خاطراتی از مرحوم حجت الاسلام جمی


 

نويسنده:سردار نعمت الله سليماني




 

درآمد
 

آنچه مي خوانيد اگر چه تنها تكه هائي از خاطرات فراوان نگارنده است، اما چنان گوياست كه به خوبي نمايانگر سلوك و منش بزرگمردي است كه رشادت ها و دليري هاي او در سخت ترين روزهاي انقلاب و دفاع مقدس، آرامبخش دل هاي پريشان مردم آبادان بود. عمرش دراز و سايه اش بلند باد.
مسجد پربركت حاج آقا جمي در خيابان 11 فرعي محله احمدآباد قرار داشت. منزل پدري ما نيز در خيابان 8 اصلي بود. از سن ده دوازده سالگي با مسجد ايشان و شخص آقاي جمي، انس و الفت خاصي پيدا كرده بودم. از همان اوان كودكي با برخي از همسن و سال هاي خود به مسجد مي رفتيم. من علاقه خاصي به قصه هاي قرآني داشتم. قرآن را روي فرش مي گذاشتم، راحت روي فرش دراز مي كشيدم و ترجمه آن را مي خواندم. گاهي هم رساله يكي از آيات عظام را به همين ترتيبي كه گفتم باز مي كردم و از همان اولش، از باب تقليد شروع مي كردم به خواندن. گرچه چيز زيادي ازآنها سر در نمي آوردم. خدا رحمت كند خادم مسجد، آقاي حاج بحريني را ! بارها باني قليان يا جارويي كه در دست داشت، از پي ام مي افتد و من را از صحن مسجد به حياط فراري مي داد. يك روز كمي پيش از غروب، داشتم رساله آيت الله خويي را تورق مي كردم. طبق معمول دراز كشيده بود و پاها را روي هم انداخته و بدون اينكه حواسم در جاي ديگري سير كند، مشغول خواندن مسئله ها بودم. به سختي سعي داشتم تا چيزي از رساله سر در بياورم. ضربه ني قليان حاج بحريني كار خودش را كرد.فريادم به آسمان بلند شد. وقتي كه از ترس آن ضربت نابه هنگام از جا پريدم و پا به فرار گذاشتم، در درگاه خروجي صحن مسجد، به حاج آقا جمي برخورد كردم كه تازه داشت وارد صحن اصلي مسجد مي شد. آقاي جمي دو دستي، من را گرفت كه هنوز مثل گنجشك هراساني به خود مي لرزيدم. حاج بحريني هم در حالي كه هنوز دستش بالا بود، از راه رسيد. با همان لهجه دشتستاني، نفس زنان گفت: «خوب گرفتيش! بدش به من تا حالش رو جا بيارم!» من كه مي دانستم آقاي جمي چه احترام خاصي پيش حاج بحريني دارد، خودم را تقريبا زير عباي آقاي جمي پنهان كرده بودم. حاج آقا با تعجب پرسيد:
«چه خبرته حاجي! بازم كه ني قليون دستت گرفتي! مگه اين بچه چه كار كرده؟! اين بچه از شاگردان حاج نجفي يه.هميشه سر درس قرآن حاضر مي شه.»
حاج بحريني كه هنوز نفسش سرجا نيامده بود گفت:« اگه بدوني چي كار كرده، اينقدر پشتيشه نمي گرفتي. ده بار به اين بچه گفتم كه دست به قرآن يا رساله نزن، گناه داره.مي ره قرآن ها و رساله ها رو به هم مي ريزه. بعد هم استغفرالله، مي ره دراز مي كشه يه گوشه و رساله مي خونه. بهش مي گم رساله هم مثل قرآن احترام داره و نبايد اونو درازكش و يا بي وضو دست بزني، گوشش بدهكار اين حرفها نيست. حالا شما خودت بگو با اين بچه چموش بايد چي كار كنم؟» حاج آقاي جمي كه خنده اش گرفته بود، گفت :«اي بابا! من فكر كردم كه اين بچه چه خطايي كرده! فقط همين؟!... بذار ببينم با اين كارهايي كه تو مي كني ميتوني اين بچه ها رو از مسجد فراري بدي يا نه!» با اين حرفها، من كمي جرئت به خرج دادم و سرم را از لاي عباي حاج آقا بيرون آوردم. حاج بحريني كه ذاتاً مرد مهرباني بود، با ديدن قيافة معصوم من خنده اش گرفت. آقاي جمي هم پيشاني من را بوسيد و گفت:«قول مي ده كه ديگه به قرآن يا رساله بي احترامي نكنه، مگه نه؟!»
گفتم :«چشم! حاج آقا! مي دم.»
از همان روزها، به ما مي گفتند، «بچه اي آقاي جمي»

حاج آقاي جمي هر شب بعد از نماز مغرب و عشا بالاي منبر مي رفت. ابتدا چند مسئله شرعي مي گفت و بعد هم قرآن را تفسير مي كرد. بيان ساده و عميق و لحن متين ايشان همه را جذب مي كرد. حالا ديگر بچه هاي آقاي جمي به جواناني برومند تبديل شده بودند. در كوير كفرآباد آبادان با آن تسلطي كه فرهنگ غرب بر آن داشت، وجود ايشان نعمتي غير قابل توصيف و همچون آبي بود در برهوت تشنه شهر. مسجد دشتستاني ها كه بيشتر به مسجد آقاي جمي معروف بود، وسعت زيادي نداشت، اما در آن روزها كه تب و تاب نهضت و انقلاب رفته رفته داغ تر مي شد، جاي سوزن انداختن نبود. سخنان آقاي جمي هم روز به روز بي پرده تر مي شد. جوانان پرشور و تشنه اسلام ناب از گوشه وكنار شهر خود را به مسجد ايشان مي رساندند تا به نماز جماعت اين بزرگمرد برسند و به سخنراني هاي وي گوش فرا دهند. مسجد، فاصله چنداني با كلانتري پنج واقع درمحلة كارون نداشت. گاهي يك جيپ پليس پر از مأمور در فاصله چند متري مسجد مي ايستاد تا اوضاع را به اصطلاح كنترل كند.
آن روز خبر آن فاجعه مرگبار دهان به دهان گشت. براي نماز ظهر به مسجد رفته بوديم. آقاي جمي سخت برافروخته و ملتهب بود. بعد از نماز درگوش يكي از بچه هاي چيزي را زمزمه كرد و بلافاصله از مسجد خارج شد. فرمان آقاي جمي به زودي همة جوانان پرشور مسجد و مساجد محله هاي ديگر را در برگرفت. قرار شد ساعت هشت همه در حسينيه اصفهاني ها كه يكي از پايگاه هاي نهضت اسلامي بود، جمع شوند. هيچ كس نمي دانست چه حادثه اي در راه است. همه مي دانستند كه رژيم خونريزشاه، تظاهرات مردم را در شهر مقدس قم به خاك و خون كشيده و صدها تن را به شهادت رسانده است. همه مي دانستند كه روزنامه اطلاعات به زعيم عاليقدر تشيع يعني آيت الله خميني اهانت شده است. مردم از پير و جوان از گوشه وكنار محله هاي مختلف، همه در حسينيه اصفهاني ها كه به سبك حسينيه ارشاد تهران ساخته شده بود، جمع شده بودند. صندلي ها ديگر جاي نشستن نداشت. گروه زيادي از مردم سرپا ايستاده بودند. آقاي جمي در كنار دو تن از معلمين انقلابي شهر يعني آقاي سيد محمد كياوش (علوي تبار) و آقاي محمدرشيديان نشسته بود و سر در گريبان تفكر داشت. هالة سنگيني از بغض و اندوه بر حاضرين سايه افكنده بود. برخي از حاضرين به شدت گريه مي كردند و ديگران نيز به زحمت بغض خود در سينه ها نگه داشته بودند. وجود شخص آقاي جمي به همه قوت قلب مي داد. وقتي آقاي نجفي كه از قاريان برجسته شهر بود، پشت تريبون قرار گرفت، شور و التهاب حاضرين بيشتر شد. ايشان با صدايي بس حزين شروع كرد به قرائت قرآن. بچه ها هر لحظه ملتهب تر مي شدند. صداي قرآن با هاي هاي گريه ها درهم آميخته مي شد. بعد از قرائت قرآن، آقاي نجفي با همان لحن حزين و پرشور، سلام بر پيامبر(ص) و ائمه (ع) را آغاز كرد. گروهي از مردم، ضجه مي زدند و مويه مي كردند. آخر سلام به اينجا رسيد كه «الأمان، الأمان من جور الزمان.»ناگهان يكي از ميان آن جمع آماده انفجار فرياد كشيد:«يا مرگ يا خميني!» و ناگهان جمعيت حاضر در حسينيه گر گرفت و آتشي شد كه با هيچ آبي فروكش نمي كرد. من نگاهم به آقاي جمي بود. گروهي از بچه ها ايشان را دوره كردند و از لابه لاي جمعيت ملتهب خارج ساختند. مردم از كوچه هاي مشرف به مسجد به خيابان اميري ريختند در حالي كه فقط شعار مي دادند:«يا مرگ يا خميني» سپس به راه خود ادامه دادند تا به خيابان يك احمدآباد رسيدند. مردم كوچه و بازار كه بي خبر از همه چيز مشغول خريد و گشت و گذار بودند، با ترس و يا هاج و واج به جمعيت انبوه تظاهرات نگاه مي كردند. برخي با يكديگر پچ پچ مي كردند:«خميني؟! خميني؟!» و كم كم متوجه مي شدند كه آتشي در راه است كه گريبان رژيم را خواهد گرفت و خرمن آن را به خاكستر تبديل خواهد كرد. با دخالت مأموران پليس، در خيابان يك احمدآباد، جمعيت از ميان كوچه پس كوچه ها رفته رفته پراكنده شدند. آري، بچه هاي آقاي جمي كار خود را تازه آغاز كرده بودند.
چند روزي از واقعه شروع نهضت از حسينيه اصفهاني ها گذشته بود. خبر تظاهرات پرشور آن شب دهان به دهان به همه جاي شهر رسيده بود. آن روز غروب به مسجد آقاي جمي رفته بوديم. يك ماشين جيپ پليس اين بار روبروي در اصلي مسجد ايستاده بود. اوضاع به نظر مشكوك و ملتهب مي آمد. به جاي مأموران هميشگي، چند نفر مأموران سبزپوش كه آرام رنجر روي بازوهايشان حك شده، توي ماشين قرار داشتند. يك ماشين نظامي ديگر پر از مأموران سبزپوش در فاصلة چند متري مسجد توقف كرده بود. بچه ها از هم مي پرسيدند،«يعني امشب چه خبر است؟» آقاي جمي مثل هميشه نماز را به آرامي برگزار كرد. من كه مقداري اعلاميه با خود آورده بودم، آنها را به آقاي غلام عليان دادم تا توي جا مهري بگذارد، اما غلام عليان بدون هراس از مأموران نفوذي، همة آنها را يكي يكي در ميان نمازگزاران پخش كرد. بعد از نماز، توي حياط مسجد من او را به گوشه اي كشاندم و داشتم با او بگو مگو مي كردم كه چرا اين كار را انجام دادي و با اين كار ممكن است بچه ها لو بروند؟ كه ناگهان از بيرون مسجد رسانديم. مأمورين آقاي جمي را از دو طرف بازو گرفته بودند و سعي مي كردند او را به زور سوار ماشين جيپ كنند. بچه ها با سنگ به سوي مأموران چوب به دست رنجر حمله كردند. زد و خورد مختصر كم كم داشت بالا مي گرفت. چند نفر از بچه ها با مأموران گلاويز شده بودند. ناگهان آقاي جمي فرياد كشيد،«با اين بچه ها كاري نداشته باشيد، شماها با من كار داريد، آنها را رها كنيد!» بعد رو كرد به بچه ها و گفت، «مسئله اي نيست، شماها آرام باشيد، اينها رحم و مروت ندارند.» آقاي جمي مقابل چشمان اشكبار و نگاه هاي خشمگين بچه ها سوار بر ماشين پليس شد و ماشين جيپ به سرعت از آنجا دور گشت.
جوانان خشمگين در حالي كه شعار مي دادند جمي آزاد بايد گردد» دست به تظاهرات زدند و با مأموراني كه در ماشين سرباز پليس مستقر بودند درگير شدند. جمعيت با سرعت خود را به خيابان يك احمدآباد رساندند. در همان خيابان، كنار يك خانه نيمه ساخته، مقدار زيادي سنگ و پاره آجر و نخاله قرار داشت كه براي بچه هاي خشمگين مسجد، نعمتي محسوب مي شد. با همان سنگ ها و پاره آجرها، به زودي مأموران رنجر متواري شدند. جمعيت به خيابان يك رسيد و چند مشروب فروشي و بانك را كه در آن خيابان قرار داشتند، به آتش كشيدند. فرداي آن روز نيز در چند جاي شهر بچه ها دست به تظاهرات زدند و با مأموران پليس به مقابله پرداختند و عصر همان روز، ساواك ناگزير شد كه آقاي جمي را آزاد سازد. البته در ساواك به ايشان اهانت شده و ريششان را تراشيده بودند. اين ماجرا يك تجربه مفيد در حركت شتابندة نهضت در آبادان بود و قدرت خدايي مردم را به اثبات رساند.
نماز جمعه در جنگ حال و هواي ديگري داشت. اكثر اوقات نماز جمعه شهر به امامت حجت الاسلام جمي در زيرزمين بزرگ كميته ارزاق آبادان واقع در انتهاي خيابان يك احمد آباد برگزار مي شد، اما جمعيت انبوه رزمندگان كه از گوشه و كنار شهر و از جبهه ها مختلف فياضيه، ايستگاه دوازده و هفت، ذوالفقاري و مدن و يا اروند كنار مي آمدند، مسئولين برگزاري نماز جمعه را وادار مي ساخت كه دل به دريا بزنند و نماز را در مسجد قدس واقع در ايستگاه شش بهار (فرح آباد سابق) برگزار كنند. روزهاي پنجشنبه به خاطر زيارت گلستان شهدا و روزهاي جمعه به خاطر برپايي نماز جمعه‌، آبادان به شدت بمباران و گلوله باران مي شد.
آن روز هوا صاف و آفتابي و به قول بچه ها هوا كاملا ميراژي بود. جان مي داد براي بمباران! من به همراه همسرم كه در بيمارستان شمارة 2 شركت نفت، در كنار برخي از خواهران حزب اللهي شهر به كار پرستاري و مداواي مجروحين جنگ مشغول بود و به همراه كودك نه ماهه ام محمود، سوار بر موتور سيكلت به مسجد قدس رسيديم. وقتي به آسمان و بعد به خيل مردم و رزمنده ها نگاه كردم، وحشت برم داشت و عرق سردي بر تنم نشست. به همسرم گفتم، «خدا امروز زمان را به خير كند! خوب مراقب بچه باش! هوا خيلي پسه.» همسرم گفت، «نفوس بد نزن! انشاءالله هيچ طوري نمي شه.» همسرم چادرش را جمع كرد، محمود را محكم بغل گرفت و به قسمت خواهران رفت. من هم ميان جمعيت انبوه رفتم و همان وسط ها نشستم.
آقاي جمي معمولا خطبه هاي نماز را در اين طور مواقع مختصر مي خواند، اما آن روز برخلاف معمول، به نظرم خطبه هايش خيلي طولاني تر بود و باز هم مثل هميشه شاه حسين اردني و حسني نامبارك كه تكيه كلام ايشان بود، از تير تركش حاج آقاي جمي در امان نماندند. رزمنده ها مدام نگاهشان به آسمان صاف و بدون ابر بود. حتي پرنده هم در هوا پر نمي زد! بعد نماز جمعه آغاز شد و توي قنوت دوم بوديم كه سر و كله هواپيماهاي بمب افكن و جنگنده عراقي پيدا شد. ابتدا چند بار روي سر جمعيت شيرجه رفتند و هنوز لحظاتي از حمله نگذشته بود كه صداي انفجارهاي مهيب همه جا را به لرزه واداشت. اطراف مسجد به شدت بمباران مي شد. بي اختيار و با ترس و لرزي چشم هايم را به آسمان و به چپ و راست چرخاندم. بعد به جلو نگاه كردم؛ نه هواپيماها دست بردار بودند و نه آقاي جمي! هر آن انتظار داشتيم كه آقاي جمي نماز را بشكند تا ما به اطراف پراكنده شويم و به جايي پناه ببريم، اما حاج آقاي جمي قرص و استوار و نستوه به سجده رفت و ما هم آخرين نگاه را به آسمان انداختيم و سر بر سجده گذاشتيم. همه حواسم به دنبال همسر و بچه ام بود و خدا خدا ميكردم اتفاق ناگواري نيفتد. واي خداي من اگر فقط يكي از آن بمبهاي سرگردان به ميان آن جمعيت مي افتاد فاتحه آبادان خوانده مي شد!!
بالاخره نماز جمعه به پايان رسيد. آقاي جمي در ميان صداي انفجارهاي پياپي هواپيماهايي كه هنوز ول كن نبودند، به سرعت پشت تريبون رفت و ملتهبانه فرياد كشيد:«مردم نترسيد! خدا با ماست!» و بعد صداي تكبير جمعيت بود كه با صداي صلوات هاي پي در پي درهم آميخت و در ميان بهت و حيرت نمازگزاران، هواپيماهاي دشمن با شليك پدافندهاي مستقر در گوشه و كنار شهر و پالايشگاه كه معمولا چند لحظه بعد از حمله هاي هوايي به صدا درمي آمدند، از ديده هاي سرگردان در آسمان، ناپديد شدند و همه چيز به ناگاه آرام و قرار گرفت. جمعيت سر به سجدة شكر گذاشتند و همه چيز به خير گذشت و خطر از بيخ گوشمان جهيد!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23