گفتگو با زهرا جمي
درآمد
بسيار خردسال بود كه پدر با جنگ و مسائل آن درگير شد و لذا نمي توانست پيوسته در خانه حضور داشته باشد، اما حضور معنوي وي و شيوه هاي تربيتي صحيحش خاطرات شيريني را در ذهن دخترش به جا گذاشته است كه در اين گفت و گوي هر چند مختصر، به پاره اي از آنها اشاره مي شود.
كمي از كودكي و تحصيلاتتان بگوييد.
من متولد 1351 در آبادان هستم. دوره تحصيل را يك سال در آبادان بودم و بعد به خاطر شروع جنگ به شيراز آمديم و سپس به قم رفتيم. پدرم هميشه در آبادان بودند و ما از ايشان دور بوديم.
با توجه به اينكه پدرتان دائما در آبادان و در شرايط جنگي بودند، از حال و اوضاع خانواده و خاطرات كودكي تان مطالبي را بيان كنيد.
دوري پدر خيلي دشوار بود، چون ما هم در شرايطي بوديم كه به محبت پدر نياز داشتيم. بعد هم جنگ به هر صورت نگراني ها و دل شوره هاي خودش را داشت. ما دائما پاي تلويزيون بوديم كه ببينيم در جبهه چه خبر است. من در سن كودكي و نوجواني خيلي كم ايشان را مي ديدم و هر دو سه ماه يك بار مي آمدند و مدت كوتاهي پيش ما بودند و بر مي گشتند، ولي همان هم غنيمت بود، معمولا هم شنبه ها مي آمدند. نماز جمعه را برگزار مي كردند و مي آمدند و ما هم معمولا از هفته قبل منتظر ايشان بوديم.
در واقع همه مسئوليت ها به دوش مادرتان بود. ايشان با اين اضطراب ها و نگراني ها چگونه كنار مي آمدند ؟
بله، تقريبا همه مسئوليت هاي مربوط به مراقبت از ما بچه ها و درس و مشق و مشكلاتمان با ايشان بود. نگراني و اضطراب را به روي خودشان نمي آوردند و با جلسات قرآن و دعا، روحيه خودشان را حفظ مي كردند. مادر به هيچ وجه گلايه اي نمي كردند. برادرهايم اوايل كمك يار ما بودند، ولي وقتي آنها رفتند، حتي كارهاي مردانه خانه از قبيل خريد هم به عهده مادرم قرار گرفت، ولي من هرگز از ايشان گلايه و شكوه اي نشنيدم. ما به هر حال نشانه اي از نگراني در مادر نديديم. اگر هم نگران بودند به روي خودشان نمي آوردند. قم كه بوديم، مادر خيلي حرم مي رفتند و به هر صورت خودشان را آرام نگه مي داشتند.
شما خودتان با نگراني و انتظار كه براي يك نوجوان بسيار دشوار است، چگونه كنار مي آمديد؟
من چون از سن خيلي كم اين وضعيت برايم پيش آمده بود، برايم عادت شده بود و فكر كردم وضعيت طبيعي قضايا، همين است و به همين دليل آن قدرها كه بقيه بچه هايي كه تصورشان با من فرق مي كرد نگران مي شدند، دچار اضطراب و نگراني نمي شدم.
حالا كه خودتان مادر هستيد، تصور مي كنيد حضور فيزيكي پدر و مادر مهم تر است يا حضور معنوي آنها؟
والله فكر مي كنم هر دو تا لازم است. پدر من در آن فواصل كوتاهي كه پيش ما بودند، غيبت فيزيكي خودشان را جبران مي كردند. مسئله مهم اين بود كه ما با همه بچگي، پذيرفته بوديم كه پدر بايد به خاطر مسئوليت هايشان از ما دور باشند و گلايه اي نداشتيم.
دخترها را بيشتر دوست داشتند يا پسرها را؟
(مي خندد) والله ما اين را هم هيچ وقت احساس نكرديم. پدرم البته مثل همه روحانيون، احترام خاصي به دختر مي گذاشتند. تا اين سن كه رسيده ام به ياد ندارم كه پدرم حتي يك بار به ما دخترها تشر زده باشند، در حالي كه ممكن بود به پسرها تشر بزنند. من هرگز يادم نمي آيد كه پدرم سر من داد كشيده و يا دعوايم كرده باشند. اگر هم از رفتاري ناراحت مي شدند،غير مستقيم به ما گوشزد مي كردند و مثلا به مادر مي گفتند كه به ما تذكر بدهند، و گرنه به طور مستقيم هيچ وقت چيزي از ايشان نشنيدم.
در موضوعات و مسائل مربوط به شما چه نكاتي برايشان مهم بود؟روي چه نكاتي تأكيد داشتند؟
پدرم تأكيد زيادي داشتند كه ما قرآن ياد بگيريم. روش هايي هم كه به كار مي بردند خيلي جالب بود. اين همه سال گذشته و من باز يادم هست. در اين مورد همه روش ايشان غير مستقيم بود. در آن دوراني كه پدرم در آبادان بودند، سن من خيلي كم بود و هنوز ابتدايي مي رفتم. پدر در همان روزهاي معدودي كه پيش ما مي آمدند، يك آيه كوتاه مثلا انالله و انا اليه راجعون را به من مي دادند و مي گفتند، «يك روز فرصت داري كه اين آيه را در قرآن پيدا كني.» و در مقابل، جايزه را براي من در نظر مي گرفتند. طبيعي است كه من در اين جستجوها، با آيات ديگر هم آشنا مي شدم. اين جايزه براي من خيلي شيرين بود، چون هم كاري انجام مي دادم و هم قرآن مي خواندم و خلاصه، جايزه بسيار با مسمايي بود. يا مثلا سوره هايي از قرآن را حفظ بودند، مي خواندند و به من مي گفتند، «تو قرآن را دست بگير و ببين من كجاها را اشتباه مي گويم و اشتباهات مرا اصلاح كن.» حالا تصورش را بكنيد كه بچه دوره ابتدايي چه كيفي مي كند كه نشسته و مي خواهد اشتباهات پدرش را پيدا و اصلاح كند! بعدها فهميدم كه اين شيوه كارشان بود.
براي همه بچه ها اين كار را مي كردند ؟
براي بقيه بچه ها نمي دانم، ولي در مورد من اين طور عمل مي كردند و بسيار هم نتيجه داشت.
ظاهرا در شيوه هاي تربيتي ايشان، به خصوص در مورد مسائل ديني، اجبار و تحكمي در كار نبوده. پس چطور شد كه بچه هايشان اين قدر به حرف هاي ايشان گوش داده اند؟
واقعيت اين است كه پدر طوري رفتار مي كردند كه آدم جذب ايشان مي شد. هيچ وقت هيچ چيزي را به ما اجبار نمي كردند. در لحنشان تحكم وجود نداشت. زور نمي گفتند و هميشه با محبت و لطف اين كار را مي كردند. مثلا همين قرآن خواندن. هيچ وقت به من نمي گفتند بيا بنشين قرآن بخوان يا اين آيه را حفظ كن. مي گفتند بيا بنشين اشتباهات مرا اصلاح كن و اين براي من خيلي جالب بود. باعث مي شد همين كه من به خط قرآن نگاه كنم، با كلمات قرآن آشنا بشوم. يا مثلا در مورد نماز گاهي مي پرسيدند، «بچه ها نمازتان را خوانده ايد؟» و ديگر اصرار و تحكمي نمي كردند.
اگر كسي نمازش را نمي خواند چه مي كردند؟
در حد تذكر. چند بار مي گفتند و اصرار نمي كردند كه ما سر لج بيفتيم. مي گفتند نمازتان را بخوانيد، خوب است و باز هم به شكل غيرمستقيم به فوايد نماز خواندن اشاره مي كردند. راستش آن قدر مهربان و رئوف بودند كه آدم دلش نمي آمد گوش به حرفشان ندهد. مكدر شدن پدر، دل آدم را به درد مي آورد.
آيا در مورد رشته تحصيلي و ازدواج مسائلي از اين دست هم با همين شيوه برخورد مي كردند؟
بله، هرگز يادم نيست كه به من يا برادرهايم تحكم كرده باشند كه فلان رشته را بخوانيد يا نخوانيد. البته مثل هر روحاني ديگري علاقه داشتند كه بچه ها هم به همين مسير بروند، ولي هيچ وقت تحكم نمي كردند. در مورد ازدواج هم همين طور.
اگر كسي را كه مورد پسند شما بود، در چهارچوب معيارهاي ايشان نمي گنجيد، چه برخوردي مي كردند؟
به هر حال پيشاپيش در خانواده، چهارچوب ها و خط قرمزهايي تعريف شده بودند و ما هم در همان چهارچوب ها حركت مي كرديم. اين طور نبود كه هر كدام براي خودمان سازي بزنيم و خيلي افراط يا تفريط بكنيم. مهم تر از همه اين بود كه براي همه ما بچه ها اينكه پدر و مادر از دستمان ناراحت نشوند، خيلي اهميت داشت و بنابراين عادت كرده بوديم كه مجموعه مقررات و قوانيني را طيب خاطر بپذيريم.
چرا اين طور بود؟
چون چيزي را به زور به آدم تحميل نمي كردند. رابطه ما با پدر و مادرمان بر اساس مهر و محبت تنظيم شده بود نه بر اساس تحكم و زور. محيط خانه ما بسيار آرام و بي سر و صدا بود. رابطه پدر و مادرمان باهم بسيار مهربان و ملاطفت آميز بود. حتي موقعي هم كه پدر نزد ما نبودند. هر روز صبح به مادر تلفن مي زدند و احوالپرسي مي كردند.
آيا وظايف و مسئوليت ها كاملا تفكيك شده بودند؟
به دليل وضعيت خاصي كه وجود داشت و پدر، هميشه دور از خانه بودند، بسياري از وظايف به دوش مادر بود و پدر واقعا اختيارات خود را كاملا به مادر تفويض كرده بودند. پدر آن قدر ها اهل كار منزل نبودند، ولي وقتي مادر بيمار مي شدند، خيلي نگران مي شدند و دائما بالاي سر مادر مي نشستند. الان هم كه مادر مريض هستند، همين طور است. خيلي به هم علاقه داشتند و دارند. محيط خانواده ما هميشه آرام و پر از محبت بود. ما هيچ وقت بحث و مجادله اي بين پدر و مادرمان نديديم.
چگونه به چنين آرامشي رسيده بودند؟
پدرم فوق العاده صبور بودند. فوق العاده گذشت داشتند و اگر هم مشكلي پيش مي آمد، پدرم گذشت مي كردند.
اگر كسي با پدر مخالف بود و مثلا از ايشان خوشش نمي آمد، عكس العمل پدرتان چه بود؟
خودشان را كنار مي كشيدند و برخورد نمي كردند. اگر هم سماجت مي كرد، با همين آرام بودن و محل نگذاشتن و صبور بودن، او را كنار مي گذاشتند.
چه نكاتي پدرتان را اذيت مي كرد و باعث مي شد كه عصباني شوند؟
در محيط خانواده اگر كسي شأن خانواده را رعايت نمي كرد، اذيت مي شدند، ولي در محيط اجتماعي نمي دانم.
چه موقع براي شما امكان زندگي دائمي در كنار پدرتان حاصل شد؟
من هيچ وقت چنين توفيقي نداشتم. در كودكي و نوجواني كه ايشان دائما دور از خانواده بودند، بعد هم كه جنگ تمام شد و خانواده به آبادان برگشت، من ازدواج كرده و از خانه پدري رفته بودم، در نتيجه همان هفت هشت سال اول زندگي كنار هم بوديم.
پدر براي تشويق شما، چه جايزه هايي مي دادند ؟ در اعياد چه مي كرديد ؟
به هر كدام در حد سن و نيازمان، جايزه نقدي مي دادند و ما آزاد بوديم با آن پولي كه به ما مي دادند چيزهايي را كه دوست داشتيم، بخريم. در اعياد هم قرآن مي خوانديم و دعاهاي مخصوص آن اعياد را و هديه هايي كوچك در حد وسع خودشان و نيازمان به ما مي دادند.
سفر مي رفتيد؟ از سفر كه مي آمدند سوغاتي چه مي آوردند؟
مسافرت كه يادم هست سفر حج رفته بودند كه برايمان ساعت و اين جور چيزها آوردند. آن قدر هم گرفتار بودند كه زياد نمي توانستيم سفر برويم. يكي دو بار مشهد رفتيم. يك ماه رمضان در مشهد بوديم.
پدرتان خوش سفر هستند؟
خيلي. اصلا سخت نمي گرفتند كه بچه بنشين، پاشو، پنجره را ببند يا باز كن. خيلي خوش مي گذشت. پدر اصلا اخلاق امر و نهي ندارند.
از ميان اقوام يا مسئوليني كه به ديدن پدرتان آمدند، متوجه علاقه خاص ايشان به كسي نشديد؟
به عمويم رسول كه شهيد شد، خيلي علاقه داشتند. عموي من خيلي مهربان بود. با بچه ها خيلي دوست بود. بچه كه بوديم هميشه ما را سوار ماشين مي كرد و مي برد گردش و برايمان بستني واين چيزها مي خريد. خيلي خوش مي گذشت.خيلي مهربان بود. پدر خيلي به ايشان علاقه داشتند. در ميان مسئولين هم يادم هست كه پدر، آقاي مطهري را خيلي دوست داشتند و هميشه هم كتاب هايشان را به ما توصيه مي كردند. به مرحوم حاج احمد آقا هم كه علاقه خيلي ويژه اي داشتند و از فوت ايشان خيلي ناراحت شدند.
به شما به عنوان يك زن چه توصيه هايي داشتند؟
روي حجاب و متانت خيلي تأكيد داشتند. هميشه بر گذشت تكيه مي كردند. مي گفتند تصور نكنيد كه تحت هر شرايطي بايد حقتان را بگيريد. كوتاه بياييد. بگذريد. مجادله نكنيد.
تحصيلات بالا براي پدرتان مهم بود؟
بله، خيلي دوست داشتند كه ما تحصيلات بالا داشته باشيم. هميشه تحصيل و كسب علم برايشان مهم بود. به ادبيات و شعر اهميت مي دادند. اشعار مولوي و سعدي و به خصوص حافظ را خيلي مي خواندند و در صحبت هايشان استفاده مي كردند. با اشعار عرفاني خيلي مأنوس بودند.
آيا اين روحيه علاقه به عرفان را به بچه ها منتقل كردند؟
من خيلي نگرفته ام، ولي برادر كوچكم حميد چرا.
دختر آيت الله جمي بودن، يعني چه ؟
خيلي سخت است. در سايه اين اسم بزرگ زندگي كردن، خيلي كار را براي انسان دشوار مي كند و هميشه اين سئوال در ذهن انسان مطرح است كه آيا از پس اين كار بر مي آيم يا نه. در عين حال شيرين هم هست، چون انسان از كسي كه خودش به حرف هايي كه مي زند اعتقاد دارد و به آنها عمل مي كند، درس مي گيرد.
آيا برخورد جامعه با شما، به دليل دختر آيت الله جمي بودن فرق دارد؟
من شخصا سعي كرده ام از اين در وارد نشوم كه دختر ايشان هستم كه وضعيت خاصي برايم ايجاد شود. زياد اسم نياورده ام، ولي گاهي، به خصوص در زمان جنگ، به محض اينكه مي گفتم جمي، بلافاصله مي گفتند همان آقاي جمي كه در آبادان مانده ؟ برايشان خيلي جالب بود و به دليل احترامي كه به پدرم مي گذاشتند، من هم از احترام خاصي برخوردار مي شدم.
تفاوت شيوه هاي تربيتي پدرتان با شيوه هاي شما در مورد فرزندانتان چقدر است ؟
خيلي، پدر خيلي صبر و حوصله داشتند. من ندارم. خيلي سعي مي كنم مثل ايشان باشم، ولي نمي شود.
اگر بخواهيد پدرتان را در دو سه کلمه توصيف كنيد، چه مي گوييد؟
اسوه مقاومت وصبر، فداكاري. چيزي كه خيلي در ذهنم جلوه مي كند صبوري و گذشت ايشان است.
چگونه است كه پدر شما با اين همه قدرت معنوي و شأن، هيچ وقت براي خود و خانواده شان در پي كسب امتيازي نبودند؟
چون ايشان شخصيت خاصي دارند. پدرم هميشه به ما گفته اند كه هر كدام بايد روي پاي خودمان بايستيم و از نام و عنوان هيچ كس استفاده نكنيم و فقط به خدا و خودمان متكي باشيم. اين توصيه اي بود كه پدر هميشه به همه ما مي كردند و مي كنند هميشه مي گفتند كه خودمان بايد براي زندگي مان تلاش كنيم و خوشبختانه هيچ كداممان هم امتياز خاصي از اين بابت نگرفته ايم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}