گنبد، گلدسته، رؤيا


 

نويسنده:کمال السيد
ترجمه: حسين سيدي




 
عشق هشتم

20 هزار نفر يا بيشتر با دوات و قلم ها مهيا شده بودند. اراده اي مي خواست دل ها را گرد آورد. آن چهره گندمگون ماه درخشنده اي از وراي ابري باران زا آشکار شد... .
خورشيد طلوع کرد. آسمان آبي بود و تنها چند تکه ابر در اينجا و آنجا به طور پراکنده ديده مي شد؛ باد نمي وزيد. شب گذشته، باد ابرها را جارو کرده بود.
سيد محمد رفت تا کنار در حرم بايستد. پرتو آفتاب، گنبد و گلدسته ها را گرم مي کرد. رؤياي شب پيش همچنان بر ذهن سيد محمد چيره بود. هنوز آن صداي آسماني در درون شعله ورش طنين مي افکند.
زائران دسته دسته مي آمدند و به حرم اداي احترام مي کردند. نزديک در مسافران با تن پوش هاي پشمينه بر تن نشسته بودند؛ چاي مي نوشيدند و از اين طرف و آن طرف حرف مي زدند. يکي از آنها سرش را تکان داد و گفت: «چگونه از اين دوشيزه به خاطر کاري که ديشب کرد، تشکر کنيم».
ــ کولاک عجيبي بود. راه را گم کرده بوديم.
ــ اگر چند دقيقه ديرتر گلدسته ها را روشن کرده بودند، ما مرده بوديم.
ــ ناگهاني نوري ــ مثل نور فانوس دريايي در بندر ــ ديديم.
ــ دوست من! اهل بيت، لنگرگاه، آدم هاي سر گردان هستند.
ــ پس فردا براي زيارت برادرش به طرف مشهد حرکت مي کنيم.
ــ صبر کن چند روزي مهمان اين خانه باشيم.
سيد محمد حيرت زده به حرف هاي آنان گوش مي داد. چشمانش از اشک لبريز بود. به سوي آنها رفت و گفت: «برادرانم! من بودم که چراغ گلدسته ها را روشن کردم؛ البته در رؤيا. دوشيزه اي را ديدم سراپانور که به من فرمود: «برخيز و چراغ هاي گلدسته ها را روشن کن!» او سه بار اين جمله را گفت». مسافران حيرت زده پرسيدند: «يعني گلدسته ها معمولاً اين وقت از نيمه شب روشن نمي شوند؟».
ــ نه! چون ما چراغ ها را پيش از نيمه شب خاموش و يک ساعت مانده به اذان صبح روشن مي کنيم.
دانه هاي مرواريد اشک از چشم ها بر گونه ها غلتيد؛ اشک هاي عاشقانه، اشک هاي فروتني. سيد محمد رضوي اين کرامت را نوشته است و هر سال ــ هنگامي که سال شب اين خاطره گرمابخش فرا مي رسيد ــ براي بزرگداشت آن کرامت، در چنان شبي چراغ ها را زودتر بر مي افروزد. هر سال در آن ساعت و هنگامي که برف سنگين بهمن ماه فرو مي ريزد، مسافران، گلدسته هاي لبريز از نور را مي بينند؛ گلدسته هايي به سان فانوس هاي دريايي اي که چلچراغ اميد ره گم کردگان درياي حيرت هستند.
منبع:همشهري جوان، شماره 235