پسر به روايت پدر


 






 

شهيد عبدالحسين ناجيان اصل بر اساس خاطرات محمود ناجيان
 

از همان لحظه اي كه به دنيا آمد، بچه آرام و صبوري بود. پنج ساله بود كه ديديم دوست دارد همراه برادر بزرگ ترش به دبستان برود، براي همين در شش سالگي او را به مدرسه جعفري فرستاديم كه يك مدرسه اسلامي بود و مرحوم حاج محمود پرورش آنجا را اداره مي كرد. حسين از همان سال اول تحصيل، هميشه شاگرد ممتاز، خوش اخلاق، با انضباط و هوشياري بود. خطش هم بسيار عالي بود و هميشه مقام اول را مي آورد. برادرهايش هم هميشه ممتاز بودند.
از همان بچگي به عبادت و نماز و قرآن علاقه زياد داشت. پنج ساله كه بود، گذاشتم قرائت قرآن را ياد بگيرد. او هميشه به خاطر جديتش تشويق مي شد و جايزه مي گرفت. صبح ها كه مي خواستم براي نماز بيدارشان كنم، مي ديدم با اين كه بچه بود، جلوتر از من بيدار شده است.
حسين هيچ وقت اصرار نمي كرد كه براي او چيزي بخرم. هرگز كفش و لباس نو نمي خواست و هيچ وقت كاري نكرد كه من از او رنجيده شوم. وقتي هم كه برايش لباس تهيه مي كردم، يك وقت مي ديدم آن را به كسي داده. از او مي پرسيدم چرا اين كار را كردي؟ مي گفت ما مي توانيم بخريم، اما آنها نمي توانند. من از اينكه او چنين اخلاقي داشت، ناراحت نمي شدم.
حسين و برادرهايش چون ممتاز بودند، بدون كنكور رفتند دانشگاه. حسين هم به دانشگاه پلي تكنيك (اميركبيرفعلي) رفت.
قبل از انقلاب برادر بزرگش را دوبار گرفتند و به زندان بردند، همه شان اهل مبارزه بودند. يك بار من به سفر رفته بودم كه حسين را همراه برادر بزرگش گرفتند. چند بار هم مأموران ساواك در خانه ما ريختند و همه جا را زير رو كردند. كار حسين و برادرهايش اين بود كه اعلاميه هاي امام را چاپ مي كردند و تكثير و پخش مي كردند. اينها شناسايي شده بودند، اما چون خيلي دقيق و هوشيارانه كار كردند، ساواك از دستشان عاجز شده بود. يك بار هم برادر بزرگش شش ماه مخفي بود و ما نمي دانستيم كجا هست و چه مي كند.
ساواك دائما دنبال حسين و برادرهايش بود. در سال 56 حسين ناچار شد به پاكستان برود. اينكه چه جور رفت، نمي دانم.بعد كه آمد، گفت پاكستان بودم.
زلزله طبس كه در سال 56 پيش آمد، او خودش را به آنجا رساند و مشغول كار شد. بعد از شهادتش فهميديم كه آنجا چه كارهايي كرده. لوله كشي و ساختن حمام و مسجد و خانه در مناطق آسيب ديده و محروم كار هميشگيش بود. اسمش را گذاشته بودند حسين فني.يك سالي آنجا ماند و انقلاب كه شد، برگشت و در تمام مراحل انقلاب شركت داشت، بعد هم كه قضيه تسخير لانه جاسوسي پيش آمد.
بچه هايم همگي خيلي آرام بودند. هيچ وقت پيش نيامد كه همسايه ها از آنها شكايتي داشته باشند. مي گفتند انگار اصلا توي خانه شما بچه اي نيست. حسين هم آن قدر خوب بود كه همه دوستانش و مدير و ناظم و معلم هاي مدرسه خيلي دوستش داشتند و مي گفتند اين پسر افتخار مدرسه ماست.

همه آرزويش اين بود كه به مردم خدمت كند، نمونه اش همان يك سالي كه در طبس بود. هميشه شاگرداني كه درس ها را خوب نفهميده بودند، درس مي داد. هر جا كه كاري از دستش بر مي آمد، ترديد نمي كرد و مي رفت. كار بزرگ و كوچك هم برايش مطرح نبود. دائما فعاليت مي كرد.
روزهايي كه بچه ها اعلاميه چاپ مي كردند، خود من هم كمكشان مي كردم و آنها را توي جعبه شيريني مي گذاشتم و يا به شكل هاي ديگر، به دست كساني كه بايد مي رساندم. انقلاب كه شد، شش سال امور محل به عهده من بود. توي بسيج هم بودم و دوبار به جبهه رفتم. شش سال بعد هم كه حسين شهيد شد، تا جايي كه خدا توفيق داد، چه از لحاظ جاني و چه مالي، كوتاهي نكردم.
حسين هميشه به مادرش مي گفت انشاءالله راه كربلا و نجف باز مي شود و شما را مي بريم. يكي از دوستانش مي گفت كه حسين يكي از بنيانگزاران جهاد است. انجمن اسلامي دانشگاه هم همين طور.
بعد از يك سالي كه در طبس بود، برگشت و به كارخانه ها مي رفت. او و برادرش چندين سال هم فعاليت هاي ضد بهائيت داشتند. آن روزها كمونيست ها هم بدجوري در كارخانه ها نفوذ كرده بودند و حسين عليه آنها هم تبليغ مي كرد. يكي از آن كارخانه ها، چيت ري بود. موقع شهادت حسين همه كارگرها و كارمندان آنجا آمدند و گفتند حسين ما را با دين آشنا كرد، والا همه كمونيست شده بوديم.
وقتي جنگ شروع شد، حسين با خدا رحمت كند شهيد محمد طرحچي كه بچه مشهد بود و شهيد رحيمي كه عكسش را در ميدان فاطمي به ديوار زده اند، دائما در خانه ما جلسه داشتند. اغلب بچه هاي جهاد كه خيلي هاشان شهيد شدند، همه اش به خانه ما مي آمدند. حسين هم هميشه به آنها وعده كوفته تبريزي مي داد و كار مادرش همين بود كه برايشان كوفته تبريزي درست كند. گاهي تا ساعت 12 شب جلسه داشتند.
جنگ كه شروع شد، حسين به من گفت، «حاج آقا! ديگر وظيفه ما عوض شد. به جاي رفتن به دهات، بايد به جبهه بروم. الان اين واجب تر است.» بعد با شهيد طرحچي رفت به اهواز. هميشه با هم بودند و با هم كار مي كردند. وقتي طرحچي شهيد شد، مسئوليت ها كلا به گردن حسين افتاد. ديگر لحظه اي فراغت نداشت. كاركردنش حساب و كتاب نداشت. ماهي يك بار مي آمد، گزارش مي داد و مي رفت. من در مسجد ولي عصر به امور مردم رسيدگي مي كردم و گاهي واقعا نمي دانستم با حجم كاري كه هست، چه بكنم. حسين دائما مي گفت، «حاج آقا! يك وقت خسته نشويد. كار مردم يك وقت روي زمين نماند.»
خستگي سرش نمي شد. به خواندن دعا خيلي علاقه داشت و هر وقت فرصت مي كرد، حتي اگر چند دقيقه بود، به جاي هر كاري قرآن مي خواند. به حضرت سيدالشهدا (ع) علاقه خاصي داشت و مي گفت بايد مثل ايشان زندگي كنيم و هرگز زير بار ننگ و ظلم نرويم. او و برادرانش از اول مرامشان همين بود و حتي برادر بزرگ ترش مي گفت زندگي ننگ است و فايده ندارد. به حضرت امام (ره) هم خيلي علاقه داشت و دائما توصيه مي كرد كه دست از امام برنداريد كه يك موهبت الهي است كه خدا به ما عنايت فرموده.
قضاياي سال 41 كه پيش آمد. حسين تقريبا 7 سال داشت و خود من توي قضايا بودم. پسرهايم خيلي هوشيار بودند و دائما مي پرسيدند، «حاج آقا! چه خبر است؟» و من به آنها مي گفتم كه مجتهدي در قم هست كه عليه شاه قيام كرده است. آنها از همان بچگي گوششان با نام امام (ره) آشنا بود. من آن موقع مقلد آيت الله بروجردي بودم. بچه ها كه به سن تكليف رسيدند، از همان اول مقلد امام (ره) بودند. هر سه تا پيرو سيد الشهدا(ع) بودند و هر كسي را كه مبارزه مي كرد، دوست داشتند.
از اول جنگ تا موقع شهادتش، سرجمع فكر نمي كنم بيشتر از پنج شبانه روز در خانه بود. دائما در جبهه بود. آخرين باري كه آمد گفت مي خواهم بروم تبريز ديدن خويشاوندان. مادرش هم رفته بود تبريز و من تنها بودم. هميشه يك ساك كوچك داشت كه در آن يك حوله و مسواك و خمير دندان و يك مفاتيح و قرآن مي گذاشت. آن را برداشت. او را از زير قرآن رد كردم. دم در حياط مرا بغل كرد، هيچ وقت اين كار را نمي كرد. روبوسي كرديم و گفت، «حاج آقا! دعا كنيد موفق شوم. حلالم كنيد.» در دلم احساس عجيبي داشتم. ايستادم و تا وقتي كه از چشمم غايب شد، با نگاه بدرقه اش كردم. سه چهار روز بعد خبر شهادتش را آوردند. دوستش مي گفت صبح پا شد و غسل شهادت كرد و به جبهه رفت. حسين من هم فداي حسيني كه همه عالم فداي اوست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21