گفتگو با حاج اكبر صالحي
از مخفي كاري هاي شهید اندرزگو در سفرها و جاهاي ديگر چه مي دانيد؟
چون با زن و بچه مي رفت، خيلي به او شك نمي كردند. تاكتيك هاي مختلفي را هم بلد بود. چون مي خواست به مبارزاتش ادامه بدهد، چندان از ريز برنامه هايش با كسي حرف نمي كرد. داماد ما يك فولكس واگن داشت. اندرزگو گفت، «مي خواهم بروم كرمانشاه. يك ماشيني در اختيارم بگذاريد.»من به دامادمان گفتم، «با او برو. چند روزي تفريحي بکن و برگرد.» دامادمان او را برد كرمانشاه، اندرزگو مي رود خانه اي و چند حلب روغن كرمانشاهي مي آورد و مي گويد، «اينها را مي خواهم براي رفقايم سوغاتي ببرم. » داماد ما بي خبر، اينها را مي گذارد در ماشين و مي آورد. بعد اندرزگو گفت كه، «سر دامادتان را كلاه گذاشتم.» گفتم، «چه كردي؟» گفت، «داخل اين روغن كرمانشاهي ها اسحه گذاشته بودم، به اين شكل كه از وسط حلب ها صفحه اي را لحيم كرده بودم، زيرش اسلحه اي گذاشتم و روي آن را با روغن پر كردم.» با اين تاكتيك ها اسلحه گذاشتم و روي آن را با روغن پر كردم.» با اين تاكتيك ها اسلحه وارد مي كرد. طبقه دوم خانه من در خيابان سقاباشي، هميشه در اختيار ايشان بود. هر وقت منزل نبودم، زنگ مي زد و خانمم مي گفت، «مزاحمتي آمده.» خانم در را باز مي كرد و او مي رفت طبقه بالا استراحت مي كرد و بعد مي رفت. گاهي وقت ها كه تهران مي ماند، يك موتور گازي پر سر و صدا داشت. مي گفتم، «سيد! آخر اين چيست؟ با اين همه سر و صدا لو مي روي.» مي گفت، «نه بابا! ده دوازده سال گذشته.» دائما هم يك قرص سيانور زير دندانش بود كه اگر يك وقت لو رفت و خواستند دستگيرش كنند، بخورد و گير ساواك نيفتد. لابد وجه شرعي اش را هم از آقايان پرسيده بود. در اين سال هاي آخر بود كه قيافه افغاني اش لو رفت و با كلاه شاپور و به اسم آقاي جوادي مي آمد. البته بعد از آنكه مهندس بود، يك مدتي هم دكتر حسيني بود. به من گفت، «به خانواده ات بگو كه من جوادي هستم و با اين شكل و قيافه آمده ام.»
نكته جالب در مورد شهيد اندرزگو اين است كه با وجود مبارزه مسلحانه، آن هم در اين سطح، در كارهاي مبارزاتي اوليه مثل پخش اعلاميه هم كمك مي كرد. در اين مورد چه خاطره اي داريد؟
يك گروه فجر اسلام بود كه دستگاه هاي زيرزميني داشتند و اعلاميه ها را چاپ مي كردند، حتي موقعي كه مي خواستيم به اينها كاغذ بدهيم، ساواك ما را مي گرفت و مي گفت، «اين همه كاغذ را براي چه مي خواهيد؟» يك آقاي كاظم نيكنام هست كه يك وقت هائي در برنامه هاي تلويزيون در برنامه هاي مذهبي صحبت مي كند و داماد آقاي مقصودي است. ايشان در پامنار بازار تهران در كار كاغذ بود. امام موقعي كه در عراق و پاريس بودند. دائما اعلاميه مي دادند و گروه فجر اسلام هم تكثير مي كردند. يك سري از بچه هاي ورامين بودند، از جمله محسن كنگرلو. اينها به من گفتند، «ما از نظر كاغذ در مضيقه هستيم و شما برايمان كاغذ تهيه كنيد.» من رفتم سراغ آقاي نيكنام و گفتم، «يك خاور كاغذ مي خواهيم. اين هم نمونه اش.» كاغذهاي A4كه به دستگاه مي خورد طوري بود كه وقتي جلوي نور مي گرفتي، وسطش يك كلمه لاتين ديده مي شد. به آقاي نيكنام گفتم كه از اين كاغذ مي خواهيم. آن موقع پول اين مقدار كاغذ مي شد شصت هزار تومان كه پول خيلي زيادي بود. اين پول را با هزار زحمت تهيه كرديم و داديم به نيكنام و يك خاور كاغذ تهيه كرديم و محرمانه تحويل فجر اسلام داديم. كاغذ آن قدر بود كه آنها تا نزديكي هاي پيروزي انقلاب تأمين بودند. نزديكي هاي پيروزي انقلاب، ما با فجر اسلام قراري داشتيم، به اين شكل كه نسخه دستنويس اعلاميه را ما مي داديم به آنها. شهيد عراقي منزلش خيابان دولت بود. موقعي كه امام نجف بودند، شهيد عراقي شب ها تلفني با نجف ارتباط داشت. از آنجا اعلاميه ها را براي ايشان مي خواندند. ايشان مي نوشت و صبح زود مي داد به شهيد اسلامي. خدا رحمتش كند.يلي بود. او در حزب جمهوري شهيد شد. ايشان در بازارچه سقاباشي همسايه ما بود. صبح زود نماز را كه مي خواند، مي آمد مي زد به در خانه ما، زنگ هم نمي زد. مي زد به در آهني و من متوجه مي شدم. مي رفتم اعلاميه را مي گرفتم و مي گفت، «سريع برسان به فجر اسلام.» من مي بردم و اعلاميه را به آنها مي دادم و مي زدند و خيلي گسترده در سطح تهران پخش مي كرديم. پخش كردن اينها هم داستاني دارد. وانت به وانت، كارتن هايي را كه فجر اسلامي ها بسته بودند، مي آوردند و توي مغازه پدر من كه لبنيات فروشي بود، مي گذاشتند و مثلا مي گفتند، «كارتن هاي ماكاروني ارسطو را كجا بچينيم؟» « و به اين شكل كارتن ها را مي چيدند كنار جنس هاي مواد غذايي. بعد دوستان ما كه بازار و دانشگاه ارتباط داشتند و كارتن ها را مي شناختند ؛ هر كدامشان مي آمدند سهميه شان را بر مي داشتند و مي رفتند. پخش اعلاميه ها در تمام دوران مبارزه به اين شكل بود. شهيد اندرزگو كارتن ها را مي برد به رفقايش مي داد. خاطره جالبي هم از سال 42 از شهيد اندرزگو يادم آمد كه نقل مي كنم. بعد از تبعيد حضرت امام به تركيه، يك شب اندرزگو با يك ساك آمد منزل ما. او رابط ما بود با مؤتلفه. البته شهيد لاجوردي هم كه سخنگوي موتلفه بود، نزد ما مي آمد. مدرسي هم مي آمد كه بعداً منافق و از اين گروه جدا شد. به هر حال به شهيد اندرزگو گفتم، «توي اين ساك چيست؟» گفت، «اعلاميه است و شما ده نفر بايد طبق اين كروكي، اينها را پخش كنيد.» يك كروكي هم به ما داد. قرار بود اعلاميه ها در كل كشور پخش شوند. آن روزها تشكيلات هيئت هاي مؤتلفه، هم در تهران و هم در شهرستان ها گروه هاي ده نفري داشت. رابط هم داشت كه خبرهاي روز را به هم منتقل مي كردند. او كروكي، را داد به من و گفت، «از سر خيابان خراسان تا ميدان شوش مأموريت شما ده نفر است. اين اعلاميه ها را بايد از ساعت ده تا يازده در جاهاي مشخص شده در كروكي، توزيع كنيد.» ما سهم هايمان را برداشتيم و رفتيم. پاسبان ها گشت مي زدند و بايد با هزار جور تاكتيك و كلك اين كار را مي كرديم. من رفتم و سهم خودم را پخش كردم و هيچ مسئله اي هم پيش نيامد. جمعيت هيئت هاي مؤتلفه در سراسر تهران و كل كشور بين ساعت ده تا يازده شب، اين برنامه را پياده كرد و مسئله اي هم پيش نيامد. ما كه كارمان خيلي سخت نبود و در جنوب شهر اعلاميه پخش كرديم، بعضي از بچه ها، بندگان خدا، حوزه شان شمال شهر و در اطراف كاخ شاه بود و بايد اعلاميه ها را در خانه هاي وزرا و وكلا مي ريختند. فردا صبح شنيديم كه در تمام ايران، حتي يك نفر از بچه ها دستگير نشده و لو نرفته و همه ادارات ساواك و شهرباني ها و كلانتري ها به هم زنگ مي زنند كه، «مگر ديشب همه پاسبان ها مرده بودند كه اينها اين محشر كبرا را راه انداخته اند؟» بعد هم شنيديم كه پاسبان هاي شيفت شب را در كلانتري ها بازداشت كرده و شلاق زده بودند.
در جريان اوجگيري انقلاب در سال 57، چه خاطراتي از شهيد اندرزگو داريد؟
بعد از آنكه روزنامه اطلاعات آن مطلب توهين آميز را درباره امام چاپ كرد و قم شلوغ شد، من و شهيد اندرزگو و عده اي از دوستانمان كه بعضي هايشان شهيد شده اند، به طور فعال در آن جريانات شركت و مجالس ختم و فاتحه خواني را برگزار كرديم. در طول اين چهارده سال اين بنده خدا دائما طرح تررو شاه را توي ذهنش داشت و برنامه ريزي مي كرد. يك شب آمد منزل ما و گفت، «حاج اكبر! من چنين نقشه اي دارم و يك ميليون تومان پول مي خواهم.» قبل از انقلاب يك ميليون تومان خيلي پول بود. كسي از اين پول ها را نداشت بدهد. من گفتم، «خيلي پول سنگيني است.»
بيشتر چه كساني به او پول مي دادند؟
به ما نمي گفت از چه كساني پول مي گيرد. اين را به نظرم آقاي عسكر اولادي يا دوستان ديگر، بهتر مي توانند توضيح بدهند. به هر حال گفتم، «اين پول سنگين است و اجازه بده كه من با چند تا از دوستان صحبت كنم.» مرحوم حاج اكبر پوراستاد كه خدا رحمتش كند، از مبارزين قديم بود. همين طور شهيد اسلامي. با اين دو تا آقايان مشورت كردم و گفتم، «سيد علي اندرزگو! اين جوري مي گويد. چنين طرحي دارد و پول مي خواهد.» مرحوم پوراستاد گفت، «آقايي به اسم ابراهيم خانيان هست كه محرم ماست. ممكن است خيلي مبارز نباشد، ولي محرم ماست و مي شود به او اعتماد كرد. وضع مالي خوبي هم دارد و مي شود اين پول را از او يا رفقايش گرفت.» اندرزگو آمد منزل ما و گفت، «چه كردي؟» گفتم، «با آقاي پور استاد و آقاي اسلامي صحبت كرده ام و يك روز جمعه را با آقاي خانيان قرار گذاشته ايم.» صبح جمعه آمد خانه ما و اين دو تا آقايان را هم سوار كرديم و رفتيم دزاشيب، منزل آقاي خانيان. توي راه كه مي آمديم، مرحوم پوراستاد، که خيلي خيلي شوخ بود، به اندرزگو گفت، «اين آقاي خانيان كه داريم مي رويم پيش او، خيلي آدم سفتي است و به اين سادگي ها به كسي پول نمي دهد. تو يك كاري بكن. ما وقتي داريم حرف مي زنيم، تو جوري بنشين كه او اسلحه تو را ببيند و بترسد و زودتر پول را بدهد.» همين كار را هم كرديم و اندرزگو يك وري نشست و كلتش معلوم شد. خلاصه طرح را مطرح كرديم و گفتيم، «اين قدر هم پول مي خواهد.» خانيان با تعجب گفت، «يك ميليون!!» گفتيم، «همه اش را نمي خواهد تو بدهي. به دوستانت بگو آنها هم بدهند.» حاج طرخاني كه گروه فرقان شهيدش كردند، پدر خانم ايشان بود. با او مطرح كرده بود كه شما بايد كمك كني و خلاصه آنها هم با چند نفر از تجار صحبت كردند و پول جمع شد. اين درست موقعي بود كه تلفن هاي ما كنترل مي شد. اندرزگو هم ديگر خيلي ملاحظه نمي كرد. نفهميديم كه چه مدت تلفن من و دوستانم كنترل شده بود و ما هم در مورد پخش اعلاميه و جلسات مختلف و اندرزگو و تهيه اسلحه حرف مي زديم و ضبط مي شده است. شهيد اندرزگو از مشهد زنگ زد و به من گفت، «جلسه چي شد؟» گفتم، «خبر مي دهم.» از آن طرف هم آقاي خانيان رفته بود دنبال تهيه پول. گروه ضربت از تهران رفته بود محله سرشور مشهد كه اندرزگو را بگيرد. او كه تلفن مي زند خانه ما، به آنها مي گويند، «برگرديد تهران و برويد محله سقاباشي.»
چه شد كه با آن همه احتياط، ساواك به تلفن شما دسترسي پيدا كرد و توانست شهيد اندرزگو را شناسايي كند و به دام بيندازد؟
بزرگ ترين اشتباه ما اين بود كه درباره تلفن ها احتياط كافي نمي كرديم. سال 57،56 بود كه احساس كرديم ساواك خيلي به ما نزديك شده و در عين حال شديداً مشغول تكثير و پخش اعلاميه هاي امام بوديم. در روز 28 مرداد 57، محسن رفيقدوست عفو خورد و از زندان آمد بيرون. من رفتم ديدنش. گفت، «شايد تو را تعقيب كرده باشند. زود برو.» من برگشتم. دو سه روز بعد به من تلفن زد كه، «من الان از آبادان آمده ام و براي شما چيزي آورده ام و بايد شما را ببينم. فردا افطار مي آيم منزل شما.» فردا صبح آمد به مغازه و گفت، «يك جايي كار دارم.» اعلاميه هاي امام را كه در مورد سينما ركس آبادان صادر و در آن از ايران به اسم كوره آدم سوزي شاه ياد كرده بودند، به او دادم تا ببرد و به رفقايش در گروه منصورون برساند و گفتم، «تو برو خانه، من هم مي آيم.» از آن جا دوباره سري به برادرم، مرتضي، زده بود. تقريبا نيم ساعت به افطار، دخترم تلفن زد و گفت، «بابا! جلوي خانه تيراندازي شده و آقاي جوادي هم كه شما سفارش كرديد كه مي آيد، نيامده.» گفتم، «من همين الان مي آيم.» از آن طرف هم يكي از دوستانم كه در كوچه رومي مي نشيند، تلفن زد و پرسيد، «جلوي خانه شما چه خبر است ؟ چرا اين قدر شلوغ شده.» گفتم، «اتفاقا قرار بوده يكي از دوستان براي افطار به خانه ما برود كه او هم نرفته.» دختر من و پسر كوچكم مثل بقيه مردم رفته بودند تماشا. شب دخترم گفت، «بابا! مطمئنم كه خود آقاي جوادي بود. همان كلاه سرش بود با پيراهن خاكستري.» حدود يك ربع به او تيراندازي كرده بودند. دخترم مي گفت، «او جوري عمل كرد كه انگار اسلحه دارد.» در حالي كه اسلحه نداشت بر خلاف سابق، قرص سيانور هم زير زبانش نبود.به علت اينكه خودش را مسلح نشان داد اين بود كه حسابي به او تير بزنند كه حتما بميرد و زنده نماند كه گير ساواك نيفتد. هميشه مي گفت، «هرگز به ساواك نخواهم رفت، مگر اين كه جسدم را ببرند.» دخترم مي گفت، «ساواكي ها از اينكه به او نزديك بشوند، واهمه داشتند. يك قدم كه مي آمدند جلو، يك قدم مي رفتند عقب. حتي يك بار كه به طرفش آمدند، تكاني خورد و آنها همگي فرار كردند و رفتند عقب.» يك بار هم سردسته شان فرياد زد، «جلو نرويد. خطرناك است.» شهيد اندرزگو در حالي كه خون از بدنش مي رفته، دفتر تلفن و آدرس هاي آشنايانش را مي خورد كه به دست ساواك نيفتد. اتفاقا وقتي مرا بردند زندان، تهراني و منوچهري سعي داشتند با موادي خون هاي دفترچه را پاك كنند كه شماره تلفن ها را بدست بياورند. فقط هفده هيجده گلوله به ديوارهاي اطراف جنازه خورده بود. معلوم مي شد كه از ترسشان او را به رگبار بسته بودند. آخر سر هم جنازه را روي برانكار مي گذارند كه ببرند. ايشان خودش را يك تكان مي دهد و مي اندازد روي زمين كه آخرين رمقش هم برود. اينها مي پرند عقب، چون مي ترسند كه نكند به خودش نارنجك بسته باشد، چون آن موقع چريك ها به بدنشان نارنجك مي بستند و آخرين لحظه منفجر مي كردند و هم خودشان را از بين مي بردند و هم مأمور ها را. بعد كه مي بينند آرام گرفته، طناب مي آورند و او را مي بندند كه باز خودش را نيندازد و بتوانند او را زنده برسانند. بيمارستان كه جايزه اي كه گفته بودند، نصيبشان شود. او را سريع مي رسانند بيمارستان كه تا به آنجا مي رسد، به شهادت مي رسد. ساعت ده شب، ما منزل آقاي حشمتي در باغ جواهري، دو تا كوچه پايين تر از خانه خودمان، جلسه داشتيم. در جلسه قرار بود براي اولين بار راهپيمايي را باب كنيم و در روز 21 رمضان راهپيمايي راه بيندازيم و مسجد جليلي آيت الله مهدوي كني در خيابان ايرانشهر را انتخاب كرده بوديم كه ما آن شب بعد از افطار اين جلسه را تشكيل داديم. دخترم هم كه زنگ زده بود به من كه آقاي جوادي نيامده و جلوي خانه هم تيراندازي شده و ما هم كلاه شاپوري او را ديديم. تلفن خانه من هم كه كنترل بود. من گفتم، «الان سريع مي آيم.» رفتم خانه و افطار كردم و رفتم به اين جلسه و به آنها گفتم، «جريان از اين قرار بوده و جلوي خانه ما شلوغ بوده و فلاني هم كه با آن قرار داشته افطار بيايد و اين طوري شده.» رفقا گفتند، «پس اين جلسه ما كه خطرناك است.» خلاصه ما همان جا براي اينكه جلسه مان به هم نريزد. گفتيم اگر خداي نكرده ريختند اينجا، يك تاكتيكي به كار مي بريم و مي گوييم كه مي خواهيم در كرج يك مرغداري درست كنيم و براي برنامه ريزي دور هم جمع شده ايم و حرف هايمان را يكي كرديم. مسئله اي به وجود نيامد و ساعت 12 شب، جلسه ما تمام شد و من به طرف منزل راه افتادم، غافل از اينكه در فاصله اي كه من خانه نبودم از طريق مخابرات، آدرس منزل ما را گرفته بودند و هفده هيجده تا از گاردهاي شاهنشاهي،آدم هاي غول پيكر با مسلسل هاي آخرين مدل، در ساعت ده كه من از خانه مي روم بيرون، مي ريزند آنجا. در مي زنند و پسر من كه ده دوازده سال بيشتر نداشت، مي رود در را باز مي كند و آنها مي روند داخل حتي تا پشت بام هم مي روند. تا ساعت 12 شب كه مي رفتم خانه، تن زن و بچه هاي من مي لرزيده كه حالا چه خواهد شد و اينها از روي پشت بام تا توي حياط و پشت در، مسلسل به دست ايستاده بودند و تا من برگردم. جوان ها آن موقع ها روي پله هاي خانه ها مي نشستند و گپ مي زدند. آن شب كه برگشتم، ديدم خبري نيست و وضعيت كوچه غير عادي است. يك پژوي قديمي هم توي كوچه سقاباشي بود و چند نفر داشتند كنارش قدم مي زدند. من بيشتر شَکَم برداشت. با اين حال رفتم به طرف خانه و کليد را انداختم داخل قفل در و چرخاندم كه يكمرتبه با مسلسل ريختند به سرم و گفتند،«پليس!» نگاه كردم ديدم تا چشم كار مي كند مأمور ريخته است. مرا بردند داخل خانه و ديدم زن و بچه ام آنجا هستند. ما خانه را حسابي پاكسازي كرده بوديم. آنها يك دستگاه هايي را آورده بودند، مي انداختند داخل لوله هاي بخاري كه وسايل جاسازي شده را پيدا كنند، ولي ما چون احتمال مي داديم بيايند؛ قبلا كاملا پاكسازي كرده بودم. فقط از كنترل تلفنمان غافل مانده بوديم. خلاصه ما را سوار همان پژو كردند و بردند يكسره اوين. كميته مشترك هم نبردند. آنجا كه رفتم ديدم سعيدي (ميرفخرايي)، تهراني و ازغندي (منوچهري) منتظر من نشسته اند. مرا كه بردند، سعيدي يك چك محكم زد توي گوش من. منوچهري گفت، «خب! رئيس ديوانه ها! بالاخره تو را گرفتيم. فلاني را زديم و منتظر چنين روزي بوديم. حاج اكبر ! مملكت را به گند كشيديد. يك خرابكار را پانزده سال توي خانه تان مخفي كرديد. براي سر او بيست ميليون تومان جايزه گذاشتيم. بازي ديگر تمام شد. حالا رفقايت را هم مي آورند. ديگر اينجا تنها نيستي. ما ديديم در زندان اوين هي مي خورد به هم و اينها هي آدم مي آورند. شايد آن شب سي چهل نفر را پشت سر من آوردند. اغلبشان را هم با همان كنترل تلفن پيدا كرده بودند. يك جواني را هم توي خيابان خراسان، اشتباه گرفته بودند، مثلا رفته بودند رفيق مرا بگيرند، يك پلاك را اشتباه گرفته بودند و آن جوان را آورده بودند. او هم اتفاقا كنكور امتحان داشت، توي سلول هي داد مي زد، «مرا اشتباه آورديد. امتحان كنكور دارم.» بعداً فهميدند كه او را اشتباه آوردند و رهايش كردند و رفت. تهراني مغز متفكر ساواك بود و در اول انقلاب در زندان قصر محاكمه اش مي كردند. او همه تلفن هاي مرا كنترل كرده بود. توي اتاقش كه رفتم، ديدم همه دستگاه ها آنجا هستند. تا چيزي را انكار مي كردم، نوار مي گذاشتند و مي گفتند، «بلبلي هايت را گوش كن. ما از تو نوار داريم.» البته نوار توي محاكم، قانوني نيست، اما اينها همه صحبت هاي مرا با اندرزگو ضبط كرده بودند.
بعد از انقلاب اين نوارها به دستتان نيفتاد؟
نه، ما ديگر نرفتيم ببينيم قضيه چه جوري است. ازغندي گفت، «مي دهم تو را بگذارند سينه ديوار و ديگر رنگ زن و بچه ات را نبيني.» خلاصه آن شب يك برگه گذاشتند جلوي من كه بالايش نوشته بودند در ارتباط با شهيد اندرزگو توضيح بده. من شستم خبردار شد كه نبايد بي احتياطي كنم. ديدم اگر بخواهم جواب بنويسم، بايد براي چهارده سال بازجويي پس بدهم و از زدن منصور تا مخفي كردن اسلحه و تكثير اعلاميه همه را توضيح بدهم. نوشتم، «من اندرزگو را نمي شناسم.» گفتند، «تو نمي شناسي؟ چهارده پانزده سال از او پذيرايي كردي و ناهار و شام دادي. تو نمي شناسي؟ او زنده است و نمرده و توي بيمارستان است و او را مي آوريم و روبرو مي كنيم.» و خلاصه از اين جور حرف ها. ديدم دارند بلوف مي زنند. تا سحر از من پذيرايي حسابي كردند و من هي تكرار كردم كه اندرزگو را نمي شناسم. بالاخره خودشان خسته شدند و گفتند، «جواب اين سوالي را كه پرسيديم بايد بنويسي.» گفتم، «من يك جوادي مي شناسم با اين مشخصات.» يك سال آخر را كه نمي توانستم منكر شوم. گفتم، «يك آدمي بوده اين جوري و كلاه شاپو مي گذاشته و از طريق يكي از دوستانمان توي هيئت آشنا شديم و به ما گفت كه ايشان حاج جوادي هستند.» خلاصه تا آخر محكم ايستادم. آنها خودشان خيلي خوب مي دانستند كه من از سال 41 با او ارتباط داشته ام، اما هم من محكم گرفتم، هم آنها خودشان خسته شدند. آقاي خانيان را هم كه قرار بود يك ميليون تومان بدهد كه اسلحه دوربين دار از خارج بياوريم، آورده بودند. يك وقتي چشم مرا مي بستند، چشم او را باز مي گذاشتند و به اشاره مي گفتند، «اين فلاني است. درباره اش چه مي داني بگو.» بعد مرا مي بردند بيرون، از او بازجويي مي كردند. خلاصه اينكه با اشاره سئوال مي كردند و جواب مي گرفتند. يا مثلا پوراستاد و اسلامي را مي آوردند و به همين شيوه و با اشاره، سئوال و جواب مي كردند.
قضيه پول جمع كردن براي اسلحه را هم از كنترل تلفن ها فهميدند، و گرنه كسي كه اعترافي نكرده بود؟
نه كسي اعتراف نكرد با همان كنترل تلفن ها كه ما غافل مانده بوديم،اينها را فهميده بودند. خلاصه ما 75 روز يعني دو ماه و نيم توي سلول انفرادي و ممنوع الملاقات بوديم. فقط دو سه روز آخرش ما را آوردند به بند عمومي. زماني كه خون شهيد اندرزگو توي كوچه سقاباشي و جلوي خانه ما به زمين ريخته شد، نهضت امام اوج گرفت و تظاهرات و انقلاب قوت گرفت. جمعه خونين و قضيه 17 شهريور را هم ما توي زندان بوديم. راهپيمايي روز قبلش را شهيد مفتح از قيطريه به راه انداخت. توي بازجويي، سعيدي گفت، «ديروز هزار تا از شماها را به درك واصل كرديم. باز تو حرف نمي زني؟» حالا ما توي زندان انفرادي و ممنوع الملاقاتيم و خبر نداريم كه بيرون چه خبر است و ميدان شهدايي بوده و تظاهرات و اين جريان ها و هي مانده ايم كه اينها هزار تا را چه جوري و كجا زده اند. بعدا كه آمديم بيرون. فهميديم كه جمعه خونيني بوده است.
محاكمه كه نداشتيد؟
نه، توي اين دو ماه و نيم دائما توي بازجويي بوديم. نهضت اوج گرفته بود و مردم توي خيابان ها ريخته بودند و اعتصابات و تعطيلي ادارات و ما وضعيت بيرون را از روي كم شدن فشار اينها مي فهميديم. خاطره جالبي از آن روزها يادم آمد. سلول انفرادي من به قدري كوچك بود كه شب كه مي خواستم بخوابم، چون قدم بلند بود. بايد پاهايم را مي گذاشتم به ديوار. يك توالت فرنگي هم توي سلول ما بود و براي دستشويي هم بيرون نمي رفتم. يك دريچه كوچك هم بود كه از آنجا غذا مي دادند و مي رفتند. آدم توي زندان انفرادي ديوانه مي شود. وضعم هم كه معلوم نبود. هر روز احتمال داشت بياند مرا ببرند و اعدام كنند. گوشه زندان مي نشستم و زانوهايمان را بغل مي كرديم. بالاي سلول هم يك پنجره كوچك بود كه از آنجا مي ديدم مأمورها روي پشت بام قدم مي زنند و محوطه را كنترل مي كنند. صبح ها بعد از نماز، براي اينكه فكرمان را مشغول كنيم، آفتاب كه مي زد و از پنجره مي افتاد داخل سلول، ردپاي آن را دنبال مي كرديم تا غروب و مي ديديم كه آفتاب چه جوري طلوع مي كند و مي آيد و آهسته آهسته مي رود تا غروب. خلاصه اين جوري خودمان را مشغول مي كرديم. يك رفيق داشتيم كه او را با ما گرفته بودند و عينكي بود و اگر عينك نمي زد، چشمش ناراحت مي شد. عينك او را هم گرفته بودند. اساسا عينك ها را مي گرفتند كه يك وقتي كسي با شيشه عينك رگ خودش را نزند و خودكشي نكند. دائما چشم هايش درد مي كردند و داد مي زد كه، «آي، عينكم را بدهيد. چشمم درد مي كند.» آنها عينكش را نمي دادند. او هم لباس هايش را در مي آورد، مي انداخت داخل توالت فرنگي و آن را خراب مي كرد يا غذاي اضافي از نگهبان مي گرفت و مي ريخت داخل توالت. اينها مي آمدند تلمبه مي زدند و باز نمي شد. نمي دانستند او چه خرابكاري اي كرده. سلولش را عوض مي كردند و باز داد و بيداد راه مي انداخت و دوباره همان كارها را مي كرد. نمي دانم چه جور بود كه آن روزها ذهنم آن طور كار مي كرد و خدا آن ديد را چه جوري به من داده بود. همه اش عنايت خدا بود. او فقط جلوي پايش را مي ديد، اما من يك كمي دورتر و وسيع تر را هم مي ديدم. يك روز زدم به در سلولش و از دريچه گفتم، «احمد! برو هواخوري. من مي روم حمام.» بين هواخوري و حمام يك دريچه بود و مي شد همديگر را ببينيم. خلاصه با اشاره حالي اش كردم كه برود هواخوري و من هم توي حمام و يواشكي از آن بالا و در حالي كه مواظب بودم مأمور مرا نبيند، گفتم، «احمد! اين كارها چيست كه مي كني؟ روحيه بقيه را هم تضعيف مي كني.» گفت، «من عينك مي خواهم. چشم هايم درد مي كنند.» گفتم، «با خراب كردن توالت به تو عينك مي دهند؟ چرا توالت را خراب مي كني كه هي سلولت را عوض كنند.» گفت، «مي خواهم با اينها مبارزه كنم.» گفتم، «خراب نكن، اين جا يك روز به دست خودمان مي افتد. انقلاب اسلامي مي شود.»نمي دانم خدا چه جوري اين چيزها را آن روزها به ذهن من انداخت. اعدامي بوديم و هر لحظه ممكن بود بيايند ما را ببرند و اعدام كنند و آن وقت اين جور حرف ها مي آمد روي زبانم. گفت، «ديوانه شدي ؟ مي خواهند ما را اعدام كنند و تو مي گويي بيت المال است و دست خودمان مي افتد؟»
آن روزها گذشتند ؛ انقلاب شد و ماها آزاد شديم. دنباله اين را مي گويم و باز بر مي گردم به همان داستان اول. يك روز توي مدرسه رفاه، شهيد بهشتي و شهيد لاجوردي و حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني و آيت الله خامنه اي بودند و ما هم بوديم. مدرسه رفاه توي خيابان عين الدوله، كوچه مستجاب، آن روزها پاتوق انقلابيون زد. حضرت امام از پاريس تشريف آورده بودند. آنجا جلسه داشتيم و همه سر سفره نشسته بوديم. اين احمد آقائي هم كه توي زندان با هم بوديم، نشسته بود. شهيد لاجوردي دادستان تهران بود. احمد گفت، «حاج اكبر! من اين شهيد لاجوردي را خيلي دوست دارم. مرا به او معرفي كن بروم اوين پيش او كار كنم.» گفتم، «باشد. بعد از ناهار با او حرف مي زنم.» او را به شهيد لاجوردي معرفي كردم و گفت، «باشد! فردا بفرستش بيايد بالا.» ما او را فرستاديم و شد پرسنل آنجا. اين آقاي اسدالله جولايي كه الان مسئول ديه است، آن روزها مسئول تداركات آنجا بود. احمد آقا مي بيند كه اين بنده خدا گرفتار شده و داده تمام توالت هايي را كه خراب كرده بود، كنده اند و دارند درست مي كنند و خلاصه كلي هزينه گذاشته روي دست زندان. مي رود پيش شهيد لاجوردي و ماجراي آن روزهاي زندان و ندادن عينك و كارهاي خودش را مي گويد و اينكه من به او گفته بودم اين كارها را نكن و اينها به دست خودمان مي افتد و بيت المال است. بعد هم گفته بود، «خلاصه حالا آمده ام كه بگويم اين خرابكاري ها، كار من است و مي خواهم هزينه اش را خودم بپردازم.» شهيد لاجوردي، خدا رحمتش كند، گفته بود، «خدا يك عقلي به تو بدهد. مي خواستي آن روزها كه حاج اكبر جز مي زد، گوش به حرفش بدهي. حالا لازم نيست خرج كني.»
بالاخره چگونه آزادتان كردند ؟
عرض كنم كه بعد از دو ماه و نيم بالاخره آمديم بيرون، ولي اين را بگويم كه اگر نهضت امام اوج نمي گرفت، ماها سر تير، اعدامي بوديم، وقتي آزاد شديم، آقاي عسكر اولادي آمد ديدن من و گفت، «از وقتي كه شما را گرفتند، ما چند تا از بچه هاي مؤتلفه را فرستاديم بهشت زهرا و به آنها گفتيم اينها را تيرباران مي كنند و جنازه شان را مي آوردند. مواظب باشيد هر وقت آوردند، ما را خبر كنيد.» خلاصه اين قدر اوضاع وخيم بود. روزهاي آخر ما را بردند بند عمومي و دو سه تا ملاقات هم دادند. خواهرم آمده بود ملاقات و جلوي روي مأمورها و ازغندي (منوچهري) و آنهائي كه هنوز در نرفته بودند، مي خواستند ما را آزاد كنند، بعد در بروند! خلاصه خواهرم جلوي روي آنها داد مي زد، «داداش ! هيچ نترسي ها! محكم باش. حرف نزن.كار اينها تمام است.» بيرون اوضاع جوري شده كه اينها جلوي شكنجه گري هاي ساواك اين جوري حرف مي زنند. ما هي از خودمان مي پرسيديم، «خدايا! بيرون چه خبر است كه اينها اين قدر شهامت پيدا كرده اند.» خلاصه يك روز ديديم كه يك مأموري آمد دم در سلول و لباس هايمان را آورد. پرسيديم، «چي شده؟»
مأموران صليب سرخ هم كه آن روزها آمدند.
بله اين را يادم رفت بگويم. كمي قبل از آزادي، يك روز ديدم يك خربزه را از دريچه سلول دادند تو. ما دو ماه و نيم بود رنگ ميوه را هم نديده بوديم. فهميديم خبري شده. بعد ديديم چند تا از اين فكل كراواتي ها آمدند كه خارجكي حرف مي زدند. خربزه را كه دادند، فهميديم كه خبري است و كارشان اعتبار ندارد و ممكن است اينها كه بروند، بيايد و خربزه را پس بگيرند. وسيله اي چيزي هم كه نداشتيم كه خربزه را قاچ كنيم. محكم با مشت زديم روي خربزه و جاي شما خالي، دلي از عزا درآورديم.
از آزادي تان مي گفتيد.
بله، عرض مي كردم كه لباس هاي ما را آوردند و گفتند، «بياييد توي اتاق ازغندي» هفت هشت ده نفر بوديم كه روزهاي آخر مانده بوديم. نشستيم توي اتاق ازغندي، ولي آن روز خودش آنجا نبود. نمي دانم فرار كرده بود يا نه، ولي تهراني بود. ما را نشاندند و يك صندلي كم آمد. مرحوم تهراني بود. ما را نشاندند و يك صندلي كم آمد. مرحوم پوراستاد، خدا رحمتش كند، جا نبود بنشيند و ايستاده بود دم در اتاق. تهراني گفت، «آقاي پوراستاد ! صندلي پشت ميز ازغندي خالي است. برو آنجا بنشين.» مرحوم پور استاد رفت و آنجا نشست. شهيد اسلامي خيلي با شهامت بود. خدا رحمتش كند. برگشت و گفت، «پور استاد! مي داني كجا نشسته اي ؟» گفت، «چطور؟» گفت، «جاي يك ظالم نشسته اي. زود بلندشو.» حالا فكرش را بكنيد، جلوي روي تهراني. روزهاي آخر است و مي خواهند ما را آزاد كنند و شهيد اسلامي اين حرف را مي زند كه، «واي به حال آخرتت!» تهراني برگشت و گفت، «اسلامي ! داشتيم ؟ ما داريم شما را آزاد مي كنيم. اين چه حرفي است كه مي زني؟» گفت، «من حقيقت را مي گويم. اين، جاي يك ظالم است.» روز ملاقات آخري فهميده بوديم كه اوضاع بيرون شلوغ است و آزاد مي شويم. يك برگه اي گذاشتند جلوي ما و گفتند يك چيزي بنويسيد. پرسيديم، «چي بنويسيم؟»آن قدر وضعشان خراب بود كه گفتند، «هر چي دوست داريد بنويسيد.» ما هم الكي نوشتيم كه ديگر در تظاهرات شركت نمي كنيم و ورقه ها را داديم. لباس ها را دادند و يك ميني بوس آوردند و ما را سوار كردند و جلوي هتل اوين فعلي پياده كردند. من به رفقا گفتم، «سريع پراكنده شويد و با وسيله اي چيزي برويد، چون اينها ممكن است ما را آورده باشند كه به رگبار ببندند و بعد هم بگويند كه اينها قصد فرار از زندان را داشته اند و كشته شدند. زود پخش شويد.» ماها تاكسي گرفتيم و آمديم طرف خانه هايمان. سر راهمان ديديم كه دواير دولتي دارند توي آتش مي سوزند و مردم توي خيابان ها هستند و اوضاع خيلي شلوغ شده كه اينها ناچار شده اند ما را آزاد كنند. دو سه روز بعد از ديد و بازديدها گفتيم برويم دم در مغازه پدرمان و ببينيم خيابان ها چه خبر است؟ آمديم سه راه امين حضور و ديديم يك دسته عظيمي دارد مي آيد. تعهد داده بوديم تظاهرات نكنيم و رفتيم قاتي اينها ! آمديم سر چشمه و يك آقايي به اسم دقيقي رفت روي يك نيسان و بنا كرد سخنراني كردن. همه جمع شدند. يك وقت ديديم از خيابان چراغ برق، دو تا ماشين گاردي مي آمدند و اول تير هوايي زدند و بعد هم افتادند به جان مردم. يكي از تيرهاي مشقي كه شليك كردند خورد به من و كتم را سوراخ كرد. تازه از زندان آزاد شده بودم و آمدم تظاهرات و اولين تير را دشت كردم. من نمي دانستم تير مشقي است. بدنم را زخمي كرد و مرا بردند زيرزميني چلوكبابي چهارراه سرچشمه. اين استاد حسن بنا كه خياباني هم به نامش هست، آن روز در ميدان سرچشمه، راننده اتوبوس دو طبقه بود. تيراندازي كه مي كردند، او با اتوبوس آمد راه را بست كه تير به مردم نخورد. با تير زدند توي مغزش و شهيد مي شود. آن روز تعدادي هم شهيد شدند. بعد ما رفتيم مطب شهيد دكتر فياض بخش. گفت، «اين تير مشقي است. به عمل جراحي نياز نيست. اين زخم را نگه دار براي كنار حوض كوثر. نشانه آخرت!» اين هم جريان آزاد شدن ما.
بعد از انقلاب كه به اسناد دسترسي پيدا كرديد، باز هم معلوم نشد چه كسي ايشان را لو داده ؟
هيچ كس نفهميد. فقط آقاي حاج علي حيدري يك روز آمد مغازه ما و كف پايش را نشان داد و گفت، «حاج اكبر! توي زندان پدر ما را درآوردند، الان هم با مأمور مرا آزاد كردند. من مأمور را قال گذاشته ام و كوچه پس كوچه آمده ام كه به تو بگويم مواظب باش. مرا آزاد گذاشته اند كه ببينند با چه كساني ارتباط دارم. مواظب خودت باش چون توي زندان دائما دارند مي پرسند صالحي كيست؟» ما شناسنامه مان را به اسم حسيني بود، منتهي پدر ما توي محل پيش مردم به صالحي شهرت پيدا كرده بود. توي زندان گيج شده بودند كه حسيني كيست؟ صالحي كيست ؟ بعد كه مرا گرفتند و زندان بردند. توي مداركي كه از خانه مان جمع كرده بودند، اسم حسيني را ديده بودند، ازغندي گفت، «حاجي! تو مي خواستي براي ما راه بازكني؟ما خودمان قاپ قمارخانه ايم. هم حسيني هستي، هم صالحي ؟ ما را مي خواستي گول بزني؟» گفتم، «مردم به پدر ما مي گويند صالحي. به شما چه كار داريم؟» آنها فكر مي كردند اسم مستعار روي خودمان گذاشته ايم. يك چند وقتي اين جوري دنبالمان گشته بودند. تلفن ها را كه كنترل كردند فهميدند حسيني همان صالحي است و ريختند ما را گرفتند. خيلي از ماجراهايي را كه در اين چهارده سال روي دادند، ديگر كشش ندارم و يادم نمي آيد. خلاصه به بزرگي خودتان ببخشيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}