گفتگو با فاطمه جمي
درآمد
لحن شاد و سراپا آكنده از اميد و صفا و مهرباني تنها خواهر آقاي جمي، به خوبي بيانگر زندگي هر چند دشوار، اما بسيار ساده، صميمانه و سرشار از محبت اين خانواده است، محبتي كه همه دشواري ها را آسان كرده و جلوه هاي اميد و صداقت و صفا را در تمام كلمات آنها نمايان ساخته است.
چند سال داريد و از دوران كودكي تان در ارتباط با حاج آقا جمي چه چيزهايي را به ياد داريد؟
من ده سال از حاج آقا كوچك ترم. حاج آقا بسيار آرام، با حوصله، با صبر و آن قدر خوب بود كه از خوبي اش هر چه بگويم كم گفته ام و ما هر فضولي و شلوغكاري كه مي كرديم، عصباني نمي شد و هيچ وقت جوابمان را نمي داد. خيلي صبور بود. موقعي كه من بچه بودم، حاج آقا پيش ما نبود. پدرمان هم كه خيلي زود به رحمت خدا رفت و همه زحمت هاي ما افتاد به عهده مادرمان كه الحق زن فداكاري بود. كشاورزي مي كرد و همه كارهاي دشوار را مي كرد و وضع معيشتمان هم خيلي خوب نبود. ما دلمان خوش بود كه حاج آقا درسش تمام مي شود و كمكمان مي كند، خبر نداشتيم كه حاج آقا بنده خدا قدم در راهي گذاشته كه درآن خبري از دنيا و مال دنيا نيست. توي عالم بچگي خيال مي كرديم حاج آقا رفته برايمان پول بياورد، لباس بياورد. بچگي است ديگر.(مي خندد)
برادرتان وقتي از مسافرت مي آمدند، سوغاتي هم مي آوردند؟
ها بنده خدا! با همان وضعش هم هر وقت مي آمد، هديه اي مي آورد.
شما خواهر ديگر هم داريد؟
نه، تك دختر بودم با شش تا برادر.
پس خيلي براي برادرهايتان عزيز بوديد.
(مي خندد) ها! خيلي نازم را مي كشيدند. خلاصه حاج آقا درسش كه تمام شد، مجتهدين برازجان برايش جلسه اي گرفتند و عمامه روي سرش گذاشتند و حاج آقا اجازه پيدا كرد كه به منبر برود و آمد اهرم. اين موقع را ديگر خوب يادم هست.
در آن زمان شما چند سالتان بود؟
تقريبا هفت هشت ساله بودم. حاج آقا مي رفت منبر و ما هم خوشحال كه ديگر وضعمان خوب مي شود، نگو كه حاج آقا مي خواهد شروع كند به مبارزه با دستگاه و تازه اول بگير و ببندها و اين قصه هاست.
از آن دوران چه خاطره شيريني داريد؟
شيرين تر از همه وقتي است كه حاج آقا مي خواست نماز يادم بدهد. بازيگوش بودم و همه نماز را يكمرتبه ياد نمي گرفتم.حاج آقا ماشاءالله خيلي حوصله دارد. گفت باشد، كلمه كلمه يادت مي دهم. هر كلمه اي كه ياد گرفتي، برو بازي كن و برگرد و كلمه بعدي را ياد بگير. اين صبر حاج آقا هر چه بگويم كم گفته ام. خلاصه كلمه به كلمه يادم داد تا وقتي كه حمد و قل هوالله تمام شد و گفت حالا بفرما. ديگر نماز را ياد گرفتي. از آقايي و صبرش يك خاطره ديگر هم يادم هست. همسايه مان مي خواست دخترش را عروس كند، آمد دنبال مادرم كه او را ببرد. من بچه بودم. مادرم گفت، «اين بچه ها همگي مدرسه اي هستند، كسي هم نيست برايشان شامي ناهاري درست كند.» حاج آقا گفت، «بسپارشان به دست من و شما برو. يك چيزي مي دهم مي خورند.» مادرم كه رفت، يك مهمان هم براي حاج آقا آمد. خودمان بوديم، مهمان هم كه آمد، شد نورعلي نور. حاج آقا به من گفت، «مي توني پلويي چيزي درست كني؟» گفتم، «چرا نمي تونم؟» نشان به آن نشان كه من هيچي بلد نبودم، ربع كيلو برنج را ريختم داخل ديگي و ديگ را پر از آب كردم و روغن زيادي هم داخلش ريختم و در قابلمه را بستم و گذاشتم روي اجاق و چشمتان روز بد نبيند. شفته اي درست شد كه آن سرش ناپيدا. مي خوام از صبوري حاج آقا بگويم. هر كس ديگري بود يك كشيده اي به من مي زد كه اين چه معجوني است كه درست كردي، اما حاج آقا كمكم كرد كه شفته را بكشم توي ديس و هي گفت، «به به ! خواهرم عجب پلويي درست كرده. دستت درد نكند.» خلاصه صد بار فرق مرا بوسيد و گفت به به! دستت درد نكند.
موقعي كه عمل جراحي روي مغز ايشان انجام شد، شما در كنارشان بوديد؟
من اينجا توي تنگستان بودم، منتهي حاج آقا را كه بردند شيراز، گفته بود كه فاطمه بيايد. ساكم را بستم و رفتم و ديدم حاج آقا خيلي ضعيف شده. چشمم كه به او افتاد، حالم خيلي بد شد و ضعف كردم. يكي از برادرهايم گفت، «ما زندگي مان را مي فروشيم و هر چه داريم روي هم مي گذاريم و حاج آقا را مي بريم خارج.» حاج آقا گفت، «من ابداً خارج نخواهم آمد ! استخاره كرده ام و بايد توي همين بيمارستان نمازي، عملم كنند.» خلاصه ما هر كاري كرديم و گفتيم، «برادر! تو ديگر پوست و استخواني بيشتر نيستي و ما مي ترسيم،» حاج آقا از حرفش كوتاه نيامد كه نيامد. بعد هم به يكي از برادرهايم گفت اين فاطمه را ببر خانه كه حال ندارد و از پا در مي آيد. مادر هم زنده بود. خلاصه از آنجا كه خدا مي خواست حاج آقا زنده بماند، دكتري هم كه عملش كرد از دوستان خودش بود. از همكلاسي هايش بود كه در برازجان با هم درس مي خواندند. بنده خدا خيلي زحمت كشيد.
موقعي كه مي خواستيد ازدواج كنيد،ايشان چگونه شما را راهنمايي مي كردند؟
برادرم مسلم كه خدا رحمتش كند، يك سال از حاج آقا كوچك تر بود. گفت حالا كه قرار است برايت خواستگار بيايد، مي برم و تو را تحويل برادرت بدهم، چون من اجازه ندارم در اين باره اظهار نظر كنم. با همديگر رفتيم آبادان و برادرم به حاج آقا توضيح داد که اين خواستگار دارد و اين طوري و با اين مشخصات و خود دانيد و خواهرتان. حاج آقا گفت، «پس بگذارش پهلوي خودم.» بچه بزرگ حاج آقا تازه چهل روز، دو ماهش بود. حاج آقا گفت، «دوست دارم كنار خودم بماني.» گفتم، «اگر مادرم اجازه بدهد، مي مانم، اجازه ندهد نمي مانم.» وقتي مي خواستم بروم آبادان، مادرم خيلي تنها شد. خلاصه يكي دو ماهي ماندم پيش حاج آقا و بعد مادرم برايش نامه نوشت كه دخترم را بفرست تا بيايد و بعد هم فلاني با اين جور خانواده اي آمده خواستگاري خواهرت و خواهرت هم راضي است و اگر اجازه مي دهيد بيايد براي صحبت. حاج آقا نصيحتم كرد كه بايد چه كارهايي بكنم و چطور زندگي كنم و اين حرف ها...
بر اساس توصيه هاي ايشان، چطور بايد زندگي كرد؟
با صبوري، بايد با مشكلات با صبر روبرو شد. خلاصه حاج آقا مرا داد دست برادر ديگر حاج ابراهيم و آمدم تنگستان و با اجازه حاج آقا با همان خواستگار ازدواج كردم و پيش مادرم در تنگستان ماندم. گهگاهي كه مي رفتم آبادان، به او سر مي زدم. وقتي هم كه ساواك برادرم عبدالرسول كه خدا رحمتش كند، گرفت ، حاج آقا خبرم كرد كه بيا آبادان من تنها هستم. گفتم باشد و يكي از بچه هايم را برداشتم و رفتم و ماه روزه را پيشش ماندم. اولش هم نمي دانستم كه عبدالرسول را گرفته اند. رفته رفته حاليم كرد كه ساواك او را گرفته. بعد هم كه صبح مي خواست از خانه بيرون برود و به من و خانمش مي گفت، «حواستان را جمع باشد. ممكن است مي روم بيرون مرا بگيرند و ببرند. شما بايد شجاع باشيد و نترسيد.» حاج خانم مي گفت، «آقا ! لااقل اين اعلاميه ها و رساله ها را جمع و جورشان كنيد و از اينجا ببريد.» حاج آقا مي گفت، «نترسيد. اينها كور مي شوند و نمي بينند.» حاج آقا مي گفت، «نترسيد، ولي مي شد نترسيد؟ براي يك اعلاميه امام، افرادي را مي گرفتند و مي بردند چه برسد به آن همه رساله و اعلاميه. بنده خدا نصيحتمان مي كرد و مي رفت. هر روز ظهر، كارمان اين بود كه چشم به در بدوزيم كه آقا مي آيد يا نه. تا يك ماه پهلويش ماندم.
موقعي كه آبادان در محاصره بود پيش ايشان رفتيد؟
نه، نمي شد كه رفت. همه زن ها و بچه ها را از شهر بيرون فرستاده بودند. نمي شد رفت.
مادر زنده بودند ؟ در تنگستان چه حالي داشتيد؟
بله زنده بود. كارمان فقط دعا كردن بود. ما منتظر همه چيز بوديم. برادرهايم همه در جنگ بودند و ما مي دانستيم كه شهيد مي شوند. روزي كه خبر شهادت عبدالرسول را آوردند، ما آمادگي داشتيم. تا وقتي جنگ نبود،حاج آقا مي گفت اگر بردنمان و اعداممان كردند، ناراحت نشويد. خلاصه ما يك عمري آموخته شده بوديم كه بالاخره اين برادرها شهيد مي شوند. بالاخره ما آماده بوديم. مخصوصا مادرم خيلي شجاع بود.
مادرتان چه سالي فوت كردند؟
سال 70 و بعد از جريان جنگ و شهادت برادرم.
خبر شهادت برادرتان را چگونه به ايشان رساندند؟
اين سه برادرم كه اهرم بودند، خبر را به ما ندادند. يك عده اي آمدند براي خبر دادن و يكي شان گفته بود كه شهيد اين طور است و مقام شهيدان اين طور است و اين حرف ها. مادرم گفته بود،«خلاصه كن و بگو كه حاجي شهيد شده.» گفتند، «نه، حاج آقا نيست.» مادرم گفته بود، «خب لابد عبدالرسول شهيد شده.اگر شهيد شده كه ناراحتي ندارد. خودش اين طور خواسته و اين راه را رفته. راه خدا بود و لازم نيست شما با ترس و لرز با من صحبت كنيد.» آنهايي كه آمده بودند به مادرم خبر بدهند تعجب كردند از اين روحيه و شجاعت.
از رابطه حاج آقا با مادرتان خاطره اي را نقل كنيد.
حاج آقا مادرمان را خيلي احترام مي كرد. ما پدر كه نداشتيم. مادرمان هم پدرمان بود هم مادرمان. هيچ وقت هم جوري حرف نزد و رفتار نكرد كه يعني ما پدر نداريم. برادر كوچك ترم تا 8 سالگي نمي دانست كه پدر ندارد. هميشه مي گفت، «پدرتان رفته پيش خدا.» هميشه به مادرم مي گفتم، «همه بچه ها مي گويند جان بابام. من چه كسي را بگويم؟» مي گفت، «تو شش برادر داري، گمان كن شش تا بابا.» آقا هم كه بنده خدا تا وقتي كه برادر ديگرم رفت سربازي، مادرم به حاج آقا گفت، «تو برو به درست ادامه بده.» آقا رفت و بعد هم كه بالاي منبر آن حرف ها را زد كه گفتند به تنگستان برنگردي كه تو را مي گيرند و رفت آبادان و بعد هم نجف و موقعي هم كه برگشت دفتر ازدواج زد و گفت دفتر طلاق نمي زنم.
از آن دوران خاطره اي داريد؟
دشتستاني ها تصميم گرفتند مسجدي بزنند، مخصوصا خانمي نذر كرده بود كه خانه اي براي حاج آقا بزند و وقتي ديد همه چيز خرج اين مسجد شده، به حاج آقا گفته بود، «مي خواستم براي شما و خانواده تان خانه بزنم.» حاج آقا گفته بود، «خانه من همين مسجد است»و خلاصه مسجد دشتستاني ها درست شد. حاج آقا خانه نداشت، ولي اصلا توي قيد اين چيزها نبود. همان جا مي رفت و حرف هاي ضد رژيم مي زد و دائماً مسجد محاصره بود.
شما هم دائما نگران اينكه ايشان را نگيرند.
دائما. خودش هم هر وقت مي رفت بيرون مي گفت شما راحت باشيد، نگران نباشيد. ما هم دو سه ماه يك بار مي رفتيم به حاج آقا سر مي زديم و بر مي گشتيم. بالاخره قضيه آقا را كه شما خودتان مي دانيد. بعد هم كه جنگ بود و محاصره آبادان و زن و بچه اش هم فرستاد شيراز و گفت يكي از طلبه ها برايتان خانه پيدا كرده. من رفتم همراهشان. توي بازار... اسمش يادم نمي آيد.
بازار وكيل
آهان همان. تو بازار وكيل يك خانه خيلي قديمي را نشانمان دادند. آن قدر قديمي كه يك جور مارهاي كوچكي از توي ديوارهايش مي افتادند پايين. حاج آقا گفته بود، «يك خانه اي توي شيراز برايتان گرفته ام، نگوييد بد است كه مي برمتان توي سنگر.» (شادمانه مي خندد) ما همگي گفتيم، «نخير! بسيار هم خانه خوبي است.» حاج خانم بنده خدا گفت،«اين براي ما بهشت است.» خيلي خانم است. بچه ها خلاصه همان جا رفتند مدرسه. در تمام آن سال ها همه زحمت ها به عهده حاج خانم بود. آقا كه گرفتار جنگ و اين جور چيزها بود.
رابطه حاج آقا با شما، به عنوان خواهر يكي يكدانه شان، چگونه بود؟
با همه خوب بود. علي الخصوص با من. اجازه نمي داد كسي با صداي بلند با من حرف بزند. برادرهايم اگر بلند صدايم مي زدند، حاج آقا تذكر مي داد كه، «چرا بلند صدايش زديد؟ يواش صدايش بزنيد.»خيلي بنده خدا هواي مرا داشت. الان هم همين طور است. هر وقت مي روم پيش حاج آقا، مي گويد، «خواهر نرو. همين جا بمان.» مرتبا مي روم و به او سر مي زنم.
خواهر آقاي جمي بودن سخت است يا آسان؟
انشاءالله كه خدا آسان كند. خيلي سخت است. بايد چهار چشمي مواظب بود. هر جا مي روم نمي گويم خواهر حاج آقا هستم.
خيلي سرافرازيد كه خواهر ايشان هستيد؟
سرافراز هستم، ولي انشاءالله همگي پيش خدا سرافراز باشيم. آنها به خاطر خدا كار كردند. انشاءالله كه خدا قبول كند و صدقه سري آنها، اعمال ما را هم قبول كند.
آيا شما اين ويژگي آقاي جمي را كه در مقابل غم و شادي، حالتشان تغيير نمي كند، داريد؟
تقريبا همگي همين طوريم. به جان خود حاج آقا كه دنيا براي من هيچ ارزشي ندارد. همه دنيا را هم كه به من بدهند پشيزي برايم نمي ارزد. فقط ايمان و اميد به خداست كه مي ارزد و بس.
بهترين صفت برادر شما چيست؟
خلق و خوي خودش، اخلاق خوب، صبر، مهرباني. آن قدر صبور است كه هر مشكلي پيش بيايد به ما نمي گويد. خيلي صبور است. خيلي هم زندگي اش مشكل داشت، هنوز هم دارد، ولي خيلي صبوري كرد، طوري كه ما هم از حالش خبردار نشديم. مهربان و خوب است. آن قدر اخلاقش خوب بود كه اگر كسي لجبازي يا توهين هم مي كرد، با مهرباني با او رفتار مي كرد. هيچ وقت در عمرم نديدم كه عصباني بشود. هميشه آرام و صبور بود.
حالا كه ضعيف و بيمار هستند،چه حالي داريد؟
ناراحتم، ولي پناه به خدا مي برم. بالاخره زندگي همين است. او برايم حكم پدر، حكم همه چيز را داشته. الان دو تا از دخترهايم عروس حاج آقا و دو تا از پسرهايم هم داماد حاج آقا هستند. يكي از پسرهايم آمد و گفت كه مي خواهم بروم دانشگاه، اما قبل از آن بايد ازدواج كنم و دختر دايي ام را مي خواهم. گفتم، «حالا زود است، برو درست را بخوان و كاري جور كن بعد،» گفت، «خير! الا و بالله همين دختر را بايد برايم بگيري.» رفتم پيش حاج آقا و گفتم،«اين پسر اين طوري مي گويد.» دختر را خواست و از او پرسيد كه چه مي گويد. او هم بله گفت. حاج آقا گفت، «پس كار تمام است. هيچ كس را نمي خواهد بگويي بيايد. دست عروست را بگير و برو.» پدري از اين بالاتر ؟ پسر ديگرم هم همين طور. مي خواستم بروم مكه. پسرم گفت، «دختر دايي ام را مي خواهم.» گفتم، «ديگر اين آقا اين دخترش را به من نمي دهد.» حاج خانم هم گفت، «ديگر اين يكي دخترم را مي خواهم بدهم به بستگان خودم.» خلاصه از پسر بپرس و از دختر بپرس، فهميديم كه به وصلت با هم راضي اند. آقا به همان سهل و سادگي عروسي اول گفت، عروست را بردار و ببر و مباركتان باشد.» خيلي مهربان است. در حق همه پدري و برادري كرده. نه چيزي از ما خواست و نه درد سر و بگير و ببندي. ساده و راحت. مهريه دخترهاي من با دخترهاي خودش هيچ فرقي ندارد. در مجلس عقدشان هم حاج آقا بود و خانمش و من بودم و آقا و بچه ها. همين. خدا سايه اش را بر سر همه مان نگه دارد. پدر همه است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}