد همان طور که مثل شير بالاي سر آن بخت برگشته ايستاده بود نگاهي به جيپ کرد و گفت:«بچه ها!بياييد اين را بيندازيد عقب ماشين و ببريد.بايد بفهمد که ما در اين شهر طايفه اي به نام کوموله نداريم!»
شب بود.خرمشهر تازه آزاد شده بود و عطر دل انگيز رهايي همه ايران را پر کرده بود.آن روزها همه ي ايران جشن داشتند و صداي تکبير ملت به شکرانه آزادي خرمشهر از راديو و بلندگوهاي شهرها بلند بود.
مرد، آرام و بي صدا پيش مي رفت.خسته به نظر مي رسيد.چندين شبانه روز بود که حتي پلک روي هم نياورده بود و حالا مي رفت که کمي استراحت کند.همان طور که خواب آلود، تلوتلو مي خورد و پيش مي رفت کنار خاکريز جاده ي شلمچه رسيد.آسمان تاريک بود و فقط گه گاهي، منوري تا قبل آن راه مي گرفت و مانند ستاره اي دنباله دار سياهي را مي شکافت.مرد به انتهاي خاکريز رسيد ناگهان صدايي شنيد.
صدا آشنا بود.ايستاد و نگاه کرد.زير نور منورها احمد را ديد.ايستاده بود و با چند بسيجي جوان که دورش حلقه زده بودند، گفت و گو مي کرد.
مرد، جلوتر رفت.حالا بهتر مي توانست صحبت آنها را بشنود.يکي از بچه ها به حاج احمد گفت:«حاج آقا!بي خوابي اين چند شب، امان ما را بريده است.ان شاء الله امشب با يک خواب ناز و پرملاطي تلافي مي کنيم!
احمد ناگهان سکوت کرد.مرد نگاه کرد.احمد دستش را انداخت روي دوش کسي که اين حرف را زده بود.بي صدا و به آرامي او را با خود همراه کرد و از سينه خاکريز بالا برد.بعد جايي را درست روبه رويشان، در آسمان تاريک و بي انتهاي غرب نشان داد و گفت:«ببينم بسيجي!مي داني آن جا کجاست؟»
جوان با دقت بيش تري نگاه کرد.چيز زيادي به چشم نمي آمد جز صحرايي که جاي جاي آن تپه هاي کوچک نشسته بودند و آنها نيز در دوردست ها روي خط افق به پايان مي رسيدند.گفت:«نمي فهمم حاج آقا کجا را مي گوييد؟»
احمد گفت:«نمي فهمم يعني چي؟ بيش تر دقت کن!»
جوان بيشتر دقت کرد.نشان مي داد که اين بار پي جوابي درست است تا احمد را راضي کند اما وقتي به نتيجه نرسيد ترجيح ساکت بماند.
احمد، متوجه سکوتش شد.بي آن که برگردد به همان دوردست اشاره کرد و گفت:«آن جا انتهاي افق است.من و تو بايد پرچم خودمان را آن جا بزنيم؛ در انتهاي افق...!هر وقت آن جا رسيدي و پرچم خودت را کوبيدي، بعد بگير بخواب!»
احمد، اين را گفت و پايين آمد.جوان هنوز ايستاده بود و نگاه مي کرد شايد مي انديشيد که تا انتهاي افق چقدر مانده است.با اين همه او ديگر خسته نبود؛ مرد هم.
سردار سرافراز اسلام، حاج احمد متوسليان در سال 1332 در تهران چشم به جهان گشود.احمد 10 ساله بود که قيام خونين 15 خرداد سال 42 به وقوع پيوست.
او در سال 1351 موفق به اخذ ديپلم شد.سپس به خدمت رفت و دوره ي تخصصي تانک را پشت سر گذاشت.
او پس از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد.طولي نکشيد که به عنوان يکي از نيروهاي تاثيرگذار اين نيرو وارد عرصه ي حفظ و صيانت از انقلاب اسلامي شد.
در اين ايام، کردستان اسير آشوب ضد انقلابيون وابسته به آمريکا شد.اين عده از ضد انقلابيون که براي حفظ خود و دستيابي به قدرت به هيچ اصول اخلاقي پا بست نبودند با قتل عام مردم مظلوم کردستان و نيز به زور تبليغات رواني گسترده در نقاط مختلف اين استان عزيز ايران مستقر شده بودند.حاج احمد در چنين شرايط بحراني پا به جبهه هاي غرب گذاشت و ابتدا مهاباد و سقز و بعد پاوه و مريوان شاهد دلاوري هاي او و همرزمان دليرش بودند.
در نزديکي مريوان، منطقه ي تسخير ناپذيري بود به نام «دزلي» که پايگاهي براي کل ضدانقلاب شده بود.حاج احمد که اهميت اين منطقه را براي ضد انقلاب درک کرده بود با حدود 200 تن از نيروهايش براي تصرف آن حرکت کرد و با نقشه اي حساب شده، دژي را که به گمان کوموله ها، تسخير ناپذير بود، بدون درگيري تصرف کرد.
پس از اين آمريکا که از موفقيت نقشه هاي توطئه آميز خود در کردستان نااميد شده بود صدام را به جنگ عليه ايران، تشويق مي کرد و طولي نکشيد که عراق با هداياي نظامي شرق و غرب به ايران اسلامي تاختن گرفت.و بدين ترتيب احمد، با خاطرات زيبايي که ازخود براي مردم کردستان به جا گذاشت راهي جبهه هاي جنوب شد.
او در آن جا به کمک و ياري سرداراني همچون حاج همت، لشگر 27 محمدرسول الله(ص)را پايه گذاري کرد و با اين لشگر پيروز در عمليات هايي همچون فتح المبين و بيت المقدس به جنگ ارتش مسلح و مجهز و آماده ي عراق رفت و هر بار از نبرد با اين دشمن فريب خورده پيروز بيرون آمد.
خرداد ماه سال 61 چند روزي پيش از آزادي خرمشهر، حاج احمد به همراه حاج همت و تعدادي از ياران خود راهي سوريه شدند.آنها قصد داشتند در مبارزه عليه رژيم صهيونيستي که آتش بي امان خود را بر سر مردم لبنان و فلسطين مي ريخت شرکت نمايند.
سوريه نيز آمادگي کمک داشت به همين خاطر، حاج احمد طرحي را براي حمله آغاز کرد اما درست در لحظات آخر، فرماندهان سوري از حمله پشيمان شدند.در همين اوضاع صهيونيست ها به بيروت رسيدند و محلات ديپلمان نشين را محاصره کردند.بدين ترتيب بيم آن مي رفت که پرونده هاي سفارت ايران به دست صهيونيست ها بيفتد.حاج احمد خطر کرد و براي آوردن پرونده ها و اسناد به همراه سه نفر ديگر به سوي بيروت به راه افتاد و اين آخرين باري بود که کسي او را مي ديد.
فرداي آن روز خبر رسيد که نيروهاي وابسته به اسرائيل حاج احمد متوسليان و سه ديپلمات ايران را به اسارت گرفته اند و علي رغم همه ي اصول بين المللي آنها را به نقطه ي نامعلومي انتقال داده اند.
چند روز بعد سپاهيان اسلام بدون سردار خود به ايران بازگشتند و اکنون بيش از 20 سال است که بازمانده هاي آن روزها، هر روز انتظار بازگشت سردار دلاور ايراني را مي کشند.
منبع: ماهنامه فرهنگي / اجتماعي شاهد نوجوان شماره 61