قادر شدن پشه بر پيل
قادر شدن پشه بر پيل
قادر شدن پشه بر پيل
گزيده اي از حمزه نامه
حمزه نامه ها داستان هاي قهرماني عموي پيغمبر اسلامند كه سند محكمي ندارند. اين متن ها از نظر تاريخي معتبر نيستند ولي از نظر داستاني مهمند و در دوران خودشان مخاطبان زيادي را از شرق تا غرب بلاد اسلامي جذب كرده اند. آدم باسوادي قصه را براي شنوندگان مشتاق تعريف مي كرد و هر جايي كه لازم مي شد نفس قصه را نگه مي داشت و آن را نيمه تمام مي گذاشت تا شبِ بعد.
حمزه نامه نسخه هاي متعددي دارد كه خصوصيات بومي جاهايي را كه در آنها نوشته مي شده به خود گرفته و جز زبان هاي فارسي و عربي وارد و به مالايي و جاوه اي هم نوشته شده . مخاطب محوري اين داستان ها از انتخاب شخصيت قهرمان داستان شروع مي شد كه حمزه سيدالشهداء بود و مورد وثوق شيعه وسني و تا طرح گسترده داستان پيش مي رفت كه به هيچ ساختي وفادار نبود ودر گستره داستان هاي رزمي ، خرده داستان هاي متفاوتي از داستان هاي معمايي تا داستان هاي عاشقانه و رمزي را جا مي داد.در واقع اين داستان ها متني تام و تمام شده براي روخواني نبودند، بيشتر نقشه اي بودند براي قصه گويان تا با فصاحت وقصه پردازي ، داستان ها را فربه كنند. هر خواننده خود نويسنده داستان ها بود بنابراين با هر بار خواندن ، متني جديد ساخته مي شد كه شباهتش تنها در ريختار قصه ها بود.
روايت ها با «بعده ها» و «اكنون» و «آمديم در حكايت فلان» به هم وصل مي شد و چند حكايت مي توانست موازي هم در چند جا و زمان مختلف پيش برود و البته تمام مقدمات و موخرات قصه ها چه واقعيت تاريخي داشت چه هيچ سند روايي محكمي نداشت ، همه تعليق هايي بودند براي رسيدن به صحنه اي رزمي كه خواننده را درگير داستان هاي قهرماني حضرت حمزه مي كرد. ذكر جزئيات داستاني در صحنه نبردها كه پر از صحنه هاي كند زد و خورد وجلوه هاي ويژه است ، خواننده را براي دنبال كردن ماجرا نگه مي دارد.
همه اين توجه به مخاطب هاست كه هنوز حمزه نامه ها را خواندني مي كند و البته توجه نويسنده امروزي را جلب مي كند كه چطور مي شود با خواننده رابطه اي دو طرفه داشت.
چنين آورده اند كه رئيسان مكه خراج ولايت در يمن مي رسانيدند و آن پادشاه خراج تمام عرب در پايه تخت نوشيروان بن قباد شهريار مي رساند .چون ايام آن آمد كه مال از مكه در يمن برند ، جمله رئيسان يكجا شدند و گفتند: «برابرِ مال كه را فرستيم؟» ايشان را اتفاق افتاد كه عباس و ابوطالب هر دو خراج در يمن برند. اين خبر از جايي عمرواميه(1) شنيد. درون بارگاه درآمد ، بر حمزه گفت :«اي امير ، خبر داري كه برادران تو خراج مكه در يمن مي برند؟»
امير گفت : «اي عمرو، پس حيات ما چه بود كه از ولايت ما خراج ديگري ستاند. بيا تا ماهم دنباله برويم!»
اكنون عبدالمطلب جمع خلايق را منع كرده بود كه كسي نام خراج بر حمزه و بر عمرواميه نبرد.
پس امير برپدر آمد و گفت با پدر : «برادران كجا مي روند؟»
خواجه گفت : «براي سودا را در يمن مي روند.»
امير گفت : «من هم برابرِ ايشان خواهم رفت .»
خواجه گفت : «اي فرزند ، تو هنوز مرد نه اي و گرم و سرد نچشيده اي ، تو را سال ديگر خواهم فرستاد.»
امير آن زمان هيچ نگفت كه برادران روان شدند. امير بر عمرواميه گفت : «بيا ما در عقب ايشان [روان] شده برويم.» پس امير تمام اسلحه پوشيد و بر خنگِ(2) اسحاق نبي سوار شد و عمرواميه و راه يمن پيش گرفتند و عقب برادران مي رفتند ، منزل به منزل ، مراحل به مراحل راه مي بريدند و در راه يمن بود مردي از شاهزادگان حلب كه با چهار هزار سوار راهزني مي كرد و او را مقبلِ حلبي مي گفتند . مقبل شنيد كه قافله اي از مكه مي آيند و سر راه بگرفت و بايستاد ، ماندند . پس مقبل بر ايشان زور آورد ، يك پاس جنگ دادند بعد تمام قافله بشكستند و عباس و ابوطالب احتراز كردند و راه مكه پيش گرفتند.
مقبلِ حلبي تمام خراج و اسباب [را] برد و چند آدمي را اسير كرد.در اين حالت امير و عمرواميه از پيش پيدا شدند. عباس تمام كيفيت بر ايشان بگفت . امير فرمود: «بازگرديد و راهزن يمن مرا بنماييد.» پس جمله خلايق اهل عرب كه گريخته بودند ، برابر ِ امير بازگشتند و روان شدند تا بر آنجا برسيدند كه مقبل حلبي بديد كه يك سواري غرق آن و پولاد و يك پياد بوالعجب پيدا شدند. مقبل در لشكر خود گفت كه عربيان گريخته باز آمدند و يك سواره و پياده برابر آوردند تا با ما جنگ كنند.
پس فرمود كه فوج راست كنند. به فرمانِ او فوج ها راست كردند و ميدان بياراستند كه كدام مرد آهنگ ميدان كند و يا كدام مرد نام خود را عيان كند. امير خواست تا در ميدان رود . عمرواميه گفت : «اي پهلوان ، قدري قرار گير و تماشاي ما كن . اين سخن گفت و ناپيدا شد ودر پلك زدن در ميدان درآمد و ايستاده شد.»
مقبل مردي را بديد كه قباي نمدي سرخ پوشيده و كلاه نمدي پنج گزي بر سر نهاده ، دم روباهي درسر كلاه نصب كرده ، هميشه در گشت بود و كمان چوبين در كتف آويخته و انباني در [شانه] حمايل كرده و چند تير بي پر و بي پيكان در كمر زده و سپر كاغذ پس دوش آورده. چون مقبل حلبي و لشكر او آن چنان پياده بوالعجب را بديدند در خنده شدند. پس مقبل گفت: «يك سوار برود و اين پياده بوالعجب را زندهبگيرد و پيش من آرد.»
به فرمان او از جمله چهار هزار سوار يك پهلوان روي در ميدان كرد ، برابر عمرو اميه ايستاد. عمرو گفت : «اي دزد ، حمله بيار!»
سوار حلبي بخنديدو گفت : «حمله من چونه رد خواهي كرد؟ اول تو حمله بيار!»
عمرواميه گفت : «پيشدستي نكنيم . اگر مردي حمله بيار!»
آن سوار دست بر كمان برد و تير در شست پيوست . عمرو اميه سپر كاغذ پيش آورد. تمام لشكر حلبي در خنده شدند. حلبي گفت : «اي مسخره ، تير من بر اين رد خواهي كرد؟!»
عمرواميه گفت : «اين زن ، اگر مردي برين سپر تير برسان!»
سوار حلبي تير بر عمرو اميه فرستاد و به وقت گذشتن تير عمرواميه دو پاي خود به زمين زد و چهل گام در هوا رفتو به وقت فرود آمدن بيدبرگ بر سينه آن سوار چنان زد كه از پشت بيرون كرد!
مقبل ديد كه آن سوار در دوژخ رفت . پس دست بر دست زد و گفت : «ديديد كه اين پياده چه بلا كرد!»
سوار ديگر فرستاد. آن سوار هم تير بر عمرواميه زد . عمرواميه جست زده در سوي ديگر افتاد . تير او خطا شد . پس عمرواميه تفك بكشيد و غلوله در دهان انداخت و به چشم آن سوار چنان زد كه يك چشم كور كرد. تا آن مرد چشم بگيرد، بر جست و بيدبرگ(3) در سينه اوبزد . او نيز پهلوي يار خود غلتيد. مقبلِ حلبي حيران بماند. گفت : «اين چه مي شود؟ پس مقبل حلبي خود در ميدان آمد.» چون امير مقبل را بديد عمرو اميه را گفت : «اي دوستِ جاني ،تو كار خود تمام كردي . اكنون بازگرد كه نوبت من است .»
عمرواميه از ميدان بازگشت . پهلوان خنگ اسحاق نبي را بر كرد و جولان نمود و گفت : «اي دزد ، مگر تو خبر نداري كه عقب اين قافله من مي آيم؟!»
مقبل حلبي گفت : «اي سوار ، نام چه داري، بگوتا بي نام كشته نگردي!»
امير گفت : «مرا حمزه عبدالمطلب گويند و من پسر رئيس مكه هستم.»
مقبل گفت : «گر هزار جان داري يك از من سلامت نبري!»
پهلوان گفت : «اي دزد ، فضولي بگذار و حمله بيار تا چه داري!»
مقبل دست بر كمان زدو قبضه طيار گوشه و شنگرف (4) ماليده و آفتاب خورده بود.تيري خدنگ (5) ، زِرنگِ عقاب پرِ يازده مشتي در بحرِ كمان پيوست و بر امير رها كرد. پهلوانِ جهان ، خسروِ گيهان و تاج بخشِ سلطان ، عمِ رسولِ آخرِ زمان ، تير او را بر سپر گرفت . تير سپر چون كاغذ دريد و خواست در سينه رسد، [امير] جهانگير به هنري كه داشت رد كرد و تير مقبل به دو انگشت بگرفت و پيش مقبل فرستاد.
مقبل چون آن هنر از امير بديد آفرين بر امير كرد و سوگند خورد تا آنكه من تير فرستادن آموخته ام هيچ آفريده بني آدم تير مرا رد نكرده است . بعد تيغ كشيده بر سپرامير بزد. چهارانگشت تيغ در سپر بنشست . پهلوان سپر را چنان گردانيد كه تيغ مقبل بشكست؛ مشتِ تيغ در دست او بماند. آن مشت روي امير حواله كرد ، پهلوان به اشارت تازيانه رد كرد ، مشت در خاك افتاد. عمرواميه بدويد آن مشت را برداشت و در انبان خود انداخت . مقبل گفت : «اي بلا ، مشت به من ده كه در آن مشت چندان جواهر خرج شده است كه بهاي چون تو بود.»
اي نادان ، من حكم مي دان. هر چه در ميدان بشكند ، ملك من باشد. آن مشت دادني نه ام ، اگر مردي از من بستان!»
مقبل دست به كمان برد و گفت : «آن تير ديگر بود كه رد مي كردي. اين زمان چنان بزنم كه زمين دوز كنم!»
عمروگفت: «مردان قال بسيار نزنند. اگر چيزي داري بيار!»
پس مقتل تير ديگر بر عمرواميه بگشاد . عمرواميه برجست ، نزديك سر مقبل آمد و كتك در رگِ گردن چنان زد كه آواز آن تمام لشكر شنيدند. مقبل حلبي چون مار پيچيد. امير گفت : «اي مقبل ، اگر عاقلي با عمرو جنگ مكن!»
مقبل دريافت كه عمرواميه بلايي عظيم است . دنبال او رها كرد و روي جانب پهلوان آورد و دست بر نيزه بگردانيد و بر سينه امير حواله كرد. پهلوان نيزه اورا گرفت . مقبل حلبي زور كرد ، نيزه رها كنانيدن نتوانست . پس امير زور كرد ، نيزه از دست مقبل بستد و گفت : «تو نيزه زدن نمي داني ، از من بياموز!» پس سنان بگردانيد و چوب نيزه در كمر مقبل حلبي بزد. مقبل آزاد از صدر زين در خاك افتاد . عمرواميه برجست ، در سينه مقبل نشست . مي خواست كه خنجر بزند.امير گفت : «نزني!» پس پهلوان گفت : «اي مقبل بگوي خدا يكي است .»
مقبل گفت : «اگر خدا يكي نباشد بر همچو من پيلي چون تو پشه اي چگونه قادر شود؟!!»
پس مقبل با 4 هزار سوار خود به دين ابراهيم خليل الله پيوست و مسلمان شد و حلقه بندگي به گوش كرد به نام اميرالمومنين حمزه عبدالمطلب . پس پهلوان مقبل را در كنار گرفت و بنواخت . پس مقبل حلبي امير را در بارگاه خود برد و شرط ميزباني به جاي آورد.
حمزه نامه نسخه هاي متعددي دارد كه خصوصيات بومي جاهايي را كه در آنها نوشته مي شده به خود گرفته و جز زبان هاي فارسي و عربي وارد و به مالايي و جاوه اي هم نوشته شده . مخاطب محوري اين داستان ها از انتخاب شخصيت قهرمان داستان شروع مي شد كه حمزه سيدالشهداء بود و مورد وثوق شيعه وسني و تا طرح گسترده داستان پيش مي رفت كه به هيچ ساختي وفادار نبود ودر گستره داستان هاي رزمي ، خرده داستان هاي متفاوتي از داستان هاي معمايي تا داستان هاي عاشقانه و رمزي را جا مي داد.در واقع اين داستان ها متني تام و تمام شده براي روخواني نبودند، بيشتر نقشه اي بودند براي قصه گويان تا با فصاحت وقصه پردازي ، داستان ها را فربه كنند. هر خواننده خود نويسنده داستان ها بود بنابراين با هر بار خواندن ، متني جديد ساخته مي شد كه شباهتش تنها در ريختار قصه ها بود.
روايت ها با «بعده ها» و «اكنون» و «آمديم در حكايت فلان» به هم وصل مي شد و چند حكايت مي توانست موازي هم در چند جا و زمان مختلف پيش برود و البته تمام مقدمات و موخرات قصه ها چه واقعيت تاريخي داشت چه هيچ سند روايي محكمي نداشت ، همه تعليق هايي بودند براي رسيدن به صحنه اي رزمي كه خواننده را درگير داستان هاي قهرماني حضرت حمزه مي كرد. ذكر جزئيات داستاني در صحنه نبردها كه پر از صحنه هاي كند زد و خورد وجلوه هاي ويژه است ، خواننده را براي دنبال كردن ماجرا نگه مي دارد.
همه اين توجه به مخاطب هاست كه هنوز حمزه نامه ها را خواندني مي كند و البته توجه نويسنده امروزي را جلب مي كند كه چطور مي شود با خواننده رابطه اي دو طرفه داشت.
چنين آورده اند كه رئيسان مكه خراج ولايت در يمن مي رسانيدند و آن پادشاه خراج تمام عرب در پايه تخت نوشيروان بن قباد شهريار مي رساند .چون ايام آن آمد كه مال از مكه در يمن برند ، جمله رئيسان يكجا شدند و گفتند: «برابرِ مال كه را فرستيم؟» ايشان را اتفاق افتاد كه عباس و ابوطالب هر دو خراج در يمن برند. اين خبر از جايي عمرواميه(1) شنيد. درون بارگاه درآمد ، بر حمزه گفت :«اي امير ، خبر داري كه برادران تو خراج مكه در يمن مي برند؟»
امير گفت : «اي عمرو، پس حيات ما چه بود كه از ولايت ما خراج ديگري ستاند. بيا تا ماهم دنباله برويم!»
اكنون عبدالمطلب جمع خلايق را منع كرده بود كه كسي نام خراج بر حمزه و بر عمرواميه نبرد.
پس امير برپدر آمد و گفت با پدر : «برادران كجا مي روند؟»
خواجه گفت : «براي سودا را در يمن مي روند.»
امير گفت : «من هم برابرِ ايشان خواهم رفت .»
خواجه گفت : «اي فرزند ، تو هنوز مرد نه اي و گرم و سرد نچشيده اي ، تو را سال ديگر خواهم فرستاد.»
امير آن زمان هيچ نگفت كه برادران روان شدند. امير بر عمرواميه گفت : «بيا ما در عقب ايشان [روان] شده برويم.» پس امير تمام اسلحه پوشيد و بر خنگِ(2) اسحاق نبي سوار شد و عمرواميه و راه يمن پيش گرفتند و عقب برادران مي رفتند ، منزل به منزل ، مراحل به مراحل راه مي بريدند و در راه يمن بود مردي از شاهزادگان حلب كه با چهار هزار سوار راهزني مي كرد و او را مقبلِ حلبي مي گفتند . مقبل شنيد كه قافله اي از مكه مي آيند و سر راه بگرفت و بايستاد ، ماندند . پس مقبل بر ايشان زور آورد ، يك پاس جنگ دادند بعد تمام قافله بشكستند و عباس و ابوطالب احتراز كردند و راه مكه پيش گرفتند.
مقبلِ حلبي تمام خراج و اسباب [را] برد و چند آدمي را اسير كرد.در اين حالت امير و عمرواميه از پيش پيدا شدند. عباس تمام كيفيت بر ايشان بگفت . امير فرمود: «بازگرديد و راهزن يمن مرا بنماييد.» پس جمله خلايق اهل عرب كه گريخته بودند ، برابر ِ امير بازگشتند و روان شدند تا بر آنجا برسيدند كه مقبل حلبي بديد كه يك سواري غرق آن و پولاد و يك پياد بوالعجب پيدا شدند. مقبل در لشكر خود گفت كه عربيان گريخته باز آمدند و يك سواره و پياده برابر آوردند تا با ما جنگ كنند.
پس فرمود كه فوج راست كنند. به فرمانِ او فوج ها راست كردند و ميدان بياراستند كه كدام مرد آهنگ ميدان كند و يا كدام مرد نام خود را عيان كند. امير خواست تا در ميدان رود . عمرواميه گفت : «اي پهلوان ، قدري قرار گير و تماشاي ما كن . اين سخن گفت و ناپيدا شد ودر پلك زدن در ميدان درآمد و ايستاده شد.»
مقبل مردي را بديد كه قباي نمدي سرخ پوشيده و كلاه نمدي پنج گزي بر سر نهاده ، دم روباهي درسر كلاه نصب كرده ، هميشه در گشت بود و كمان چوبين در كتف آويخته و انباني در [شانه] حمايل كرده و چند تير بي پر و بي پيكان در كمر زده و سپر كاغذ پس دوش آورده. چون مقبل حلبي و لشكر او آن چنان پياده بوالعجب را بديدند در خنده شدند. پس مقبل گفت: «يك سوار برود و اين پياده بوالعجب را زندهبگيرد و پيش من آرد.»
به فرمان او از جمله چهار هزار سوار يك پهلوان روي در ميدان كرد ، برابر عمرو اميه ايستاد. عمرو گفت : «اي دزد ، حمله بيار!»
سوار حلبي بخنديدو گفت : «حمله من چونه رد خواهي كرد؟ اول تو حمله بيار!»
عمرواميه گفت : «پيشدستي نكنيم . اگر مردي حمله بيار!»
آن سوار دست بر كمان برد و تير در شست پيوست . عمرو اميه سپر كاغذ پيش آورد. تمام لشكر حلبي در خنده شدند. حلبي گفت : «اي مسخره ، تير من بر اين رد خواهي كرد؟!»
عمرواميه گفت : «اين زن ، اگر مردي برين سپر تير برسان!»
سوار حلبي تير بر عمرو اميه فرستاد و به وقت گذشتن تير عمرواميه دو پاي خود به زمين زد و چهل گام در هوا رفتو به وقت فرود آمدن بيدبرگ بر سينه آن سوار چنان زد كه از پشت بيرون كرد!
مقبل ديد كه آن سوار در دوژخ رفت . پس دست بر دست زد و گفت : «ديديد كه اين پياده چه بلا كرد!»
سوار ديگر فرستاد. آن سوار هم تير بر عمرواميه زد . عمرواميه جست زده در سوي ديگر افتاد . تير او خطا شد . پس عمرواميه تفك بكشيد و غلوله در دهان انداخت و به چشم آن سوار چنان زد كه يك چشم كور كرد. تا آن مرد چشم بگيرد، بر جست و بيدبرگ(3) در سينه اوبزد . او نيز پهلوي يار خود غلتيد. مقبلِ حلبي حيران بماند. گفت : «اين چه مي شود؟ پس مقبل حلبي خود در ميدان آمد.» چون امير مقبل را بديد عمرو اميه را گفت : «اي دوستِ جاني ،تو كار خود تمام كردي . اكنون بازگرد كه نوبت من است .»
عمرواميه از ميدان بازگشت . پهلوان خنگ اسحاق نبي را بر كرد و جولان نمود و گفت : «اي دزد ، مگر تو خبر نداري كه عقب اين قافله من مي آيم؟!»
مقبل حلبي گفت : «اي سوار ، نام چه داري، بگوتا بي نام كشته نگردي!»
امير گفت : «مرا حمزه عبدالمطلب گويند و من پسر رئيس مكه هستم.»
مقبل گفت : «گر هزار جان داري يك از من سلامت نبري!»
پهلوان گفت : «اي دزد ، فضولي بگذار و حمله بيار تا چه داري!»
مقبل دست بر كمان زدو قبضه طيار گوشه و شنگرف (4) ماليده و آفتاب خورده بود.تيري خدنگ (5) ، زِرنگِ عقاب پرِ يازده مشتي در بحرِ كمان پيوست و بر امير رها كرد. پهلوانِ جهان ، خسروِ گيهان و تاج بخشِ سلطان ، عمِ رسولِ آخرِ زمان ، تير او را بر سپر گرفت . تير سپر چون كاغذ دريد و خواست در سينه رسد، [امير] جهانگير به هنري كه داشت رد كرد و تير مقبل به دو انگشت بگرفت و پيش مقبل فرستاد.
مقبل چون آن هنر از امير بديد آفرين بر امير كرد و سوگند خورد تا آنكه من تير فرستادن آموخته ام هيچ آفريده بني آدم تير مرا رد نكرده است . بعد تيغ كشيده بر سپرامير بزد. چهارانگشت تيغ در سپر بنشست . پهلوان سپر را چنان گردانيد كه تيغ مقبل بشكست؛ مشتِ تيغ در دست او بماند. آن مشت روي امير حواله كرد ، پهلوان به اشارت تازيانه رد كرد ، مشت در خاك افتاد. عمرواميه بدويد آن مشت را برداشت و در انبان خود انداخت . مقبل گفت : «اي بلا ، مشت به من ده كه در آن مشت چندان جواهر خرج شده است كه بهاي چون تو بود.»
اي نادان ، من حكم مي دان. هر چه در ميدان بشكند ، ملك من باشد. آن مشت دادني نه ام ، اگر مردي از من بستان!»
مقبل دست به كمان برد و گفت : «آن تير ديگر بود كه رد مي كردي. اين زمان چنان بزنم كه زمين دوز كنم!»
عمروگفت: «مردان قال بسيار نزنند. اگر چيزي داري بيار!»
پس مقتل تير ديگر بر عمرواميه بگشاد . عمرواميه برجست ، نزديك سر مقبل آمد و كتك در رگِ گردن چنان زد كه آواز آن تمام لشكر شنيدند. مقبل حلبي چون مار پيچيد. امير گفت : «اي مقبل ، اگر عاقلي با عمرو جنگ مكن!»
مقبل دريافت كه عمرواميه بلايي عظيم است . دنبال او رها كرد و روي جانب پهلوان آورد و دست بر نيزه بگردانيد و بر سينه امير حواله كرد. پهلوان نيزه اورا گرفت . مقبل حلبي زور كرد ، نيزه رها كنانيدن نتوانست . پس امير زور كرد ، نيزه از دست مقبل بستد و گفت : «تو نيزه زدن نمي داني ، از من بياموز!» پس سنان بگردانيد و چوب نيزه در كمر مقبل حلبي بزد. مقبل آزاد از صدر زين در خاك افتاد . عمرواميه برجست ، در سينه مقبل نشست . مي خواست كه خنجر بزند.امير گفت : «نزني!» پس پهلوان گفت : «اي مقبل بگوي خدا يكي است .»
مقبل گفت : «اگر خدا يكي نباشد بر همچو من پيلي چون تو پشه اي چگونه قادر شود؟!!»
پس مقبل با 4 هزار سوار خود به دين ابراهيم خليل الله پيوست و مسلمان شد و حلقه بندگي به گوش كرد به نام اميرالمومنين حمزه عبدالمطلب . پس پهلوان مقبل را در كنار گرفت و بنواخت . پس مقبل حلبي امير را در بارگاه خود برد و شرط ميزباني به جاي آورد.
پي نوشت:
1. از صحابه پيغمبر(ص) و حامل پيغامِ حضرت به نجاشي . مردي مبارز و دلير بود و به همين علت در قصه اي زيادي پياده ي حضرت حمزه و بعد از شهادت او جلودار حضرت علي بود. لقب او ضمري بود كه در متن زمري آمده.
2. اسب و به طور خاص اسبِ سفيد.
3. نوعي پيكان شبيه برگِ بيد اما اين جا ظاهر اسلاحي است دست افزار.
4. اكسيد سرخ سرب.
5. درختي بسيار سخت كه از چوب آن تير و نيزه و زين سازند.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}