حجت الاسلام جمي در قامت يك پدر (2)


 






 

گفتگو با دكتر محمود جمي
درآمد
 

حضور مادران و پدراني شجاع، مومن، متقي و آگاه، بهترين پشتوانه براي تربيت نسل هائي است كه در آوردگاه هاي تقابل بيداد و داد، مردانه مي ايستند و از شرف و كيان سرزمين خويش دفاع مي كنند. حاج آقا جمي، متواضعانه و در سكوت طمانينه اي باشكوه چنين كرده و نه تنها فرزندان خود كه يك نسل از فرزندان اين مرز و بوم را با صلابت و شكوه مردانگي، جان آشنا ساخته است. دكتر محمود جمي به شمه اي از شيوه هاي كارآمد پدر اشاره مي كند.

از دوران كودكي و تحصيلاتتان شمه اي را ذكر كنيد.
 

من متولد سال 1338 در آبادان هستم. ابتدايي و دبيرستان را در آبادان تحصيل كردم و بعد رشته پزشكي را در شهركرد ادامه دادم. تا دوره جنگ در آبادان بوديم. البته من در سال 56 كه ديپلم گرفتم، در رشته حسابداري دانشگاه اهواز قبول شدم.يك سالي ادامه دادم كه خوشبختانه خورد به انقلاب، چون اين رشته را دوست نداشتم. بعد هم انقلاب فرهنگي شد و من برگشتم آبادان كه مصادف شد با جنگ.

در دوران قبل از انقلاب چه مي كرديد؟
 

ما هم مثل بقيه مردم در تظاهرات شركت مي كرديم. پدر فعاليت ها و سخنراني هايي داشتند. من هم حدود 17 سال سن داشتم و مثل همه نوجوان ها همان شور و شوق شركت در تظاهرات را داشتم.

حاج آقا به چه كساني علاقه زياد داشتند.
 

غير از حضرت امام كه حاج آقا علاقه ويژه اي به ايشان داشتند، با شهيد مطهري رابطه صميمانه و نزديكي داشتند و ايشان هنگامي كه به آبادان مي آمدند، گاهي هم شب ها منزل ما و نزد حاج آقا مي ماندند. يادم هست مدتي حاج آقا مجبور شدند آبادان را ترك كنند و در واقع از چنگ ساواك بگريزند و يك ماهي در منزل شهيد مطهري در تهران بودند. از ديگر كساني كه حاج آقا خيلي به او علاقه داشتند، حاج احمد آقا بودند.

از حال و هواي سياسي در آن سال ها بگوييد.
 

آبادان بافت اقتصادي و فرهنگي متفاوتي با بقيه شهرهاي ايران داشت. يك شهر صنعتي كارگري بود و اغلب گروه هاي سياسي در آنجا فعال بودند. تيپ فرهنگيان و دانشجويان، نقش بارزي در مبارزات داشتند. همان طور كه گفتم من به هنگام انقلاب نوجوان بودم و سابقه فعاليت سياسي و مبارزاتي نداشتم، ولي در كل به نظر مي رسد كه حركت ها بيشتر صبغه فرهنگي داشتند.

از دوره جنگ چه چيزي به ياد داريد؟
 

در هنگام شروع جنگ تقريبا 20،19 سال داشتم و در دانشگاه اهواز درس مي خواندم. هنگامي كه جنگ شروع شد، سريع به آبادان برگشتم. هنگامي كه به آنجا رسيدم، ديدم كه جمعيت زيادي در حال خروج از شهر هستند. براي خروج از آبادان ترافيك بسيار سنگين به وجود آمده بود و مردم با هر وسيله اي كه به دستشان رسيده بود، داشتند از شهر خارج مي شدند. فضاي آبادان در روز 31 شهريور كه من به آنجا وارد شدم، بسيار تيره و تار و مثل شب بود.

آيا خانواده در آبادان بودند؟
 

بله. ما فكر نمي كرديم جنگ اين همه طول بكشد و خانواده را تا مدتي در آبادان نگه داشتيم. بعد مسئولان مردم را تشويق كردند كه زن و بچه هايشان را از شهر بيرون ببرند. ما هم خانواده را به شيراز فرستاديم و من پيش حاج آقا ماندم. عراق دائما آبادان را مي كوبيد. مي دانيد كه آبادان با عراق فاصله اي ندارد و با خمپاره هاي معمولي هم مي شود آن را زد و عملا آبادان، جبهه جنگ و دائما زير آتش بود. سال هاي اول در كنار حاج آقا بودم. شهر هم كه وضع عجيبي داشت و ما حتي آب هم نداشتيم.

در آن شرايط كه هيچ ارگان و نهادي سر جاي خودش نبود و همه چيز به هم ريخته بود، آقاي جمي چه نقشي داشتند؟
 

ايشان تقريبا مي شود گفت كه هماهنگ كننده اصلي بودند.

با توجه به اينكه ايشان در سال 54 يك عمل جراحي بسيار دشوار را از سر گذرانده بودند، هيچ عارضه و نشانه اي از ضعف جسمي در ايشان ديده نمي شد.
 

اگر هم بود ايشان بروز نمي داد. حاج آقا به طرز حيرت آوري صبورند. ناتواني ها و ضعف جسمي ناشي از درون جنگ، بعدها خودش را نشان داد. مخصوصا با شروع جنگ، مشكلات طاقت فرسايي وجود داشتند. نه آبي بود و نه برقي و نه امكاناتي. حاج آقا هم كه به دليل بيماري بايد از رژيم غذايي خاصي پيروي مي كردند. خانواده هم كه در كنارشان نبود و بديهي است كه در آن شرايط، نمي شد خيلي رعايت رژيم غذايي را كرد. همين عدم امكانات و فشارها روي ايشان اثر گذاشت و فشار خون و بيماري قلبي و ساير مشكلات جسمي را پيش آورد. اين بيماري و ضعف امروز و سكته قلبي بعد از جنگ نتيجه فشارهاي همان سال هاست.

از نقش ايشان در آبادان مي گفتيد.
 

عرض مي كردم كه ايشان هماهنگ كننده و نقطه قوتي براي سايرين بودند. به كوچه ها، خيابان ها، مردم عادي كه هنوز مانده بودند، رزمنده ها، كاركنان ادارات، بيمارستان ها و خلاصه همه جا سركشي مي كردند. مردم هم وقتي مي ديدند حاج آقا با وجود كهولت سن و بيماري مانده اند، روحيه شان تقويت مي شد و مي ماندند. تا زماني كه مسئولان نظام به اين نتيجه رسيدند كه بايد شهر را از مردم تخليه كرد، چون تلفات بيهوده مي دادند. شرايط سختي بود مخصوصا چند ماه اول كه حتي آب هم نداشتيم و آب را در خمره هاي قديمي ذخيره سازي مي كرديم و تازه همان را هم از جاهاي ديگري مي آورديم. در اين مورد خاطره جالبي يادم آمد. آقاي موسوي امام جمعه مسجد جامع خرمشهر، با حاج آقا خيلي دوست بودند و به منزل ما هم مي آمدند و مي رفتند. وقتي كه خرمشهر تقريبا در حال سقوط بود، ايشان چند روزي را به آبادان و به منزل ما آمدند. تقريبا غروب بود كه ايشان آمدند و بنده خدا چشم هايشان هم ضعيف بود. مي خواستند وضو بگيرند و ما آب نداشتيم. برق هم كه نبود. محل اقامت ما نزديك شط بود. آقا گفتند، «محمود! برو به اندازه وضو آقاي موسوي آبي بيار.» من بشكه اي را برداشتم و توي تاريكي و در حالي كه جايي را هم نمي ديدم، رفتم و بشكه را زدم توي شط و پر از آب كردم و برگشتم. بعد هم به حاج آقا موسوي گفتم، «آقا آب آورده ام و تشريف بياوريد وضو بگيريد.» خلاصه حاج آقا وضو گرفتند. ايشان محاسن سفيد و سيماي خيلي جذابي هم داشتند. وضو گرفتند و آمدند داخل منزل و ما در نور كمرنگ چراغ ديديم كه همه صورت و دست ايشان مثل قير سياه است ! روي آبي كه آورده بودم، يك لايه ضخيم نفت گاز بود. حاج آقا گفتند، «شوخي بسيار بدي بود.» من گفتم، «اصلا توي تاريكي نديدم كه آب چه رنگي است و قصد شوخي در كار نبوده.» هيچ وقت اين خاطره از يادم نمي رود. به هر حال دست كم در چند ماه اول، وضعيت به اين شكل بود. بعدها موتور برق هايي به كار افتادند كه چند ساعتي در حد روشنايي مي شد از آنها استفاده كرد، اما از نظر استفاده از كولر و خنك كننده هاي ديگر، چنين امكاناتي نبود و گرماي آبادان را هم كه بهتر از من مي دانيد چقدر طاقت فرساست. روزها و ماه هاي سختي بودند، ولي همه به تدريج عادت كردند و با آن شرايط سخت كنار آمدند.

آيا شما در حصر آبادان هم آنجا بوديد؟
 

من از سال 59 تا سال 65 كه مجددا كنكور دادم و به دانشگاه رفتم، به طور متناوب در آبادان و كنار حاج آقا بودم، ولي اخويم آقا مهدي غالبا در كنار حاج آقا بود كه قطعا خاطرات مفصل و جالبي دارد. من در زمان جنگ مدتي راننده آقا بودم.

آيا از شهادت عمويتان چيزي به ياد داريد؟
 

آن موقع ما منزل بوديم. حاج آقا همراه عمويمان رفته بودند فرمانداري. ظاهرا حاج آقا در فرمانداري جلسه داشتند. ما ظهر منتظر بوديم كه حاج آقا برگردند. مي گفتند كه عمويمان بيرون ساختمان فرمانداري مي مانند و خمپاره اي در نزديكي شان به زمين مي خورد و ايشان و يك نفر ديگر شهيد مي شوند. ظهر تقريبا حول و حوش اذان بود كه در زدند. رفتم در را باز كردم و ديدم حاج آقا عبايشان روي يك دست است و دست ديگرشان خوني است. به محض اينكه اين وضع را ديدم، جا خوردم و حالم به هم ريخت. حاج آقا گفتند، «ناراحت نباشيد. عمويتان شهيد شد.» و چيزي هم بيشتر از اين نگفتند. حاج آقا علاقه بسيار زيادي به عمويمان داشتند و همه ما و اطرافيان ايشان به هنگام مصيبت، به ايشان نگاه مي كرديم. طمأنينه و صبري كه حاج آقا به هنگام شهادت عمويمان و همه مصائب و شدائد از خود نشان دادند، انصافا الگو و نمونه بود و باعث آرامش خاطر همه مي شد.عمويمان خيلي مظلومانه هم دفن شد. با سه تا ماشين رفتيم. جنازه را در وانت گذاشته بوديم كه جلوتر ازهمه مي رفت. دو ماشين ديگر هم پيكان بودند، در يكي از آنها آقاي صفاتي نماينده آبادان كه از دوستان بسيار نزديك عمويمان بودند و با دو سه نفر ديگر نشسته بودند و در ماشين ديگر هم ما و حاج آقا نشسته بوديم. قبرستان آبادان در جايي است كه عراقي ها بر آن مسلط بودند. آنها هنگامي كه چند ماشين را از دور مي ديدند، به نظرشان مي رسيد كه انگار كارواني دارد عبور مي كند. ما خيلي هم آرام حركت مي كرديم. به محض اينكه ما را ديدند، شروع كردند به خمپاره زدن و اين طرف و آن طرف ماشين هايمان خمپاره بود كه پايين مي آمد و منفجر مي شد. خيلي سريع خودمان را رسانديم به قبرستان. حاج آقا سريع نماز را خواندند و جنازه را دفن كرديم. در اين فاصله همزمان عراق ما را مي زد و به سرعت برگشتيم. خلاصه تشييع جنازه بسيار مظلومانه اي شد، هر چند از مرحوم عموي ما در زمان جنگ مظلوم تر خيلي ها بودند كه در همين حد هم تشييع و تدفين نداشتند.

در كدام مقاطع پدرتان را غمگين و شاد ديديد؟
 

در زمان رحلت امام (ره)، حاج آقا خيلي اندوهگين بودند. همين طور به هنگام فوت مرحوم حاج احمد آقا خيلي متأثر بودند. به هنگام برگشت امام شادي زايد الوصفي داشتند و نيز موقع پيروزي انقلاب. به هنگام شكست حصر آبادان من خودم در آنجا حضور نداشتم و شاهد نبودم، ولي نزديكان مي گفتند كه حاج آقا خيلي شادمان بودند. پس از تحمل آن همه رنج بايد هم اين گونه مي بوده است. به هنگام سقوط خرمشهر و در محاصره قرار گرفتن آبادان، ايشان را نگران ديدم. در روز چندين بار با حضرت امام و دفتر رئيس جمهور وقت بني صدر تماس مي گرفتند و اعلام مي كردند كه شهر دارد سقوط مي كند و غالبا صحبت هاي حاج آقا با بني صدر به جدل مي كشيد، چون دائما مي گفت داريم نيرو مي فرستيم و از نيرو هم خبري نبود. سقوط خرمشهر خاطره بسيار تلخي براي ايشان بود. مقاطع نگران كننده زياد بودند، ولي نقطه اوج ناراحتي ايشان رحلت حضرت امام بود.

به رغم اينكه آقاي جمي به علت مشغله هاي فراوان ناشي از شرايط انقلاب و بعد هم جنگ، حضور فيزيكي چنداني در خانواده نداشتند،‌اما به نظر مي رسد كه در تربيت فرزنداني به سامان موفق بوده اند. شما علت را چه مي دانيد؟
 

حالا معلوم نيست مطابق خواسته هاي حاج آقا، ماها بچه هاي چندان به ساماني هم باشيم، ولي در مجموع حاج آقا روحيه بسيار آزاد منشي دارند و حتي از باب مسائل شرعي و عبادي هم چندان تحكم نمي كردند. ايشان با اعمال و رفتار خود فرزندانشان را تربيت مي كردند و روششان مبتني بر حوصله و صبر بود. ايشان پيوسته با رفتارشان، نكات اخلاقي را به اطرافيانشان ياد مي دادند و كمتر اهل نصيحت بودند. خيلي چيزها را ما از اعمال حاج آقا ياد گرفتيم.

هنگامي كه برايتان مشكلي پيش مي آمد به ايشان مراجعه مي كرديد يا سعي داشتيد خودتان مشكلاتتان را حل كنيد؟
 

با توجه به مشغله هاي فراواني كه حاج آقا داشتند، سعي مي كرديم كمتر مشكلاتمان را با ايشان مطرح كنيم. البته اگر كاري از دستمان بر نمي آمد، به ايشان رجوع مي كرديم و ايشان هم ما را كمك و راهنمايي مي كردند. اين طور هم نبود كه حاج آقا جداي از خانواده و مشكلات آن باشند، ولي خودمان رعايت مي كرديم.

از ارتباط پدر و مادر و نحوه برخورد آنها با يكديگر نكاتي را ذكر كنيد.
 

حاج آقا پيوسته با احترام زياد با مادرمان رفتار مي كردند و مي كنند. هرگز نشنيدم و نديدم كه حاج آقا با صداي بلند و لحن تند با مادرم صحبت كرده باشند، حتي هنگامي كه مادر خسته مي شدند و صبوري را از دست مي دادند، حاج آقا مراعات و صبر مي كردند. احترامي كه عرض كردم به خصوص در حضور بچه ها نمود بارزتري داشت. بين آن دو ارتباط عاطفي خاصي برقرار بود كه ما به عنوان فرزندان آنها حس و درك مي كرديم. خيلي به هم وابستگي داشتند و زماني آنها حس و درك مي كرديم. خيلي به هم وابستگي داشتند و زماني كه جنگ شد، مادرمان چندان راحت از آبادان بيرون نيامدند، اما مصلحت اقتضا مي كرد كه بچه ها آنجا نباشند.

و در اين فاصله همه مسئوليت ها به دوش مادر بود؟
 

عمدتا بله و هميشه من يا يكي از اخوي ها هم در كنار مادر حضور داشتيم.

مادرتان با نگراني هاي ناشي از حضور حاج آقا در منطقه جنگي چگونه كنار مي آمدند؟
 

اين را پذيرفته بودند كه حاج آقا غير از مسئوليت خانوادگي، يك تكليف ديني و اجتماعي را هم به عهده دارند و شيوه زندگي حاج آقا از ايام پيش از انقلاب، اين مطلب را در خانواده جا انداخته بود و به هر حال كسي گلايه نداشت.

چه كسي به درس و مشق شما مي رسيد؟ آيا در تعيين رشته دانشگاهي، ايشان نظر خود اعمال مي كردند؟
 

درس و مشقمان را كه خودمان با توجه به شرايط ويژه خانوادگي مي خوانديم. از نظر رشته دانشگاهي هم با ايشان مشورت مي كرديم، ولي هميشه مي گفتند رشته اي را بخوانيد كه به آن علاقه داريد تا بتوانيد پيشرفت كنيد. سعي كنيد دنبال اسم و رسم نرويد. درسي را بخوانيد كه بتوانيد خدمت درستي به جامعه تان بكنيد. حتي گاهي مي گفتند دلم مي خواست پسرهايم لباس روحانيت بپوشند، ولي هيچ كدامتان مجبور نيستيد، دنبال علاقه تان برويد. يادم نمي آيد كه هيچ كدام از ما را به انتخاب رشته اي اجبار يا تحكم كرده باشند. البته يكي از اخوي هايم، آقا مهدي درس طلبگي خواندند و تا سطوح بالا هم رسيدند، ولي لباس روحانيت نپوشيدند. يكي ديگر از اخوي ها، حميد آقا هم حقوق خوانده.

در طول اين سال ها، بارزترين ويژگي پدرتان را چه ديديد؟
 

سعه صدر و صبوري حاج آقا خيلي شاخص است. ايشان هميشه در برابر مشكلات بسيار پر تحمل بودند. و همين الان هم در برابر بيماريشان، تحمل زيادي دارند. همان عمل 11 ساعته كه روي مغز ايشان انجام شد، آن هم با امكانات اندك سال 54 صبر و تحمل زيادي مي خواست. ظاهرا به دكتر عباسيون، جراح ايشان گفته بودند كه آيا بهتر نيست حاج آقا را ببريم. خارج؟ و ايشان گفته بود هر عملي كه هر جاي دنيا انجام بدهند، در همين جا هم قابل اجراست، مگر اسرائيل كه به هر حال تجهيزات بهتري دارد. وقتي به حاج آقا اين را گفته بودند، حاج آقا جواب داده بود، «صد بار اينجا بميرم، بهتر است تا بروم اسرائيل. شما هم بهتر است به جاي اين جور پيشنهادات، اطمينان به دكتر و توكل به خدا كنيد.»

نحوه برخورد ايشان با مخالفان يا افراد تندور و لجباز چه بود؟
 

مدارا و صبر. يادم هست عده اي از جوان ها بودند كه خيلي شور و اشتياق مبارزه از خودشان نشان مي دادند و از حاج آقا ايراد مي گرفتند كه چرا هيچ اقدام تندي انجام نمي دهند و حاج آقا فقط صبر و بعد هم دعايشان مي كردند. يكي از آنها كه بسيار تندرو بود، بعد از چند سال به حاج آقا نامه نوشت و بسيار اظهار ندامت كرد كه، «حالا متوجه شده ام كه تندروي هاي امثال من چه فجايعي به بار مي آورد و شما ما را حلال كنيد.» هدف حاج آقا هميشه بر جذب افراد بود و تا جايي كه اصول، زير پا گذاشته نمي شدند، صبر و مدارا مي كردند و اساسا راز اينكه در دل همه جا دارند، همين است. كسي كه جذب ايشان مي شود. معمولا خيلي راحت نمي تواند از ايشان دل بكند و براي هميشه در كنار حاج آقا مي ماند. مجلس ايشان هم مجلس گرمي است و خوش محضرند. مردم هم خيلي راحت به ايشان دسترسي داشتند، مگر برهه خاصي كه به هر حال از نظر امنيتي، مراقبت بيشتري از ايشان ضرورت داشت. تا چندين سال، حتي بعد از جنگ، حاج آقا پاسدار هم نداشتند. ايشان خيلي راحت به مسجد مي رفتند و نماز برگزار مي كردند و مردم هم راحت مي آمدند و حرف هايشان را به حاج آقا مي گفتند، هيچ ممانعتي در كار نبود. در دوره جنگ هم كه همان هايي كه مانده بودند، خيلي راحت به حاج آقا مراجعه مي كردند. گاهي اوقات كه بد موقع بود، خود ما در خانه را باز مي كرديم و به مراجعه كننده مي گفتيم كه حاج آقا دارند استراحت مي كنند.

براي برآوردن حوائج مردم چه شيوه اي داشتند؟
 

تا جايي كه از دستشان بر مي آمد نهايت تلاش خود را مي كردند و در جايي كه به بن بست مي رسيدند، سعي مي كردند طرف مقابل را توجيه كنند و برايش توضيح بدهند كه خيلي نااميد و مأيوس نشود.

پسر آقاي جمي بودن سخت است يا آسان ؟
 

هم سخت است هم آسان. واقعيت اين است كه من شخصا نتوانستم آن گونه كه شايسته پدرم بود، حق فرزندي را ادا كنم. سخت است چون حاج آقا در جامعه جايگاه خاصي دارند. همين الان هم در آبادان گشتي بزنيد و ملاحظه خواهيد كرد كه حتي نسل جديد هم با ديد ديگري به ايشان نگاه مي كند و علاقه خاصي به ايشان دارد. صداقتي كه همه در ظرف هشت سال جنگ از ايشان ديدند، پرهيز از شعار و دنيازدگي،ماندن در شرايطي كه هيچ كس هم ايشان را مجبور نكرده بود كه بمانند و حضور مخلصانه در كنار مردم باعث شد كه مردم نه در حرف شعار، بلكه عملا اين اخلاص را لمس كردند و ارادت خاصي به ايشان دارند و علاقه شان از جنس خاصي است و همين، كار ما را به عنوان فرزندان ايشان دشوار مي كند و هميشه بايد در گفتار و رفتارمان مراقب باشيم و اميدواريم كه بتوانيم حرمت ايشان را نگه داريم و دين خودمان را به ايشان ادا كنيم. من كه شخصا از عملكرد خودم در مقابل ايشان راضي نيستم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23