ویژگیهای شهيدان محمد طرحچي و شهيد عبدالحسين ناجيان اصل
گفتگو با اصغر پيله وريان
اگر بخواهيد بعد از گذشت اين همه سال، شهيد ناجيان را با يك ويژگي تعريف كنيد، چه مي گوييد؟
نمي شود، بيشتر از يك ويژگي دارد. ويژگي بارز او اين بود كه بسيار مهربان و دلسوز بود و پركار و در عين حال عارف بود. بگذاريد خاطره اي را برايتان تعريف كنم.ما موقعي كه رامهرمز بوديم، سعي مي كرديم هر جور شده پنجشنبه ها عصر خودمان را برسانيم به اهواز.شهيد ناجيان در هر شرايطي كه بود، بايد عصر پنجشنبه، آن هم بعد از اينكه همه مردم از قبرستان بيرون مي رفتند، خودش را به مزار شهداي اهواز مي رساند. اذان را كه مي گفتند ديگر كسي آنجا نمي ماند. من اين مسئله برايم سئوال شده بود و خيلي هم با هم رفيق بوديم.يك روز بالاخره گفتم، «حسين جان ! همه مردم رفتند. بيا ما هم برويم.» گفت،«نمي داني چه صفايي دارد!» آن روزها البته خيلي رسم نبود كه همه اين جور حرف ها را بزنند. به حالا نگاه نكنيد كه همه كساني كه با آنها مصاحبه مي كنند يا در فيلم و سريال ها نشان مي دهد، عارف شده اند! شهيد ناجيان هم همان يك بار، مكنونات قلبي و دروني خود را كمي بروز داد و ديگر هيچ وقت از اين عوالم با كسي حرف نزد. فقط همان يك بار موقعي كه در ماشين باهم بر مي گشتيم به من گفت آنهايي كه شهيد شده اند، خوشا به حالشان. متوجه شدم كه حسين در عالم ديگري سير مي كند و اصلا اينجا نيست. اين حالت، بخصوص بعد از شهادت شهيد طرحچي، قوت گرفته بود و اين داستان سر مزار رفتن شهداي اهواز در غروب هاي پنجشنبه، تا آخر عمرش ادامه داشت. بخش اعظم خاطرات آن روزها از يادم رفته. خيلي سال گذشته. در هر صورت اين اولين بار بود كه من ايشان را به اين حال ديدم.
از ديگر ويژگي هاي شخصيتي ايشان چيزي را به ياد داريد؟
ايشان به شدت متشرع منضبط بود. سرماي خوزستان بسيار سرماي استخوان سوزي بود. من در رامهرمز بيمار شدم و اوركت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم يكي از اين اوركت ها را به من بدهيد، بلكه سرما خوردگيم بهتر شود. شهيد ناجيان گفت اينها فقط متعلق به كساني است كه دارند در خط مقدم مي جنگند. من بايد بروم و به آقاي جزايري بگويم، اگر ايشان اجازه داد، اوركت را به تو مي دهيم. حالا را با آن موقع مقايسه كنيد. بالاخره يكي از بچه ها اوركتش را به من داد تا خودم را گرم كنم.
اين رابطه البته دو طرفه است. از آن طرف اگر فرمانده و مديري اين حرف را مي زد، اين طرف هم امثال شما بودند كه باور داشتند او اين حرف را براي خدا مي زند نه براي خودش.
اين يك اصل ثابت و جا افتاده بود. كسي كم ترين ترديدي در اين مسئله نداشت. فرماندهان و مديران، خودشان حداقل بهره را هم از امكانات نداشتند. براي همين زيردستان و همكارانشان در پذيرش و اجراي فرامين آنها كوچك ترين ترديدي نمي كردند.
شما و شهيد ناجيان چه مدت در كنار هم بوديد؟
از قبل از جنگ تا سال 66 يعني سه سال. بعداً از آن صحبتي كه ايشان درباره شهادت كرد، حدود دو ماه بيشتر نگذشت كه به شهادت رسيد.
نحوه شهادتشان را بگوييد.
جنازه ايشان را خودم با وانت آوردم تهران. قبل از اينكه جريان شهادت ايشان را تعريف كنم، بايد از رفيق مشتركي كه من و شهيد ناجيان داشتم صحبتي بكنم، شهيد مهدي نجفي، ايشان آيت الله
زاده بود و ما با پدرشان از كاشان آشنا بوديم و مسئول فرهنگي و بسيار موجود دوست داشتني اي بود و شهيد ناجيان، ايشان را بسيار دوست مي داشت و به ايشان گفته بود به جبهه نرو و بمان و كارهاي فرهنگي را انجا م بده. شهيد نجفي طاقت نياورد و رفت به شدت مجروح شد. تركش همه بدنش را سوراخ سوراخ كرد ه بود. نيم ساعت بعد از آنكه او را به بيمارستان گلستان اهواز بردند، ما بالاي سرش بوديم، هنوز بسيار خوب صحبت مي كر د. شهيد ناجيان هم آمد. شهيد نجفي گفت من خجالت مي كشم با او صحبت كنم. گفتم ناراحت نباش من درستش مي كنم. من رفتم و به شهيد ناجيان گفتم چنين مسئله اي هست كه خودتان يك جوري رفع و رجوعش كنيد. گفت باشد و رفت خيلي با ملاطفت با او رفتار كرد. در هر حال در همان بيمارستان يك دست شهيد نجفي را قطع كردند، بعد در تهران يك پايش را قطع كردند و بعد هم كليه هايش از كار افتادند و بعد از چهار پنج روز شهيد شد. شهيد ناجيان به قدري از شهادت او ناراحت شد كه همه را براي مراسم فرستاد. البته موقعي كه رسيديم، ديديم پدرشان به محض اينكه جنازه رسيده، آن را دفن كرده اند. كيف و وصيتنامه شهيد دست من بود و وقتي رسيدم و آنها را به پدرش دادم، ديدم وصيت كرده مرا همان جايي كه به زمين افتادم، دفن كنيد. پدرش وقتي اين را خواند خيلي ناراحت شد.
سئوالي كه مطرح مي شود اين است كه با توجه به گستردگي فعاليت هاي جهاد، به نظر مي رسد كه شهداي آن به نسبت، كمتر از ساير رده ها و گروه ها هستند. آيا اين به برنامه ريزي مربوط مي شود؟
بله، هم بخشي به برنامه ريزي ربط پيدا مي كند و هم در هر شرايطي كه ايجاب مي كرد، اسلحه به دست مي گرفتند، اما كارشان اين نبود.
از شهادت شهيد ناجيان مي گفتيد.
قرار شد عملياتي در منطقه سومار صورت بگيرد. يك ماهي مي شد كه در منطقه خبري نبود و من آمدم تهران. بحث باز شدن و نشدن دانشگاه ها مطرح بود. چند نفر از دوستان به اهواز رفته بودند تا شركت ملي حفاري را براي كار نفت راه اندازي كنند. از من دعوت كردند به آنجا بروم. من گفتم اگر آقاي ناجيان اجازه بدهد،مي آيم. ايشان گفت خودت مي داني. من داشتم استخاره مي كردم كه به جنگيدن ادامه بدهم يا آنجا بروم؟ راستش واقعا دلم به حال جوان هاي حالا مي سوزد. ما دعوايمان سر اين بود كه به كجا برويم كه «بيشتر» كار كنيم، اين بندگان خدا دنبال راه هايي مي گردند كه چه جوري از كار در بروند! در هر حال گفتند عمليات در غرب صورت خواهد گرفت و در اينجا، مهارت و امكاناتي كه در جنوب هست، وجود ندارد و شهيد ناجيان به من گفت كه سريع برو اهواز و مجموعه اي از تداركات را پر كن و بيار. من با بهترين اكيپي كه داشتم، راه افتادم و از جاده اسلام آباد انديمشك، امكانات را به كرمانشاه رسانديم. جبهه سومار يك منطقه كوهستاتي بود و در آنجا من و شهيد ناجيان در يك چادر زندگي مي كرديم. در آنجا مسئول تداركات شدم. در آنجا براي اولين بار شهيد ساجدي آشنا شديم كه مسئول منطقه بود. شهيد ناجيان مرا به ايشان معرفي كرد و كار را شروع كرديم. شهيد ناجيان خيلي حالش عوض شده بود.
بيشتر با ما مي جوشيد و مي خنديد. شب آخر به شهيد ناجيان اعتراض كردم كه ما امكانات را فراهم كرده ايم و ماشين نداريم كه براي رزمنده ها بفرستيم. شما همين چند تا ماشين را بر مي داريد و به مأموريت مي رويد. بياييد اين امكانات را توي ماشين هاي شما بريزيم و ببريد و به رزمنده ها بدهيد، آنها خودشان مي دانند كه چه بايد بكنند. يادم هست صبح آن شب آمد و به من گفت ما داريم مي رويم. آنها سه نفر بودند كه هر سه شهيد شدند، شهيد ناجيان، شهيد رضوي و شهيد اسدالله هاشمي كه هر سه در يك ماشين بودند. من هم از خدا خواسته تا توانستم توي ماشين آنها بار زدم و همه چيز گذاشتم كه به رزمنده ها برسانند. همان بارگيري و همان ماشين، آخرين ديدار ما بود. ظهر بود كه من داشتم به طرف نفت شهر مي رفتم كه ديدم شهيد رضوي، ترك موتور تريل نشسته و دارد تنها مي آيد. فهميد من هستم، موتور را رها كرد و آمد كنار من نشست. پرسيدم ماجرا از چه قرار است كه تنها بر مي گردي ؟ گفت والله ما با حسين قرار داشتيم. ما رفتيم به منطقه ديگري و او اسدالله هاشمي به منطقه ديگري و سرقرار نرفتيم. برويم ببينيم چه شده. قرارشان در ارتفاعات مندلي بود. يادم هست كه آرام رانندگي مي كردم و او عصباني شد و گفت بيا پايين، زير آتش نمي شود اين طوري رانندگي كرد. خيلي هيجانزده بود. به منطقه اي رسيديم كه شديداً زير آتش بود. گفت حسين قرار بود اينجا باشد، اما نيست. دنده عقب گرفت كه برگرديم كه ديدم ماشين شهيد ناجيان آنجاست. سربازي پشت فرمان نشسته بود. رفتيم ديديم سقف ماشين سوراخ است و ماشين هم پر از خون است. از سرباز پرسيديم بر سر اين دو نفري كه در اين ماشين بودند چه آمده ؟ گفت والله يكيشان خيلي داغون شده و ما گمانم شهيد شد. اما يكيشان خيلي طوريش نشده بود. ما ديگر معطل نكرديم و برگشتيم. در مسير ديديم اسدالله هاشمي ايستاده. آنجا بود كه فهميديم ناجيان شهيد شده است. جاده سومار جاده وحشتناكي بود. آن شب را نفهميديم چطور رانندگي كرديم. همان شب راديو عراق اعلام كرد كه فرمانده ستاد رزمي مهندسي ايران شهيد شد.
آيا به نظر شما دشمن اينها را نشان كرده بود ؟
جاسوس داشتند، ولي اين شهادت به نظر من به اين شكل نبود و مثل همه رزمنده ها پيش آمد. اينها با بقيه فرقي نداشتند و جاهايي مي رفتند كه احتمال شهادت خيلي بالا بود. شهيد طرحچي هم با گلوله مستقيم تانك شهيد شد. واقعا همه نيروهاي عملياتي بودند. آنها همه عمليات ها و كارها را از نزديك مي ديدند و نزديك رفتن، اين مسائل را دارد و اجتناب ناپذير است. در هر حال شب آنجا مانديم، تشييع جنازه اي در اسلام آباد و بعد در كرمانشاه انجام شد تا رسيديم به فردا شب. جنازه را عقب وانتي كه من راننده اش بودم گذاشتيم. نامه لازمه را گرفتيم. شب تا صبح در راه بوديم و ساعت پنج صبح رسيديم به تهران و جنازه را به ساختمان جهاد در خيابان طالقاني برديم. باران هم مي آمد. جنازه را در راهروي ورودي گذاشتيم كه باران نخورد تا پزشكي قانوني باز شود و برويم و جواز دفن بگيريم. رفتيم پزشكي قانوني. خانواده شهيد مرا مي شناختند. برادرش آقاي رضا ناجيان كه مسئول انتشارات فرهنگي رسالت،برادر ديگرش هم پزشك و با من آشنا بود. دست برادرش را گرفتم و بالاي سر جنازه بردم. برادر پزشكشان مي خواست ببيند تركش به كدام نقطه از بدن اصابت كرده و نمي توانست پيدا كند. من چون ديده بودم سقف ماشين سوراخ شده،به او گفتم كه احتمالا تركش به سر يا گردنش خورده و به او نشان دادم و بالاخره او قانع شد. آن موقع حساسيت خاصي روي اين مسئله بود، چون از لحاظ اثبات نحوه كشته شدن يا شهادت، كشور نظم و دقت حالا را نداشت و دكتر هم به همين دليل حساسيت به خرج مي داد.
از حال و هواي خودتان بگوييد.
در تمام طول راه كه جنازه را مي آوردم با ناباوري از خودم مي پرسيدم يعني من دارم جنازه حسين را مي برم. حال خوبي نبود.يكي از سخت ترين و وحشتناك ترين ضربه هاي روحي زندگي من بود، چون خيلي با هم صميمي بوديم.
اينك كه پس از سال ها، تمام اين شهدا را در يك چشم انداز دور مي بينيد و كليت آنها را مشاهده مي كنيد، آيا مي توانيد اين كليت را با كليت مديريتي حالا مقايسه كنيد و وجوه مشترك و افتراق آنها را بيان كنيد؟
خير، قابل مقايسه نيستند.
آيا نمي شود به آن تئوري ها و شيوه ها برگشت ؟
خير. نمي شود.
چرا ؟ مگر فقط آن شرايط اين گونه آدم ها را پديد مي آورد؟
شرايط انقلاب و پيش زمينه هاي قبل از آن از سال 50 تا 57، همه آن مبارزات، همه آن روشنگري ها،همه آن سخنراني ها. به قول مرحوم دكتر شريعتي در دوران انقلاب اتفاقاتي و شگفتي هايي پديد مي آيند كه در هنگام استقرار يك سيستم قابل تكرار نيستند.
ما ديگر مديراني با آن ويژگي ها نداريم؟
داريم، اما نمي توانند آن گونه عمل كنند. شرايط تغيير كرده.
يعني ديگر جهاد نمي تواند آن نقش را ايفا كند؟
خير و طبيعي هم هست. ما يك سال كار كرده بوديم و كسي پول نمي خواست. بعدها عكس اين مسائل پيش آمد. اصلا در جهاد چيزي به اسم حقوق و دستمزد مطرح نبود، كمك هزينه مطرح بود.
اگر به شما اجازه بدهند دوباره به دنيا بياييد، باز همين طور زندگي مي كنيد؟
بهترين دوران عمر من آن دوران بوده، چون بهترين كاري را مي كردم كه از دستم بر مي آمد.
اين «بهتريني » كه مي گوييد يعني چه ؟ مي شود مختصات آن را بگوييد.
كاري بود كه هم قبول داشتم هم دوست داشتم. كاري هم به نتيجه آن نداشتم. احساس مي كردم وجودم مفيد است و كاري را كه به آن اعتقاد دارم انجام مي دهم الان كارهايي را كه انجام مي دهم بر اساس اعتقاد من نيستند، بر اساس سرگرم بودن و شرايط جامعه كسب معاش و اين مسائلند.
آيا نمي شود بر همان اساسي كه گفتيد كه كاري را انجام مي دهيد و به نتيجه آن فكر نمي كنيد، كارهاي ديگر را هم انجام بدهيد؟
در هر حال من در جهاد نتوانستم بمانم. حالا هم كاري را كه انجام مي دهم تقريبا بر همين اساس است، ولي در اواخر سال 75 كه از جهاد بيرون آمدم، به خاطر اين بود كه بخش اعظم كارمان علافي و وقت كشي بود كه با روحيه آدم هاي جهادي جور در نمي آيد. وقتي مدتي در سيستمي كار كني كه كارآيي آن بالاست و بعد بيايي در سيستمي گير كني كه فقط تقليد كار است، نمي تواني تحمل كني و من هم مثل خيلي هاي ديگر نتوانستم و از جهاد آمدم بيرون و گفتم نيامده ام پول بگيرم، آمده ام براي مملكت كار كنم و اينجا خبري از كار نيست. اداي كار كردن است ! در هر حال زمينه فراهم نبود و اين سيستم بسياري از افراد كارآمد را پس زد كه جاي دريغ و افسوس دارد.
نگاه شما به افرادي كه توانستند تجربه سالهاي قبل از انقلاب، انقلاب و دفاع مقدس را از سر بگذرانند، چگونه است ؟
به نظر من آدم هاي خوشبختي بودند و خداوند نعمت بزرگي را به آنها ارزاني كرد كه به نسل هاي قبل و بعد آنها نداد. ما قبول داشتيم كه داريم كاري را انجام مي دهيم كه صحيح است و به نتيجه مي رسد. الان نمي شود آن شرايط را ايجاد كرد. به شكل تصنعي قابل ايجاد شدن نيست. فواره نيست كه بتواني با پمپ آب، راهش بيندازي. مجموعه عوامل و عناصري جمع مي شوند و آن مجموعه را مي سازند. به نظرم قابل تكرار براي نسل جديد نيست. مي شود تا حدي براي بعضي از ويژگي هاي آن بسترسازي كرد، ولي كليتش قابل تكرار نيست. بعضي از چيزها هست كه وقتي تخريبش كردي، به اين آساني ها نمي شود ترميم كرد، به همين دليل است كه اين قدر روي كنترل و مراقبه تقوا تكيه مي شود. به نظرم بعضي از زمينه هاي انسان ساز فرهنگي، تخريب شده اند و دو بار ساخته شدنشان خيلي كار دارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}