زائر زار و نزار مزار


 

فصلي از سفرنامه جانستان كابلستان
رضا امير خاني



 
از روضه بيرون مي زنم و اگر ساعت پيش چاشت گذشته است، مي روم دنبال پيش چاشت و چاشت. باز هم از يك دكان دار بازار بلخ، كباب پره مي گيرم دو سيخ ، خاك باد البته بي داد مي كند . علاوه بر سينه ام ، پوستم نيز به اين مقدار از خاك معلق در هوا احساس شده است.
چاشت،دو سيخ كباب را مي خورم وانعامي هم مي دهم به شاگرد دكان كه رفت و به احترام من غريبه ، نان داغ گرفت از تنور هيزمي همسايه . افغاني ها شايد در حفظ محيط پيرامون ، يا حتي پوشش چندان در بند نظافت نباشند اما انصافا در خوراك ، پاكيزه اند. براي همين هم آدم گرسنه نمي ماند و هميشه چيزهايي هست كه اشتهاي آدمي را ترغيب كند. كنار روضه ، شبيه به ديگر اماكن زيارتي ، سوپ مرغ هم مي فروشند. همچنين آب قلم و پاچه . ديگ ها ، شبيه مجمعه لبويي هاي خودمان ، روي گاري سوار شده اند و فروشنده داد مي كشد: «قوت زوار ! قوت زائر!» زائر زار و نزار مزار ، اما ترسش از خوردن بر ضعفش از نخوردن غلبه دارد!
بلند مي شوم ومي روم داخل بازار قديمي مزار شريف . خاك باد پوست دست را خشك كرده است . سعي مي كنم با دست مال ، بپوشانمش . پوست دست ترشح خون آلودي هم دارد. تقريبا توي بازار همه چيز مي فروشند . از لباس زير دست دوم ! تا طلا و نقره . آدينه بازار مزار است ديگر ...
راسته مبايل بازها هم راسته جالبي است . با سنگ روميزي و فرچه ، مبايل دست دوم را مي گيرند و مي سايند تا تميز شود و نونوار! ديگري هم نوشته است ثبت قرآن روي مبايل! بعدتر مي فهمم ثبت را به جاي اينستال گرفته اند.
چيزي عجيب تر هم توجه ام را جلب مي كند. مردي ميزي گذاشته است وسط خيابان و روش مقدار زيادي باتري مبايل افتاده است و از گوشه و كنار ميز هم صدها سيم آويزان است . باتري مبايل را مي گيرد و رويش شماره مي زند يا اسم مي نويسد، بعد وصلش مي كند به شارژري چيني تا ظرف كمتر از نيم ساعت باتري شارژ شود. گوشي بي باتري هم مي ماند دست صاحب . بين پنج تا ده افغاني هم مزد مي گيرد. دور و بر ميز هم پر از مردان افغاني است . اين يعني نمودي از يك ويژگي مهم مرد افغاني .
افغانستاني حتي شارژر را نيز بار زائد مي داند. افغاني يعني يك زندگي متحرك . جوري كه هر آن كه اراده كني بتواني جانت را كف دست بگيري و فرار كني . اين يعني همان مرده ريگ باقي مانده از ميراث درويشي كه آشوب اين سال ها هم با شكلش كنار آمده است . از عالم ، كمي پول مي خواهي و پتويي كه هم دست مال باشد و هم دستار و هم صافي و هم گوني و هم روانداز شب و هم سايه بان و ... حالا هم كه گوشي مبايل از ضروريات شده است ، بهتر آن كه با مبايلت چراغ قوه هم داشته باشد و ماشين حساب هم و پخش صوت هم... بنابراين همان انواع ابتدايي مبايل چراغ قوه دار نوكيا، جنس رايج بازار بلخ مي شود . با پنج افغاني هم مي شود شارژي را حذف كرد...سبك بار بودن بيش تر ... دنيا و آخرتت راسردست بگيري و الفرار!
همين است تفاوت غرب و شرق . از غرب به شرق كه مي آيي به نوعي خودبسندگي فردي مي رسي... نوعي درويشي... عن جبرونه از سر اختيار ... مرد افغاني و ويژگي هايش ... و براي همين وقتي از غرب به شرق مي آييم ، تا شلوار دو تا مي شود دنبال ساخت خانه هاي بي ريخت به شدت متفاوت هستيم و... تا خودي نشان دهيم ... يا چنان به جان كاميون و اتوبوس مي افتيم و سراچه و ريكشا و زرنج رنگ به رنگ مي سازيم كه اصل جنس فراموش شود...
كنار روضه، بانكي هست به اسم مبارك غضنفر بانك كه از القاب حضرت امير است . نمي دانم اين بانك شعب ديگري هم دارد يا نه .
هنوز بستني به شيوه سنتي توليد مي شود و كسي با دست ديگي را كه داخل ديگي ديگر جاسازي شده است ، در واسطي از يخ و نمك مي چرخاند و بستني سنتي درست مي كند. از هم پياله هاي بستني خور به قول خودشان «شيريخ» خور ، راجع به حمام عمومي سوال مي كنم و جواب مي گيرم . در راه حمام ، همان جور كه به دنبال دواخانه مي گردم براي خريد كرم مرطوب كننده پوست خشك شده دست ، راهنمايي مي شوم به خياباني كنار بازار روضه كه راسته حكماست... چندين و چند حكيم جي نشسته اند كنار خيابان و بساط كرده اند و گره از كار مردم مي گشايند.
مي روم به سمت يكي كه ريش بلندتري دارد. مي نشينم روبه روش و دستم را دراز مي كنم .به رخت افغاني من نگاه مي كند.
ـ سلام عليك! آشنا نيستي ؟
ـ غريبه هم نيستم ... عليك سلام...
ـ پس به قبله بنشين مرد...
مي فهمم كه بايد رو به قبله بنشينم . بعد مي پرسد كه خانواده دار هستي و جواب آري مي دهمش . هنوز نمي دانم اين سوالات چه ربطي دارد به سفره عطاري حكيم جي . دستم را مي گيرد و فوت مي كند ووردي مي خواند:
ـ دوا از من ، شفا از او.. گپي نيست ...شفا مي گيري به بركت و به حرمت روضه شريف ... تفصيل بده كه چه بلامصيبتي آمده است؟
مانده ام كه براي حكيم جي چه گونه شرح دهم عالم امروزي مان را ... عالم صغير را . در دشت بلخ وبندرگاه مزار ، چه گونه برايش از سرمازگي كوهستان پربرف زاخگازور ارمن سال پيش حديث مفصل بگويم من تهراني ايراني... عاقبت همين قدر مجمل به او مي گويم كه پوست ، سرمازدگي كهنه اي ارد كه خاك باد مزار گريبانش را گرفته است...
بسم الله مي گويد و توبره اش را باز مي كند و شورع مي كند به تويح دادن راجع به شيشه هاي رنگي...
ـ انجكسون رومي مي دهم به تو و شقاقل مصري به همراه زيت زيتون ... مي داني زيتون چيست؟ نه ... هيچ هزار و پشتون و تاجيكي دانا نيست به زيتون ... اين زيت را از بلاد دور عربي برايم آورده اند... انجكسيون رومي را هم استادم يك شيشه قبل از مرگ داد ، كه اين قدرش مانده است ... به پيمانه نريزم فيل را از پا درمي آورد...
بُله نگاهش مي كنم و محو وردخوانيش هستم . زيت زيتونش تنها چيز باوركردني است! انجكسيون، پودري است كه رنگ صورتي دارد و بسيار به چشمم آشناست... عاقبت پودر را تشخيص مي دهم . چيزي است شبيه به همان فاني فيس! هاي ترش مزه دوران كودكي كه تركيبي بود از اسيد سيتريك اسانس طعم دهنده ... دست كمي كنم توي شيشه اي كه او روش ورد مي خواند و كمي با انگشت بر مي دارم كه مزه كنم . شاگرد حكيم داد مي زند كه نخوري! مي كشدت ... مزه مي كنم! همان فاني فيس خودمان است بلاشك! حكيم جي هم كه مريض را جسور مي يابد ، كوتاه نمي آيد و سرشاگرد داد مي كشد:
ـ يله بگذارش... خون را صاف مي كند انجكسيون رومي ... ترش مزه بود؟
سر تكان مي دهم . هم او فهميده است و هم من! به هر رو مخلوطي را كه ريخته است در شيشه كوچك زيت زيتون ، از او مي گيرم و تشكر مي كنم و حق طبابتش را هم مي دهم . شاگرد حكيم زير گوشي مي گويد :
ـ خانه دار هستي ، داروهاي خوبي هم داريم براي مردان...
از همان حرف هايي كه مردان شرقي و بل همه مردان عالم را خر مي كند! حكيم جي اما فهميده است كه مريض ، چندان هم مريض نيست . سرشاگرد دادمي كشد:
ـ رگ دستش را كه گرفتم ، سالم بود و خون داشت ... غلط نكن! اين مرد كه از اين قسم چيزها نمي خواهد...
بلند مي شوم . نمي دانم چرا ، اما از طبابت اين حكيم جي حقه باز بدم هم نيامده ا ست . خيلي به از اتاق هاي درمانگاه مجمع الامراض و مجتمع المكاريبي است كه از دور در همين سرك مي بينم . بلند مي شوم و مي روم به سمت حمام عمومي پاريس! بهترين حمام عمومي ولايت بلخ باستان!! تا 40 افغاني بدهم و دلاك كيسه ام بكشد و يكي دو لايه خاك خاك باد را از پوستم برگيرد و شوخ البته پيش چشمانم نياورد كه ديار تلخ ، ديار جوان مردان است ...
حمام عمومي رفتن هم حكايتي دارد! ترس از حمام نمره رفتن در بلاد غريب نمي دانم بر مي گردد به قيصر و برادران آب منگل يا خاطره اي كه رفيق رزمنده ام ، سيد جليل ، سال ها پيش از حمام نمره سقز و كومله ها نقل مي كرد...
از همان سربينه حمام عمومي ، تماسمي گيرم با نادر ، راننده آشناي انجينير و او دم حمام مي آيد دنبالم.« صحت آب گرم» مي گويد و بهش مي گويم تصميم دارم تا بلخ قديم را ببينم . من و من مي كند و عاقبت قبول مي كند تا سر جاده برويم . در راه البته آيه يأس مي خواند كه بلخ قديم خبري هم نيست...يك كهنه خانه اي هست كه مي گويند خانه مولانا جلال الدين بوده است و كمي خرده خرابه ... سر جاده كه مي رسيم ، نادر از راننده هاي ديگر چيزي پرسان مي كند و همه بالاتفاق منعش مي كنند. گويا مرا تازه هراتي معرفي كرده است و نه ايراني . معلوم مي شود كه در فاصله كوتاه مزار تا بلخ، يك پيچ جاده دست طالب هاست و گاهي اوقات عشق شان مي گيرد و موتر را نگه مي دارند و چيزهايي پرسان مي كنند. خاصه اگر در موتر ، سياه سر نباشد. موتري كه سياه سر مسافرش باشد ،‌محترم است و نگه داشته نمي شود اما موتر تاكسي و مسافر هراتي را طالب هاي به اين راحتي رها نمي كنند. خلاصه از جايي كه سواد شهر باستاني بلخ پيداست ، مجبور مي شويم برگرديم ... نادر توضيح مي دهد كه پيش از ظهر جمعه ، راه امن مي شود و قاتي مسافران مزار كه براي چكر مي روند بلخ ، مي توانستيم بر بخوريم و... كاش زودتر زنگ زده بودي...
برايم باورش سخت است . جايي امن باشم و بيست كيلومتر آن سوترش ناامن باشد ... تازه دارم با افغانستان آشنا مي شوم ... حيف كه فردا بايستي برگردم هرات...
از نادر مي پرسم كه سوغات مزار شريف چيست. او نبات متبرك به روضه و چيزي شبيه نان كنجدي را معرفي مي كند كه البته مثل سنگ سخت است و همراه با چاي خورده مي شود. از او مي خوام تا مرا به بهترين دكان شهر ببرد تا براي انجينير از همين سوغات تهيه كنم. سوغات را مي ريزم داخل يك گوني و از نادر مي خواهم مرا به همان اوتل نظر گاه برساند. او اصرار مي كند تا شب منزلشان بروم كه قبول نمي كنم . با نادر خداحافظي مي كنم و وارد قهوه خانه مي شوم. قهوه چي مشغول داد و بيداد است.
ـ مگر عقد كرده ايد تلويزيون را ... برويد پس تر... قهوه خانه مملو از جمعيت است . سرك مي كشم. تلويزيون روي شبكه سه خودمان است كه ما از ماهواره پخش مي شود! چه اتفاقي در شبكه سه مي تواند اين همه جمعيت را به قهوه خانه بكشاند؟ جمعه دهم مهرماه سيزده هشتادو هشت است و تا چند ساعت بعد قرار است بازي پرسپوليس و استقلال به صورت زنده پخش شود. بحث ها شبيه به داخل استاديوم داغ داغ است . پيرمرداني ريش سپيد نشسته اند و راجع به تاج و پرسپوليس رجز مي خوانند. پيرمردي مي گويد:
ـ به حق روضه شريف كه اسم اميرالمومنين علي(ع) دارد ، تيم سلطان علي پيروز و به روز باشد...
ناخودآگاه بلند آميني مي گويم براي تيم هنوز منتسب به علي پروين! مي روم بالا و گوني نبات و نان كنجدي رادر اتاق مي گذارم و پايين مي آيم . دورترين ميز به تلويزيون را انتخاب مي كنم كه از آنجا فقط پرهيبي مي بينم از سبزي استاديوم آ‍زادي . مي نشينم و از داخل كوله ، لپ تاپ را بيرون مي كشم و شروع مي كنم به نوشتن خاطرات...
آرام آرام ، سر و صداي تلويزيون و مردم را نمي شنوم و به آهنگ دلنواز صفحه كليد مست مي شوم...
«الان در مهانخانه به نظرگاه كه روبه روي قبر منسوب به مولا علي (ع) است، نشسته ام و دارم مي نويسم! حال خراب ودست پوست پوست و مزاج افتضاح و آب ريزش بيني و... روي ميزي شكسته با پايه اي لق قو و كنار استكاني چاي سبز. چاي را قهوه چي شخصا لطف كرد و خود آورد و به شاگرد هم نداد. قهوه چي بسيار شبيه است به حاج آقاي ... و اتفاقا با همان كم حرفي . گمان نمي كنم هيچ ژورناليست ايراني پايش به هم چه جايي رسيده باشد. در اتوبوسي نشسته باشد با لباس افغاني كه هيچ هم وطني در آن نداشته باشد، در قهوه خانه اي خوابيده...»
در پرونده خاطراتم همين مقدار تواضعات نوشته شده است! چون يكهو احساس كردم كه قهوه خانه ساكت شده است . به جلو نگاه كردم . از آن همه جمعيتي كه چسبيده بودند عاشقانه به تلويزيون جزتك و توكي باقي نمانده است . چنان محو نوشتن بودم كه حواسم به دور و اطراف نبود. صداي نفس از كسي نمي آيد . يكهو از پشت سرم صدايي مي آيد!
ـ مردك جروناليست است ... سيركن ! دري هم مي نويسد به كوم پياتور...
پشت سرم ،ده پانزده نفر آدم بيكار زل زده اند و به مانيتور و مرا سير مي كنند! كم كم به غروب و وقت مجلس سماع هم نزديك مي شويم . شب آخر مزار است و شب آخر افغان . با اين خيل مشتاقان و سوال هاي عجيب وغريب شان ، صلاح نيست در قهوه خانه بيش از اين بمانم . بي خيال بازي پرسپوليس و استقلال مي شوم و دعادعا ميكنم حالا كه مجبورم نبينم ، بازي به سنت سينه مساوي تمام شود كه بعدتر دلم نسوزد!
(دلم نمي سوزد و شب از قهوه چي مي پرسم و مي فهمم بازي دوباره مساوي شده است . قهوه چي مي گويد ، در ايران از بالا دستور داده اند كه بازي مساوي شود... به او جواب منفي مي دهم . مي گويم اميد به خدا بازي بعدي را مي بريم! نمي دانم يادش مي ماند يانه . حيف كه بازي بعدي را كه بعد از سال ها تساوي ، قرمزها مي برند، در مزار شريف نيستم.)
حسب دعوت درويش پير ، كنار ضريح روضه ، بين نماز عصر و مغرب مي روم به سمت حرم . درزاويه اي از روضه كه قرار است مجلس سماعي باشد . شب هاي جمعه و بعدازظهر جمعه ، ساعات مناسب مجالس ذكر نيمه عمومي است . رخت افغاني به تن دارم . مي گردم دنبال حجره اي كه درويش پير نشاني داده بود. عاقبت در يكي از رواق هاي آفتاب گير حرم ، عده اي را مي بينم كه به آداب وارد حجره اي مي شوند. جلو مي روند. كفشم را از پا در مي آورم ، اما به رفتار ديگران دقت نمي كنم و جفت نمي كنم و زير بغل نمي گذارم. دنبال جاكفشي يا كيسه مي گردم . همين زود دستم را رو مي كند. جواني جلو مي آيد و تند تند چيزهايي مي گويد كه متوجه نمي شوم. بهم با زبان و دست ، حالي مي كند كه مجلس خصوصي است و فقط مال مريدان و مجذوبان است . رسما دست رد مي گذارد روي سينه ام و هلم مي دهد عقب . چشم مي دوانم و كنار مرشد ميان سال همان درويش پير را مي بينم. لاف در غربت زدن ، چندان خرجي ندارد.
ـ درويش شيعه و سني ندارد... درويش آشنا و غريب ندارد... درويش با درويش آشناست...
پيرمرد نگاهش كه به من مي افتد، چيزي در گوش مرشد مي گويد و مرشد نيم خيز مي شود. مرشد هم به مريد جوان تشر مي زند.
ـ راست مي گويد ... درويش غريب و آشنا ندارد... مهمان حبيب خداست...
جلو مي روم كه همان پشت ها بنشينم ، اما مرشد دوباره مي گويد:
ـ نه ... بيا به صدر نشسته شو...
جلو نشستن ايرادش اين است كه نمي توانم به راحتي اگر لازم شد از زير پتويي كه روي سر كشيده ام ، چيزي ضبط كنم با گوشي مبايل! همين البته باعث مي شود تا از نگاه توريستي خارج شوم و بيشتر دل بدهم به مجلس .
درويش پير ، كهنه حريف مزار شريف ، مرا به كنار خود مي خواند. مجلس باذكر خداوند آغاز مي شود و مرشد اشعاري به فارسي مي خواند. تا پايان مجلس هيچ بيت غير فارسي از مرشد و دو هم نواي جوان و نوجوانش نمي شنوم .
اولين شعر ، همن حافظ خواني است در كنار بارگاه سخي جان... به قدري خوب خوانده مي شود و جمع هم مرتب همراهي مي كنند كه مجلس حسابي مي گيردم.
ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم
و از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم
...
با چنين گنج كه شد خازن او روح امين
به گدايي به در خانه شاه آمده ايم
لنگر حلم تواي كشتي توفيق كجاست
كه دراين بحر كرم غرق گناه آمده ايم
آب رو مي رود اي ابر خطاپوش ببار
كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم
...
بعضي مي گريند و رو مي كنند به سمت ضريح مطهر كه البته ديواري بين حجره و ضريح حائل است و طلب حاجت مي كنند.
بعد از غزل مدحي ، شعري در مايه هاي دم هيات هاي خودمان خوانده مي شود. بعد مرشد ، دم را مي دهد دست نوجوان كناري اش تا با لحني بسيار سوزناك اشعار ساده اي بخواند.
سراسر جمله عالم پر يتيم ست
يتيمي در عرب چون مصطفاكو؟
سراسر جمله عالم پرزشيرست
ولي شيري چو حيدر باسخاكو؟
سراسر جمله عالم پر زنان اند
زني چون فاطمه خيرالنساكو؟
سراسر جمله عالم پر شهيدست
شهيدي چون حسين كربلا كو؟
امامان كه در عالم بي شمارند (بسيارند)
ولي مثل علي موسي الرضا كو؟
سراسر جمله عالم پر ز پيرست
ولي پيي چو خضربا صفاكو؟
سراسر جمله عالم پر ز حسن ست
ولي حسني چو يوسف دل رباكو؟
(در تصحيح اين متن مي فهمم كه شعر از سنايي غزنوي است ، همسايه بلخ و متولد غزني ... البته چند بيتي را ينز مرشد چنان با لحن خوانده بود كه در ثبت اشتباه كرده ام!)
و بعد هم شبيه مي شود به واحد وعاقبت هم شور. در اين ميانه گاهي هم كسي از خود بي خود مي شد. مجذوب ها بيشتر نسبت به خلفا ارادت داشتند تا ساير اوليا و انبيا. در ميان اين جمع خصوصي 40-30 نفره ، دو ـ‌سه نفر به خليفه اول و دوم مجذوب بودند و ده ـ پانزده نفر مجذوب حضرت اميرالمومنين (ع) بودند. دوـ سه بيتي از اشعار در مدح خلفاي سه گانه بود و بعد ازآن مدح اهل بيت (ع) شروع مي شد. يعني با حذف دو ـ سه بيت در فقدان طالبان كه كل اين مجالس را ممنوع كرده بودند ، تفاوت معناداري بين مجلس اهل سنت و مجالس ما نبود.
اشعار شور ، با هو هو گفتن حلقه در اويش همراه مي شد .وقتي شور بالا مي گرفت ، با هر بازدمي كه در آن هو مي كشيدند . بدن ،از كمر به سمت جلو پرتاب مي شد و طبيعتا اين رفتار موزون همه جمع را به همين حال مي كشيد. كسي نمي توانست در جمع باشد و همراه جمع نباشد. در اين ميانه حس و حال مجذوب ها گاهي در ميانه جمع رسواگر مي شد. اشعار شور ، بيشتر از غزليات مولوي بود.
مجذب بعد از شنيدن نام سر سلسله ، مثلا نام مبارك مرتضا علي حيدر ، از خود بي خود مي شد و سرش شروع مي كرد به دور خوردن دور گردن . سرشان را مي رقصاندند در حالت وجد . بعد از مدتي دوباره مي ايستادند و مثل جمع هو مي گفتند.
هر از گاهي ، مراد كه درويش پير بود، به مريدان تشر مي زد كه:
ـ بنده بايد پنهان باشد!
اين را كه مي گفت مرشد جوري شعر مي خواندكه مريدان فقط دم مي گرفتند و ديگر حتا هوهوهم نمي گفتند. همه با هم نفس را يك جا بيرون مي داند انگار.
نزديك اذان مغرب كه شد، مرشد مجلس را آرام كرد و «آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمين» گفت تا متنسكين نماز اول وقتي بهش كاري نداشته باشند. همه حسابي خسته اند وعرق كرده اند. بعد همه هم را بغل مي كنند و مي بوسند و التماس دعا مي گويند و...
واين جاست كه آدم مي فهمد ، ميراث زباني مشترك حتي مي تواند از ساير مواريث مهم تر باشد. وقتي اشعار مجلس سماع حنفي ها و حنبلي ها ، مملو مي شود از شير خدا ودست گير افتادگان و شاه مردان و سرسلسله جوان مردان ، مرتضي علي حيدر...

پي نوشت:
 

* در رسم الخط برخي از كلمات اين متن ، گويش مردم افغان اعمال شده است.
 

منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66