حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (3)


 

نويسنده : بیژن کیانی




 
41
يكي از بچه ها بيماري روحي داشت. حاج آقا از من خواست مواظبش باشم . عراقي ها كه مي خواستند حاج آقا را از اردوگاه ببرند ، دوباره آمد و سفارش او را به من كرد.
مدت ها از رفتن حاج آقا مي گذشت . دوستم خوب شده بود . يك روز ، با يكي دعواش شد. من هم باهاش قهر كردم .شب ، خواب حاج آقا را ديدم . بِهِش سلام كردم . جوابم را نداد. از كنارم رد شد و رفت . بيدار كه شدم ، خيلي فكر كردم. وقت آزادباش رفتم پش دوستم و باهاش آشتي كرد.
همان شب ، دوباره حاج آقا را خواب ديدم. اين بار مي خنديد . با گرمي از من استقبال كرد.
قادر آشنا.
42
مدتي از اسارتمان مي گذشت خيلي اذيت شده بوديم. افسرده شده بوديم. فكر مي كرديم عمرمان دارد توي زندان ها تلف مي شود. سلامتي مان را هم داريم از دست مي دهيم.
يك شب ، خواب ديدم رفته م مدرسه امام جعفر صادق توي قم، همان جا كه درس مي خواندم ، مديرم را ديدم . آدم خيلي بزرگواري بود. گفتم از خدا بخواهيد ما را آزاد كند. گفت « هر چي اينجا درس طلبگي خوندي ، دو برابرش ، اسارتت طول مي كشه ». بعد رويش را برگرداند طرف ديگر و گفت «ايشان هم بايد بره بغداد». نگاه كردم ، حاج آقا ابوترابي را ديدم . صبح ، موقع آزاد باش ، شنيدم مي خواهند حاج آقا را از اردوگاه ببرند. بردنشان . چهار ماه بعد ، مرا هم بردند موصل(1). چند وقتي كه گذشت، حاج آقا را هم آوردند آنجا . رفتم پيشش . گفتم چه خبر حاجي؟ شما رو كجا بردن؟». چند دقيقه اي ساكت ماند . بعد هم ، حرف را عوض كرد. اصرارش كردم بگويد . بالأخره گفت «فعلاً به كسي نگو بردنم زندان بغداد.آن جا چند تا از افسرايي رو كه توي عمليات رمضان اسير شده بودن ، ديدم . خيلي شكنجه شون كرده بودن كه با تلويزيون عراق مصاحبه كنن. اونام ، براي خلاص شدن ، مي خواستن قبول كنن. ناچار شدم خودم رو بِهِشون معرفي كنم. ازشون خواستم مصاحبه نكنن. بِهِشون گفتم با اين كار ، خانواده هاتون رو هم ناراحت مي كنين. روزي هم كه بر مي گردين ، از اين كارتون شرمنده مي شين . خيلي باهاشون حرف زدم. دست آخر گفتن چي كار كنيم. گفتم چند نفرتون محكم بايستين و بگين مصاحبه نمي كنيم . حتماً اذيتتون مي كنند، ولي آخرش كارتون درست مي شه . همين كار رو هم كردن. عراقي ها كه ديدن از پسشون بر نمي آن ، دست از سرشون برداشتن . فكر مي كنم حكمت بردنم به بغداد ، همين بوده».
علي محمد احدي.
43
يك روز ، حاج آقا داشت برايمان صحبت مي كرد. بعضي بچه ها تحت تأثير حرفهاش گريه مي كردند . من كه سر ذوق آمده بودم لبخند مي زدم . نفر كناري ام با تعجب به من نگاه كرد و گفت «ديوونه شدي؟»
گفتم «نه ، سالم سالمم». گفت «پس چرا مي خندي؟» گفتم «حرفاي حاج آقا شما رو گريه ميندازه ، ولي من رو سرشوق مي آره و مي بره يه عالم خوب».
بيژن كياني.
44
توي اردوگاه(1) ، عراقي ها بيشتر از اردوگاه هاي ديگر سخت مي گرفتند . بيشتر اسراي اين اردوگاه ، كساني بودند كه توي اردوگاه هاي قبلي ، كارهاي فرهنگي زيادي مي كردند. بعضي شان با حاج آقا آشنا نبودند . چند نفري هم روش حاج آقا را قبول نداشتند.
هميشه حاج آقا مي گفت «مواظب باشيد ، با كارهاتون ،بهانه دست دشمن نديد كه موجب اذيت و آزار بقيه بشن». يك بار ، يكي از آن ها كه ميانه خوبي با حاج آقا نداشت ، اعتصاب غذا كرد. پيش از اين كه عراقي ها بفهمند ، حاج آقا رفت با او صحبت كرد. بِهِش گفت «با اين كارش بقيه را به درد سر مي اندازد». او به اعتصابش ادامه داد. دوباره حاج آقا ازش خواهش كرد. فايده نداشت. روز سوم هم غذايش را نخورد . حاج آقا سر جايش نشست و دو ركعت نماز خواند. حواسم به حاجي بود. بعد نمازش رفت به سجده و گريه كرد. چند دقيقه بعد ، ديدم طرف دارد غذا مي خورد. رفتم كنار حاج آقا نشستم . هنوز در سجده بود. گفتم «تموم شد حاج آقا اعتصابش رو شكست». سرش را بلند كرد. ديدش . داشت غذايش را مي خورد. دوباره به سجده رفت. شانه هايش مي لرزيد.
علي محمد احدي.
45
31 نفر بوديم كه ما را آوردند به اردوگاه «5 بي» كه جزو اردوگاه صلاح الدين بود. چند نفرمان كه روحاني بوديم ، رفتيم پيش حاج آقا . آقاي جمشيدي گفت «حاج آقا ، ما توي همه اردوگاه ها از راهنمايي هاي شما استفاده كرديم . شايد دوباره از هم جدامون كنن. اگر ممكنه اصل برنامه هاتون و شيوه اجراش رو برامون توضيح بدين تا براي آينده استفاده كنيم». حاج آقا نيم ساعتي برامان حرف زد. اصل صحبتشان توسل به اهل بيت بود . مي گفت «هر جا گير كرديد ، به اهل بيت توسل كنيد. حتماً كارتون درست مي شه».
علي اصغر صالح آبادي.
46
نمازمان را به جماعت مي خوانديم .يكي بينمان بودكه نماز نمي خواند. و هر وقت مي خواستيم نماز بخوانيم مي آمد همان جا دراز مي كشيد طوري كه نمازمان را به هم بزند. ما هم ، هر طور بود ، نمازمان را به جماعت مي خوانديم . بچه ها چند بار مي خواستند كتكش بزنند، اما حاج آقا نمي گذاشت .
يك روز خودش رفت پيش حاج آقا . با شرمندگي مي خواست دست و پاي حاجي را ببوسد . هي عذرخواهي كرد، التماس مي كرد. حاجي با خوش رويي باهاش برخورد كرد.
محمود شرافتي.
47
بعضي از بچه ها حساس بودند. دوري از وطن ، بي خبري از خانواده ، آينده نامعلوم و فشارهاي دشمن ، بيشتر اذيتشان مي كرد. اين ها ، كمتر توي چشم بودند ، كمتر هم بِهِشان توجه مي شد. براي همين هم ، كم كم گوشه گير و افسرده مي شدند . حاج آقا كه آمد اردوگاه ، برنامه اي گذاشت . سفارش كرد پنج شنبه ها و جمعه ها را بگذارند براي ديد و بازديد از هم.
كار حاج آقا تأثير عجيبي داشت ؛ خيلي زود اوضاع عوض شد.
بيژن كياني.
48
قبل از آمدن حاج آقا به اردوگاه (2) ، عيد نورز اهميت چنداني برايمان نداشت . در برنامه هاي فرهنگي اردوگاه هم نبود. حتي ، بعضي ها مخالف برگزاري چنين مراسمي بودند.
حاج آقا كه آمد ، تلاش زيادي كرد تا فرمانده اردوگاه را به برگزاري مراسم عيد راضي كرد. گذاشتند سه روز اول آزادانه كنار هم جمع شويم و نوروز را جشن بگيريم.
صبح عيد ، حاج آقا اولين نفري بود كه رفت ديدن بچه ها . از اتاق يك شروع كرد؛ به تك تك بچه ها عيد را تبريك گفت و آنها را در آغوش گرفت . بعد رفت اتاق هاي ديگر . هر اتاقي كه مي رفت ، بچه هاي اتاق هاي قبل هم دنبالش مي رفتند.
آن سه روز برنامه هاي زيادي داشتيم ؛ بچه هاي هر اتاق در ساعت مشخصي مي رفتند به اتاق ديگر ، با دوستانشان مي نشستند و با همان امكانات كم ، از هم پذيرايي مي كردند . روز سوم بچه هاي هر استان ، جدا جدا ، ديدار داشتند و تئاتر و سرود سنتي اجرا كردند. مواظب بوديم بهانه اي دست عراقي ها ندهيم.
بيژن كياني .
49
با چند نفر از بچه ها ،تمام وقت ، كارهاي خدماتي اردوگاه را انجام مي داديم. مدتي بود فاضلاب حمام ها گرفته بود؛ بعضي شب ها ، سربازهاي عراقي شيشه خرده توي راه آبِ حمام ها و دستشويي ها مي ريختند . سه روزي طول كشيد تا با زحمت راه آب را باز كرديم . موقع كار ، دست يكي از بچه ها بريد . خونش بند نمي آمد . حاج آقا كه شنيد، آمد . چند بار دستش را بوسيد. دوستمان ناراحت شد، گفت «چرا اين كار رو كردين.» حاج آقا گفت «من دست همه خدمتگزارها رو مي بوسم».
فريدون بياتي .
50
در اردوگاه(3) بوديم . روزي حاج آقا براي سخنراني به اتاق ما آمد. نگهبان هاي خودي مراقب بودند . بچه ها از من خواستند شعري را كه براي او گفته بودم بخوانم . شروع كردم «انگبين مي چشم از نطق رسا و سخنت ، بوي گل مي شنوم چون بگشايي دهنت ، ...» . همين طور كه شعر مي خواندم زيرچشمي حاج آقا را مي پاييدم. چهره اش درهم بود. لبها را به هم فشار مي داد و زير لب چيزي مي گفت . آن روز گذشت . چند ماه بعد ، پيش ايشان رفتم و مجموعه شعري را كه تازه سروده بودم بِهِشان نشان دادم. پرسيدم «نظرتون چيه؟» گفت «آقا صادق ، همه شعرهاي شما خوبه ، جز اون يكي كه اون روز خوندي».
نورالله عظيم زاده (صادق)
51
از كدورت بين بچه ها خيلي ناراحت مي شد. هر وقت مي شنيد دو نفر از هم دلگيرند و جدايي بينشان افتاده ، پا پيش مي گذاشت و آشتي شان مي داد.
فريبرز خوب نژاد.
52
نوروز 65 ،حاج آقا را براي سخنراني به آسايشگاه 2(4) دعوت كرديم . آسايشگاه پر شده بود. تعدادي از بچه ها هم نگهباني مي دادند. تا آمد ، همه صلوات فرستادند و به اخترامش بلند شدند . يكي از بچه هاي تبريز بلند شد و مدحي برايش خواند. در چنين مواقعي عادت داشت به احترام جمع بايستد و سخنراني كند ، اما اين بار نشست . سرش را زير انداخت و چند دقيقه اي زير لب چيزهايي گفت . بعد برايمان حرف زد . حرف هايي كه بيشترش براي كوچك نشان دادن خودش بود.
معلوم بود از مدح دوستمان ناراحت شده .
بيژن كياني
53
در شبانه روز بايد شانزده ساعت توي اتاق مي مانديم . اگر كسي مريض مي شد نگهبان ها درِ اتاق را باز نمي كردند. شايع ترين بيماري آن جا اسهال بود. يك شب ، سطل بيماران اسهالي ريخت روي زمين و همه دستشويي را كثيف كرد. كسي رغبت نمي كرد تميزش كند. نيمه شب ديدم حاج آقا رفت توي دستشويي . وسيله اي نبود. با دست آن جا را تميز كرد. ياد داستان پيامبر و اعرابي(5) افتادم.
سعيد طايفه نوروز.
54
هميشه ما را به توسل به ائمه سفارش مي كرد. مي گفت «اگه صادقانه توسل كنيم حتماً جواب مي گيريم». خودش يك بار ماجرايي را برايمان تعريف كرد. گفت «مي خواستم برم حوزه . قبلش رفتم حرم امام رضا و همون جا عهد كردم زندگي ام رو وقف خدمت به اهل بيت كنم. از امام خواستم توي سختي ها دستم رو بگيره . اول مشهد بودم . بعد به قم اومدم . سال 42 بود. يك شب ديدم در مي زنن. يكي از دوستانم از تهران اومده بود. از حال و روزش پرسيدم. گفت «هزار تومن پول مي خوام. به هر دري زدم جور نشد ، اومدم پيش شما». دو دوتا كردم ، ديدم اگه همه وسايل زندگي ام رو هم بفروشم پنج تومان نمي شه . مانده بودم چه كنم . نمي خواستم نااميدش كنم. گفتم «تا فردا صبح صبر كن ببينم چي كار مي تونم بكنم». اون رفت . نمي دونستم از چه كسي مي تونم اين همه پول بگيرم . با فكر و خيال خوابيدم . صبح براي نماز به حرم رفتم . زيارت كردم و حاجتم رو خواستم. گفتم كريم تر از شما نمي شناسم. اومدم گره مشكلم رو باز كنين . بعد رفتم توي صف ، بين مردم ، تا نمازم رو بخونم . تعقيبات نماز رو مي خوندم كه دستي روي شونه م حس كردم. كسي اسمم رو
صدا كرد و پاكتي داد دستم . گذاشتمش كنار تا بعد بازش كنم. كارم كه تموم شد پاكت رو به گمان اين كه نامه است باز كردم. توش هزار تومن پول بود ، همه اش اسكناس نو. برگشتم پشت سرم رو نگاه كردم . آدم هاي زيادي نشسته بودن. خيلي هاشان داشتن مي رفتن و خيلي ها مثل من هنوز نشسته بودن. سجده شكر كردم و خوشحال به خونه برگشتم . منتظر موندم تا دوستم اومد و پول رو بِهِش دادم».
بيژن كياني.
55
چند سالي از اسارتمان مي گذشت . بعضي ها خسته شده بودند و گوشه گيري مي كردند.
يك رو برايمان صحبت كرد. سفارش كرد تا مي توانيم از فرصت پيش آمده براي يادگيري و خودسازي استفاده كنيم . قسم خورد كه آرزوي همه اولياي خدا به دست آوردن چنين فرصت هايي بوده تا دور از هياهوي زندگي خدا را عبادت كنند.
بعد از ، شور و شوقي بين اسرا ايجاد شد. هر كس سعي مي كرد از وقتش بيشترين استفاده را ببرد؛ ياد بگيرد و ياد بدهد.
بيژن كياني.
56
بعثي ها مخالف نماز جماعت بودند. ما هم با همه فشارها و شكنجه هاي روحي و جسمي شان اصرار داشتيم نمازمان را به جماعت بخوانيم . در اين گيرو دار حاج آقا را به ادوگاه ما آوردند . شايع شد ايشان با برگزاري نماز جماعت در آن شرايط موافق نيست . بچه ها بعضي موافق و برخي مخالف اين نظر بودند.
پيرمردي كه خلق و خوي تندي داشت ، با عصبانيت رفت پيش حاج آقا . گفت «شنيده م مخالف نماز جماعتي ، چنين روشي از شما كه يك روحاني هستي درست نيست». حاج آقا لبخندي زد و با خوش رويي پرسيد «فضيلت نماز جماعت بيشتره يا جهاد در راه خدا؟» پيرمرد گفت «معلومه ، فضيلت جهاد» . حاج آقا گفت «پس بياييد شورش كنيم و عراقي ها را خلع سلاح كنيم . بعد هم شهر موصل را بگيريم و يك جبهه تازه توي عراق باز كنيم». پيرمرد گفت«اين غير ممكنه ،‌ما اسير دشمنيم ، براي چنين جهادي هم تكليفي نداريم.» حاج آقا گفت«اگه براي يك امر واجب تكليف از ما ساقطه ، براي يك امر مستحبي مثل نماز جماعت ، تكليف ساقط نمي شه و بايد هر روز به خاطرش عده اي شكنجه بشن؟» پيرمرد ديگر حرفي نزد ، از حاج آقا عذرخواهي كرد و رفت.
علي عليدوست (قزويني)
57
زياد ذكر مي گفت . به خاطر سجده هاي طولاني، پيشاني اش پينه داشت . افسر عراقي هر وقت او را مي ديد مي گفت «بذار به دكتر بگم اين غده را برداره» . سيد مي خندند و مي گفت «نيازي نيست ، اذيتم نمي كنه».
بيژن كياني .
58
روزي كه حاج آقا را از اردوگاه (6) بردند ، تنها شديم . همه گوشه اي كزكردند ؛ ناراحت بودند.
هر وقت كم مي آورديم ، مي رفتيم پيش ايشان . حالا كه نبود ، انگار تازه اسير شده بوديم.
بيژن كياني.
59
سال دوم يا سوم اسارتمان بود. عراقي ها فردا را عيد فطر اعلام كرده بودند. شب ، يكي از درجه دارهاي عراقي پشت پنجره آمد و صدايم كرد .رفتم پيشش . از ماه رمضان گفت و از اين كه در ارتش عراق هم به مسائل ديني توجه مي شود . گفتم «شما به آداب ديني پايبندين؟» گفت «آره» . گفتم «پس چرا اجازه نميدين نماز عيد فطر رو به جماعت بخونيم؟» او كه گير افتاده بود گفت «بخونين ، به شرط اين كه سريع تمومش كنين . مبادا فرمانده اردوگاه بفهمه».
صبح روز بعد، همه آماده نماز شدند. صف هاي جماعت تشكيل شد . درجه دار عراقي پشت پنجره اتاق آمد ودوباره تأكيد كرد«ابوترابي ، زود تمامش كنين». فكر مي كرد اين نماز دو ركعتي هم مثل نماز صبح است و زود تمام مي شود. قنوت اول را خوانديم . خيالش راحت شد كه الان به ركوع و سجود مي رويم و تمام. قنوت دوم را كه مي خوانديم ، پشت پنجره هاج و واج مانده بود كه اين چه نمازي است . نزديك تر آمد و با نگراني گفت «ابوترابي ، ما هذِهِ الصلوه ، خلِّص صلاتك ، خلِّص ؛ اين ديگه چه نمازيه؟ كوتاهش كن» ما به ركوع و سجود رفتيم و برخاستيم و دوباره قنوت ها شروع شد . من دعاي قنوت را مي خواندم و او التماس مي كرد «ابوترابي ، اين نماز رو تموم كن ، الان نگهبان ها مي رسن ، من بيچاره مي شم». بالاخره حوصله اش سر رفت ، داد زد «ابوترابي ، نفرين خدا به تو ، تمومش كن». در قنوت چهارم ديگر روي پاهايش بند نمي شد ، فرياد زد «ابوترابي ، نفرين خدا به تو و نمازت . منو بيچاره كردي».
نماز را كه تمام كرديم ، نفس راحتي كشيد و رفت . تا مدت ها از كلاهي كه سرش رفته بود مي گفتيم ومي خنديديم.
سيد آزادگان.

پي نوشت ها :
 

1.تكريت 5
2. موصل1 (2قديم).
3. موصل 1.
4. ادوگاه موصل1.
5. شبي ، عربي بيابان نشين ، كه كافر بود ، ميهمان پيامبر شد. آن قدر غذا خورد كه براي اهل خانه چيزي نماند. كنيز خانه از خشم ، درِ اتاقي را كه اعرابي در آن خفته بود قفل كرد. نيمه هاي شب چون خواست براي قضاي حاجت بيرون برود ، نتوانست . به ناچار در همان رختخواب قضاي حاجت كرد. صبح ، وقتي پيامبر درِ اتاق را باز كرد ، مرد از خانه او گريخت ودر آن نزديكي گوشه اي پنهان شد تا ببيند پيامبر چه مي كند. پيامبر ، خود آن چه را كه نجس شده بود پاك كرد. اعرابي با ديدن اين رفتار پيامبر نزد او برگشت و اسلام آورد.
6. موصل 1 (2 قديم).
 

منبع:حجت اسلام ، کیانی ، بیژن ، انتشارات پیام آزادگان ،1387