سرگذشت ارواح در برزخ


 





 
بسم الله الرحمن الرحیم
«آه منِ قلّه الزّاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد»
آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)1

حالت احتضار
 

چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد.
کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛2 همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام.3 فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم.

مرگ(جدایی روح از بدن)
 

«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»
مردم در خوابند، هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می‌شوند.4
در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود5، تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.
عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو6 من می‌گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.7
عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.
فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می‌کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می‌گریید؟ چرا بر سر می‌کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می‌رسد، آنقدر به این منزل می‌آیم تا هیچ‌کس را باقی نگذارم. اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم
زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند.8 که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.

انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.
به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که ... ... تعدادی زبان به شکوه و شکایت گشودند که: زود بود؛ چرا؟ ... با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! خواستم آن‌ها را به آرامش دعوت کنم، مگر می‌شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی‌خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته‌اید؟!
من اکنون پس از آن درد جان‌فرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده‌ای رسیده‌ام.
با شمایم آی! آیا صدایم را نمی‌شنوید؟ گریه‌تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می‌کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.
لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند
فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می‌کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می‌گریید؟ چرا بر سر می‌کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می‌رسد، آنقدر به این منزل می‌آیم تا هیچ‌کس را باقی نگذارم. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.9
جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ... افسوس و صد افسوس!
پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند.

به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگ‌های این بدن خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده. اما... او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 10
غسل تمام شد. آنگاه کفن‌هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.
آن روها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد ...
* «بسمه تعالی، آشنا کردن جوانان با مبانی دینی راه‌های گوناگونی دارد و یکی از آن‌ها ریختن حقایق عالی در قالب داستان است. کتاب حاضر بنام داستان برزخ نوشته آقای اصغر بهمنی مورد مطالعه اینجانب و برخی از اساتید حوزه علمیه قم قرار گرفت. این کتاب به شیوه زیبا تنظیم یافته و خواندن آن مفید و سودمند است.» جعفر سبحانی/ 8/8/76

پي‌نوشت‌ها:
 

1- نهج‌البلاغه/حکمت 74
2- وسائل الشیعه/ ج 2. باب 35
3- نهج‌البلاغه/ ج 108
4- بحارالانوار/ ج 6، ص 177
5- روضات الجنات/ج 2، ص 90
6- وسائل الشیعه/ ج 2، باب 36
7- بخارالانوار/ج 6،باب 7
8- بحارالانوار/ج 6، باب 8، ص 180-باب 6، ص 163-162
9- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16 و بحارالانوار
10- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16
 

منبع:کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، اصغر بهمنی

ارسال توسط کاربر محترم سایت : mehrangh