کاروان سربلند و دل شکسته


 

نويسند ه: يوسف مهدوي




 
بعد از شهاد ت آنهايي که خدا د وست داشت شهيد شان ببيند،فصلي در ماجراي کربلا شروع شد به بزرگي سفر از کربلا به کوفه و از کوفه تا شام و از شام تا مد ينه. اين فصل اگر نگوييم سخت تر از خود ماجراست، سهل تر هم نيست. همان قد ر که براي يک مرد سخت است جنگيد ن و تيغ زد ن و تير خورد ن و زخم برداشتن و در آخر هم شهيد شد ن، براي يک زن هم سخت است بي حرمتي ديد ن و از ترس د يگرا ن فراري شد ن و اسير بود ن و گرسنگي و تشنگي کشيد ن و بي سرپرست بود ن. اسارت سخت است. با بي کسي شروع مي شود که بد شروعي است، با جسارت و بي احترامي ادامه مي يابد که بد ادامه اي است و فقط با لطف خود حضرت حق است که مي تواند تمام بشود.به هر حال بعد از شهادت آنهايي که خدا دوست داشت شهيد شان ببيند، فصلي در ماجراي کربلا شروع شد؛ فصل اسير شد ن کساني که خدا دوست داشت اسيرشان ببيند؛ فصل اسارت.
کوفيان روزي حاکم شهرشان حضرت علي (ع) بود و هر روز آنجا منبر مي رفت براي مرد م، در کربلا با حضرت زينب (س) و خانواد ه امام حسين (ع) چنان کرد ند. واي از شام که هر صبح و ظهر و شب روي منبرهايش حضرت علي (ع) را لعن مي کرد ند و مرد مش پرورش يافته معاويه بود ند.
کاروان که نزد يک شام رسيد، حضرت زينب (س) شمر را صدا زد و گفت: «يک مردانگي اي بکن.» شمر گفت: «هرچه باشد قبول.» حضرت زينب (س) گفت: «نمي خوا هم چشم نا محرم ها به زن هاي اهل بيت (ع) بيفتد. ما را از دروازه اي به شهر ببر که خلوت باشد.» شمر خند يد. گفت: «حالا که اين طور شد شما را از شلوغ ترين و بزرگ ترين دروازه شام داخل مي کنم.»
وقت وارد شد ن اسرا به شام، ابراهيم پسر طلحه که کينه حضرت علي (ع)از جنگ جمل در سينه اش بود، جلو آمد و با طعنه به امام سجاد (ع) گفت: «چه کسي پيروز شد؟»
امام (ع) رندانه جواب داد: « اگر مي خواي بداني پيروزي با چه کسي است، وقت نماز اذان و اقامه بگو.»
پسر طلحه لابد نمي فهيمد امام حسين (ع) براي اصلاح د ين پد ر بزرگش کشته شد. کشته شد ن تا صداي اذان در مناره مساجد بلند باشد. صداي اشهد ان لا اله الا الله و صداي اشهد ان محمد رسول الله.
يکي از مسؤولان لشگر يزيد، بلند شد که گزارش جنگ کربلا را بد هد: «حسين با تعدادي از فاميل ها و يارانش آمد ه بود... تا ما به آنها حمله کرد يم بعضي هايشان به بعضي د يگر شان پناه برد ند و طولي نکشيد که ما همه آنها را کشتيم و...»
حضرت زينب (س) وسط حرف هاي آن مرد پريد و گفت: «مادرت به عزايت بنشيند، اي دروغگو! شمشير برادرم حسين (ع) هيچ خانه اي را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.» بقيه دروغ ها توي د هان آن مسؤول لشگر ماسيد. نگفت و نشست.
يزيد طشتي را که سر امام حسين (ع) تويش بود، جلو کشيد و با چوب خيزران به صورت و د هان او مي زد و مي گفت: «اي کاش بزرگان قبيله ام که در بدر کشته شد ند، بود ند و مي د يد ند که چطور قبيله خزرج از ضربه هاي نيزه به زاري افتاد ه اند. بعد از شادي فرياد مي زد ند يزيد آفرين. بزرگان شان را به تلافي بدر کشتيم و برابر شد يم. بني هاشم با سلطنت بازي کرد، نه خبر از آسمان آمد و نه وحي اي نازل شد. از خاندان خندف نيستم اگر انتقامم را از خاندان محمد نگيرم.»
با د يد ن اين صحنه و شنيد ن اين حرف ها، زن ها و بچه هاي کاروان اسرا به گريه افتاد ند. حضرت زينب (س) اما کسي نبود که با بازي يزيد، زنانه گريه کند. مردانه ايستاد و خطبه اي خواند، علي وار و آتشين.
«عاقبت آنها که گناه کرد ند اين بود که آيات خدا را دروغ بشمارند و مسخره کنند. چه خيال کردي يزيد؟ که راه هاي زمين و آسمان را روي ما بستي؟ ... تکبر کرد ي، گرد ن کشي کرد ي و خوشحالي که د نيا به کامت شد ه و ملک ما، در دست توست؟ آ هسته تر يزيد! فراموش کرد ه اي اين حرف خدا را که آنها که کافر شد ند فکر نکنند که مهلت ما به سود شان است. ما به شان مهلت مي د هيم تا بر گناهان شا ن اضافه کنند و عذابي درد آور منتظرشان است. اين عدالت است که زن ها و کنيزهاي تو پشت پرد ه باشند و د خترهاي رسول خدا اسيروار و آواره؟... چه توقعي است از بچه هاي آن جگر خواري که جگر پاکان را به دندا ن گرفت و گوشتش از خون شهدا در آمد؟!... چه توقعي از کسي که بي شرمانه بر لب و د ندان سيد جوانان اهل بهشت چوب مي زند؟ ... و گمان نکنيد آنها که در راه خدا کشته شد ه اند، مرد ه اند. آنها زند ه اند و پيش خدا روزي مي خورند و براي تو همين کافي است که حکم کنند ه خداست و د شمنت محمد پيامبرش ... از د ست هاي شما خون ما مي چکد و با د هان هاي شما گوشت مان کند ه مي شود...اگر امروز غنيمت شما هستيم، فردا خسارت شما مي شويم... پناه من به خداست... به خدا نمي تواني ريشه ياد ما را بخشکاني... از خدا مي خواهيم ما را جانشينان خوب شهيدانمان قرار د هد و ... او براي ما کافي است و بهترين پشتيبان ماست.»
يزيد ماند ه بود چه بگويد بعد از آن خطبه کوبند ه حضرت زينب (س)، سعي کرد همه چيز را يک مرثيه سرايي براي کشته ها جلوه د هد و گفت: «اين فريادي است که سزاوار زن هاست و مرثيه سرايي براي داغ د يد ه ها آسان است.»
ابوبرزه اسلمي به حرف آمد و گفت: يزيد هيچ مي داني چه کار کردي؟ به خدا من خودم شاهد بود م پيامبر (ص) همين لب و د نداني که تو چوب زدي را مي بوسيد. خود شنيد م که پيامبر (ص) به حسن (ع) و حسين (ع) مي گفت: «شما سرور جوانان اهل بهشت هستيد. خدا قا تل هاي شما را بکشد و لعنت شان کند و در جهنم بيندازد که بد جايي است.» يزيد عصباني شد و د ستور داد ابوبرزه را هم از مجلس بيرون کنند. کشيد ند و برد ند ش.
مردي که صورتش به سرخي مي زد، به فاطمه د ختر امام حسين (ع) اشاره کرد و به يزيد گفت: «اين کنيزک را بد ه به من اي اميرالمومنين». حضرت زينب (س) بلند گفت: «حرف بد ي زد ي پست فطرت! اختيار اين د ختر نه با توست نه با يزيد.» يزيد با عصبانيت گفت: «اين اسير من است و هر تصميمي د لم بخواهد برايش مي گيرم.» حضرت زينب (س) جواب داد: «به خدا اين حق را نداري، مگر اينکه از د ين ما بيرون بروي و د ين د يگري انتخاب کني.» يزيد با ناراحتي گفت: «پد ر و برادر تو بود ند که نامسلمان شد ند.» حضرت زينب (س)بلافاصله گفت :«تو وپدروپدر بزرگت اگر مسلمان هستيد به دست پدر بزرگ وپدرم مسلمان شد يد.» مرد سرخ رو دوباره گفت: «امير اين کنيزک را ...» يزيد با عصبانيت سر مرد داد زد: «خدا مرگت بد هد. خفه شو.» و ادامه داد: «اينها را ببريد در خرابه کنار قصر تا تکليف شان را روشن کنم.»
اسرا تازه داخل خرابه شد ه بود ند که زني با غذا وارد آن شد. حضرت زينب (س) زن را دعا کرد و گفت: «صد قه به ما حرام است.» زن گفت: «صد قه نيست، نذر است.» حضرت زينب (س) گفت: «اين چه نذ ري است؟» زن گفت: «توي مد ينه زند گي مي کرد يم که من مرض لاعلاجي گرفتم. پدر و مادرم مرا برد ند خانه علي تا آنها برايم د عا کنند. علي پسرش حسين را صدا زد تا او دعايم کند. حسين دعا کرد و من شفا گرفتم. چرخ روزگار من را از مد ينه آورد اطراف شام. از آن موقع نذر کرد م براي سلامتي حسين (ع) به اسيرها و غريب ها غذا بد هم تا شايد دوباره حسين (ع) را ببينم.»
حضرت زينب (س) از ته د ل جيغ کشيد. به زن گفت: «حاجت روا شد ي. من دختر فاطمه (س) و علي (ع) هستم و خواهر حسين (ع). اينها بچه هاي حسين (ع)هستند و آن سر که بالاي دارالاماره آويزان است، حسين (ع)است. نذرت تمام شد د يگر...» زن بيهوش شد و افتاد.
يزيد دستور داد مجلسي در مسجد دمشق برگزار شود. به سخنران مجلس هم گفت بالاي منبر از امام حسين (ع) و پدرش بد بگويد. سخنران هم تا توانست از امام حسين (ع) و پد رش بد گفت و از معاويه و پسرش خوب. امام سجاد (ع) نتوانست تحمل کند و به سخنران اعتراض کرد. بعد به يزيد گفت مي خواهد براي مرد م حرف بزند. يزيد اجازه نداد. اما اطرافيان اصرار کرد ند. يزيد گفت: «اگر او برود بالاي منبر تا من و همه خاندان ابوسفيان را رسوا نکند، پايين نمي آيد... اينها خانداني هستند که علم و دانش با جانشان قا تي شد ه.»
بالاخره با اصرار مرد م يزيد مجبور شد اجازه بد هد امام سجاد (ع) هم سخنراني کند. آن هم چه سخنراني اي؛ «آنکه مرا مي شناسد که مي شناسد، آنها که مرا نمي شناسند، بشناسند: منم فرزند مکه و منا، منم فرزند زمزم و صفا... منم فرزند بهترين کسي که سعي و طواف کرد، ... منم فرزند کسي که از مسجد الحرام به مسجد الاقصي برد ه شد...منم فرزند محمد مصطفي، منم فرزند علي مرتضي ... منم فرزند صالح مومنان و وارث پيامبران و از پا در آورند ه مشرکان و نور مجاهدان و زينت عباد ت کنند گان... منم فرزند قاتل قاسطين و ناکثين و مارقين و اولين مومني که د عوت خدا را قبول کرد و در ايمان به خدا از همه جلوتر بود...تيري از تيرهاي خدا بر جان منافقان... ياور د ين، ولي امر خدا... با گذ شت، بخشند ه، گشاد ه رو... آنکه از همه قوي د ل تر بود، آزاد ه تر بود، زبان آورتر بود، سرسخت بود، آزاد ه تر بود، زبان آورتر بود، سرسخت بود، شير ژيان...صاحب اعجاز و آنکه به نص و استحقاق امام بود... اينها نشانه هاي پد ربزرگم علي پسرم ابوطالب بود. منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند سرور زنان، فرزند پاکيزه بتول، منم فرزند پاره تن رسول. منم فرزند خد يجه کبري، منم فرزند آن کسي که خونش را به ظلم ريختند و سرش را از پشت بريد ند و لباسش را دزد يد ند در حالي که فرشتگان آسمان در گريه بود ند. منم فرزند آنکه سرش را بالاي نيزه برد ند و زنان او را از عراق به شام به اسيري برد ند...» امام سجاد (ع) آنچنان ادامه داد که صداي گريه و ضجه مرد م بلند شد. جمعيت به هم ريخت. کم ماند ه بود که آشوب به پا شود.
يزيد دستور داد موذ ن وسط صحبت هاي امام سجاد (ع) اذان بگويد بلکه بتواند جلوي شورش مرد م را بگيرد. موذ ن گفت: «الله اکبر.» امام (ع) گفت: «بزرگي را تکبير گفتي که قابل سنجيد ن نيست... هيچ چيز از خدا بزرگ تر نيست...» موذ ن گفت: «اشهد ان لا اله الا الله» امام (ع) گفت: «مو، پوست، گوشت، خون، مغز و استخوانم شهاد ت مي د هد که خدا يکتاست.» موذ ن گفت: «اشهد ان محمد رسول الله.» امام (ع)رو کرد به يزيد و گفت: «اي يزيد اين محمد پدر بزرگ من است يا تو؟ اگر بگويي جد توست دروغ گفته اي و اگر بگويي جد من است پس چرا خاندانش را کشتي؟» صداي ضجه مرد م بلند شد. يزيد فکر نمي کند خون امام (ع)دامنش را اين طور بگيرد.
يزيد براي به دست آورد ن دل امام سجاد (ع) گفت: «اگر خواسته اي داشته باشي، انجام مي د هم.»
امام (ع) گفت:«اول اينکه سر پدرم و د يگر شهداي د يگر را پس بد هي، د وم اينکه هرچه از ما غارت کرد ند، برگرداني و سوم اينکه اگر مي خواهي مرا بکشي زن ها و بچه ها را همراه يک نفر امين بفرستي به حرم جد شان، مد ينه.» يزيد دستور داد اموال را برگرداند ند. 200 درهم هم اضافه داد که امام پخش کرد بين فقرا. آخر سر هم شهدا را داد و امام (ع) سرها را بين راه به قبرهاي شهدا اضافه کرد.
کاروان که برمي گشت مد ينه توي راه از راهنمايشان خواستند کاروان را از کربلا ببرد تا قبر شهدا را زيارت کنند. راهنماي کاروان هم قبول کرد. وقتي رسيد ند کربلا و اهل کاروان رسيد ند به قتلگاه مثل برگ خزان از روي شترها ريختند پايين. هرچه نتوانسته بود ند گريه و عزاداري کنند، تلافي کرد ند. زن هاي شيعه اي که اطراف آنجا زند گي مي کرد ند هم آمد ند. عزايي به پا شد که جگر را مي سوزا ند. سه روز عزاي حسيني. آنجا بود که امام سجاد(ع) به جابر پسر عبدالله انصاري گفت: «جابر به خدا همين جا بود که مرهايمان را کشتند، بچه هايمان را سربريد ند، زن هايمان را اسير کرد ند و خيمه هايمان را آتش زد ند.»
کاروان نزد يک مد ينه ايستاد ه و چادر زد ند. مرد م مد ينه جمع شدند اطراف خيمه امام سجاد(ع). امام (ع)بيرون آمد. صداي گريه مرد م بلند شد. زن ها شيون مي کرد ند و مرد ها تسليت مي گفتند. امام سجاد (ع) با دست اشاره کرد و خواست مرد م آرام باشند و برايشان صحبت کرد: «... شکر خدايي را که دور است و نزد يک است و پرورد گار عالميان... مرد م! در اسلام شکافي بزرگ افتاد. ابي عبدالله و خا ندانش کشته شد ند و زن و بچه هايشان اسير. سرش را روي نيزه بين شهرها گرداند ند. کدام ماتم به پاي اين ماتم مي رسد؟ کداميک از شما از اين به بعد مي تواند شادي کند؟ کدام چشم مي تواند نگريد؟ هفت آسمان، امواج دريا، ستون هاي آسمان، شاخه هاي درختان، ما هي هاي دريا، فرشته هاي خدا و همه اهل آسمان براي حسين (ع) گريه کرد ند. کدام قلبي از اين خبر نمي شکند و کدام گوش مي شنود و کر نمي شود؟... به خدا اگر پيامبر (ص) به جاي اينکه سفارش دوستي با ما را مي کرد، مرد م را به جنگيد ن با ما تشو يق مي کرد، رفتارشان از اين بد تر و زشت تر نمي شد. از اين مصيبت بزرگ و سنگين و تلخ: انا لله و انا اليه راجعون. ما مزد و پاداش مصيبت هايي که د يد يم را از خدا مي خواهيم که همانا اوست عَزيزٌ ذُو اِنتِقَامٍ.»
منبع:آيه ويژه نامه دين وفرهنگ همشهري جوان