آيت الله كاشاني، فداييان اسلام و نهضت ملي شدن صنعت نفت (3)


 






 

مرحوم نواب صفوي را تا چه حد مي شناختيد؟
 

بنده از سال 27-1326 با ايشان آشنا بودم. آشنايي ما هنگامي شروع شد كه مي خواستند به رهبري آقاي كاشاني به فلسطين داوطلب اعزام كنند. همان زمان بود كه نواب صفوي نام افرادش را گذاشت «فداييان اسلام» و دارودسته كاشاني و شمس قنات آبادي جرياني را درست كردند به نام «مجمع مسلمانان مجاهد». برادرم حاج غلامعلي كه 12-10 سال از بنده بزرگ تر بود از افرادي بود كه براي رفتن به فلسطين نام نويسي كرد. بنده هم رفتم ولي به علت كمي سن قبول نكردند، چون افراد 20 سال به بالا را اعزام مي كردند.
مسئوليت ثبت نام با آقاي نواب بود؛ از آن تاريخ با ايشان آشنا شدم. نواب براي كشتن كسروي از نجف آمده بود. قرار بود اين جمعيت به فرماندهي نواب به اسراييل برود ولي اسراييل يك عقب نشيني تاكتيكي كرد و اين قرار لغو شد؛ چون اين اولين تظاهرات جهان اسلام عليه اسراييل بود كه توسط آيت الله كاشاني رهبري مي شد. بعداً در جلساتي كه تشكيل مي دادند ميزان آشنايي بيشتر شد و بعضاً جلسات آقاي نواب به دو صورت تشكيل مي شد؛ يكي جلسات خصوصي كه در منازل فداييان شكل مي گرفت و ديگري جلساتي كه در مساجد براي مردم عادي تشكيل مي شد. نواب خانه نداشت. وي هر چند روز يك بار در خانه يكي از فداييان ساكن مي شد. يكباره استخاره مي كرد كه به خانه يكي از آنها برود و به آنجا مي رفت ولي دوستان ما سريعاً مكان جديد وي را به ما خبر مي دادند. بنده و بقيه دوستان به خدمت ايشان مي رسيديم. نواب سخنران بسيار گرمي بود؛ به طوري كه شيريني و حلاوت صحبت هايش در دل شنوندگان نمودار بود و به خوبي احساس مي شد.
از او يك خاطره تعريف مي كنم؛ وقتي او در زندان بود در خدمتشان بودم. يك جواني براي خداحافظي حضور ايشان رسيد؛ چون مي خواست براي تحصيل به اروپا برود. مرحوم نواب صفوي گفت اسلام نور است و مسلمانان بايد منور به اين نور باشند. يادت باشد هر كجا كه رفتي بايد نورافشاني كني و مردم را با اخلاق و سلوك خود به اسلام دعوت نمايي. رنگ نگيري به خودت چرا كه انگشت نما مي شوي ولي همرنگ با بدي نشو! اگر نواب در يك جلسه با فرد صحبت مي كرد حتماً آن فرد جذب او مي شد. مصطفي رهنما را حتماً مي شناسيد! رهنما داراي يك عقيده خاصي بود ولي وقتي او را پيش نواب آوردند جذب او شد؛ به نحوي كه مريد نواب شده بود. خوش برخورد بود؛ در عين حال از سوز دل حرف مي زد. هر چه بود همان باطن بود و توكلش بسيار زياد بود.

نظر مراجع راجع به اعدام هاي انقلابي نواب چه بود؟
 

ما دسته جمعي به عيادت مرحوم آقاي صدر در بيمارستان 1000 تختخوابي بستري بود رفتيم. اتاق ايشان يك نفره بود. طلبه اي به نام تاج پور از حضرت آيت الله پرسيد نظر شما در مورد نواب چيست؟ ايشان فرمودند جوان خيلي خوبي هستند. آن طلبه گفت آخر فداييان، آدمكش هستند! آقاي صدر با آن حال خراب يك جوري نشستند و خيلي جدي گفتند چه كسي را كشتند؟ كسروي را كشتند كه بايد كشته مي شد! هژير را كشتند كه بايد كشته مي شد! آن آقاي طلبه سكوت كرد. بعد ايشان شروع كردند به صحبت درباره اينكه اسلام دين شمشير و كتاب است و اينها جواناني هستند كه به اسلام خدمت مي كنند. ايشان چنان از فداييان طرفداري نمودند كه جاي هيچ گونه شك و شبهه اي باقي نمانده بود. فداييان اسلام از آقاي خوانساري و آقاي صدر هم اجازه مي گرفتند. فداييان اسلام در قضيه رزم آرا مردم را به مسجد سلطاني (شاه) دعوت نمودند. جمعيت خيلي زياد بود؛ تا ابتداي خيابان ناصرخسرو جمعيت با فشار ايستاده بود. آقاي سيدجلال رضوي چند خط قرآن خواند و بعد واحدي شروع كرد به سخنراني و در حرف هايش مسئله بمب اتمي را پيش كشيد و گفت ما بمب اتمي را مي خوريم و هسته اش را تف مي كنيم. چند روز بعد رزم آرا را زدند. يك مرتبه شايعه شد كه تفاله اش تف شد. ايشان سخنراني زيبا و با حرارتي ايراد فرمودند.

واكنش علما در برابر ترورهاي انقلابي نواب و اعدام شهيد نواب چه بود؟
 

من در سال 1384 ه.ق، برابر با 1334 ه.ش، به حج مشرف شدم. در آن سال تصميم گرفتم كه در مدينه بمانم. برنامه هايي داشتم از جمله تاسيس حوزه علميه؛ لذا تا ماه جمادي، يعني تا حدود 6 ماه بعد، در آنجا ماندم. من بايد يك دروغ مي گفتم كه نگفتم و من را از كشور سعودي بيرون كردند. دروغ اين بود كه سيدمصطفي عطار كه مطوف شيعه بود مي خواست در مدينه براي من ويزا بگيرد، چون خيلي از من خوشش آمده بود. رفتند و صحبت كردند و آن مامور گذرنامه به مصطفي فهماند كه وقتي من به آنجا بروم آنها مي پرسند چند وقت است كه در آنجا هستم و من بايد پاسخ بدهم 5 سال؛ اقرار من و گواهي ايشان كنار هم قرار مي گيرد و آنها به من اقامت مي دهند. من به اداره گذرنامه رفتم ولي نتوانستم بگويم 5 سال و گفتم 5 ماه. آقا سيدمصطفي عصباني شد و سرمن داد زد و گفت آدم بايد زرنگ باشد. تو به درد 500 سال پيش مي خوري! و بعد ما را از آنجا بيرون كردند. من در مدينه بودم كه خبر دستگيري نواب را در روزنامه هاي سعودي خواندم. وقتي به شام رسيديم ديدم كه حكم اعدام آنها صادر شده است. به علت يخبندان و بسته بودن راه ها 3 روز طول كشيد تا به بغداد برسم و وقتي به آنجا رسيدم شنيدم كه نواب شهيد شده است. در نجف توقفي نداشتم و مستقيماً به ايران آمدم و ديگر نفهميدم آقايان در نجف چه برنامه اي داشتند.

شهيد نواب صفوي چه خصوصياتي داشت؟
 

مرحوم شهيد نواب صفوي در عين حال كه يك انسان پرشور و پر حركت بود، بسيار جدي بود. او خيلي متواضع بود؛ خدمت آقايان علما مي رسيد و از آنها كمك مي طلبيد؛ بعضي ها پاسخ منفي مي دادند و بعضي ها هم مثبت. از افرادي كه خيلي به مرحوم نواب نظر مثبت داشتند يكي مرحوم شيخ علي اكبر برهان بود و ديگري مرحوم آقاي حق پناهان كه عرض كردم در آن جمعيت پيرامون قرآن صحبت مي نمود و آقاي دولابي هم خيلي به ايشان علاقه مند بودند. بايد بگويم كه يكي از پايگاه هاي بسيار مهم فداييان دولاب بود. حتي آقاي خليل طهماسبي با دختر مرحوم كربلايي محمدحسين دولابي (خواهر شيخ محمد نيكنام) ازدواج كرد. يعني دولابي ها حتي به خليل، دختر دادند؛ اين بود كه ارتباط ما با آنها زياد بود و جلسات فداييان اسلام در مسجد لرزاده مكرراً تشكيل مي شد؛ به طوري كه مرحوم برهان نسبت به آنها نظر مثبتي داشت و خوش بين بود. برهان هم يك آخوند مبارز بود. البته عنوان فداييان اسلام را به خود نگرفت اما حتي از شعار دادن فداييان لذت مي برد و خوشش مي آمد كه صداي صلوات فداييان را بشنود چون آنها به سبك خاصي صلوات مي فرستادند و لذا يكي از راه هاي ارتباطي ما با مرحوم نواب همان حاج شيخ علي اكبر برهان بود. در مورد شهيد نواب از قول آقاي برهان چيزي به ياد ندارم نواب خيلي به مرحوم برهان علاقه داشت. عده زيادي از كساني كه به مسجد لرزاده مي آمدند از فداييان اسلام بودند؛ مثل: حاج مهدي محمدي، ارسلان افشار و حاج اسماعيل عصار. چون خود آقاي برهان در امر به معروف و نهي از منكر تقريباً آدمي جدي بود، دوستانش هم تا حدودي اين گونه بودند.

حركت فداييان اسلام بر حوزه هاي علميه چه تاثيري داشت؟
 

واكنش حوزه هاي علميه به چند صورت بود؛ در قم نسبت به فداييان اسلام زياد خوش بيني نشان نمي دادند يعني آنها را به عنوان گروهي تندرو مي شناختند. حتي گاهي كه صحبت مي شد آيت الله بروجردي (ره) مي گفتند اينها تندرو هستند؛ اسلام آن قدر تندروي لازم ندارد. و حتي يك مرتبه در مسجد فيضيه درگيري پيش آمد كه كردها براي فداييان اسلام دست به چماق شدند و بعضي از برادران غيركرد مثل آقاي صادق خلخالي هم جزء همان گروهي بودند كه به فداييان اسلام حمله ور شدند ليكن فداييان اسلام كوتاه نمي آمدند.

شما احتمال نمي دهيد كه اشتباه مي كنيد و در آن واقعه ظاهراً ملايري و شيخ علي اكبر لر بودند؟
 

نقل مي شود كه وي هم در آنجا حضور داشته و اين گونه به يادم مانده است. اكثر مساجد و مجامع مذهبي تهران از ايشان حمايت مي كردند و واقعاً روح امر به معروف و نهي از منكر در بسياري از مردم آن زمان ديده مي شد؛ عده بسياري بودند كه حاضر بودند جانفشاني كنند. حتي بعضي ها هم براي اجراي امر به معروف و نهي از منكر گروه هايي تشكيل دادند كه بايد بگويم تاثير حركت آنها بود. به طور كلي بايد بگويم خط متدينين خط حركت بود؛ مثلاً مرحوم مغفور خلداشيان حاج شيخ عباسعلي سبزواري (ره) از آن آخوندهاي خيلي مبارز بودند و خيلي شديد مردم را تحريك مي نمودند. نظر ايشان هم نسبت به فداييان مثبت بود. ايشان به فداييان اسلام روحيه مي دادند چون روش آنها مشابه بود. اما بايد بگويم كه تنها چيزي كه فداييان اسلام كم داشتند اين بود كه خودشان يك حوزه علميه تشكيل ندادند؛ يعني گروهي را براي اين كار تربيت نكردند و البته عمرشان هم كفاف نداد. مگر از سال 1325 كه آقاي نواب براي قضيه كسروي به ايران آمدند تا سال 1334 چقدر زمان است! حدود 9-8 سال بود كه مدت كوتاهي بود. اگر عمرشان كفاف مي داد شايد مي شد خيلي كارها انجام داد. در آن زمان خفقان حكومتي هم خيلي بيشتر از زمان هاي ديگر بود و هر كسي جرئت نفس كشيدن نداشت. منتها 3-2 سال بعد از شهادت نواب آمدند به برادر من گفتند همه ساكت شدند به جز شما چند جوان كه ساكت نشده ايد! حتي اسم هم بردند. اخوي بنده در جوابشان گفته بود هر كسي يك هدف داشت و به هدفش رسيد ساكت شد. ما هم يك هدف داشتيم و داريم و هر موقع به هدفمان رسيديم ساكت مي شويم. پرسيده بودند هدف شما چيست؟ برادرم گفته بود هدف ما شهادت در راه اسلام بود كه هنوز زنده ايم! اين روحيه در فداييان اسلام بود و واقعاً بنده هم هنوز منتظر شهادت هستم و نااميد از شهادت نيستم اين موضوع هميشه نزد ما بوده و هست.

لطفاً در مورد خروج و ورود خود از ايران توضيح دهيد.
 

بنده، سال 1332 از ايران رفتم و سال 1335 برگشتم كه بعد از شهادت نواب بود. پس از بازگشت، تا سال 1341 در منزل خودمان در تهران مستقر شدم. وقتي بعد از شهادت نواب به تهران آمدم نيمه شب به خانه رسيدم و مادرم در خانه را باز نمود و وارد منزل شد. بعد از مدتي اذان صبح را گفتند و بعد از نماز صبح مادرم داشت با من صحبت مي نمود كه اخوي كه در اتاق ديگري بود براي نماز صبح برخاست و يك دفعه صدا زد صداي آخوند مي آيد! آمد سلام كرد و بعد رفت نماز خواند و بعد از نماز پيش من آمد و گفت اخوي حسين آقا يك معامله اي كرده كه ما از آن مي ترسيم بيا به دادش برس كه اوضاعش خيلي وخيم است! من رفتم ببينم كه كار اخوي حسين آقا چيست؛ ديدم كه او با چهار نفر شريك شده است و شركتي تشكيل داده است. شركا زرنگ هستند و خوب مي فهمند و اخوي ما هم خيلي ساده است. وقتي ايشان جنس مي خريده آنها رسيد آن را منعكس نمي كردند كه ايشان چقدر جنس خريده و از تجار هم نسيه خريد كرده بودند؛ مال كجا رفته بود خدا مي داند! اجمالاً شركت ورشكست شد.
اين بررسي ابدايي بنده بود و آنها هم محكم ايستادند و ادعا كردند كه پول ها را حسين آقا برداشته و زير بار يك قران هم نرفتند. من گفتم شما 4 شريك هستيد. ضرر كرده ايد! شما جنس فروختيد، نسيه هم فروختيد؛ حسين آقا كه در اين شركت مامور خريد بود. هر چه ما گفتيم آنها زير بار نرفتند. طلبكارها هم كه از اخوي ما چك و سفته داشتند همگي جمع شدند و گفتند كه اگر شما تعهد بدهيد ما چك را اجرا نمي گذاريم. من هم متعهد مبلغ قابل توجهي دين شدم؛ ديني كه هيچ چيز مقابلش نيست. مغازه بازار را فروختيم و در خيابان خراسان يك مغازه خريديم و ناگزير شدم 4-3 سال كنم، البته به همراه اخوي؛ و همه بدهكاري ها را جبران نمودم و به محض اينكه بدهكاري ها تمام شد بنده مغازه را رها كردم و دوباره به دوران طلبگي برگشتم. به اخوي گفتم 4 سال درس نخواندم و به قدر 10 سال هم درس هايي كه خوانده بودم از يادم رفت. چون اين كار من را بسيار مشغول نموده بود و به فكر بدهكاري ها بودم. بعد از شهادت نواب اين مدت را مشغول بودم تا سال فوت حضرت آيت الله بروجردي، بعد از فوت آيت الله بروجردي مغازه را فروختم. البته در سال 1335 ازدواج نمودم و بعد از فروش مغازه دست حاج خانم را گرفتم و به عراق رفتيم و مدتي در كربلا مانديم و بعد دوباره به ايران برگشتيم.

در صورت امكان درباره ازدواجتان بيشتر توضيح دهيد.
 

همسرم، نوه خاله پدر بنده بود يعني مادربزرگ ايشان دخترخاله پدرم بودند. شغل پدر ايشان آهنكوب بود يعني شيرواني ساز و از افراد خيلي نادر دنيا بودند؛ خيلي كم حرف و بسيار پركار و پردقت در حلال و حرام و داراي اخلاق مخصوص بودند؛ مثلاً يك روز يكي مي بيند كه دارد ميوه (پرتغال) مي خرد؛ 4 عدد ميوه سالم جدا مي كند و يك ميوه لك دار هم داخل پاكت مي اندازد؛ از وي مي پرسند جعفرآقا! چرا ميوه لك دار را داخل پاكت انداختي؟ مي گويد آخر مغازه دار پول داده و اينها را خريده، من هم بايد در يك كيلو، يك عدد از اين ميوه بردارم يعني سهم من هم مي شود. هر وقت از وي حرفي مي پرسيدند، مي گفتم چه عرض كنم!
يك روز پسرش به او گفت بابا! تو فقط بلدي بگويي (با اشاره 4 انگشت) چه عرض كنم! دفعه بعد از وي پرسيدند با دست نشان داد و ديگر «چه عرض كنم» هم نگفت! خانواده همسرم يك خانواده مذهبي و متدين مي باشند و البته مادر ايشان سيده هستند و بنده محرم حضرت زهرا مي باشم. حالا يك حرف عجيبي عرض كنم؛ در ساري سيدي هست به نام «سيد عصا به دست» كه كار دعانويسي انجام مي دهد. فرزندم قاسم در بين راه كه داشت به مسافرت مي رفت پيش ايشان رفته بود. سيد عصا به دست، نگاهي به ايشان كرده بود و حرف هايي به ايشان زده بود و يك عباي سبز به او داده بود. وقتي فرزندم علت اين كار را پرسيده بود او گفته بود به علت اينكه تو سيد هستي و چون سيادت تو را مي بينم به تو عباي سبز مي دهم! پدربزرگ خانمم ميوه فروش بود. او هم از ميوه فروشان عجيب و غريب بود و طوري معامله مي كرد كه يك لقمه ناني كه به خانه مي برد حلال و پاك باشد.
منبع:نشريه 15 خرداد شماره 22