خاطراتی از مهر و عطوفت امام خمینی (ره)


 





 

من کوچک بودم، روزى پیرمردى براى باغچه منزل ما خاک آورد.ما سر سفره بودیم که او آمد.امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است.غذاى ما زیاد نبود.بعد بشقابى از توى سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقى از غذاى خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذاى یک نفر بشود.»
ما که آن روز غذاى اضافى نداشتیم، به این ترتیب غذاى آن پیرمرد را آماده کردیم. در عالَم بچه‌گى آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت.[2]

مرحوم حاج آقا مصطفى در رابطه با علاقه امام به فرزندانش مى‏گفت: «امام بچه‏اى داشت که فلج ‏بود و چند سالى زنده بود و بعد وفات کرد.با اینکه آن بچه فلج‏بود و زود هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد مى‏کند خیلى متاثر و ناراحت مى‏شود.[3]

پس از ماجراى پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم.حدود 35 دقیقه خدمت‏ایشان صحبت کردم.حادثه پانزده خرداد را براى امام توضیح دادم.و امام حدود بیست دقیقه اشک مى‏ریختند.[4]

یک روز با على به باغى رفتیم.یکى از محافظان، دختربچه‏اى داشت که آنجا بود. على به زور گفت: باید او را ببریم پهلوى امام. هنگامى که او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود.آقا به على گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم. او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.
بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم. امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند. این قدر با بچه‏ها الفت داشتند و مهربان بودند. آقا تنها با على این طور نبودند بلکه همه بچه‏ها را دوست داشتند.[5]

وجود امام دنیایى از عاطفه بود.نگاه ایشان آنقدر پر محبت‏بود و اینقدر تسلى دهنده بود که هر وقت ناراحتى یا گرفتارى پیدا مى‏کردیم بى‏اختیار خدمت ایشان مى‏رفتیم.جواب سلام ما را که مى‏دادند واقعا مى‏توانم بگویم همه ناراحتیهایمان از یادمان مى‏رفت.[6]
امام شدیدا عاطفى هستند
امام شدیدا عاطفى هستند.مثلا وقتى نجف بودند و گاهى خواهرهایم مى‏آمدند آنجا، و بعد مى‏خواستند بروند طورى بود که من هیچ وقت موقع خداحافظى قدرت ایستادن توى حیاط و دیدن خداحافظى آنها را با امام نداشتم، مى‏گذاشتم و مى‏رفتم. مرحوم برادرم هم همین را مى‏گفتند که من آن لحظه خدا حافظى را نمى‏توانم ببینم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفى برخورد مى‏کنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد.اما یک ذره شما فکر کنید این مسائل روى تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایى که مى‏خواهند بکنند اثر دارد، ندارد.[7]

امام علاقه عجیبى به همسر و فرزندان و نوه‏ها و حتى وابستگان خود دارند.حتى‏اگر یکى از اعضاى دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسى مى‏کنند.سفارش مى‏کنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو مى‏کنند، و امر به رفتن به بیمارستان.
یک روز حاج احمد آقا براى خواندن پیام امام به جایى رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو مى‏شنیدند.ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟[8]

وقتى که آیت الله خاتمى پدر همسرم فوت کردند من براى شرکت در مراسم سوگوارى ایشان به یزد رفتم، مادرم دائما مى‏گفتند که امام خیلى سراغت را مى‏گیرد. ایشان از دورى من ابراز ناراحتى کرده بودند و دلشان مى‏خواست مرا ببینند و به من تسلیتى بگویند تا روحم آرام شود.وقتى به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فورا بیاید مى‏خواهم ببینمش و این براى من خیلى جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده‏شان بودند و مى‏خواستند از نوه‏شان دلجویى کنند. امام هیچگاه بى تفاوت از کنار مسئله‏اى نمى‏گذشتند.[9]

وقتى امام روى تخت ‏بیمارستان بودند، در آن حالت دردآور بیمارى، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقى که داشتند حتى آخ نمى‏گفتند.در یک چنین شرایطى وقتى یاران امام به دیدارشان مى‏آمدند و از ایشان سؤال مى‏کردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام براى تسلى خاطر آنها مى‏فرمودند: «حال من خوب است؛ اما حال شما چگونه است ‏شما بیمار بوده‏اید، شما چگونه‏اید؟»[10]

اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمى‏رفتیم، وقتى مى‏آمدیم، مى‏گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا مى‏شناسید؟ یعنى این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.
من بچه خودم را، فاطمه را، بعضى اوقات مى‏بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم مى‏زنند.تا سلام کردم گفتند: «بچه‏ات کو؟» گفتم: «نیاورده‏ام، اذیت مى‏کند.» به حدى ایشان ناراحت‏شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه مى‏خواهى بیایى، خودت هم نباید بیایى‏» .اینقدر روحشان ظریف بود.مى‏گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه‏ها را دوست دارید؟ چون بچه‏هاى ما هستند دوستشان دارید؟» مى‏گفتند: «نه، من به حسینیه که مى‏روم، اگر بچه باشد حواسم مى‏رود دنبال بچه‏ها.اینقدر من دوست دارم بچه‏ها را.بعضى وقتها که صحبت مى‏کنم، مى‏بینم بچه‏اى گریه مى‏کند یا بچه‏اى دارد دست تکان مى‏دهد یا اشاره به من مى‏کند، حواسم مى‏رود طرف بچه‏ها.[11]

روزى با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقى نشسته بودند و یک گونى بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت.امام یکى یکى نامه‌ها را بیرون مى‏آوردند و مى‏خواندند.آنهایى را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو مى‏گذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار مى‏گذاشتند.
سلام کرده، نشستیم. امام با حامد شروع به صحبت کردند.مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را مى‏دانستند.پس از لحظاتى حامد با امام شروع به بازى کرد، براى اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه کارى نداشته باشید، شما اگر کارى دارید بفرمایید.» بنده مرخص شدم. بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند.برگشتم که او را ببرم، دیدم سرش را روى زانوى امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت مى‏کند و مى‏گوید این کاغذ را درست‏بگذار، درست‏بچین و از این حرفها.و امام هم مى‏خندیدند.گفتم حامد بیا برویم.قبول نکرد، به آقا گفتم: «اجازه مى‏دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست‏شما بروید!»[12]

من مدتها، پیش آقا مى‏خوابیدم. مواقعى که مادرم سفر بود. ایشان مى‏گفتند که تو نمى‏خواهد پیش من بخوابى، چون تو خوابت‏ خیلى سبک است و این براى من اشکال دارد. حتى ساعتى را که براى بیدار شدنشان بود دیدم لاى یک چیزى پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتى زنگ مى‏زند من بیدار نشوم.
نیمه شب من بیدار بودم؛ اما به روى خودم نیاوردم که بیدار شده‏ام. چون ایشان مى‏خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح آقا براى اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صداى زنگ را شنیدى؟» من چون مى‏خواستم نه راست‏ بگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توى اتاق شما ساعت‏ بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که ‏من دارم زرنگى مى‏کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صداى ساعت‏بیدار شدى؟» ناچار بودم بگویم بله.گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» براى اینکه واقعا صداى ساعت‏خیلى دور و خیلى ضعیف بود.آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابى، براى اینکه من همه‏اش ناراحت این هستم که تو بیدار مى‏شوى.» گفتم: من مخصوصا مى‏خواهم کسى پیش شما بخوابد. (موقعى بود که ایشان ناراحتى قلبى داشتند و به تهران آمده بودند) مایلم کسى پیش شما بخوابد که اگر ناراحتى پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزى که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد.چون پتو را از روى خود مى‏اندازد و من ناچار مى‏شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم.»[13]

امام گاهى نسبت‏به افرادى که به نظر دیگران نمى‏آمدند، نظرى ویژه و محبت آمیز داشتند.از جمله مرحوم شیخ مسیب که از علاقه‏مندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمى قبل از رحلت امام در اثر بیمارى سرطان فوت کرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهاى حیات وى نسبت‏به او اظهار علاقه مى‏فرمودند تا جایى که یک بار در محضرشان نامى از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟»[14]

حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنى است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر مى‏کنند؛ ولى سراپا عاطفه‏اند. مثلا وقتى مرحوم دکتر بهشتى شهید شدند، ما جرات نمى‏کردیم به ایشان بگوییم. یکى از کارهاى من در طول این سه سال بعد از انقلاب، رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم. امام از شهادت مرحوم رجائى و بهشتى شدیدا متأثر شدند، از صمیم قلب مى‏گفتند: «بهشتى مظلوم زیست و مظلوم مرد.»[15]

یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند. اوایل جنگ بود و بین کسانى که مى‏آمدند براى دیدار امام، زن جوانى بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خیلى بى‏تاب بود و گریه مى‏کرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکى بود و اشک در گونه‏هایش موج مى‏زد. مادرش ناراحت‏بود و دلش مى‏خواست که به یک نحوى این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد. مى‏گفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم؛ اما چه کنم که این بچه آزارم مى‏دهد و فکر مى‏کنم که تنها راه این باشد که امام عنایتى بفرمایند.آن وقت‏برادر من دست‏بچه را گرفت رفتیم خدمت امام.آقا در حیاط قدم مى‏زدند، وقتى که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستى به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم؛ اما وقتى که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روى سنگهاى کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند و مدتى با این بچه مشغول بودند و بعد وقتى که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم.[16]

دختر بچه شش ساله‏اى براى امام نوشته بود که امام! خیلى دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولى اعضاى دفتر نمى‏گذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالى دخترم نامه‏ات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعى که دلت مى‏خواهد مى‏توانى بیایى اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعى که این بچه دلش خواست ‏بیاید اینجا.[17]

وقتى در زمستان 63 خداوند فرزند دخترى به من عطا فرمود، نوزاد را که براى تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقه‏اى اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله‏» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است ‏یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانى او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر، خیلى خوب است. دختر، خیلى خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال کردند.عرض کردم: «گذاشته‏ایم حضرتعالى انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلى خوب است.»[18]

واقعا امام وقتى که مجروحین را در تلویزیون مى‏بینند خیلى ناراحت مى‏شوند.از حالات خاصشان این است که وقتى ناراحت مى‏شوند دو دستشان را جلوى صورتشان مى‏گیرند.و من خیلى وقتها مى‏دیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایى که به ذهنم مى‏رسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنه‏ها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر مى‏گذارد.[19]

روزى بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده‏اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمده‏ام کمکتان کنم.» ایشان این قدر رعایت‏حال و حقوق دیگران را مى‏کردند.[20]

شب تولد حضرت عیسى(ع)، امام پیامى براى تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند. در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایى را که برادران از ایران آورده‏اند که معمولا گز، آجیل و شیرینى بود، بین اهالى نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم.چند جا که رفتیم احساس کردیم براى کسانى که در غرب اثرى از این عاطفه‏ها و محبتها حتى در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیح(ع) یک رهبر ایرانى که غیر مسیحى است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبت مى‏کند.از جمله خانمى بود که وقتى هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهره‏اش فرو ریخت.این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند.امام بى درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالى محل بودند که با شاخه‏هاى گل آمدند. امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصى دارند؟ گفتند نه هیچ کارى نداریم فقط آمده‏ایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخه‏هاى گل را به عنوان هدیه آورده‏ایم. امام با تبسم شاخه‏هاى گل را یکى یکى از دست آنها مى‏گرفتند و در میان ظرفى که درکنارشان بود قرار مى‏دادند و آنها هم خیلى خوشحال از حضور امام رفتند.[21]

پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعى شد، امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده‏اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم. من به اتفاق آقاى اشراقى و یکى دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه‏هاى آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهى کردیم.[22]

وقتى امام در آستانه بازگشت‏ به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوى به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات کردند.چون امکان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى کردم.شیشه کوچکى که در آن مقدارى خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده مى‏شد.گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتى به کسى علاقمند شدیم هنگام خداحافظى و جدایى بهترین هدیه را به او تقدیم مى‏کنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و براى هر یک از ما یک قطعه عکس با امضاى ایشان بیاورید. وقتى جریان به محضر امام عرض شد با تبسمى شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند.[23]

یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من‏اشاره مى‏کنند. فورا به محضرشان رسیدم. دیدم به دستشان دستمال کاغذى گرفته‏اند. تا مرا دیدند فرمودند: «حاجى عیسى، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگى است که از اتاق بیرون نمى‏رود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشى از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تاکید فرمودند: «مبادا آن را بکشى‏» و از اتاق خارج شدند. ایشان تا این حد عاطفه حتى نسبت ‏به حشرات داشتند آقا خودشان سعى کرده بودند با دستمال کاغذى مگس را بیرون کنند؛ اما نتوانسته بودند. امام هیچوقت از پیف پاف براى طرد حشرات استفاده نمى‏کردند.[24]

بنده خودم شاهد اشکها و گریه‏هاى امام براى جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و مى‏دیدم وقتى که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطى، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا مى‏کردند، امام چگونه گریه مى‏کردند و چگونه تلاش مى‏کردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند.در بعضى از موارد من از واسطه‏هاى مکررى بودم که از طرف ایشان پیغام مى‏فرستادم.امام به آنها التماس مى‏کردند که شما راه خودتان را از مردم و توده‏هاى میلیونى جدا نکنید.[25]

امام واقعا چهره خیلى ملایم و پر ملاطفتى دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف، عشق و علاقه عجیبى دارند و با یک حالت ‏خاصى به آنان مى‏نگرند، مثلا اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیرى آمده است ایشان حتما خودشان مى‏روند و پرده جلوى در را کنار مى‏زنند و با او ملاقات مى‏کنند.در حالى که این روحیه را براى ملاقات با رییس فلان اداره...نشان نمى‏دهند.[26]

روزى یک خانم ایتالیایى که شغل او معلمى و دینش مسیحیت‏بود، نامه‏اى آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت‏ به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا براى ایشان فرستاده بود.وى متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت‏ به شما و راهتان تقدیم مى‏کنم. مدتى آن را نگه‌داشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را مى‏پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم. نامه به عرضشان که رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روى میزى که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.
دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله‏اى را آوردند که پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتى متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»
سپس او را روى زانوى خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دست‏بر سر او گذاشتند. حالتى که نسبت‏ به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود.مدتى به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند. با آن که فاصله ما با ایشان کم‌تر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهاى ایشان براى ما دشوار بود. بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید.آنگاه امام همان گردنبندى را که زن ایتالیایى فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختر بچه انداختند. دختر بچه در حالى که از خوشحالى در پوست‏ خود نمى‏گنجید از خدمت امام بیرون رفت.[27]

پی‌نوشت‌ها:
 

[1] . برگرفته از کتاب برداشتهایی از سیره امام خمینی، غلامعلی رجائی، نشر عروج، تهران، 1377 ش، چ اوّل، کتابخانه باقرالعلوم، ج2، ص183.
[2]. برداشتهایی از سیره امام خمینی، ص184، به نقل از یکى از دختران امام، رشد دانش آموز، سال 3، ش 3.
[3]. برداشتها، ص 184 به نقل از آیت الله خاتم یزدى، سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى، مصطفی و جدانی،‌ جمعی از فضلاء، پیامِ آزادی،‌ تهران، 1366ش، چ‌هشتم، ج .4
[4]. برداشتها، ص 185 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسى، پیام انقلاب، ش 82.
[5]. برداشتها، ص 190، به نقل از عیسى جعفرى.
[6]. برداشتها، ص 191 به نقل از فرشته اعرابى.
[7]. برداشتها، ص 191، به نقل از حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى، پیام انقلاب، ش60.
[8]. برداشتها، ص 192 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى، پیام انقلاب، ش 50.
[9]. برداشتها، ص 192 به نقل از زهرا اشراقى.
[10]. برداشتها، ص 193 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی، یادواره اربعین ارتحال امام.
[11]. برداشتها، ص 194 به نقل از زهرا اشراقی، سروش، ش 476.
[12]. براشتها، ص 194 به نقل از علی ثقفی (برادر همسر امام).
[13]. برداشتها، ص 196 به نقل از زهرا مصطفوی.
[14]. برداشتها، ص 196 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان.
[15]. برداشتها، ص 197 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی، صالحین روستا، ش3.
[16]. برداشتها، ص 198 به نقل از پیک ارشاد، علی ثقفی، تیر ماه 68.
[17]. برداشتها، ص 199 به نقل از یکی از اعضای بیت امام، آینده سازان، ش 144.
[18]. برداشتها، ص 200 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان.
[19]. برداشتها، ص 202 به نقل از زهرا مصطفوی.
[20]. برداشتها، ص203 به نقل از سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، مرضیه حدیده چی، ج4.
[21]. برداشتها، ص 205 به نقل از سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، حجة الاسلام والمسلمین علی‌اکبر محتشمی، ج1.
[22]. برداشتها، ص205 به نقل از کوثر، حجة الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی، ج2.
[23]. برداشتها، ص206 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین فردوسى پور، سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى، ج1.
[24]. برداشتها، ص209 به نقل از عیسى جعفرى.
[25]. برداشتها، ص 212 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - یادواره اربعین ارتحال امام.
[26]. برداشتها، ص 216 به نقل از زهرا مصطفوی.
[27]. برداشتها، ص 218 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان.
 

منبع:ماهنامه مبلغان شماره 128
ارسال توسط کاربر محترم سایت : mzhkfa