گفتگو با مسلم پور قاسميان مخلص آبادي
درآمد
جانباز شيميايي با چنان شور و اميدي از سال هاي دفاع مقدس ياد مي كند كه تا زماني كه در نمي يابي از مصدوميت شيميايي در رنج است، باور نمي كني كه كوله بار اين همه فراز و نشيب و تجربه هاي بي بديل را بر دوش دارد. خاطراتي كه هر يك نشانه بي نظيري از دلاوري هاي مرداني است كه بي حضور آنان، سرافرازي اين مرز و بوم معنا پيدا نمي كرد.
كمي از خودتان، تحصيلاتتان و نحوه ي آشنائيتان با مقوله انقلاب و جبهه بگوييد.
در سال 1340 در فراهان اراك به دنيا آمدم. در جبهه مرا به نام مخلص آبادي مي شناختند. دوره تحصيل من هم مثل بقيه گذشت. 17،18 ساله بودم كه در تظاهرات و درگيري هاي دوره انقلاب و تظاهرات شركت مؤثر داشتم و شايد بشود گفت به نوعي در حد خودم بعضي از كارها را مديريت مي كردم و در برپايي تظاهرات و پخش اعلاميه ها نقش داشتم. انشاءالله كه ذخيره آخرت ما قرار بگيرد. در اين دنيا كه حظ آن را برديم. همين كه در كنار شهداي بزرگي بوديم و همراه با مردم، سهم اندكي در ساقط كردن رژيم ستمشاهي داشتيم، طعم و لطف آن تا قيامت براي ما كافي است. در هر حال خدا عاقبتمان را به خير كند.
جاي شكرش باقي است كه كسي از بابت اينكه در چنين دوره اي و با چنين آدم هايي معاصر بوده، خدا را شكر مي كند.
قطعا همين طور است. نه نسل قبل از ما و نه نسل هاي بعد از ما، هرگز چنين تجربه درخشاني را از سر نگذرانده اند. روزها و شب هايي كه با شهدا بوديم، اينكه بر اساس فرمان حضرت امام (ره) حركت كرديم و انشاءالله حركتمان مرضي خاطر صاحب الزمان (عج) باشد، بايد شبانه روز همراه با نمازهاي يوميه مان، نماز شكر بخوانيم. چنين سعادتي نصيب هر كسي نمي شود كه جوانيش در چنين فضايي سپري شود. من در 21 سالگي جزو نيروهايي بودم كه در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل فعاليت مي كردند و خوشبختانه تا 29 سالگي، در پشت فرماندهي در بخش هاي مختلف خدمت كردم. دادن چنين شأني به يك جوان و اعتماد به جوان ها، فقط در آن مقطع وجود داشت و كمتر اين تجربه تكرار شد. همين كه با آن شهداي عزيز، همنفس بوديم، جاي هزاران بار شكر دارد. شهيد چلبي كه روي دست خود من شهيد شد و خدا مي داند هر وقت يادش مي افتم، مهره پشتم تير مي كشد.وقتي از لودر پياده اش كردم، خون توي شكمش جمع شده بود و ريخت روي لباس و تن من، از سينه تا زانوي من، انگار توي خون غوطه خورد. هنوز كه حرفش را مي زنم، همه تنم مي لرزد. يا مثلا شهيد زماني كه سرش را روي زانويم گذاشتم و يادم نمي رود كه در آن لحظه آخر با چه رضايت و اخلاصي شهادتين گفت.
شما در غرب بوديد؟
بله و 50 درصد نيروهاي ما از بچه هاي پيشمرگ كُرد و از بچه هاي سنندج و مريوان بودند. من فرمانده مهندسي رزمي آن منطقه بودم. الان هم به ده پانزده تا از خانواده هاي شهداي محترم آنجا سر مي زنم و به آنها ارادت دارم و هيچ وقت مهرباني، خلوص و همدلي شهداي عزيز و مظلوم آنها را فراموش نمي كنم. با آنكه اهل سنت هستند، اما علاقه شديدي به حضرت امام (ره) داشتند و الان هم به مقام معظم رهبري دارند. بچه هاي مظلوم كردستان نهايت عزت را به ما گذاشتند، نهايت مهرباني را به ما كردند. در شرايطي كه دشمن بعثي از روبرو ضد انقلاب از پشت سر به ما حمله مي كردند و ناجوانمردانه بچه هاي ما را به شهادت مي رساندند، بچه هاي كُرد، از بذل جان و مال دريغ نمي كردند. دشمن بعثي با آن ماشين جنگي مجهز و ضد انقلابي كه اسمشان را كُرد گذاشته بودند و هشتاد درصدشان اصلا كُرد نبودند و منافقين و گروه هاي ضد انقلاب، با آن همه ادعاهاي طرفداري از خلق، ضد خلق و مردم بودند. مي خواهم در اين جا بر اين نكته تكيه كنم كه شهداي عزيزي كه آنها را دركردستان از دست داديم، به دست آدم فروش ها و دشمنان ايران و اسلام كشته شدند و اين هيچ ربطي به مردم كردستان ندارد.
كسي از نقش زن ها، به خصوص زن هاي كُرد در اين جنگ حرف نمي زند.
اتفاقا ما شيرزني داشتيم كه اسم خانم احمدي كه اگر زنده هستند، خدا حفظشان كند، اگر هم مرده اند كه خدا رحمتشان كند. اين خانم بسيار با صفا بودند و مثل يك مادر به همه ما رسيدگي مي كردند، همرا با بقيه زن ها نان مي پختند و براي ما مي آوردند و هر كاري از دستشان بر مي آمد براي ما مي كردند.
خاطره اي از ايشان داريد؟
اواخر جنگ بود. عراقي ها يك مقدار نيرو گرفته و خلاصه دور برداشته بودند. آنها حدود 5000 نفر از افراد كومله و دمكرات را مسلح كرده بودند و مي خواستند از منطقه شيللر وارد منطقه مريوان شوند. در آن موقع فرمانده لشگر كردستان، حاج احمد دادبين بودند. يك روز ايشان به من گفتند، «فلاني برويم و گشتي بزنيم و بررسي اي بكنيم.» با هم سوار ماشين شديم و به ارتفاعات رفتيم. در آنجا روستايي در مرز عراق وجود داشت به نام ساوجي. نگاه كرديم و ديديم كه در منطقه شيللر و پادگان گرمك عراق تا چشم كار مي كند تانك و نفربرآورده اند. از ارتفاعات قله مسعود و ارتفاعات مشرف ديگر نگاه كرديم، ديديم همان وضعيت است. بعد اطلاعات و عمليات ما و بچه هاي سپاه و ارتش گفتند كه اينها قرار هست شب، عمليات كنند و مريوان را بگيرند. قرارگاه خاتم هم به ما فرماندهان نظامي اختيار داده بودند كه اگر فشار زياد است، به دام نيفتيد، حواستان جمع باشد و راه گاران را داشته باشيد. اگر فشار زياد شد، برويد به آنجا كه 25 كيلومتر آن طرف مرز، منطقه سورن، مرز بين ما و عراق است. منطقه گاران تقريبا 60 كيلومتر داخل خاك ما و پشت مريوان و ارتفاعات است. در واقع به ما اجازه داده بودند كه اگر فشار زياد شد، به آنجا عقب نشيني كنيم. اشكال كار اينجا بود كه اگر ما مي رفتيم عقب، روستاهايي كه هنوز مردم در آن زندگي مي كردند و زنان و كودكان در معرض تهاجم و آسيب نيروهاي عراقي قرار مي گرفتند.
بالاخره چه تصميمي گرفتيد؟
آن شب جلسه اي در مقر ارتش با آقاي دادبين گذاشتيم. در آنجا سرهنگي بود كه فرمانده ركن 3 ارتش بود. ايشان حدود 35 سال سن داشت و با اين همه هنوز ازدواج نكرده بود و مي گفت پس از جنگ ازدواج مي كنم. بسيار آدم شريف و با تجربه اي بود و مدت ها در ظفار، عمليات هاي مختلف نظامي را با موفقيت انجام داده بود و در اطلاعات و عمليات و جنگ بسيار آدم متبحري بود. يكي از بچه هاي قرارگاه كربلا و قرارگاه خاتم آمده بود و مي گفت اگر بمانيد، امكانات هدر مي روند و برگشت شما دستور نظامي است. خدا حفظ كند حاج آقا هاشمي رفسنجاني را. ايشان به فرماندهان منطقه اين اختيار را داده بود كه اگر فشار زياد بود، عقب برويد.آن فرد مي گفت اگر بمانيد نيروهايتان تلف مي شوند و دستگاه ها همگي از بين مي روند اين در انظار جهاني و از نظر روحيه رزمندگان در داخل، داراي آثار سوء زيادي است. راستش يك وقت ها تعصب خيلي به درد نمي خورد. من گفتم تمام دستگاه ها در نقاط مختلف اينجا پراكنده اند. مگر من مي توانم بروم و چهار تا از بچه هاي ستادم را نجات بدهم ؟ لودر، بولدوزر، گريدر، كمپرسي ها، نيروهاي استحكامات، نيروهاي محافر و خلاصه همه چيز اينجاست مگر من مي توانم عقب بروم؟ من هم بگويم جمع كنيد برويم، آنها نمي آيند، چون با قدرت در مقر خودشان ايستاده اند. مرا ببخشيد. مي توانيدمحاكمه صحرائيم كنيد. تعهد مي دهم همه جاده ها را مسدود كنم، همه پل ها را منفجر كنم و هر كاري كه بگوييد انجام بدهم كه بمانيم و مقاومت كنيم. در اينجا آقاي سرهنگ كامياب اسلحه اش را انداخت و گفت، «شما تا به حال فرمانده من بوديد و اطاعت كردم. از مردن كه بالاتر نيست. من با اين بچه ها مي مانم و همراه آنها و مردم مريوان مي ميرم،اما عقب نشيني نمي كنم.» حال و هواي عجيبي در جلسه پيش آمد. آقاي دادبين بلند شد و پيشاني آقاي كامياب را بوسيد. حاج حسن دانشيار از فرماندهان سپاه بود، وقتي ديد فضا اين گونه است گفت، « مي ايستيم و مقاومت مي كنيم.»
قرار شد فرماندهان گردان و سپاه و ارتش هم بيايند. جلسه اي بگذاريم و ببينيم آنها چه مي گويند. همگي خودشان را ظرف يك ساعت و نيم رساندند و آن سنگر بتوني كه داشتيم، پر شد. آقايان صحبت كردند، من هم از طرف فرماندهان خودم صحبت كردم و گفتم، «راه باز است. هر كسي كه مي خواهد برود، از اين سياهي شب استفاده كند و برود، و گرنه ماندن همان و كشته شدن همان. هر كسي مي خواهد برود آزاد است، اين را هم كتباً مي نويسم و هم صداي مرا ضبط كنيد.»
چند نفر رفتند؟
خدا شاهد است كه حتي يك نفر هم نرفت.
آرزو نكرديد كاش اينها شب عاشورا كنار امام حسين (ع) مي بودند؟
آن موقع اين فكر را نكردم، ولي حالا كه فكر مي كنم مي بينم آدم هايي در اين حد مخلص و با ايمان،واقعا بايد كنار سيد الشهدا (ع) مي بودند. در هر حال به آنها گفتم كه براي، «براي هيچ كس مشكلي ايجاد نمي شود و من به آقاي فتحي، مسئول امور جهادگران گفته ام كه پيشاپيش برگه مرخصي براي همه صادر كند.» و او واقعا 1200،1300 برگه مرخصي را آماده نگه داشته بود. همه جواب دادند، «يا مردم روستاهاي غلغله و ساوجي و مريوان هم بايد بيايند و يا همگي مي ميريم و جنازه مان را از اينجا مي برند. اينها تا حالا همه جور به ما محبت كرده اند، چطور آنها را به امان دشمن رها كنيم و محبت كرده اند. چطور آنها را به امان دشمن رها كنيم و برويم؟« اين را به شما بگويم كه مريوان، قم كردستان بود. خلاصه هيچ كس حاضر نشد برود. من به آقاي دادبين گفتم، «بچه هاي ما مي گويند ما نمي رويم كه مي مانيم از اين مردم دفاع مي كنيم.» آقاي دادبين گفت، «بچه هاي ارتش هم همين حرف را مي زنند.»
چرا اين ماجراها را در جايي نقل نمي كنيد؟
كسي از ما نپرسيده است كه بگوييم. در هر حال با قرارگاه خاتم الانبياء تماس گرفته شد. در آنجا با آقاي هاشمي رفسنجاني مشورت كردند. ايشان گفته بودند هر جوري كه اينها تصميم بگيرند، براي ما محترم است. اگر اين حرف را ايشان نمي زد، ما اگر مي مانديم و يك نفرمان هم كشته مي شد، فنا شده بود. با اين اختيار، دو راه براي ما ايجاد شد. يكي اينكه اگر واقعا فشار زياد شد و از تاكتيك عقب نشيني استفاده كرديم، گناه نكرده ايم، ديگر اينكه اگر مي توانستيم پيروز شويم، تأثير شگرفي بر جريان جنگ گذاشته مي شد. به هر حال بعد از اين حرف آقاي هاشمي، ما با قوت تمام به بچه ها گفتيم كه سريعا سر محورهاي خودتان مي رويد و آماده هستيد تا دستور به شما برسد. خدا رحمت كند شهيد صياد شيرازي عزيز را كه واقعا عطر بچه هاي جنگ و ارتش و سپاه و جهاد بودند. آمدند پشت خط و گفتند، «قربان همه شما بروم كه اين همه غيرت و تعصب داريد. شما اولياي الهي هستيد. انصار ابي عبدالله كه مي گويند شما هستيد.» گفتم، «به هر حال ما را حلال كنيد.» همه خداحافظي كرديم. آقاي محسن رضايي هم پيامي دادند و تشكر كردند و ما مانديم. آقاي دادبين گفت يك ساعت و نيم فرصت داريد كه در تمام جاده هاي منتهي به ساوجي، پنجوين، تپه شهدا، قوچ سلطان، ارتفاعات سورن، كاني خياران، دزلي، ارتفاعات دالاني، خلاصه حدود 55 كيلومتر تا خرنكتار و ساوجي و قلعه مسعود، خاكريز روبروي شهر پنجوين،تپه دوقلو، تپه شهدا، ارتفاعات قوچ سلطان و ارتفاعات 1830، ارتفاعات پيروزي تا... انتهاي آن كه مي شد پاسگاه شهدا مستقر شويد. در اين 55 كيلومتر 1200 نفر، لودر، 43 بولدوزر، 95 كمپرسي و انواع و اقسام بيل مكانيكي و غلتك را به كار انداختيم و تمام راه هاي ارتباطي را كه تانك مي تواند عبور كند، مثل خندق كنديم و تمام راه ها را ظرف حدود 2 ساعت مسدود كرديم. البته مهندسي ارتش هم به كمك ما آمد و آقاي دادبين تمام دستگاه هاي ارتش را در اختيار ما گذاشت، بچه هاي سپاه هم كمك كردند و تمام آن منطقه را خاكريزهاي ايذايي زديم. ساعت حدود 2 نصف شب بود و ما به شدت سرگرم بريدن تمام جاده ها بوديم كه آقاي دادبين با من تماس گرفت و گفت كه عراقي ها دارند نيروهايشان را حركت مي دهند.
قبل از عمليات مرصاد؟
بله، يكي دو روزي به عمليات مرصاد مانده بود. در عمليات مرصاد، منافقين شركت داشتند، در اين عملاتي كه عرض مي كنم كومله و دمكرات بودند كه عراق آن ها را تجهيز كرده بود. با يكي از گردان هاي ارتش به فرماندهي سرهنگ اوج تماس گرفتيم و پرسيديم، «چه خبر؟» گفت، «آتش خيلي زياداست و با خمپاره هاي 60 و 120 دارند بچه ها را گلوله باران مي كنند و نيروهايشان دارند پيش مي آيند و بچه ها دارند به شدت مقاومت مي كنند.» پرسيديم، «ما چه مي توانيم بكنيم؟» گفت،« تا مي توانيد روي سرشان آتش بريزيد.» بچه هاي ارتش با هر چه داشتند اعم از تانك و خمپاره به كمك ما آمدند و آتش شديدي را روي سر آنها ريختند. از ساعت 9 شب تا نزديك 5/5 صبح اين نبرد ادامه داشت. همين قدر برايتان بگويم كه در منطقه پنجوين و قله مسعود، خاكريزي كه به طرف پنجوين مي رفت و در تپه شهدا و تپه لوبيايي، در هر نيم متر سه تا گلوله خورده بود. عراقي ها و مزدوران را تا صبح نگه داشتيم و نگذاشتيم جلو بيايند. گردان هاي مختلفشان از جهات مختلف حركت كردند و پيش آمدند. بچه هاي ما مقاومت كردند و شهيد هم داديم، اما به هر حال صبح شد، آنها عقب نشستند ما يك سانت هم عقب نرفتيم و مبادله آتش شديد تا ساعت 10 ادامه پيدا كرد. بعد آنها خسته شدند و كمي از ميزان آتش كاستند، ما هم سعي كرديم امكاناتمان را هدر ندهيم. جلسه اي با فرماندهان تشكيل داديم و به اين نتيجه رسيديم كه اينها شب بعد، بر شدت حملات خود خواهند افزود و ديگر به كسي رحم نخواهندكرد.
مي خواستيد از نقش خانم احمدي بگوييد.
همين را مي خواهم عرض كنم. من زبان كُردي را كامل ياد گرفته بودم. به روستاي غلغله رفتم و ديدم كه خمپاره هاي زيادي هم آنجا خورده بود و دو نفر را مجروح كرده. البته همه شان توي سنگرها رفته و سالم مانده بودند. آنها را در فضاي امني جمع كردم و گفتم كه، «مي خواهم همه شما را به مريوان ببرم، چون اينها اگر بيايند به شما رحم نمي كنند.» بعضي ها گوش دادند، بعضي ها هم گفتند، «ما كار و زندگي مان همين جاست، كجا برويم؟» ديدم فايده ندارد. به شهيد صباغيان كه فرمانده يكي از گروهان هاي ما بود گفتم، «حرف زدن من با اينها فايده ندارد. شما سريع برو مريوان خانم احمدي را بياور.» خانم احمدي، هم فارسي بلد بود و هم كُردي. وقتي آمد، گفتم، «خانم احمدي! به اينها بفهمان كه اگر با زبان خوش آمديد كه هيچ،و گرنه ما تمام دختران 5 سال به بالا و زن ها و پيرمردها و پيرزن هايتان را به زور مي بريم مريوان. مردهاي ميانسال و جوان ها اگر مي خواهند بمانند، به خودشان مربوط است، ولي جان پيرها و بچه ها و عفت زن هايمان براي ما خيلي مهم است.» خانم احمدي بنده خدا با تك تك آنها صحبت كرد و به اين ترتيب جان 300،400 نفر را نجات داد. خلاصه همه را سوار هر وسيله اي كه داشتيم كرديم و برديم مريوان. جوان ها ماندند و گفتند به ما اسلحه بدهيد تا بجنگم. گفتيم نمي توانيم به شما اسلحه بدهيم، ولي هر كاري از شما بر مي آيد انجام بدهيد و به بچه ها كمك كنيد.
مگر مريوان در دسترس دشمن نبود؟
خير. فرمانده مريوان آقاي خاري بود. مردها و زن ها را جداگانه اسكان داد. به آنها پتو و غذا داد و خلاصه خيلي زحمت كشيد. در روستاي ساوجي هم به همين شيوه عمل كرديم. همه كردستان اين خانم احمدي را خوب مي شناسند. به هر حال تانك هاي آنها در خندق ها زمينگير شدند، ولي نيروهايشان 5000 نفر بودند، در حالي كه ما كلا 1000 نفر نمي شديم و ناچار شديم كمي عقب برويم، اما تا جاده باشماق بيشتر نتوانستند پيش بيايند. درگيري تا غروب ادامه داشت و بچه هاي سپاه و ارتش به كمكمان آمدند. خدا رحمت كند حاج حميد مجد را. فرمانده گردان مهندسي شهر دامغان بود و تمام امكاناتش را در اختيار ما گذاشت. هر چه نيرو و تسهيلات كه از دست مي داديم، بلافاصله جايگزين مي فرستاد. خلاصه آن شب آنها را تا پادگان گرمك و شيللر عقب رانديم و رفتيم سراغ روستاهايي كه تخليه كرده بوديم، ديديم تمام آنهايي را كه مانده بودند، سر بريده اند. درگيري ها تمام شدند و ما مستقر شديم و مردم را به خانه هايشان برگردانديم، خانه ها خيلي ويران نشده بودند، لابد فرصت پيدا نكرده بودند و گر نه اين كار را مي كردند. خانم احمدي با آن صلابت و در عين حال آرامش خاصي كه داشت، بسيار در اين عمليات نقش سازنده اي داشت و جان خيلي ها را نجات داد. بعد هم از طرف فرماندهان رده هاي بالا، برايمان پيغام هاي مختلفي فرستادند و از ما تجليل كردند كه نگذاشتيم يك وجب از خاك كشور به دست دشمن بيفتد و براي حفظ جان مردم، نهايت تلاشمان را كرديم. ما از شدت خوشحالي در پوست خودمان نمي گنجيديم. من هم حال و روز عجيبي داشتم. از يك طرف مي رفتم معراج شهدا و دلم خون مي شد، از يك طرف مي آمدم و مي ديدم كه زن ها و بچه ها سالم مانده اند و آسيبي نديده اند و دلم از شوق لبريز مي شد. بعد هم جاده ها را ترميم و خندق ها را پر كرديم و عمليات وسيعي را انجام داديم و تا هزار قله پيش رفتيم. بعد از قطعنامه بود كه از هزار قله عقب كشيديم. منطقه هزار قله نقطه ضعف عراق بود كه ما و جهاد دامغان با كمك ارتش و سپاه، تصرف كرده بوديم. اينها را گفتيم كه ببينيد زنان ما، چه نقش عظيمي در جنگ داشتند يا مادر شهيد بزرگوارمان بابايي از صبح مي رفت در پارك شهر اراك، زن ها را جمع مي كرد و همراه آنها نان مي پخت و براي بچه هاي جنگ مي آورد. همين حالا هم اين بزرگوار از من و از فرماندهان ماهي 4000 تومان مي گيرد. جمع مي كند و مي برد به نانوايي ها مي دهد تا آنها در مقابل كوپن هايي كه خانواده هاي بي بضاعت به آنها مي دهند، نان تحويلشان بدهند.
از شهيد بابايي برايمان صحبت كنيد.
شهيد بابايي مردي بود با روحي بلند و متعالي، عاشق حضرت امام (ره) از آدم هايي كه خداوند به آنها لطف ويژه دارد. سجاياي اخلاقي بي نظيري داشت. همه عاشقانه دوستش داشتند. كافي بود بگويد كاري را انجام بدهيد تا براي آن كار 50 نفر داوطلب شوند. در قلب و دل بچه ها جا داشت.فرماندهي بود كه هم از نظر علمي و فني و تخصصي در سطح بالايي بود، هم در شرايط سخت عمليات ها و بحران ها، لحظه اي حوصله، طمأنينه و متانتش را از دست نمي داد. بسيار متفكر بود و كوچك ترين عجله و شتاب بي موردي از او نمي ديد. بچه ها را به قدري دوست داشت كه اگر يكي دستش زخم مي شد، انگار كه همه بدن خودش تركش خورده است و نهايت دقت را براي معالجه او مي كرد. وقتي كسي زخمي مي شد، به شدت مراقبت مي كرد. وقتي كسي زخمي مي شد، به شدت مراقبت مي كرد كه او را سريع به پشت جبهه برسانند كه يك وقت زمان از دست نرود و كسي تلف نشود. بچه ها به خاطر دانايي، كارداني و تسلط به فنون عمليات مهندسي، به شدت به او اعتماد داشتند. در تمام مراحل خطرناك هميشه خودش پيشقدم بود. يادم مي آيد در عملياتي لوله هاي پل را چيده بوديم. مي خواستيم دال پل را بزنيم. به ما گفت، «شما غذايتان را بخوريد، بعدا مي خورم.» لوله هاي پل را انداخته بودند، هيچ كس جرئت نمي كرد آن بالا بايستد، چون واقعا،هم با آر. پي.جي مي زدند و هم با ضد هوايي، هم با اس. پي.جي 9. ايشان تك و تنها با بولدوزر آمد و آنجا ايستاد و بچه هاي شرمشان آمد بگيرند بخوابند. پل را زدند و جان شايد 30000 نفر را كه توانستند از پل عبور كنند، بيمه كردند. شهيد بابايي علاقه بسيار عجيبي به حضرت امام (ره) داشت. يعني وقتي نام امام (ره) مي آمد، يك شفافيت و نورانيت خاصي در چهره او ديده مي شد. موقعي كه سخنراني مي كرد، همه مجذوب حرف هايش مي شدند. وقتي نام امام (ره) مي آمد، بچه ها چنان از ته دل صلوات مي فرستادند كه سنگر بتوني ما مي لرزيد، خودش را فدايي و فناي همه مي دانست. خدا رحمت كند برادر شهيد بابايي، شهيد عليرضا بابايي را. در منطقه جفير در جنوب بوديم كه به من خبر دادند حاج رضا شهيد شده. ايشان نزديك ترين فرد به شهيد بابايي بودند. من واقعا داشتم از شدت بغض خفه مي شدم. هيچ كس هم دلش نمي آمد، اين خبر را به حاجي بدهد، من رفتم و گفتم، «حاجي! يك سر نمي رويد اراك ؟» گفت، «بروم اراك چه كنم؟» آن هم توي اين درگيري و بمباران شيميايي!» گفتم، «من هستم. شما يك سري برويد اراك.» خلاصه من اصرار كردم كه برويد يك سري به مادرتان بزنيد. خدا رحمت كند پدرش هم در جهاد بود و اقعا سنگر ساز بي سنگر بود. گفت، «پدرم را مي فرستم برود.»
گفتم، «پدرتان برود، شما هم برويد.» گفت، «نكند اتفاقي افتاده ؟» بعد نگاه عميقي به من انداخت و گفت، «انالله و انا اليه الراجعون. خدا عليرضا را دوست داشته و او را برده.» علي رضا استاد اخلاق بود و در جبهه ها به بچه ها درس اخلاق مي داد. سپس گفت، «صله رحم را بايد به جا آورد، و گرنه نمي رفتم. پس تو با كمك به آقاي محرابي مسئوليت اينجا را به عهده بگير تا من بروم.» چهل و هشت ساعت بيشتر در اراك نماند و برگشت. ديدم چهره اش از هميشه نوراني تر است. در شهادت برادر، خم به ابرو نياورد و گفت، «ما همه براي شهادت آماده ايم. خدا او را زودتر خواسته و رفته. ما هم مي رويم.» همان شب بايد در جزيره مجنون خاكريز مي زديم. من چون به جاي آقاي بابايي مانده بودم، راه افتادم كه بروم. پرسيد، «كجا؟» گفتم، «مي خواهم بروم و به بچه ها كمك كنم. شما بمان و استراحت كن.» گفت، «خير، من هم مي آيم.» ما از همان اول با هم رفته بوديم جهاد. اولش شب و روز با هم بوديم. نيروها را با هم مي فرستاديم جبهه. گفت، «بيا دوباره به ياد آن شب ها غذايي، كمپوتي و كنسروي با هم بخوريم.» در كمپوت را كه باز كرديم، يكمرتبه بوي سير آمد. پرسيد، «اين قوطي سير دارد ؟» گفتم، «نه ! كمپوت كه سير ندارد.» سريع ماسك ها را زديم.
كجا بوديد؟
منطقه خيبر، نزديك هورالهويزه، عمليات بدر. آمديم بيرون و ديديم دشمن با خمپاره روي كمپرسي بچه هايي كه از دره گز آمده بودند، زده . اعلام كرديم كه شيميايي است. بچه ها ماسك زدند و آمپول تزريق كردند و ده پانزده نفر از بچه ها شيميايي و چند نفر هم شهيد شدند. بچه ها را سريع فرستاديم بيمارستان و خودمان رفتيم خط. آنجا چون نزديك عراقي ها بود، شيميايي نزده بودند. رفتيم سركشي كرديم و برگشتيم. بعد منطقه را ضد عفوني كرديم. اتفاقا بعدازظهر همان روز، نيروي 80،70 نفري با كمپرسي آمد و روحيه تازه اي پيدا كرديم و يك نماز جماعت 300 نفره خوانديم، دشمن گمان مي كرد شيميايي بزند، ما آنجا را تخليه مي كنيم، ولي مانديم و با قوت و قدرت بيشتري هم مانديم.
از ديگر ويژگي هاي شهيد بابايي بگوييد.
يكي ديگر از سجاياي او علاقه عجيبي بود كه به نماز داشت. اذان كه مي دادند در هر حالتي كه بود، آن كار را رها مي كرد و نماز مي خواند. علاقه او به نماز باعث مي شد كه بسياري از ما به ايشان غبطه بخوريم و الگو بگيريم. همه را تحت تأثير قرار مي داد. علاقه عجيبي به خانم فاطمه زهرا (س) داشت.
كسي در جنگ كسي نمي ترسيد؟
جنگ چيزي نبود كه كسي نترسد، منتهي خدا به آدم غيرت و شجاعتي را مي داد كه به آن ترس غلبه مي كرد. من خودم عاشق خانواده ام هستم، ولي در دوره جنگ گاهي مي شد كه سه ماه مي گذشت و نمي توانستم آنها را ببينم. شهيد بابايي هم به رغم شدت علاقه اي كه به خانواده خود داشتند،تحمل مي كردند.
شما، هم خودتان را در رده هاي فرماندهي و مديريتي بوده ايد و هم فرماندهان و مديران بزرگي ديده ايد. مختصات مديريتي آنها كه تا اين حد، تأثيرگذار و كارآمده بود، چه بودند و آيا اين ويژگي ها در دوران ما قابل تكرار هستند يا خير؟
هر جرياني اگر درست هدايت شود، از آنجا كه انسان ها تأثيرپذير هستند، مسير وشيوه ها هم درست از كار در مي آيند. ساختار عقيدتي شيعيان اين است كه از ولايت تبعيت مي كنند. مديران قبلي هم اين خصيصه را داشتند كه به عنوان يك فرد شيعه، پيرو امام زمان (عج) و ولي امر باشند و الان هم هستند. بعد هم علاقمندي شور و اشتياق براي طي كردن طريقي بود كه حضرت امام (ره) نشانه گذاري مي كردند و نشان مي دادند و دفاع از نظام مقدس جمهوري اسلامي بود كه آن را ضامن سعادت و پيشرفت جامعه مي دانستيم. كساني كه به اين اعتقاد مي رسيدند، ديگر در طي كردن اين طريق، ترديد به خود راه نمي دادند. حالا هم اگر اين اعتقاد و اعتماد به ولي امر و راهي كه ايشان نشان مي دهند در كسي وجود داشته باشد، همان راه را طي مي كند، چون راه همان راه است، هر چند شيوه ها به مقتضاي شرايط تغيير كرده باشند. ضريب هوش بالاي اين مديران در دوره جنگ، همراه با حفظ و حرمت احكام اسلامي كه توسط ولي امر تبيين و تعريف مي شدند، تركيبي را پديد آورد كه شگفتي هاي زيادي را آفريدند و با تخصص و شجاعت و تعهد بسيار بالايي در مقابل دشمن قهاري ايستادند كه با تمام امكانات و تجهيزات دنيا به جنگ نظام آمده بود. مقام معظم رهبري با تمام توان خود در مقابل انحرافات ايستاده اند كافي است كمي شرايط اصلاح شود. قطعا افراد زيادي شبيه حاج حسين خرازي، شهيد همت و تمام شهداي بزرگوار آن سال ها، دوباره همان شگفتي ها را خواهند آفريد. مگر كساني كه امروز در زمينه انرژي اتمي و علوم پزشكي به چنين دستاوردهايي مي رسند، چيزي غير از شيوه جهادي را به كار مي گيرند؟
زمينه هاي فرهنگي چطور؟
به هر حال بايد تناقض بين آن شگفتي ها و برخي از اعواج هاي فرهنگي را حل كنيم، به نظر من كاري كه در حال حاضر در زمينه هاي علمي مي شود، چيزي كم از شگفتي هاي عمليات كربلاي 5 نيست. گرفتن فاو غير منتظره ترين كاري بود كه نيروهاي رزمنده ما كردند. با هيچ دو دوتا چهارتايي قابل محاسبه نيست. الان هم دستاوردهاي مؤسسه رويان يا انرژي هسته اي همان است. اولين علت اعوجاج فرهنگي اين است كه فضاي ما با فضاي سابق فرق كرده. آن موقع وقتي شهيدي را به محله اي مي آوردند، حرمت خون او محله را تطهير و بيمه مي كرد و اعتبار شهيد، همه مراعات مي كردند. متأسفانه در طي دهه گذشته، اين فرهنگ ضعيف شد.
دلايلش چه بود؟
دليل اول اينكه در ده دوازده سال گذشته، مسئولين ما از حال و هواي دوره انقلاب و دوره جنگ فاصله گرفتند، يعني خانواده هاي شهدايي كه در آن سال ها همه جلوي پايشان بلند مي شدند و احترامشان مي كردند، كار به جايي رسيد كه حرمتي برايشان قائل نشدند. از قديم گفته اند حرمت امامزاده را بايد متولي آن نگه دارد. اين متوليان، حرمت آن امامزاده را آن فرهنگ ايثار و شهادت را نگه نداشتند؛ البته اگر اين كار را مي كردند و دنبال رفاه مادي به هر قيمتي بودن، قطعا با فرهنگ ايثار و شهادت در تناقض بود و لذا بايد آن را كمرنگ مي كردند و متأسفانه اين شيوه چه بخواهيم چه نخواهيم، به ريشه اعتقادي بچه هاي ما ضربه زد. جريان فعلي در كنار رهبر معظم رهبري، با تمام انرژي دارد سعي مي كند آن حال و هوا را تجديد كند كه خدا كند بتواند. نمي گويم نشدني است، ولي خيلي كار دارد. واقعا خدا كمك كرد و خون شهدا و آه دل خانواده هاي آنها و دعاهاي شبانه مقام معظم رهبري به دادمان رسيد كه اوضاع فرق كرد. و گرنه با سرعت عجيبي داشتيم همه ارزش ها را از بين مي برديم. خود من خيلي نگران بودم و خون دل مي خوردم، ولي الان احساس مي كنم خيلي كار دارد، ولي جاي اميدواري است. واقعا خدا كمك كرد. اگر از اين فرصت بتوانيم درست استفاده و ارزش ها را احيا كنيم، مطمئنا ذخيره آخرت همه خواهد بود. گفته اند، «شهدا شمع محفل بشريتند.» من مي گويم تاريخ نويسان، حافظان اين شمع هستند و لذا اقداماتي مثل كاري كه الان شما داريد مي كنيد نوعي جهاد است. اگر امثال شما اقدام نكنيد،تمام خاطراتي كه در سينه همه ماست، همراه ما به خاك سپرده مي شوند.
يكي از اشتباهات همه شما همين است كه اين خاطرات را در جايي ثبت و ضبط نمي كنيد. كساني كه به هيچ ارزشي پايبند نيستند، چه آن سوي مرزها و چه اينجا خاطراتشان را مي نويسند و به چاپ پنجاهم مي رسد و امثال شما نه مي نويسند، نه نقل مي كنند.
پس بگذاريد اينجا باز خاطره ديگري را نقل كنم كه برايم خيلي ارزشمند است. قرار بود بچه ها عمليات كربلاي 5 را انجام دهند و ما بايد نيروهايمان را مي آورديم. در آنجا گردنه اي بود به نام آريز كه البته حالا اصلاح شده و از مريوان به سنندج از طريق ديگري مي روند. قبلا در آنجا، پشت پادگان گردنه اي بود كه خيلي پرت و دره مشرف به آن خيلي عميق بود. دو طرفش هم نيروهاي كومله و دمكرات بودند و برف بسيار سنگيني هم آمده بود. شهيد بابايي در سنندج جلسه اي داشت و به من گفت، «اگر بتواني خودت را تا ساعت 11 برساني، خيلي خوب است، فقط حواست جمع باشد يك وقتي نيايي به كمين بيفتي.» گفتم، «سعي مي كنم بيايم.» مقري داشتيم در هزار قله. كارهاي آنجا را رديف كردم و ساعت كه شد هشت و يك دقيقه، در دژباني باز شد و حركت كردم. پيچ اول را رد كردم و رسيدم به پيچ دوم و ديدم يك آمبولانس به شكلي ايستاده كه جاده را بسته و يك كله قرمز گل مالي شده هم روي آمبولانس قرار دارد. وقتي رفتم نزديك تر، سريع زدم روي ترمز و از داخل ماشين پرت شدم آن طرف جاده. اگر اين كار را نمي كردم، مطمئنا من هم در كمين مي افتادم. راننده آمبولانس، شب قبل دوستش مجروح مي شود. قانون بود كه تا ساعت 8 كسي از مقر خودش بيرون نيايد. اين بنده خدا پنج دقيقه به هشت، آمده بود بيرون كه متأسفانه او را كمين زده، سرش را بريده و روي آمبولانس گذاشته بودند.توي آن سرما نگاه كردم. هنوز داشت از خون او بخار بلند مي شد. من خودم را انداختم داخل چاله و آنها ماشينم را به رگبار بستند. در همين وضعيت بودم كه بچه هاي سپاه آمدند. مجروح بيچاره را هم به رگبار بسته و شهيد كرده بودند. راننده آمبولانس چون ديده بود كه دوستش دارد مي ميرد، پنج دقيقه به هشت از مقرشان بيرون آمده بود كه او را زودتر به بيمارستان برساند و اين بلا بر سرش آمده بود. تلفني در كار نبودكه خبر بدهم گير افتاده ام. بالاخره با هزار دردسر، خودم را به سنندج رساندم و حدود 1/5 ساعت دير رسيدم. انتظار داشتم شهيدبابايي به عنوان فرمانده، با من برخورد تندي بكند. وقتي رسيدم، ديدم بنده خدا به شدت نگران و ناراحت است و دم در ايستاده كه من برسم. از حادثه خبر داشت و مي دانست كه ماشينم را به رگبار بسته اند. بعد دستي روي شانه ام گذاشت و با مهرباني گفت، «خدا خواسته كه شما به اين زودي نروي بهشت و يك خرده زحمت و تلخي نبودن دوستانت را بكشي، بعداً انشاءالله نوبت تو هم مي شود.» در لحنش آرامش عجيبي بود.
خاطره ديگري را هم از حلبچه بگويم. عمليات والفجر 10 انجام شد. ما و چند تا از گردان ها، مسئوليت احداث جاده از ملخ خور تا خرمال عراق را به عهده داشتيم. ملخ خور ارتفاعات بلند سنگي هست كه آن سوي آن شهرك كوچك خرمال قرار دارد و چند شهر كوچك ديگر هم هست مثل سيد صادق، حلبچه، در بندي خان و امثالهم... آن طرف ملخ خور يك دشت سر سبز پر از آب قرار دارد كه اين چند شهر در آنجا قرار دارند. آقاي كارنما از جهاد كرمان، آقاي حاج عبدالمحمود محمدي از چهار محال بختياري و حاج حبيب مجد از دامغان و من مأموريت داشتيم كه اين جاده را كه بسيار خطرناك بود، بزنيم. عراقي ها روي ارتفاعاتي به نام هادي گل بودند و آتش شديدي روي ما مي ريختند و پيشمرگان كُرد، 24 ساعت منطقه را براي ما امن كردند تا توانستيم جاده را بزنيم و به خرمال رسيديم و بچه ها تا جايي كه مي توانستند شهرهاي آن منطقه را گرفتند. ما دو روز بود كه در حلبچه بوديم و عراقي ها تازه دو روز بعدش اعلام كردند كه رزمندگان ما به آنجا رسيده اند. حلبچه را گرفتيم، آقاي مقدم فرماندار نظامي شد. مردمي كه مي توانستند فرار كنند، رفته بودند. آنهايي كه بيچاره و فقير بودند، در خانه هايشان مانده بودند و به شدت مي ترسيدند. ما گفتيم، « هر كس كه يك گلوله شليك كند،مديون است. مردم و زن و بچه مردم را كه دو روز است توي خانه ها حبس شده اند و هيچي نخورده اند، نترسانيد.» بلندگوها را آورديم و به عربي و كُردي گفتيم، «بياييد بيرون و مغازه هايتان را باز كنيد. هيچ مشكلي براي شما نيست.» كمپرسي هم در اختيارمان بود و به آنها نان و مواد غذايي داديم. تا بعد از ظهر روز دوم جرئت نمي كردند از خانه هايشان بيرون بيايند. كم كم نانوايي شروع به كار كرد و شهر وضعيت عادي به خود گرفت. ما هم توي بلندگوهايمان تكرار مي كرديم كه شما خواهر و برادر هاي ما هستيد،نترسيد. از خانه هايتان بياييد بيرون. خدا شاهد است كه اين نكته را كه مي خواهم بگويم، بايد نوشت كه دنيا بخواند و در تاريخ بماند. جوانان 17،18 ساله تا افراد ميانسال ما، در اين منطقه ريختند و حتي يك مورد گزارش نشد كه كسي نظر ناپاك روي زن و دختري انداخته باشد. سي هزار جوان در اين منطقه ريختند و حتي يك مورد خلاف هم مشاهده نشد، در جنگ ها معمول است كه وقتي شهري را فتح مي كنند، سربازان هر كاري را براي خود مجاز مي دانند. ما حتي يك مورد توهين از سوي اين سربازان نديديم، در حالي كه زنان آنها بي حجاب بودند و بعضا آرايش و زينت آلات هم داشتند، اما اين جوان ها به امام خودشان اقتدا كرده بودند و براي دينشان مي جنگيدند و اين واقعا افتخار بزرگي است.
بعد لشكر 42 عراق را محاصره كرديم و فرمانده آن را گرفتيم و اين لشكر را تقريبا منهدم و منطقه را آزاد كرديم. دو سه روز گذشت، روز بيست و پنجم، بعد از ظهر، ساعت 2/5 من ناهار خوردم و حركت كردم. بچه ها توي حلبچه بودند. همه گردان ما در منطقه ملخ خور مستقر بودند و عده اي از بچه هاي چهار محال، پايين بودند. من سوار ماشيني شدم. دوستان محبت كرده و همه منافذ ماشين را گرفته و آن را ضد شيميايي كرده بودند. حتي اگر داخل آب هم مي رفتم، آب وارد ماشين نمي شد. ماسك و انواع آمپول و لوازم را هم همراه داشتم. ناگهان ديدم مثل وقتي كه كبوترها مي آيند، هواپيماهاي عراقي آمدند و مانوري دادند و در آيينه ماشين آنها را ديدم و با خودم گفتم خدا نكند كه اينها شيميايي بزنند. برگشتم و چشمتان روز بد نبيند. اينها به تعداد هر خانه اي كه آنجا بود، گلوله شيميايي زدند. اين شهر يكسره شد سم. انواع و اقسام گلوهاي شيميايي را زدند. خردل، سيانور.
اين كار را به دليل حضور شما در آنجا كردند؟
ديده بودند كه شهر در نهايت آرامش بار ديگر زندگي را از سر گرفته و مردم بدون هراس از ما، زندگي مي كنند، مي خواستند به اين ترتيب از بقيه شهرها زهرچشم بگيرند. ما برنامه مان بود كه شهر سليمانيه را هم بگيريم. اين آمد از مردم آنجا و ما زهر چشم گرفت كه ما هر شهري را تصرف كنيم،همين بلا را بر سر مردمش مي آورد.
ظاهرا در بمباران حلبچه 5000 از بين رفتند.
خير. خيلي بيشتر از اين بود كه ما ديديم دشمن ما، هيچ چيز حاليش نيست و در درنده خويي نظير ندارد و حتي به مردم خودش هم رحم نمي كند. آن قدر در خيابان ها جنازه ريخته بود كه حد نداشت. داشتم از منطقه شيميايي دور مي شدم كه ديدم بچه هاي لشكر 25 كربلا را شيميايي زدند. تعداد زيادي را پشت ماشين سوار كردم كه ببرم بيمارستان. دو نفر هم آمدند جلو نشستند. يك لحظه احساس كردم بوي سير تندي به دماغم خورد. من بلافاصله يكي از آمپول هايي را كه در اختيار داشتم تزريق كردم و ديدم دارم بي هوش مي شوم كه صداي انفجار به خود آمدم و ديدم پشت فرمان هستم و بايد اين بندگان خدا را به جايي برسانم. يكي دو آمپول ديگر هم مصرف كردم، ولي به هر صورت شيميايي شدم و الان هم از عوارض آن در رنج هستم.به هر حال در آن شرايط دشوار و تحت رهبري حضرت امام (ره) جوان هايي ساخته شدند كه نظيرشان را گمانم فقط در صحراي كربلا داشتيم. جوانان پاك و مطهري كه در دنيا نظير نداشتند. جوان هايي كه گريه مي كردند كه در عمليات شركت كنند. خدا رحمت كند يكي از آنها شهيد بيگي بود كه گريه مي كرد كه نذر كرده ام امشب با شما بيايم و اولين كسي باشم كه به طرف كربلا گريدر مي زنم. گريدرچي خوبي هم بود و شهيد شد. خداوند او را جزو كربلاييان قرار دهد. پيدا كردن آن حال و هوا خيلي مشكل است. بايد خيلي تلاش شود و بچه هايي كه در آن موقع دستي در كار داشتند. كمك كنند تا دوباره آن شرايط فراهم شود انشاءالله.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}