جمهوري كلمات


 

ترجمه: نيما ملك محمدي




 
سال بلو  وقتي هنوز پسربچه اي بودم در حال «كشف ادبيات» ، فكر مي كردم چقدر عالي مي شود اگر هر آدمي كه در خيابان مي بينم با آثار جويس و برست و حتي با دي اچ لارنس يا پاسترناك و كافكا آشنا باشد . بعدها متوجه شدم كه توده هاي دموكراتيك مردم تا چه حد در برابر فرهنگ والا (High Culture) سر سخت و مقاومند. لينكن در دوران جواني و هنگام زندگي در نواحي مرزي آمريكا ، پلوتارك ، شكسپير و انجيل مي خواند ولي هر چه باشد بالاخره او لينكلن بود.
بعدها وقتي با اتومبيل ، اتوبوس و قطار در نواحي غرب ميانه آمريكا سفر مي كردم ، مرتب به كتابخانه هاي شهرهاي كوچك سر مي زدم و متوجه مي شدم اعضاي كتابخانه كئوكوك در ايالت آيوا ، يا كتابخانه بنتون هاربرد در ميشيگان ، آثار جويس و پروست و حتي ايتالو اسوو [نويسنده ايتاليايي] و آندري بلي [نويسنده روس] را از كتابخانه ها قرض مي گيرند . دي اچ لارنس هم طرفدار زياد داشت و گاهي اوقات به ياد مي آوردم كه خداوند حاضر بود وجود تنها ده انسانِ بر حق و درستكار ، اهالي سدوم را ببخشايد . حالا نه اينكه كئوكوك به سدومِ گناه آلود شباهتي داشته باشد ، با بنتون هاربر جايي باشد كه شارل ـ قهرمان رمان عظيم پروست ـ وسوسه اقامت در آنجا را داشته باشد . به نظر مي رسيد ميلي دموكراتيك و پايا ، مرا به كشف نشانه هاي فرهنگ والا در غير منتظره ترين نقاط مي كشاند.
حالا چندين دهه است كه من يك داستان نويس هستم و از همان ابتدا مي دانستم كه اين حرفه از نظر بسياري حرفه اي مشكوك تلقي مي شد. در دهه (30) ميلادي همسايه پيري كه در شيكاگو داشتيم ، به من گفت كه براي مجلات عامه پسند داستان مي نويسد؛ «مردم خيابون از خودشون مي پرسن چرا من سر كار نمي رم ، همه اش ول مي چرخم ، و به جاي اينكه براي كار به اداره يا كارخونه بروم ، با باغچه ور مي رم و پرچين ها رو رنگ مي كنم ولي من نويسنده ام. داستان هام رو به آرگوسي و داك سويج (دو نشريه معروف عامه پسند) مي فروشم.» و با اندوهي خاص اضافه كرد: «ولي مردم اين كار رو شغل نمي دونن.» احتمالا متوجه شده بود كه من هم بچه اي كرم كتاب هستم و با او همدردي خواهم كرد، و شايد مي خواست هشدار دهد كه راهي خلاف ديگران نروم ولي براي اين هشدارها ديگر خيلي دير شده بود.
هشدار ديگري كه از همان ابتدا مي شنيدم ، اين بود كه رمان در حال احتضار است ؛ اينكه مثل ديوار دور شهر ها و تيرو كمان ، رمان هم چيزي متعلق به گذشته است . هيچ كس هم دوست نداشت كه فرزند زمانه خود نباشد. اسوالد اسپنگر ـ يكي از پر خواننده ترين نويسندگان دهه (30) ميلادي ـ به ما آموخته بود كه چيزي به پايان تمدن پير و فرسوده ما نمانده است . توصيه او به جوانان اين بود كه پي هنر و ادبيات نروند و در عوض علوم مكانيكي ياد بگيرند و مهندس شوند و با دفاع از اموري منسوخ، به چالش با مورخان تكامل گرا برنخيزند. من در جواني براي اسپنگلر احترام فراواني قائل بودم ولي حتي همان موقع هم قادر به قبول نتيجه گيري هايش نبودم و درعين تحسين و احترام ،او را با تيپا از ذهنم انداختم بيرون.
حالا با گذشت شصت سال (اين نوشته در اكتبر 1999 منتشر شده ) ، در يكي از شماره هاي اخير وال استريت ژورنال ، به همان استدلال قديمي اسپنگلر در شكل و لباسي امروزي بر خوردم . تري تيچ آوت بر خلاف اسپنگلر انبوهي از نظريات تاريخي را بر سرمان هوار نمي كند اما نشانه هايي مبني بر كاوش و كند و كاوش در ميان چنين نظريه هايي به چشم مي خورد.
او از «فرهنگ اَتُميزه شده» ما حرف مي زند و نظرياتش هم مسؤولانه ، به روز و فكر شده به نظر مي رسند. او از «اشكال هنري به مثابه تكنولوژي» حرف مي زند؛ به ما مي گويد كه فيلم هاي سينمايي به زودي قابل «دانلود» ـ يعني قابل انتقال از يك كامپيوتر به حافظه دستگاهي ديگر ـ خواهند شد و پيش بيني مي كند كه در آينده اي نزديك بازاريابي و فروش فيلم ها شباهت زيادي به كتاب پيدا كند. مي گويد نيروهاي شبه جادويي تكنولوژي هاي جديد ما را در آستانه دوراني تازه قرار داده و نتيجه مي گيرد: «با وقوع اين تحولات ، حدس من اين است كه سينماي مستقل جايگزين رمان به عنوان شكل اصلي داستان گويي جدي در قرن بيست و يكم خواهد شد.»
در حمايت از اين استدلال ، تيچ آوت به كاهش شديد حجم فروش كتاب و افزايش چشمگير حضور در سالن هاي سينما اشاره مي كند: «براي جوانان آمريكايي زير سي سال، سينما جايگزين رمان به عنوان شكل غالب بيان هنري شده است.» در ادامه تيچ آوت با اشاره به اينكه نويسندگان پرفروشي مثل تام كلنسي و استفن كينگ «هر كتابشان حداكثر يك ميليون نسخه فروش» دارد، توجه ما را به اين نكته جلب مي كند كه از آن سو ، اپيزود پاياني سريال «چيرز» شبكه ان بي سي ، چهل و دو ميليون بيننده
داشته » با در نظر گرفتن اصل اكثريت آرا، سينما برنده است. تيچ آوت مي گويد: «قدرت رمان براي تأثير گذاري بر فضاي مكالمه عمومي جامعه كاهش يافته است.» ولي راستش من گمان نمي كنم كه «موبي ديك» يا «داغ ننگ» هم در دوران خودشان تاثير چشمگيري بر «فضاي مكالمه عمومي» داشته اند. در ميانه هاي قرن نوزدهم رمان هايي مثل «كلبه عموتم» بود كه بر عموم جامعه تأثير مي گذاشت . «موبي ديك» متعلق به گروهي در اقليت بود. شاهكارهاي ادبي قرن بيستم همگي آثاري هستند كه نويسندگانشان هيچ گروه انبوهي از مخاطب را در ذهن نداشته اند . رمان هاي جويس و پروست در شفق هاي فرهنگي نوشته شده اند و از اول هم قرار نبوده زير روشنايي كور كننده و نورافكن هاي محبوبيت و عامه پسندي خوانده شوند.
مقاله تيچ آوت در وال استريت ژورنال همان مسيري را پي مي گيرد كه اغلب مشاهده گراني در پيش مي گيرند كه در جست و جوي كشف جريان گرايش غالب هستند. «بر اساس تحقيقي كه به تازگي صورت گرفته ، پنجاه و پنج درصد آمريكايي ها در كل كمتر از سي دقيقه براي مطالعه صرف مي كنند. دليل پيشي گرفتن فيلم از ادبيات شايد اين نباشد كه آمريكايي ها كودن تر از گذشته شده اند بلكه علت شايد منسوخ شدن رمان به عنوان يك تكنولوژي هنري باشد.»
تيچ آوت در ادامه مي گويد: «ما عادت نداريم به فرم هاي هنري به مثابه تكنولوژي فكر كنيم ولي فرم هاي هنري چيزي جز اين نيستند ، و به واسطه ورود و گسترش تكنولوژي هاي جديد به امري متعلق به گذشته بدل شده اند.»
علاوه بر تاكيد بر تكنولوژي كه جوانان داراي ذهني علم گرا را جذب مي كند ، نكات ديگري هم در اين نگاه تلويحي قابل تشخيص است: بهتر است همان كاري را بكني كه اكثريت هم نسلانت مي كنند؛ بهتر است يكي از ميليون ها بيننده يك فيلم باشي تا يكي از چند هزار نفري كه كتاب مي خوانند. گذشته از اين ، خواننده در تنهايي كتاب مي خواند اما بيننده فيلم به يك گروه اكثريت تعلق دارد . چنين مخاطبي خود را ، هم ازحقانيت «جزو اكثريت بودن» بهره مند مي داند و هم از قدرت «صنعت ماشيني » . به اينها بايد يك چيز ديگر هم اضافه كرد: اهميتِ اجتناب افراد از عقب ماندگي به لحاظ تكنولوژيك و جذابيت اين حس كه تكنولوژي در قياس با انديشه هاي يك فرد (نويسنده) ، سؤالات جدي تري برايمان طرح خواهد كرد، حالا اين فرد هر چقدر هم برجسته باشد.
جان چيور سال هاي سال پيش به من گفته بود خوانندگانش سبب مي شوند او اين كار را ادامه دهد؛ خوانندگاني از سراسر كشور كه برايش نامه مي نوشتند. وقتي كار مي كرد از حضور اين خوانندگان آگاه بود، از نامه نويساني دورتر از آنچه فكرش را مي كرد. مي گفت : «اگر نتوانم تصورشان كنم، غرق مي شوم.» رايت موريس رمان نويس هم مرا زور مي كرد كه ماشين تحرير برقي بخرم ؛ مي گفت خودش به ندرت آن را خاموش مي كند. مي گفت : «وقتي نمي نويسم ، به صداي جريان برقش گوش مي كنم، اين صدا مرا همراهي مي كند. با هم حرف مي زنيم.»
نمي دانم تيچ آوت چگونه اين رفتارهاي نامتعارف را به «فرم هاي هنري به مثابه تكنولوژي» ربط مي دهد. شايد بگويد اين دو نويسنده اي كه اسم بردي ، خودشان را از «تاثير فرهنگ بيروني» جدا كرده اند. تيچ آوت حداقل يك هدف ستودني دارد: فكر ميكند كه مي تواند راهي پيدا كند تا جماعت  عظيم اهل سينما را با جماعت قليل روشنفكر پيوند بزند. با اين همه او به ميليون علاقه دارد: ميليون دلار ، ميليون خواننده ،ميليون بيننده.
تيچ آوت مي گويد كاري كه «همه» آن را انجام مي دهند، سينما رفتن است . چقدر درست مي گويد . در دهه بيست ميلادي ، كودكان هشت تا دوازده ساله ، روزهاي شنبه صف مي كشيدند تا بليت هاي پنج سنتيشان را بخرند و پاي پرده بنشينند و ببينند قهرمان از مخمصه هاي شنبه پيش خلاص شده يا نه . درست چند ثانيه قبل از برخورد قطار با قهرمان فيلم ، او دست و پاي خود را باز مي كرد و خلاص مي شد ، بعد هم قسمت جديدي مي ديدند و بعد اخبار و بعد هم سري كمدي و معروف «گنگ ما». دست آخر هم وسترني نشان مي دادند. البته چارلي چاپلين هم بود با فيلم «جويندگان طلا» ، كه فاصله كمي با محتواي داستان هاي جك لندن داشت.
آن وقت ها هيچ رقابتي بين خوانند ها و بيننده ها وجود نداشت ، هيچ كس در كار خوانندگان سرك نمي كشيد ، خودمان بوديم و خودمان . خودمان را با فرهنگ مي كرديم. يك زندگي ذهني و خيالي براي خودمان پيدا مي كرديم يا مي ساختيم . چون مي توانستيم بخوانيم و نيز ياد گرفته بوديم بنويسيم . اينكه برويم سينما «جزيره گنج» را ببينيم و بعد بياييم خانه كتابش را بخوانيم ، گيجمان نمي كرد. براي جلب توجه ما رقابتي وجود نداشت .
يكي از نكات عجيب غريب درباره ايالات متحده اين است كه اقليت هاي ما بسيار بي شمار هستند، بسيار بزرگ . اقليت ميليوني به هيچ عنوان چيزي غير معمول نيست اما در حقيقت ميليون ها آمريكايي اهل ادبيات هستند كه در آستانه جدايي از باقي انسان هاي شبيه خودشان قرار گرفته اند. آنها خوانندگان جان چپور هستند و تعدادشان خيلي بيشتر از آن است كه بتوان در جنگل مخفيشان كرد. دپارتمان هاي ادبيات سراسر كشور موفق نشده اند آنها وكتاب ها را از هم بيگانه كنند، چه آثار تازه و چه آثار قديمي . من و دوستم ، كيت بوتسفورد معتقديم اگر جنگل ها پر از خوانندگاني سرگردان است، پس بينشان حتما نويسندگاني هم پيدا مي شود.
براي اطلاع دقيق از وجود اين نويسندگان بايد مجله اي نظير ريپابليك آولترز (The Republic of Letters) (مجله اي كه سال بلو و كيت بوتسفورد از سال (1997) منتشر مي كنند و پس از مرگ بلو هم انتشارش ادامه يافت) چاپ كنيد.
در يكي از نامه هايي كه در اوايل انتشار مجله دريافت كرديم ، نوشته بود: «در مجله هيچ آگهي و تبليغاتي نداريد ، دوام مي آوريد؟» نويسنده نامه مجله را پادزهري براي انسانيت تحقير شده درون هر يك از ما خوانده بود ودر انتهاي نامه نوشته بود: «اين مجله به نسل گذشته يادآوري مي كند كه يادمان هايي از آنچه بوده ايم و آنچه بايد باشيم به ما عرضه كنند. اين همان چيزي است كه من و كيت بوتسفورد اميدوار بوديم روزنامه ادبياتمان به آن بدل بشود. در اين دو سال هم اين گونه بود . ما يك جفت پيرمرد آرمان گرا هستيم كه حس مي كنيم در قبال ادبيات وظيفه اي داريم . اميدوارم شبيه آن آدم هاي خيرخواه سمجي نباشيم كه هيچ كار به دردبخوري هم نمي كنند.
به هيچ طريقي نمي توان حدس زد چند فرد مستقل و خود انگيخته و آشنا و عاشقِ ادبيات در گوشه و كنار اين كشور به جا مانده است . شواهدي هست که نشان مي دهد آنها از پيدا كردن ما راضي و سپاسگزارند. آنها بيشتر از اين چيزي كه به آنها عرضه مي شود ، مي خواهند و اين تكنولوژي هاي نوآورانه هم چيزي را كه سخت مشتاقش هستند به آنها نداده است.

پي نوشت:
 

* اين متن با عنوان "Hidden Within Technology's Kingdom , aRepublicof Letters" در شماره (11) اكتبر (1999) روزنامه نيويورك تايمز منتشر شده است.
 

منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68