سرگذشت داستان شماس شامي


 

نويسنده:مجيد قيصري




 

ذكر خون
 

اگر نويسنده ها همت كنند و مراحل نوشتن داستان ها و شكل گيري رمان هايشان را از ديه تا طرح و از طرح تا بسط داستان ثبت كنند ، عملي ترين وكاربردي ترين روش آموزش داستان نويسي به دست مي آيد . در روايت مراحل داستان ، هم زيبايي و شكوه خلق هست و هم نكات ريزي پيدا مي شود كه به نويسندگان ديگري كه درگير مشكلات مشابهي هستند، كمك اساسي مي كند. اين شماره كه همزمان با اربعين منتشر مي شود ، مجيد قيصري سرگذشت كتاب «شماس شامي » را روايت كرده است كه نشر افق سال (88) منتشر كرده و اتفاقات آن در بستر وقايع بعد از عاشورا مي گذرد.
به مناسبت زماني قرار بود زندگينامه اي براي سيد بن طاووس بنويسم ، به سفارش انتشارات مدرسه (سال هشتاد و سه ، هشتادو چهار بود، اين طور يادم مي آيد ). چندين كتاب مختلف خواندم تا با شرح حال و زمان و زندگي سيد آشنا شوم . چيزهايي هم پيدا كردم كه مرا وسوسه مي كرد تا در حاشيه زندگي سيد چيزي بنويسم . چند لحظه ناب شكار كرده ام اما از آنجا كه مي دانستم هيچ وقت مستقيم از كسي يا چيزي نمي نويسم ، يادداشت ها را جدي نگرفتم. كتاب هاي رسيده را مي خواندم و سرگرم بودم . اينكه مي گويم هيچ وقت مستقيم از كسي يا چيزي نمي نوشتم ، چون عاشق حاشيه بوده ام تا خود متن ، چون در تجربه هاي قبلي خود به خود از حاشيه به متن رسيده بودم.
روزي كه كتاب لهوف سيدبن طاووس رادر دست گرفتم ، مي خواستم واقعه نگاري سيد را ببينم . نمي دانستم كه دارم پا كجا مي گذارم ولي مي دانستم چيزي همين پشت و پسله ها خفتم را مي گيرد و عاقبت زمين گيرم مي كند. حسي به هنگام خواندن به ام مي گويد كه دارم دست به آتش  مي زنم يا شعشعه اي مي بينم از دور؛ آب و شرابي به هم آميخته . تا رسيدم به واقعه رأس جالوت ؛ يك گوله آتش. همان جا بود كه ديدم پوستم دارد خار خار مي شود. مي خواستم مكر كنم به انتشارات كه ديدم مكر خوردم . واقعه در چند سطر بيشتر نيامده بود؛ جالوت ـ رسول سلطان روم ـ از اشراف و بزرگان آن ديار وارد مجلس يزيد مي شود و مي بيند آنچه را كه نبايد ببيند. تصميمي كه يزيد در مقابل اين فرستاده روم مي گيرد ، برايم سخت عجيب آمد. همان جا در مقابل انظار دستور قتل مرد رومي را مي دهد و او هم به ضرب تيغ جلاد كشته مي شود. قصه تمام. در نگاه اول واقعه به خودي خود خون تازه اي نداشت . حاكمي تصميمي مي گيرد و بي گناهي كشته مي شود؛ قصه اي مكرر در تاريخ خونبار ما. قصه سلاطين همين است . بي سرو ساطور حكومتشان نمي چرخيده. در آن مجلس صدايي از كسي در نمي آيد. هر چه پس ماجرا و بعدتر و بعدتر آن را مي ديدم و مي خواندم آتشي تر مي شدم . ديگر اثري از مرگ فرستاده روم نيست ، نبود. نه خاني آمده بود نه خاني رفته بود. امپراتوري روم انگار در خواب بود يا از اين دست آدم ها آن قدر زياد داشت كه برايش مهم نبود كسي اين سوي شام شبانه كشته شود (همين جا بگويم ، هر چه منابع را بيشتر مي گشتم ، اشتياقم بيشتر مي شد؛ نه به واسطه واقعه بلكه به واسطه كلمه «فرستاده» ؛ گاه مي خواندم رسول روم ، گاه مي خواندم نماينده يا فرستاده يا سفير. پشت هر كلمه دنيايي بود . با ذهنيت امروزي درباره سفير روم خيلي معنا داشت). همين گشتن و واگشتن هاي وقت و بي وقت مرا با چندواقعه ديگر آشنا كرد كه همه حول اشخاص مسيحي اي مي گشت كه نسبت به واقعه كربلا از خود واكنشي در خور نشان داده بودند وا سمشان در ذيل خون سيدالشهدا آمده بود.
يادداشت هاي رأس جالوت هر رو ز و هرماه افزون مي شد و من نمي دانستم بايد با آنها چه كنم . تمام هوش و حواسم بر دربار و بارگاه يزيد متمركز مي شد. خودم را قانع كرده بودم كه با اين ملاطي كه دارم ، در يك داستان كوتاه همه چيز را جمع و جور مي كنم؛ داستاني در حد بيست ، سي صفحه . چه خيال خامي ! هر روز نوشتن اصل داستان را به عقب مي انداختم . نمي خواستم كارم صرفا اثري تاريخي باشد ؛ يعني دنبال بازنويسي تاريخ نبودم ، نمي خواستم به آن سو بروم . نمي توانستم يابهتر است بگويم نمي خواستم به گفته ها و نگاه پدر پيرمان تن بدهم ، چرا كه در ان نگاه اينكه كسي پيگير قتل و بازخواست قتل باشد ، در قاموس هزار سال قبل معني نداشته . گيرم قاتل ، حاكم جور باشد كه تكليفش معلوم . مي دانم اين ذهنيت امروز است اما آرزوي ديرينه وديروزي .اين ذهنيت امروز است كه بازخواست مي كند، مي پرسد و همه را از وزير و وكيل، شاه و شاهزاده ، در مقابل ميز دادگاه مي نشاند. حالا نه در واقعيت ، لااقل در خيال بر روي ورق كاغذ كه اين گونه مي تواندباشد. كار ما همين اشت ؛ خيالبافي ، رويا ديدن و رويا بافتن . بانزويس تاريخ شدن يعني اسير مهري نامرئي شوي كه سال ها پيش بر پيشاني آن واقعه خورده و تو مي شوي عمله تاريخ ، عمله پدر پيرمان. از اين كار فراري بودم . مي خواستم چيزي به صفحات سفيد پدر پيرمان اضافه كنم. تحشيه زدن لذتي دارد نگفتي . مي خواستم منم مثل او چيزي را جعل كنم اما كي ، نمي دانستم؟ ماه روي ماه داشت مي گذشت و حالا شده بود سال روي سال.
مساله اصلي راوي اي بود كه بايد واقعه را نقل مي كرد. رأس جالوت كه در آخر مجلس كشته مي شد و از راوي مرده زياد خوشم نمي آمد ، مگر اينكه مثل «مرگ در جنگل» يا فيلم «روح» ترفندي پيدا مي كردم كه روايت را بدهم دست شخصيت كشته شده داستان . زياد دنبالش نگشتم ، خود واقعه آن قدر جذابيت داشت كه بخواهم با اين ترفندها ذهن خواننده را به جاهاي ديگر سوق دهم . دغدغه آدم هاي ديگر داستان را نداشتم ؛ گفتم كه ، فقط دنبال جالوت مي گشتم و گرنه روايت داناي كل جان مي داد براي اين واقعه . صبر كردم تا راوي كم كم خودش معلوم شود . بعد ديدم صداي راوي از سايه جالوت دارد در مي آيد . كسي بود كه هميشه و همه جا سايه به سايه اربابش راه مي رفت ، نگهبان و خادمش بو، به نوعي رفيق گرمابه و گلستان، البته با حفظ شأن ارباب و رعيتي. رسم روزگار چنين بوده ؛ چيزي مثل باديگارهاي امروزي خودمان كه كمي هم دوستي و رفاقت سرشان مي شود . با اين حساب دودو تا چهارتايي ديدم صداي رواي دارد كم كم مايه درد سرم مي شود. شخصيت شماس از شخصيت جالوت داشت پر رنگ تر مي شد. ديگر نمي توانستم جالوت را ببينم ولي شماس را نبينم. در نگاه اول راوي داستان نامي نداشت ، لقب شماس بعد آمد ، در طول داستان ،اولش فقط محافظ بود و بس . تا روزي كه در مقابل پدر آگوست تينوس قرار گرفت و او با ادبيات مسيحي خودش لقب شماسي را به اوداد. شماس در همين كش و قوس ها زده شد و پرورش يافت .
اولين نسخه شماس را در يك نشست نوشتم ؛ چيزي حدودا سي صفحه دست نويس شد. بار بزرگي از دوشم برداشته شده بود. چه خيال خامي ! متن مرا اسير خودش كرده بود و من نمي دانستم . حالا مي خواستم از دستش فرار كنم ، نمي شد . قد و قواره متن بيشتر از ايني بود كه نشان مي داد. شخصيت ها و حوادثي كه قبلا خوانده بودم ، آن ميهمان ناخوانده، صاحب خانه ذهنم شده بودندو مي خواستند نقشي ـ هر چند كوچك ـ در متن داشته باشند؛ طبيب اثال و سرجيوس . پدر آگوست تينوس كه حسابش جدا بود . مجبور شدم متن را بازنويسي كنم . ديدم درگير يك كار بلند شده ام بي آنكه خودم بخواهم . مكري كه مي گفتم همين بود، خون جالوت داشت رنگ مي داد و رنگ مي گرفت.
داستان حفره بزرگي داشت كه بايست پرش مي كردم و آن آستانه داستان بود. متن را داشتم به زبان امروزي مي نوشتم ؛ همان نگاه باز خواست كننده همان طالب خون، پرسشگر .
مجبور شدم مقدمه اي بنويسم تا زبان ترجمه اي داستان را جا بيندازم . به جاي يك مقدمه ، دو مقدمه نوشتم ؛ يعني مجبور شدم . از شهر حلب گفتم و آن قصه خود ساخته كه يابنده كتاب كيست و كجاست ، قرارش چه بود و چه شده . بعد هم پاي مترجم فارسي باز شد به متن (چيزي كه بيش از همه از من سوال شده همين مقدمه ها بوده . عده اي مقدمه ها را جدي تر از خود متن گرفته بودند. حتي سراغ كتاب اصلي اتفاقات بين النهرين را مي گرفتند كه كجاست و چطور مي شود تهيه اش كرد. پس درود بر حاشيه!) . دو مقدمه شد جزئي از متن ، سرآغازي براي رمان ؛ آستانه اي كه دنبالش مي گشتم . آنجا كه گفتم دست دست به جعل سند زدم منظورم همين جا بود. آن چيزي كه به اصطلاح اهل فن «سند جعلي » ناميده مي شود، قديمي ترين شيوه رمان نويسي است.دن كيشوت به نظر بسياري از منتقدان ، نخستين رمان بزرگ تاريخ ادبيات عرب است اما سروانتس ـ ‌نويسنده رمان ـ مدعي است كه آنچه خواننده محترم در دست دارد چيزي نيست جز صورت صحيح شده از شرح يك سرگذشت واقعي به قلم يك مورخ عرب كه او (سروانتس) آن نوشته را در بازار شهر تولد و به نيم ريال خريده است . سروانتس حتي براي محكم كاري اضافه مي كند كه فروشنده اين دست نويس روي پوست ، از ارزش واقعي آن خبر نداشته و گرنه خود او حاضر بوده تا بيش از شش ريال بابت آن بپردازد . به اين ترتيب ژانر ادبي رمان به صورت نوعي «سند جعلي» آغاز مي شود كه هنوز ادامه دارد اما به شكل ها و صورت هاي ديگري .شايد كساني باشند كه از اين شيوه زياد خوششان نيايد اما هنوز شيوه اي است كارگر و تا بازار اين شيوه گرم است چرا از آن استفاده نكرد؟
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68