به خواهر و برادر جهادي...
به خواهر و برادر جهادي...
به خواهر و برادر جهادي...
نويسنده :تهمينه مهرباني
هنوز جمله ات تمام نشده است كه، «مي خواهي در تجليل از شهداي جهاد، يادماني را فراهم كني» كه ناگهان ده ها و صدها دست ياري به سويت دراز مي شوند و تو باور نمي كني چون سال هاست ديده اي دست ياريت را پس زده اند و گاه چه بسيار ناجوانمردانه! گمان مي كني كه «تصادف» است، كه «تصادفي» است اول با ترديد به آنها نگاه مي كني. گمان مي بري شايد مي خواهند همه جملاتشان را با «من» شروع كنند و شرح افتخار بدهند. با يكي دو نفر اول كه حرف مي زني، كم كم ديوارهاي ترديدهايت فرو مي ريزند و «باور مي كني» كه «هنوز» جهاد معنا دارد و جهادي زير اين سقف، فارغ از نام و نشان، نفس مي كشد و اين به تو قدرت مي دهد كه بنشيني و ساعت ها قلم بزني كه در حد توانت، حقي را ضايع نكني.
واقعيت اين است كه من نگارنده، آن قدرها با حرف ها و شعارهاي مردم، اهل هر سرزميني كه باشند، كاري ندارم و چه بگويم كه اساسا به كساني كه خيلي مرتب و منظم و فاضلانه حرف مي زنند، غالبا مشكوكم، چون به تجربه دريافته ام آنان كه در ميدان بلاغت، اسب فصاحت مي تازانند، در عرصه عمل، «كم نفس»، «كم صبر» و «پر توقع» هستند. مردان خدا و اهالي سرزمين اعمال صالح، حرف نمي زنند، غوغا ندارند، نام ندارند و حتي در اوج سعادت، سنگي هم بر گوري ندارند.
سال ها بود كه به نشانه هاي پراكنده اين مردان و زنان بر مي خوردم، اما يك مجموعه منسجم و عظيم از زنان و مردان بي ادعا و كم حرف وكارآمد را كنار هم نديده بودم و همصحبتي با جهادگران، اين فرصت يگانه را برايم فراهم آورد.
اينان كساني هستند كه «كارشان را بلدند»، و «هنوز» روحيه سال هاي دفاع مقدس را حفظ كرده اند، شايد از همين روست كه مورد بي مهري آدم هاي «كارنابلد» «پرحرف» قرار دارند،منتهي آنها با آدم هاي دلخور و دلتنگ در عرصه هاي ديگر، يك فرق اساسي دارند. آنها «همچنان» به زدن خاكريز و سنگر، منتهي اين بار در عرصه هاي فرهنگي، ادامه مي دهند و حضورشان، روحيه با نشاط و سرشار از اميدشان، مختصر گويي و خوب گوييشان، پرهيز از كلي بافي و دقت در شرح جزئيات، احساس مسئوليت و به ويژه «نظم» شان كه كليت سيستم و مديريت ما، به شدت از فقدان آن در رنج است، به انسان اين اميدواري را مي دهد كه «هنوز» هم مي توان با حداقل امكانات، در تمامي عرصه هاي سياسي، اجتماعي و به ويژه فرهنگي، كار هاي كارستان كرد. تمام آنها بلااستثنا و بي آنكه ما در خواست خاصي كرده باشيم، هر كاري كه از دستشان برآمد، انجام دادند تا اين ويژه نامه، شايسته نام و ياد شهداي جهاد باشد. يكي سي دي عكس فرستاد، ديگري كوهي از كتاب و وصيتنامه هاي شهدا را، آن يكي تلاش كرد تا نشاني و شماره تلفني از كساني را كه از ياد برده بوديم، بيابد و در تمام اين تلاش هايي كه به شكلي كاملا طبيعي، سازمان يافتند، نه تنها ذره اي منت گذاري و منيت وجود نداشت كه همگي از اينكه با كمك هم، خاكريز جديدي را مي زدند، راضي و خوشحال بودند و حتي يك نفرشان اين تصور را نداشت كه پشت لودر نشسته و يا به اندازه يك بيل خاك، كمك كرده است. نوعي انسجام، روحيه همكاري، اعتماد به نفس، تواضع و مرام جهادي در اينان ديده مي شد كه اين حسرت را در دل مخاطب پديد مي آورد كه چرا نتوانستيم و نمي توانيم اين فرهنگ را كه ضامن پيشرفت هاي بديع، به حاشيه راندن آدم هاي پرحرف و پر مدعا و ناكارآمد و به عرصه آوردن انسان هاي «كاربلد» و «مخلص» است، بسط بدهيم و موانع اصلي كدامند؟
من به عنوان عضو كوچكي از اين اجتماع و با توجه به همزباني و گفتگو با بسياري از اين بزرگواران، از برنامه ريزان و سياستگزاران امور گوناگون، به ويژه در عرصه هاي فرهنگي سياستگزاران امور گوناگون، به ويژه در عرصه هاي فرهنگي تقاضا مي كنم به اين گنجينه ارزشمند، نگاهي دوباره بيندازند. رفتارها و شيوه هاي جهادي، با اندكي تلاش، قابل تئوريزه شدن و به اجرا درآمدن در تمام زمينه ها هستند. ما انصافا در عرصه مديريت بحران، الگوهاي شاخصي داريم كه در رأس آنها حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبري قرار دارند. دست يازيدن به سوي كساني كه قرن هاست ما را با تئوري هائي كه مناسب جامعه خودشان است (و گاه مناسب آنها هم نيست)، دچار دوره هاي باطل دردناكي كرده اند و غرامت هاي مادي و معنوي و انساني بسياري را براي اجراي حكيم فرموده هاي آنان پرداخته ايم، اتلاف سرمايه و وقت است. فرهنگ جهاد، فرهنگي كارآمد، شفاف و صريح و بدون تفسير است. فرهنگي را به همراه داشته است. از چنين گنج بي انتهايي كه مبتني بر ايمان، تخصص، احساس مسئوليت، روحيه جمعي، مشورت و نظم است، غافل مانده و با سخنراني، بحث و جدل و «توجيه مخاطب به هر نحو ممكن» فرصت سوزي كرده ايم. «هنوز» هم حافظان اين فرهنگ زنده اند، هنوز هم از لحن و صداي آنان، دنيايي از اخلاص و انرژي و اميد و قناعت بر پيكر جامعه جاري است. آنان و فرهنگ باشكوهي را كه نشانه هاي آنند، دريابيم، قبل از آنكه زمان بگذرد و نه از تاك نشان ماند و نه از تاكستان!
خواهر و برادر جهادي ام!
كارم نوشتن است و شايد بشود گفت «چاره ام». عمري است مي نويسم. آنچه را كه مي شود گفت و آنچه را كه نمي شود. روزگاري قصه كوتاهي را ترجمه كردم از مردي كه به نظر ديگران ساده لوح مي آمد. او در ساحل دريايي قدم مي زد و يكي يكي صدف هايي را كه در اثر مد دريا به ساحل افتاده بودند و نمي توانستند به دريا برگردند، به دريا پرت مي كرد. يكي شبيه به ماها رسيد و به اوگفت، «مرد حسابي ! نمي بيني كه اين ساحل پر است از صدف هاي فراوان و از اين كه بگذريم، نمي داني در دنيا چقدر ساحل وجود دارد كه ميليون ها صدف در آن افتاده اند و نمي توانند به دريا برگردند و از «بي هوايي» خفه مي شوند. چه فرقي مي كند كه تو چند تايي را به دريا برگرداني يا برنگرداني؟» آن روستائي حكيم، صدفي را برداشت، به دريا انداخت و با لحني ساده گفت، «براي اين يكي فرق كرد!»
من اين قصه را سال هاست كه باور كرده ام و همين است كه وقتي بنا به ماهيت كارم در مقابل لشكري از مديران و مسئولاني قرار مي گيرم كه به فرهنگ، مثل زنگ انشاي مدرسه ها نگاه مي كنند كه بچه ها بايد بروند توي حياط هواخوري، به خودم نهيب مي زنم، «دلسرد نشو! براي اين صدف، اين جزء، اين دانش آموز، اين خواننده و در مجوع، اين آدم «دردمند» فرق مي كند!»
خواهرم! برادرم!
آرزو مي كردم فرهنگ مثل يك جاده توي جبهه بود مثل پل يا مثل خاكريز كه فقط آدم «كاربلدي» مي توانست آن را انجام دهد. لودر را كه نتواني راه ببري، بايد يا جان بكني و ياد بگيري يا بيايي و بگذاري آن كسي كه بلد است برود پشتش بنشيند و راه ببرد. جوشكاري كه بلد نباشي، اولين كسي كه چشم و چالش كور مي شود، خود تو هستي! براي همين اين كار را به دست «اهلش» مي سپارند و مثل امور فرهنگي نيست كه بشود با چهار تا ادعا سر و ته قضيه را به هم آورد. در تمام مدتي كه با شما حرف زدم، دلم باغ باغ باز شد كه سر و كارم با آدم هاي «كاربلد»، «كم حرف»، «فعال» و «سرشار از اعتماد به نفس» افتاده است. اعتماد به نفس چيزي نيست كه بتواني بروي از فروشگاه شهروند بخري. حاصل «بلدي» و تسلط بر كاري است كه «انگ» اش را يدك كش مي كني. اعتماد به نفس هاي پفك نمكي و پر از سر و صدا و هياهو و بحث و مصاحبه مطبوعاتي و يقه گيري و امثال اينها، كار آدم هايي است كه مي خواهند «حرف» شان را در بازار «هياهوي بسيار براي هيچ» به جاي جواهر جا بزنند و بد جوري باروشان شده كه ديگران باورشان شده است !
مدت ها بود كه چيزي مثل بختك روي حلقم افتاده بود كه،«پروردگارا! چه شد حال و هواي آن سال هايي كه با دست خالي، يكي از مطمئن ترين و در عين حال پوشالي ترين رژيم هاي دنيا را فرستاديم به جايي كه لياقتش بود ؟ چه شد كه با كم ترين امكانات در برابر دنيا ايستاديم؟» آنهايي كه سر و کارشان با جبهه واقعي بوده و جبهه را از تلويزيون و روزنامه و اخبار،نشناخته اند، مي دانند كه همه دنيا از شيرمرغ تا جان آدميزاد را براي رژيم بعث عراق فراهم مي كرد تا انقلاب ما پا نگيرد و از هر كشوري، سربازي يا اسلحه اي به نشانه مشاركت جهاني در بازار مكاره ارتش صدام، حضور و وجود داشت. شما بهتر از من مي دانيد كه با ما با رگ و پوست و استخوان فرزندانمان كه به تمامي آراسته به زيور ايمان و توكل بودند، در مقابل اين تهاجم بي سابقه ايستاديم. شما بهتر از من مي دانيد كه زير آتش خمپاره، خاكريز زدن و در بيست قدمي دشمن، سنگر ساختن يعني چه، اما برايتان خبر ناگواري دارم. آن زمان كه طفل چهارده ساله روستايي شما، با آگاهي فوق تصور پر مشغله ترين روشنفكرها، با قدرت و صلابت مردان مرد در مقابل دشمني مي ايستاد كه به هيچ قانوني پايبند نبود، كساني دست اندر كار «جهاني كردن» فرزند شما و من بودند و انصاف اينكه در بسياري از عرصه هاي فرهنگي موفق شدند.
وقتي به شما مي نگرم كه دست اندر كار «ساختن» بوديد و هستيد. وقتي به پزشكاني مي انديشم كه با حداقل امكانات، بهترين شيوه هاي درماني را مي يابند، وقتي به موفقيت هاي درخشان كشور در برخي از زمينه هاي علمي و مهندسي مي انديشم، از اين هم تناقض بين اين «خودباوري» و «تخصص» و «تعهد» با ولنگاري، وقت كشي، تخريب و «ندانم كاري» در عرصه هاي فرهنگي، حيرت مي كنم. چطور جوان ما مي توانست به هنگام بحران و زير فشارهاي طاقت سوز دشمن و نبود امكانات، بهترين تصميم ها را بگيرد و بلافاصله تصميم خود را اجرا كند و شاهكار هم بيافريند، اما در عرصه فرهنگي، هنوز توي شش و بش اينكه بايد جلوي تعدي متجاوزان بي شرم را به مال و ناموس و آبروي مردم گرفت يا نگرفت، درمانده ايم ؟ چطور نوجوان روستايي داوزده ساله ما مي توانست پشت لودر بنشيند و به قول فرمانده اش زير پايش تخته بگذارد تا پايش به پدال گاز و ترمز برسد و جلوي چشم دشمن، خاكريز بزند و جوان سي ساله ما. بايد فراق يار خيابانيش را با قرص اكستازي و واليوم تحمل كند؟ آيا آن حماسه هاي سترگ كه در دوران انقلاب و هشت سال دفاع مقدس، چشم عالم را خيره كرد. ذخيره كارآمدي براي برداشتن بزرگ ترين موانع از سر راه زندگي معنوي و مادي اين كشور نبود و نيست كه مدير از ژاپن مي آوريم و براي درمان دردهايي كه از سر «بي دردي » پديد آمده اند، دست به دامان تئوري هاي روانشناسي!! « در يك دقيقه پولدار شويد» و «در پنج دقيقه خوشبخت شويد» ينگه دنيا مي شويم؟ در فرهنگ شهري ما، به خصوص فرهنگ پايتخت نشيني،كجا هستند نشانه هاي تواضع، قناعت، ايثار، مهرباني، توكل و تمام شرافت هايي كه امام(ره) با حرف و عمل خود به نسلي آموخت كه اسوه اند و بي نظير.
چه اتفاقي مي افتاد كه جوان متمول و مهندس دكتر ديروز، همه تنعمات مادي را پشت سر مي گذاشت و براي دفاع از من و شما، گرماي طاقت سوز جبهه ها را تحمل و خواب و شب روز را بر خود حرام مي كرد تا جاده اي به سوي نور بگشايد، اما بعضي جوانهاي امروز قشقرق به راه مي اندازند كه چرا به او اجازه نمي دهيم بنزين يامفت توي باك ماشينش بريزد و توي خيابان يللي تللي كنند.
آيا زمان آن فرا نرسيده كه به شكلي عالمانه، علل كارآمدي جوانان خود را در عرصه هاي مختلف دفاع مقدس، تئوريزه و بر اساس آن حركت كنيم ؟ مخالفت با انديشه هاي نوين جهاني، نشانه حماقت است. شنيدن، ديدن، قضاوت كردن و در صورت تناسب، به كارگيري تجربه هاي كارآمد جهاني، دليل بقاي هر فرهنگ سترگ است، اما حالت منفعلانه در برابر فرهنگ هايي كه تشت رسواييشان سال هاست از بام دنيا فرو افتاده و نظريه پردازان خود آنها را هم گرفتار كرده، در شأن ملتي نيست كه چنين تاريخ غني، كارآمد و سترگي را پشتوانه خود دارد.
خواهرم! برادرم!
شما بگوييد ما را چه مي شود
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
واقعيت اين است كه من نگارنده، آن قدرها با حرف ها و شعارهاي مردم، اهل هر سرزميني كه باشند، كاري ندارم و چه بگويم كه اساسا به كساني كه خيلي مرتب و منظم و فاضلانه حرف مي زنند، غالبا مشكوكم، چون به تجربه دريافته ام آنان كه در ميدان بلاغت، اسب فصاحت مي تازانند، در عرصه عمل، «كم نفس»، «كم صبر» و «پر توقع» هستند. مردان خدا و اهالي سرزمين اعمال صالح، حرف نمي زنند، غوغا ندارند، نام ندارند و حتي در اوج سعادت، سنگي هم بر گوري ندارند.
سال ها بود كه به نشانه هاي پراكنده اين مردان و زنان بر مي خوردم، اما يك مجموعه منسجم و عظيم از زنان و مردان بي ادعا و كم حرف وكارآمد را كنار هم نديده بودم و همصحبتي با جهادگران، اين فرصت يگانه را برايم فراهم آورد.
اينان كساني هستند كه «كارشان را بلدند»، و «هنوز» روحيه سال هاي دفاع مقدس را حفظ كرده اند، شايد از همين روست كه مورد بي مهري آدم هاي «كارنابلد» «پرحرف» قرار دارند،منتهي آنها با آدم هاي دلخور و دلتنگ در عرصه هاي ديگر، يك فرق اساسي دارند. آنها «همچنان» به زدن خاكريز و سنگر، منتهي اين بار در عرصه هاي فرهنگي، ادامه مي دهند و حضورشان، روحيه با نشاط و سرشار از اميدشان، مختصر گويي و خوب گوييشان، پرهيز از كلي بافي و دقت در شرح جزئيات، احساس مسئوليت و به ويژه «نظم» شان كه كليت سيستم و مديريت ما، به شدت از فقدان آن در رنج است، به انسان اين اميدواري را مي دهد كه «هنوز» هم مي توان با حداقل امكانات، در تمامي عرصه هاي سياسي، اجتماعي و به ويژه فرهنگي، كار هاي كارستان كرد. تمام آنها بلااستثنا و بي آنكه ما در خواست خاصي كرده باشيم، هر كاري كه از دستشان برآمد، انجام دادند تا اين ويژه نامه، شايسته نام و ياد شهداي جهاد باشد. يكي سي دي عكس فرستاد، ديگري كوهي از كتاب و وصيتنامه هاي شهدا را، آن يكي تلاش كرد تا نشاني و شماره تلفني از كساني را كه از ياد برده بوديم، بيابد و در تمام اين تلاش هايي كه به شكلي كاملا طبيعي، سازمان يافتند، نه تنها ذره اي منت گذاري و منيت وجود نداشت كه همگي از اينكه با كمك هم، خاكريز جديدي را مي زدند، راضي و خوشحال بودند و حتي يك نفرشان اين تصور را نداشت كه پشت لودر نشسته و يا به اندازه يك بيل خاك، كمك كرده است. نوعي انسجام، روحيه همكاري، اعتماد به نفس، تواضع و مرام جهادي در اينان ديده مي شد كه اين حسرت را در دل مخاطب پديد مي آورد كه چرا نتوانستيم و نمي توانيم اين فرهنگ را كه ضامن پيشرفت هاي بديع، به حاشيه راندن آدم هاي پرحرف و پر مدعا و ناكارآمد و به عرصه آوردن انسان هاي «كاربلد» و «مخلص» است، بسط بدهيم و موانع اصلي كدامند؟
من به عنوان عضو كوچكي از اين اجتماع و با توجه به همزباني و گفتگو با بسياري از اين بزرگواران، از برنامه ريزان و سياستگزاران امور گوناگون، به ويژه در عرصه هاي فرهنگي سياستگزاران امور گوناگون، به ويژه در عرصه هاي فرهنگي تقاضا مي كنم به اين گنجينه ارزشمند، نگاهي دوباره بيندازند. رفتارها و شيوه هاي جهادي، با اندكي تلاش، قابل تئوريزه شدن و به اجرا درآمدن در تمام زمينه ها هستند. ما انصافا در عرصه مديريت بحران، الگوهاي شاخصي داريم كه در رأس آنها حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبري قرار دارند. دست يازيدن به سوي كساني كه قرن هاست ما را با تئوري هائي كه مناسب جامعه خودشان است (و گاه مناسب آنها هم نيست)، دچار دوره هاي باطل دردناكي كرده اند و غرامت هاي مادي و معنوي و انساني بسياري را براي اجراي حكيم فرموده هاي آنان پرداخته ايم، اتلاف سرمايه و وقت است. فرهنگ جهاد، فرهنگي كارآمد، شفاف و صريح و بدون تفسير است. فرهنگي را به همراه داشته است. از چنين گنج بي انتهايي كه مبتني بر ايمان، تخصص، احساس مسئوليت، روحيه جمعي، مشورت و نظم است، غافل مانده و با سخنراني، بحث و جدل و «توجيه مخاطب به هر نحو ممكن» فرصت سوزي كرده ايم. «هنوز» هم حافظان اين فرهنگ زنده اند، هنوز هم از لحن و صداي آنان، دنيايي از اخلاص و انرژي و اميد و قناعت بر پيكر جامعه جاري است. آنان و فرهنگ باشكوهي را كه نشانه هاي آنند، دريابيم، قبل از آنكه زمان بگذرد و نه از تاك نشان ماند و نه از تاكستان!
خواهر و برادر جهادي ام!
كارم نوشتن است و شايد بشود گفت «چاره ام». عمري است مي نويسم. آنچه را كه مي شود گفت و آنچه را كه نمي شود. روزگاري قصه كوتاهي را ترجمه كردم از مردي كه به نظر ديگران ساده لوح مي آمد. او در ساحل دريايي قدم مي زد و يكي يكي صدف هايي را كه در اثر مد دريا به ساحل افتاده بودند و نمي توانستند به دريا برگردند، به دريا پرت مي كرد. يكي شبيه به ماها رسيد و به اوگفت، «مرد حسابي ! نمي بيني كه اين ساحل پر است از صدف هاي فراوان و از اين كه بگذريم، نمي داني در دنيا چقدر ساحل وجود دارد كه ميليون ها صدف در آن افتاده اند و نمي توانند به دريا برگردند و از «بي هوايي» خفه مي شوند. چه فرقي مي كند كه تو چند تايي را به دريا برگرداني يا برنگرداني؟» آن روستائي حكيم، صدفي را برداشت، به دريا انداخت و با لحني ساده گفت، «براي اين يكي فرق كرد!»
من اين قصه را سال هاست كه باور كرده ام و همين است كه وقتي بنا به ماهيت كارم در مقابل لشكري از مديران و مسئولاني قرار مي گيرم كه به فرهنگ، مثل زنگ انشاي مدرسه ها نگاه مي كنند كه بچه ها بايد بروند توي حياط هواخوري، به خودم نهيب مي زنم، «دلسرد نشو! براي اين صدف، اين جزء، اين دانش آموز، اين خواننده و در مجوع، اين آدم «دردمند» فرق مي كند!»
خواهرم! برادرم!
آرزو مي كردم فرهنگ مثل يك جاده توي جبهه بود مثل پل يا مثل خاكريز كه فقط آدم «كاربلدي» مي توانست آن را انجام دهد. لودر را كه نتواني راه ببري، بايد يا جان بكني و ياد بگيري يا بيايي و بگذاري آن كسي كه بلد است برود پشتش بنشيند و راه ببرد. جوشكاري كه بلد نباشي، اولين كسي كه چشم و چالش كور مي شود، خود تو هستي! براي همين اين كار را به دست «اهلش» مي سپارند و مثل امور فرهنگي نيست كه بشود با چهار تا ادعا سر و ته قضيه را به هم آورد. در تمام مدتي كه با شما حرف زدم، دلم باغ باغ باز شد كه سر و كارم با آدم هاي «كاربلد»، «كم حرف»، «فعال» و «سرشار از اعتماد به نفس» افتاده است. اعتماد به نفس چيزي نيست كه بتواني بروي از فروشگاه شهروند بخري. حاصل «بلدي» و تسلط بر كاري است كه «انگ» اش را يدك كش مي كني. اعتماد به نفس هاي پفك نمكي و پر از سر و صدا و هياهو و بحث و مصاحبه مطبوعاتي و يقه گيري و امثال اينها، كار آدم هايي است كه مي خواهند «حرف» شان را در بازار «هياهوي بسيار براي هيچ» به جاي جواهر جا بزنند و بد جوري باروشان شده كه ديگران باورشان شده است !
مدت ها بود كه چيزي مثل بختك روي حلقم افتاده بود كه،«پروردگارا! چه شد حال و هواي آن سال هايي كه با دست خالي، يكي از مطمئن ترين و در عين حال پوشالي ترين رژيم هاي دنيا را فرستاديم به جايي كه لياقتش بود ؟ چه شد كه با كم ترين امكانات در برابر دنيا ايستاديم؟» آنهايي كه سر و کارشان با جبهه واقعي بوده و جبهه را از تلويزيون و روزنامه و اخبار،نشناخته اند، مي دانند كه همه دنيا از شيرمرغ تا جان آدميزاد را براي رژيم بعث عراق فراهم مي كرد تا انقلاب ما پا نگيرد و از هر كشوري، سربازي يا اسلحه اي به نشانه مشاركت جهاني در بازار مكاره ارتش صدام، حضور و وجود داشت. شما بهتر از من مي دانيد كه با ما با رگ و پوست و استخوان فرزندانمان كه به تمامي آراسته به زيور ايمان و توكل بودند، در مقابل اين تهاجم بي سابقه ايستاديم. شما بهتر از من مي دانيد كه زير آتش خمپاره، خاكريز زدن و در بيست قدمي دشمن، سنگر ساختن يعني چه، اما برايتان خبر ناگواري دارم. آن زمان كه طفل چهارده ساله روستايي شما، با آگاهي فوق تصور پر مشغله ترين روشنفكرها، با قدرت و صلابت مردان مرد در مقابل دشمني مي ايستاد كه به هيچ قانوني پايبند نبود، كساني دست اندر كار «جهاني كردن» فرزند شما و من بودند و انصاف اينكه در بسياري از عرصه هاي فرهنگي موفق شدند.
وقتي به شما مي نگرم كه دست اندر كار «ساختن» بوديد و هستيد. وقتي به پزشكاني مي انديشم كه با حداقل امكانات، بهترين شيوه هاي درماني را مي يابند، وقتي به موفقيت هاي درخشان كشور در برخي از زمينه هاي علمي و مهندسي مي انديشم، از اين هم تناقض بين اين «خودباوري» و «تخصص» و «تعهد» با ولنگاري، وقت كشي، تخريب و «ندانم كاري» در عرصه هاي فرهنگي، حيرت مي كنم. چطور جوان ما مي توانست به هنگام بحران و زير فشارهاي طاقت سوز دشمن و نبود امكانات، بهترين تصميم ها را بگيرد و بلافاصله تصميم خود را اجرا كند و شاهكار هم بيافريند، اما در عرصه فرهنگي، هنوز توي شش و بش اينكه بايد جلوي تعدي متجاوزان بي شرم را به مال و ناموس و آبروي مردم گرفت يا نگرفت، درمانده ايم ؟ چطور نوجوان روستايي داوزده ساله ما مي توانست پشت لودر بنشيند و به قول فرمانده اش زير پايش تخته بگذارد تا پايش به پدال گاز و ترمز برسد و جلوي چشم دشمن، خاكريز بزند و جوان سي ساله ما. بايد فراق يار خيابانيش را با قرص اكستازي و واليوم تحمل كند؟ آيا آن حماسه هاي سترگ كه در دوران انقلاب و هشت سال دفاع مقدس، چشم عالم را خيره كرد. ذخيره كارآمدي براي برداشتن بزرگ ترين موانع از سر راه زندگي معنوي و مادي اين كشور نبود و نيست كه مدير از ژاپن مي آوريم و براي درمان دردهايي كه از سر «بي دردي » پديد آمده اند، دست به دامان تئوري هاي روانشناسي!! « در يك دقيقه پولدار شويد» و «در پنج دقيقه خوشبخت شويد» ينگه دنيا مي شويم؟ در فرهنگ شهري ما، به خصوص فرهنگ پايتخت نشيني،كجا هستند نشانه هاي تواضع، قناعت، ايثار، مهرباني، توكل و تمام شرافت هايي كه امام(ره) با حرف و عمل خود به نسلي آموخت كه اسوه اند و بي نظير.
چه اتفاقي مي افتاد كه جوان متمول و مهندس دكتر ديروز، همه تنعمات مادي را پشت سر مي گذاشت و براي دفاع از من و شما، گرماي طاقت سوز جبهه ها را تحمل و خواب و شب روز را بر خود حرام مي كرد تا جاده اي به سوي نور بگشايد، اما بعضي جوانهاي امروز قشقرق به راه مي اندازند كه چرا به او اجازه نمي دهيم بنزين يامفت توي باك ماشينش بريزد و توي خيابان يللي تللي كنند.
آيا زمان آن فرا نرسيده كه به شكلي عالمانه، علل كارآمدي جوانان خود را در عرصه هاي مختلف دفاع مقدس، تئوريزه و بر اساس آن حركت كنيم ؟ مخالفت با انديشه هاي نوين جهاني، نشانه حماقت است. شنيدن، ديدن، قضاوت كردن و در صورت تناسب، به كارگيري تجربه هاي كارآمد جهاني، دليل بقاي هر فرهنگ سترگ است، اما حالت منفعلانه در برابر فرهنگ هايي كه تشت رسواييشان سال هاست از بام دنيا فرو افتاده و نظريه پردازان خود آنها را هم گرفتار كرده، در شأن ملتي نيست كه چنين تاريخ غني، كارآمد و سترگي را پشتوانه خود دارد.
خواهرم! برادرم!
شما بگوييد ما را چه مي شود
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}