جشن يك نفره


 

نويسنده عليرضا مازاريان




 
سرباز صبح ها پيش از آمدن فرمانده ، يك صفحه از تقويم روميزي او را مي چرخاند، مشتش را به سوي حريفي نامرئي پرت مي كرد و فرياد مي كشيد: «هورا، يه روز ديگه گذشت.» بعد سريع به كنار صفحه و تعداد روزهاي گذشته و مانده از سال خيره مي شد.
آن روز نوشته شده بود: «148 روز گذشته ، 217 روز مانده . فقط اولين روز ، آن قدر اخم كرد و دندان هايش را به هم فشرد كه نتوانست تقويم را ببيند و هورايي بكشد. از روز دوم به بعد با خودش عهد كرد هر روز تقويم را ببيند و براي گذشت روزها جشني يك نفره در دلش برپا كند. آه، جشني يك نفره.
تا آن روز دست كم 147 بار خواسته بود تقويم را با يك دست روي سر بگذارد و قهقه زنان بالا و پايين بپرد و يك دستي بر قصد اما بلافاصله يادش آمده بود كه فرمانده گفته «هر گونه سبك بازي و ورجه ورجه در حين اجراي خدمت اكيدا ممنوع» و هر 147 بار بدون هيچ پرشي ، صاف كنار ديوار ايستاده بود.
هر روز بدون اينكه به ديوار تكيه كند، دو شيفت چهار ساعته نزديك در اتاق فرمانده مثل يک سرو ـ يك سرو آفت زده ـ مي ايستاد و سعي مي كرد نگذارد كسي خارج از نوبت يا بدون قرار قبلي وارد شود. هر چه جلسات فرمانده بيشتر طول مي كشيد، وقت بيشتري براي خوشي داشت، موزاييك هاي روي زمين را با چشم مي شمرد و با شماره آخرين مراجعه كننده جمع مي كرد و در تعداد پرونده هاي روي ميز منشي ضرب مي كرد. عدد حاصل ضرب را در ذهن تكرار و تكرار مي كرد تا ياد خاطره اي بيفتد . گاهي موزاييك را دوبار مي شمرد و بار دوم با تصوير اين احتمال كه موازييك ها بدون اذن فرمانده زاييده و زياد شده باشند ، غش غش بي صدا مي خنديد. مدت ها اين جوري خنديدن را تمرين كرده بود. آرام مي خنديد تا بتواند هميشه بخندد .اگر بلند مي خنديد ، كفر فرمانده در مي آمد با غرغر يكريز گوش هايش را كر مي كرد. سرباز بارها احساس كرده بود مترسك فرمانده و بالكل بي خاصيت است ؛ مخصوصا روزهايي كه مراجعه كننده اي درسالن متصل به اتاق فرمانده نبودو او باز بايد صاف مي ايستاد و به ديوار تكيه نمي زد . فرمانده هر از گاهي ناغافل از پشت سرش در را باز مي كرد . البته اين مترسك بودن چند برابرِ زايمان موزاييك ها خنده دار بود. بعضي از ارباب رجوع هم فهميده بودند او كاره اي نيست ويكراست و بدون آنكه حتي به او و لباس فرمش نيم نگاهي كنند ، وارد اتاق مي شدند . در اين صورت ، ولوم اعتراض فرمانده بيشتر مي شد كه «سرباز هاشمي ، خجالت بكش . مگر تو برگ چغندري آنجا؟» هاشمي به برگ هاي چغندر آنجا ـ روستايشان ـ فكر مي كرد كه مادرش از صبح تا ظهر روز قبل از اعزام با دقت پاك كرده بود و در آش آبغوره ريخته بود . مشام همه اهل محل ، نصف روز از بوي سبزي تازه و آبغوره فراوان پر شده بود.
غير از گذشتن روزها آرزويي نداشت واگر يك وقت آرزويي به سرش مي زد، اين بود كه كاش به جاي غذاهاي پر از كافور و نيم پز پادگان ، آن آش هاي پرسبزي و ميخوش پخته مي شد . انگار زير لب آيه الكرسي مي خواند. مي گفت : «كاش آشي در كار بود، آشي كه واقعا آش باشد . كاش اجازه داشتم به ديوار تكيه كنم و لااقل وقتي كسي نيست سرو دستي تكان دهم.» اگر آشي در كار مي بود ، اول چند برگ سبزي را با قاشق بيرون مي كشيد و مزمزه مي كرد . سبزي ها را بين زبان و سقف دهان مي فشرد و زود نمي جويد . بعد لعاب آش را كه با آبغوره يا كشك ونعنا مخلوط شده بود ، به گوشه كاسه مي كشاند و هورت مي كشيد . آداب آش حقيقي ـ نه آن آش اصطلاحي دوره سربازي ـ را از پدر بزرگش مو به مو آموخته بود. پدر بزرگ غروب هاي جمعه در ديگ آش را بر مي داشت و مثل يك فيلسوف شمرده شمرده و با مكث هاي طولاني بين جمله ها در مورد آش مخصوصش به نوه ها چيز ياد مي داد؛ با آش ، نان قاتق وتريد شده مي چسبد؛ آش بايد كمي آبكي و نرم باشد ؛ نوشابه بعد از آش رسم عقده اي هاي آش نخورده است ؛ عمه من در آش زياد سير مي ريخت و به همين علت شوهرش طلاقش داد؛ هيزم آش بايد دوبار كم و زياد شود و همه اش شعله ور نباشد ، و ده ها جمله ديگر كه هاشمي گوش كرده و آموخته بود.
فرمانده هيچ گاه ـ حتي آخر شب كه خسته بود جلسه مهمي نداشت ـ به موزاييك و برگ چغندر و آش حقيقي اعتنا نمي كرد. هاشمي وقتي به او نگاه مي كرد ، با خودش مي گفت : «پُف پُف ، لياقت خوردن و شمردن را ندارد.» فرمانده هم جوري كه انگار علم غيب مي داند يا ذهن خواني كرده باشد ، داد مي زد: «هاشمي ، چته؟ باز به چي فكر مي كني پدرسوخته؟» هاشمي مي رفت به جمعه اي كه پدر بزرگ نبود وآش ها سوخت . مشام اهل محل پر از بوي دود شده بود.
منبع:داستان همشهري خردنامه شماره 66