گفتگو با خانم كبري سيل سه پور ، همسر شهید سید علی اندرزگو
تا آنجا كه مي دانيم تا روز شهادت اندرزگو در مشهد ماندگار شديد؟
همين طور است ؛ ولي در آن چند سال آن قدر خانه عوض كرديم كه تعدادآنها از يادم رفته است. آن قدر جا به جا شديم كه اميد استقرار در يك خانه را ولو به مدت يك سال نداشتيم. البته در خانه آخري كه فرزند سوممان به دنيا آمد، يك سالي بود كه نشسته بوديم. سه فرزند من در مشهد به دنيا آمدند. چون كسي را نداشتيم، موقع وضع حمل همه كارها را خودم مي كردم و بعد از چند روز بلند مي شدم و به كارهايم مي رسيدم. حالا خدا چه قوتي به من داده بود،فقط خودش مي داند. البته هفته اول را خود شهيد اندرزگو از خانه بيرون نمي رفت و به كارهايم مي رسيد. هنوز هم مديون كمك ها و بزرگواري هاي او هستم.
در اين مدتي كه مشهد بوديد، شهيد اندرزگو فعاليت هم داشت ؟
بله ! حداقل هر يك ماه، سه چهار بار به تهران مي آمد يا به شهرهاي ديگر مي رفت و اسلحه جا به جا مي كرد و يا قول و قرارهاي سياسي داشت. در اين چند سال، يك سفر به لبنان داشت براي آوردن اسلحه و يك سفر هم به مكه، كه اين سفرها طولاني بودند. سفر لبنان چهار ماه طول كشيد. آن ر وزها فرزند آخرمان دو ماهه بود كه رفت. وقتي برگشت بچه شش ماه شده بود. مي گفت در مكه هم كه بود، به جاي دويست نفر كار مي كرد.
ايشان شما را در جريان كارهايش قرار مي داد؟
به طول كلي، يك چيزهايي مي گفت، وقتي تعقيبش مي كردند يا مي خواست اسلحه اي را جا به جا كند، مي گفت، «دعا بخوان...» خودش هم دعا مي خواند و اسلحه را در يكي از همين زنبيل هاي معمولي مي گذاشت يا يك سبد در دار داشت كه اسلحه را مي چيد زير آن و رويش چيزهايي مي گذاشت. درباره اين جريان مقام معظم رهبري، خاطره اي را براي پسر بزرگم سيد مهدي كه الان روحاني است، گفته اند. ايشان نقل مي كنند، «يك روز شهيد اندرزگو را در بازار مشهد ديدم. با ايشان سلام و عليك كردم، ولي ديدم با چشم و ابرو به من اشاره مي كند چرا اين موقع با من سلام و عليك مي كنيد و فهميدم كه نبايد با ايشان حرف مي زدم. خيلي دلم سوخت. چون ديدم بچه هايش را ترك موتور گذاشته. به او گفتم، «اگر با مأموران ساواك درگير بشوي، اين بچه از بين مي روند. من دلم براي بچه ها مي سوزد. چرا اينها را با خود مي آوري؟» يك بار هم نقل كردند كه، «من شهيد اندرزگو را ديدم كه دو تا سبد در دست داشت. به من گفت، «اين سبدها را نگاه كن، مرغ و جوجه گذاشته ام.» نگاه كردم، ديدم يك خروس داخل يكي از سبدهاست.» شهيد اندرزگو به شوخي، به آقا گفته بود، «تا به حال ديديد خروس تخم بگذارد؟» ايشان پاسخ داده بودند،«نه !» گفته بود، «مي خواهيد ببينيد؟» در سبد را كنار زده و زير پاي خروس، يك اسلحه را به ايشان نشان داده بود.
در اين جابه جايي اسلحه ها، شما هم ايشان را در مشهد همراهي مي كرديد؟
چند بار اين كار را كردم ؛ البته به پيشنهاد خودش. يك بار به من گفت، «مي خواهم اسلحه ببرم تهران. شما همراه بچه ها تا راه آهن همراه من بياييد. با سه چهار تا بچه كسي به من شك نمي كند.» من بچه ها را مرتب كردم و به دنبالش تا راه آهن رفتيم و بدرقه اش كرديم و رفت تهران.
حفظ روحيه و خويشتنداري براي شما در آن شرايط مشكل نبود؟
من مي دانستم كه زندگي خاصي دارم. فراري بودن مان را مي دانستم. در افغانستان هم كه يك هفته در يكي از روستاها مهمان كدخدا بوديم. او طويله خانه اش را تميز كرده بود و داده بود به ما. آن روز به كدخدا چند نفري كه مي خواستند براي ما گذرنامه بگيرند، گفته بود، «من تير خلاص را به حسنعلي منصور زدم و فرار كردم.» من مي دانستم با چه كسي زندگي مي كنم. ولي با همة اين حرف ها، فكر مي كنم آيا مشي را كه در آن روزهاي فرار، در كنار آن شهيد داشتم، الان ندارم. بعد از شهادت ايشان، آن آرامش را از دست دادم. شايد به خاطر اين كه ارتباطش با معصومين زياد بود و اين آرامش به من هم منتقل مي شد. آن روز هم كه چند سلاح كمري را پيچيدم دور كمرم از زابل به طرف مشهد حرف كرديم، آرامش من بيشتر از الان بود كه در اين اتاق نشسته ام و دارم حرف مي زنم. اصلا دلم ناآرام نبود. وقتي مي گفت، «مي دانم حضرت زهرا (س) مادرم كاري مي كند.» من فكر مي كردم واقعا حضرت زهرا (س) آنجا ايستاده است.
شهيد اندرزگو درباره ترور شاه طرح هايي داشت. شما با خبر بوديد؟
آن روزها، ما يك تلويزيون كوچك داشتيم كه الان هم داريم. منتهي مأموران ساواك آن را شكسته اند.آن را به يادگار نگه داشته ام. يك روز ايشان اخبار ورود كارتر به ايران را از تلويزيون تماشا مي كرد. من هم كنار ايشان نشسته بودم. پرسيدم، «پس چرا اين پهلوي را نمي كشي ؟ چرا هيچ اقدامي دربارة نابودي اين آدم نمي كني ؟» جواب داد، «من شش ماه تمام روي طرحي زحمت كشيدم. برنامه تنظيم كردم، ولي حاصل كار من لو رفت. براي همين نتوانستم پهلوي را از بين ببرم. حالا شش ماه دوم را شروع كرده ام و دارم كار مي كنم. اين پهلوي را يا با دست خودم از بين مي برم يا با خون خودم.» همان شب، يك بار ديگر كه تلويزيون همين خبر را پخش كرد، شهيد اندرزگو يك دفعه برگشت و به من گفت، «مي بيني! يك روزي جمهوري اسلامي مي شود. اوايل جمهوري اسلامي، يعني همان سال هاي اول، همه مردم مورد امتحان خدا قرار مي گيرند. همه مردم از عالم تا آدم عادي.»
شهيد اندرزگو كلمه «جمهوري اسلامي» را مي گفت يا «حكومت اسلامي» ؟
قشنگ مي گفت، «جمهوري اسلامي. يك روزي جمهوري اسلامي مي شود. اوايل مردم مورد امتحان قرار مي گيرند. آقاي خميني به ايران تشريف مي آورند.» پيشگوئي هايي مي كرد كه من امروز آنها را به چشم مي بينم. ولي آن روزها، اين حرف ها را خيلي جدي نمي گرفتم. حتي كي بار گفت، «آقايي به نام يد علي رئيس جمهور مي شود.» چون نام خودش هم سيد علي بود، گفتم، «نكند خودت مي خواهي رئيس جمهور شوي؟» جواب داد، «نه ! من آن موقع نيستم. مسئوليت من خيلي سنگين است.»
ايشان از لبنان اسلحه آورده بودند؟
بله ! مي گفت، «من يك سري اسلحه وارد كرده ام كه از پشت بام خانه مان مي توانم خيابان تهران را ببينم. وقتي شاه مي آيد مشهد، قشنگ مي توانم او را بزنم. يك اسلحه اي وارد كرده ام، اين طوري است...» همه اش شور بود. يكپارچه قد علم كرده بود كه سلطنت پهلوي را سرنگون كند. ايشان آن قدر براي ساواك اهميت داشت كه حتي روزهايي كه مبارزات مردم اوج گرفته بود بعد از پانزده سال هنوز به دنبال او بود.
از شهادت ايشان، چگونه مطلع شديد؟
شانزدهم ماه مبارك رمضان سال 1357 بود كه شهيد اندرزگو آمد تهران. روز نوزدهم در خيابان سقاباشي به كمين ساواك افتاد و به شهادت رسيد. ايشان آن روز تلفني با من صحبت كرد. تلفن خانه ما هم كنترل مي شد. ساواك هم شبانه به خانه ما ريخت. يعني از در و ديوار بالا آمدند. من بيشتر شبها آيه الكرسي مي خواندم. شهيد اندرزگو گفته بود، «اگر اين آيه را بخواني، هيچ اتفاقي نمي افتد. هر كس هم بخواهد شب بيايد، مي رود و روز
مي آيد. لازم نيست تو بترسي.» آن شب من آيه الكرسي را خواندم و خوابيدم. صبح كه شد، ديدم ساواكي ها آمدند. بعد فهميدم همان شب ساواكي داشتند از در و ديوار خانه بالا مي آمدند كه همسايه ها مي بينند و مي گويند، »اين بده خدا كه شوهرش هميشه مسافرت است. زن جوان را با چهار تا بچه مي گذارد و مي رود. حالا هم دزدها دارند از ديوار خانه شان بالا مي روند.» همسايه ها داد و قال راه مي اندازند و ساواكي ها هم مي روند و صبح مي آيند. اول وقت ساواك خانه را محاصره مي كند. من نمي دانستم ديشب در خيابان سقا باشي تهران چه اتفاقي افتاده است. از شهادت ايشان بي خبر بودم.
بعد از محاصره خانه، ساواك چه كرد؟
چند مأمور مرا به كوي طلاب آوردند. آنجا يك قطعه زمين داشتيم.آنان خيال مي كردند كه ما در اين زمين اسلحه دفن كرده ايم. چيزي آنجا نداشتيم. شهيد اندرزگو به من گفته بود، «من همه وايل را مي گذارم دم دست كه اگر ساواكي ها ريختند خانه، شما را اذيت نكنند، ديوارها را خراب نكنند. ايشان يك جاسازي هايي كرده بود كه همه آنها را درآورد و ريخت توي كارتن و گذاشت كنار جاكتابي. وقتي ساواكي ها آمدند، هم بي سيم و هم اسلحه ها را بردند. چند راديوي كوچك هم بود.
شهيد اندرزگو از راديوها استفاده خاصي مي كرد؟
بله! ايشان به بحث تبليغ اهميت مي داد. شايد جزو معدود روحانيوني بود كه در خانه تلويزيون داشت. مي گفت، «بايد علماي ما تلويزيون داشته باشند و برنامه هايش را ببينند و متوجه شوند كه دشمن با چه شيوه هايي دارد اسلام را از دست ما مي گيرد.» يك روز ايشان به من گفت، «من با اين راديو مي روم توي بيابان و عليه شاه صحبت مي كنم.» گفتم، «چطوري؟» يك حرفهاي فني زد كه من سر در نياوردم. به من سفارش مي كرد كه موج هاي مختلف راديو را بگيرم، ببينم صدايش شنيده مي شود يا نه ؟ دو، سه راديوي كوچك هم برايم آورد. مي گفت، «من خيلي صحبت مي كنم. بايد جوانان بيدار شوند. اين دستگاه راديويي مرا جوانان دوست دارند و مي گيرند.»
چند روز بعد شما را به تهران آوردند؟
سه روز بعد. اصلا اجازه نمي دادند حتي براي خريد چيزهايي كه لازم داشتيم،از خانه خارج شويم. با بلندگو توي كوچه اعلام كرده بودن هر كسي به اين خانواده آذوقه برساند يا چيزي به آنان بدهد، دستگيرش مي كنيم. همسايه هاي آن كوچه هم ترسيده بودند و جلو نمي آمدند و هر چه هم در خانه داشتيم شهيد اندرزگو خريد بود. روز روشن ماه مبارك رمضان، ساواكي جلوي چشم ما مي خوردند و من در اين روزها، بچه ها را با چند تا سيب كه براي ما مانده بود، نگه داشتم.
در اين چند روز، شما عكس العملي به اين شرايط نشان نداديد؟
آن روزها من سر نترسي پيدا كرده بودم. در حالي كه هليكوپتر بالاي حياط خانه مان مي چرخيد و سر تاسر كوچه محاصره بود، گفتم، «اين طور نمي شود كه من دست روي دست بگذارم و اينها محاصره ام كنند. من بايد بروم حرم امام رضا(ع)، چون ما پناهنده امام رضا(ع) هستيم.» شهيد اندرزگو اين جمله را بارها گفته بود. حتي در زابل. بلند شدم دست چهار تا بچه را گرفتم و آمدم به حرم آقا. گفتم، «بايد با آقا حرف هايم را بزنم.» كوچه سرتاسر محاصره بود. ساواكي ها كاري به من نداشتند. خيال مي كردند مي خواهيم جايي برويم كه آنان مي توانند كسي راهم دستگير كنند؛ ولي من آمدم بالاي سر آقا در حرم مطهر نشستم. به بچه ها سفارش كردم كاري به كار من نداشته باشند و شروع كردم به داد زدن. مي دانستم چند ساواكي هم به دنبال من آمده اند به حرم و مراقبم هستند. من هم حرف هايم را بلند بلند گفتم.
چيزي از آن حرف ها به يادتان مانده؟
بله ! بلندداد مي زدم، «اي امام رضا! دشمن در خانه من نشسته است. مگر ما غير از راه شما، راه ديگري رفته ايم؟» چادرم را كشيده بودم روي صورتم. طفلك بچه هايم جيك نمي زدند. آن روزها يكي هفت ساله بود، يكي پنج ساله، يكي چهارساله. يك هفت ماهه هم توي بغلم بود. حسابي حرم را گذاشته بودم روي سرم. دادم مي زدم، «اي حضرت رضا! دشمن ها با ما چه مي كنند؟ آخر من چه كرده ام با چهار تا بچه كوچك كه دشمن اين طور بريزد به خانه من و اين مصيبت ها را سر ما بياورد ؟» بلند بلند اين حرف را مي زدم. بعد از يكي، دو ساعت انگار كسي مرا از حرم بيرون آورد. آمدم خانه مان. احساس كردم خيالم آن قدر راحت است كه حساب ندارد.
تعداد مأموران ساواك كه در خانه شما بودند، يادتان مانده است؟
حدود پانزده نفر توي خانه بودند و عده اي هم بيرون. آن ها مرا وسط اتاقي نشانده بودند و خودشان هم دور تا دور اتاق ها يا نشسته بودند يا قدم مي زدند. اصلا اجازه نمي دادند از اين اتاق به ان اتاق بروم. حتي وقتي مي خواستم بچه ها را به دستشويي ببرم، مي آمدند و جلوي در توالت مي ايستادند. شب آخر از آنان خواستم كه بروم توي اتاق بچه ها و كنارشان بخوابم. بچه ها در اين چند روز خيلي كلافه شده بوند.
اجازه دادند؟
بله ! رفتم توي اتاق بچه ها. خيلي خسته بودم. ساواكي ها از صبح تا شب از من بازجويي مي كردند. بچه كوچكم را خواباندم به ياد بعضي از حرفهاي شهيد اندرزگو افتادم كه از معجزه ائمه برايم تعريف مي كرد و من در آن لحظه ها باور كردم كه ائمه مراقب من و بچه هايم هستند. در همين فكر و خيال بودم و ساعت حدود دوازده شب بود كه يك دفعه صداي عجيب و غريبي از بيرون خانه آمد. انگار يك لشكر پشت در حياط همهمه مي كردند، زنگ در حياط را مي زدند، در حياط را كه بزرگ و آهني بود مي كوبيدند، طوري كه انگار مي خواستند در را از جا بكنند. ساواكي ها با عجله آمدند توي اتاق من و بچه ها و با ترس و لرز گفتند، «اينها كي هستند كه ريخته اند پشت در؟» گفتم، «من كسي را اينجا ندارم. من جز حضرت علي و خدا هيچ كس را ندارم.» ساواكي ها به من فحش دادند و گفتند،«تو ديوانه اي! تو ديوانه شده اي.» در اتاق را بستند و رفتند. تلفن زدند. بي سيم زدند. و گفتند، «عده زيادي آمده اند پشت در. اينها كي هستند؟» و جواب شنيدند كه، «مأمورم دم در حياط نشسته است. احدي در كوچه نيست. فقط مأموران ما هستند. شما اشتباه مي كنيد.»
در اين شرايط عجيب شما چه عكس العملي داشتيد؟
يادم هست اولين جمله اي كه زير لب گفتم اين بود،«يا علي! دوباره اينها را بلرزان.» واقعا ان شب دل من شكسته بود. گفتم،«اين حادثه فقط به حاطر اين است كه دنباله رو دين جضرت علي هستيم و چيز ديگري نبوده است. چرا بايد اين ساواكي ها با يك زن غريب و چهار بچه اين رفتار را داشته باشند. بيايند منزل من و اين قدر ظلم كنند.» خيلي دلم شكسته بود. به حضرت علي گفتم، «دوباره تن اينها را بلرزان كه من و بچه هايم را لرزانده اند.» ساعت حدود يك شب بود كه دوباره اين همهمه و در زدن ها شروع شد. ساواكي ها اسلحه هايشان را مسلح كردند و پا برهنه دويدند طرف در حياط. در حياط را باز كردند، ولي هيچ كس نبود. از مأمورها توي كوچه پرسيدند.آنان هم گفتند، «غير از ما كسي توي كوچه نيست. ما همه اش مراقب هستيم. كسي هم در حياط نيامده است.»
ساواكي ها خانه شما را كي ترك كردند ؟
صبح همين شبي كه داستانش را براي شما گفتم. اول صبح آمدند و گفتند، «امضا بدهيد كه ما با شما كاري نداشته ايم.» نامه اي آوردند كه امضاء كنم. به آنان گفتم، «برويد خدايتان را شكر كنيد كه ديشب تا صبح زنده مانده ايد.» گفتند، «اين چه حرفي است كه مي زني؟» جواب دادم، «برويد! بعدها درباره اش فكر كنيد كه من به شما چه گفتم و شما چرا زنده مانده ايد. اين نامه را خودتان امضا كنيد كه سلامت مانديد.»
آنان جوابي هم داشتند؟
فقط بددهني كردند. البته براي من مهم نبود. آنان رفتند و يك ماشين آوردند و گفتند، «مي خواهيم شما را ببريم.» من هم آماده شدم. بچه هايم را هم آماده كردم. تابستان بود و هوا خيلي گرم. من اصلا حواسم نبود براي بچه لباس مناسب بردارم كه اذيت نشوند. وقتي نشستم توي ماشين، حال بچه ها از گرما به هم خورد. ساواكي ها ما را آوردند. آمديم سر كوچه و من چند تا ماشين ديدم كه كنارشان تعدادي كماندو ايستاده بودند. محله كاملا در محاصره بود. ما را سوار يك پيكان آبي رنگ كردند و چقدر براي من سخت بود كه توي ماشين، مردهاي نامحرم باشند. مخصوصا اين طور براي ما سخت مي گرفتند كه عذاب بكشيم.
با همين ماشين آمديد تهران؟
نخير! وقتي رسيديم به يك ميدان، ساواكي ها گفتند، «به جايي نگاه نكن! از اين ماشين برو توي آن ماشين.» يك لندرو بود. به همراه بچه هايم رفتيم داخل لندرو. سه مأمور هم از تهران آمده بودند كه آنان هم سوار شدند و حركت كرديم به طرف تهران. در راه هم به من سخت گذشت. چون بچه كوچك داشتم و بايد لباس زيرش را عوض مي كردم.
آيا بين راه نگه داشتند تا غذايي بخوريد يا به بچه ها برسيد؟
يك بار نگه داشتند. قهوه خانه تميزي نبود. من هم لباس بچه ها را عوض كردم. بعضي از لباس ها را شستم و انداختم روي لندرور تا خشك شود. بچه هايم آن قدر كوچك بودند كه نمي توانستند خودشان را كنترل كنند. حتي پسر بزرگم نمي توانست مراقب كوچك تر از خودش باشد كه من به دو تاي ديگر برسم. مجبور بودم به هر چهارتاشان با هم برسم و نمي دانم خدا چه صبر و حوصله اي به من داده بود. ساواكي ها هم دور يك ميز نشستند و براي ما هم سفارش غذا دادند.
شما را آوردند تهران ؟
شب رسيديم آمل. من تابلو «به شهر آمل خوش آمديد» را ديدم. آمديم ساواك آمل كه لب جاده بود. شب را به همراه بچه هايم در يك سلول انفرادي گذراندم. شب هم دو، سه تا ساواكي مي آمدند و مي گفتند، «چرا نخوابيدي؟»من هم مي گفتم، «بچه كوچك دارم و نمي توانم بخوابم.» صبح بعد از نماز حركت كرديم و به طرف تهران.»
شما را به كدام زندان آوردند؟
زندان اوين. بعد از هفت سال من تهران را مي ديدم. نزديك اوين بودم كه رسيديم، چشم مرا بستند. ساواكي ها با هم حرف مي زدند. يكي از حرف هاشان اين بود كه، «الان اين سربازها ما را مي بينند و مي گويند چرا اينها يك زن و چهار تا بچه را دستگير كرده اند.» وسط راه يكي شان پياده شد و رفت. دو نفر ديگر مرا آوردند و تحويل زندان دادند.
از شما بازجويي هم كردند؟
بله ! همان اول بازجويي ام كردند. بچه ها هم طفلك ها بلا تكليف بودند. به همين خاطر، بي حوصلگي مي كردند و اين مسئله باعث اذيت و آزار اطرافيان هم شد. همان روز پدر و مادرم را خواستند كه بيايند و بچه ها را ببرند. فقط بچه شيرخوارم پيشم ماند كه البته شيرم خشك شده بود و اين هم مشكل ديگري براي بچه و خودم بود. بچه ها را تحويل پدر و مادرم دادم و من همراه طفل شيرخوارم راهي سلول شماره 29 شدم.
در بازجويي، متوجه حرف تازه اي شديد؟ مثل اينكه بدانيد شهيد اندرزگو به شهادت رسيده است ؟
در بازجويي، حرف هاي معمولي بود. من هم متوجه نشدم كه ايشان با زبان روزه و غريبانه در كوچه سقاباشي به كمين ساواك افتاده و شهيد شده است. آنان هم به من نگفتند. من فكر كردم ايشان فرار كرده و رفته است. باورم نمي شد ايشان شهيد شده است. چون خيلي زرنگ بود. زرنگي هايش را به چشم ديده بودم. هميشه به من مي گفت، «من زنده به دست ساواك نمي افتم.»
چه مدتي در زندان مانديد؟
بازجويي از من حدود دو ماه طول كشيد. هي مي آمدند و مرا مي بردند و سوال و جواب كردند؛ ولي الان يادم نيست كه مدت زنداني من چند ماه طول كشيد. يادم هست كه برايم جانماز آوردند. دو، سه تا پتو آوردند كه همه اش پر از شپش بود. بچه ام دايم گريه مي كرد. گرسنه بود. يك شب سربازي آمد دم سلول و گفت، «چرا اين بچه اين قدر گريه مي كند؟» گفتم،«گرسنه است. سلول هم تاريك است. اين پتوها هم پر از شپش است. آدم بزرگ با اين شرايط نمي تواند بخوابد. اين طفل شيرخوار چطور بخوابد؟« سرباز سرش را پايين انداخت و رفت يك شيشه شير پاستوريزه كوچك آورد. اول يك تكه نان آورد كه پس دادم وگفتم، «اين بچه كه نمي تواند نان بخورد.» رفت و شير آورد. به سرباز گفتم، «اين بچه، اگر شير را بخورد دل درد مي گيرد.» سرباز گفت، «مي روم كمي نبات مي آورم.» و آورد. به من هم گفت، «به كسي نگويي كه من اينها را برايت آوردم. من دلم براي اين بچه مي سوزد. خودم خانواده دارم. دلم مي خواهد به شما كمك كنم.»
به غير از شما در سلول هاي ديگر هم زنداني بود؟
يك مرد زنداني در سلول كناري بود كه دايم او را مي زدند و اين زنداني هم از درد نعره مي كشيد. چند دقيقه ساكت مي شد. دوباره او را مي زدند و دوباره نعره هايش در سلول طنين مي انداخت. تحمل آنچه مي ديدم و آنچه مي شنيدم، برايم دشوار بود. در همين شرايط دشوار،توسل به ائمه و يادآوري حرف هاي شهيد اندرزگو كه از آيات و احاديث بود، براي من آرامش و تسكين به همراه داشت. ايشان يك بار به من گفته بود، «اگر اسير اينها شدي، بگو، «اللهم العن علي هارون و المأمون و الپهلوي ملعون.» آزاد مي شوي. بايد اينها را پهلوي هارا لعن كرد. اين ذكر را روزي صدبار بگو.» من هم در زندان اوين واقعا از صبح تا شب همين ذكر را مي گفتم.
كي از شهادت ايشان مطلع شديد؟
وقتي از زندان اوين آزاد شدم. آمدم خانه مادرم. آنان خبر داشتند. باورش برايم سخت بود. فهميدم كه ساواكي ها وقتي در كوچه سقاباشي محاصره اش مي كنند و به طرفش تيراندازي مي كنند. شهيد اندرزگو با اين كه مجروح شده بود، كاغذهايي را كه به همراه داشت و خيلي به درد ساواك مي خورد، با خون آغشته كرده و خورده بود. وقتي هم او را روي برانكارد مي گذارند كه ببرند، خودش را از روي برانكارد، روي زمين مي اندازد تا خون بدنش بيشتر برود و تا زنده است، به دست پهلوي ملعون نيفتد در آن لحظه ها، مي گويند حتي بعضي از ساواكي ها هم متأثر شده بودند. ايشان در آن حال اشهدش را مي گفت. حالا هر ماه رمضان، خيلي اين حالات ايشان به نظرم مي آيد و متأثرم مي كند. بيشتر وقتها كه براي مصاحبه مي آيند، اين حالات شهيد اندرزگو مي آيد جلوي چشمانم و گريه مي كنم. با اين كه اين همه مشكلات داشته ام و چهار پسر هم بزرگ كرده ام، ولي هنوز به همان شدت عاطفي هستم.
خانم سيل سه پور، در مسائل عاطفي هم از شهيد اندرزگو متأثر بوديد؟
چطور نباشم؟ درست است كه او يك مبارز حقيقي بود و دايم در خطر قرار داشت، ولي كافي بود اسم علي اكبر امام حسين (ع) بيايد. زار زار گريه مي كرد. ايشان عاشق حضرت علي اكبر بود و روضه اش را آن قدر قشنگ مي خواند كه من واقعا هنوز در ميان مداح ها نشنيده ام كسي اين طور روضه حضرت علي اكبر را بخواند. يادم هست در مشهد كه بوديم. همسايه مان ده روز روضه حضرت موسي بن جعفر(ع) داشت. شهيد اندرزگو توي ايوان رو به قبله مي نشست و صداي روضه از بلندگو قشنگ شنيده مي شد. ايشان مي گفت، «خدايا! مي شود من هم يك روزي آزاد بشوم و ده روز روضه امام حسين(ع) بر پا كنم، عمامه مشكي ام را روي سرم بگذارم.» و هي گريه مي كرد. البته لباس هاي ايشان رسيد به پسر كوچكم كه همه اش اندازه اوست.
از پسرهايتان بگوييد كه حالا بزرگ شده اند.
سه تا از پسرهايم را متأهل كرده ام ؛ آن هم توي سن كم. حدودا بيست ساله بودند كه داماد شدند. دو پسرم روحاني هستند و هر دو خوش صحبت و خوش منبرند. همين آقا سيد محسن ما، دو ساعت هم بالاي منبر باشد، كسي خسته نمي شود. وقتي بچه ها به دنيا مي آمدند، شهيد اندرزگو مي گفت كه بچه ها صاحب چه روحيه اي خواهند شد و همين طور هم شده است.
چهره و روحيه پدرشان در اين بچه ها تقسيم شده است ؛ هر كدام تكه اي برده اند.
روضه هاي ماهانه و ماه محرم را پسرهايم اداره مي كنند؟
بله ! هر ماه در خانه مان روضه داريم. اين روضه دلخواه شهيد اندرزگوست. همان روضه اي كه آرزويش را داشت. ماه هاي محرم هم در دهه دوم روضه داريم. بيشتر وقت ها پسرهاي خودم منبر مي روند. من بيشتر وقت ها كه روضه حضرت علي اكبر(ع) خوانده مي شود به ياد شهيد اندرزگو هم گريه مي كنم. وقتي همه پسرهايم كنارم هستند، من خيلي جاي خالي شهيد اندرزگو را احساس نمي كنم؛ چون هر كدام از آنان چهره اي از اين شهيد را به ارث برده اند.
خانم سيل سه پور، شهيد اندرزگو از مبارزان نامدار انقلاب ما است. ملت ما ياد و نام او و همه كساني كه اين انقلاب بزرگ را به ملت ما هديه كردند، فراموش نخواهند كرد. اميدواريم اين مصاحبه قدم كوچكي براي شناساندن آن مردم بزرگ و همسري مانند شما بوده باشد.
من كاري نكردم؛ ولي مثل شما آرزو مي كنم نام و ياد هيچ شهيدي در اين مملكت فراموش نشود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}